#پارت_161
_پویان... پویان... پویان... پویان...!
دندان قروچ های کردم. حالم از عقایدش به هم
میخورد. من دوست داشتم بروم.خودم را کشتم
تا راضی شود بیایم سرکار. عمراً نمیگذاشت به
این سفر بروم.
خانم عبدی دختر جوان و بوری که دل خوشی از
دست فضولیهایش نداشتم، وارد اتاق شد و
گفت:
_آقای مشیری کارت داره!
آقای مشیری؟ پویان؟ چه کارم داشت، جز اینکه
بگوید ببخشید؛ اصلا حق داشتم که از دستش
ناراحت بودم؛ اصلا
حق داشتم دوستش نداشتم.
با اخم سری تکان دادم و سمت اتاق پویان رفتم.
مکثی کرده و نفس عمیقی کشیدم.
راضی ات میکنم... من همتاجانم!
تقه ی کوتاهی به در زدم و وارد اتاق شدم، اما
پویان نبود! جایش روی صندلی، علی رضا با ژست
خاصی نشسته بود که باعث شد دلم بلرزد. بوی
عطرش تا صد فرسخی ام میآمد و قلبم را به لرزه
می انداخت. لبخندی به لب داشت که
با آمدنم محو شد.
کت و شلوار مشکی خوشدوختی پوشیده بود و
موهایش را با ژل بالا داده بود.پشت آن میز
ریاست واقعاً با شکوه و نفسگیر بود. نگاه
خیره اش باعث شد دست و پایم را گم کنم.
نگاهش تا پوست و استخوانم نفوذ میکرد و مرا
بیشتراز قبل دیوانه میکرد. نفس عمیقی کشیدم.
_همتا چته؟ آروم باش. خودت رو نباز.
با هر جان کندنی بود سلام زیر لبی دادم. اخم
ابروهایش رنگ گرفت و بدون آن که نگاه
خیره اش را از من بردارد لب زد:
_بشین!
لحنش دستوری و پر از زور بود که باعث شد من
هم اخمی کرده و به خودم بیایم.
_کار دارم. شما منو صدا زدید؟
خودم هم تعجب کردم. تا یک هفته پیش تو بود و
الان شده بود شما! خودش هم فهمید و
پوزخندی تلخی زد.
دستش را روی میز گذاشت و گفت:
_بشین!
_پویان... پویان... پویان... پویان...!
دندان قروچ های کردم. حالم از عقایدش به هم
میخورد. من دوست داشتم بروم.خودم را کشتم
تا راضی شود بیایم سرکار. عمراً نمیگذاشت به
این سفر بروم.
خانم عبدی دختر جوان و بوری که دل خوشی از
دست فضولیهایش نداشتم، وارد اتاق شد و
گفت:
_آقای مشیری کارت داره!
آقای مشیری؟ پویان؟ چه کارم داشت، جز اینکه
بگوید ببخشید؛ اصلا حق داشتم که از دستش
ناراحت بودم؛ اصلا
حق داشتم دوستش نداشتم.
با اخم سری تکان دادم و سمت اتاق پویان رفتم.
مکثی کرده و نفس عمیقی کشیدم.
راضی ات میکنم... من همتاجانم!
تقه ی کوتاهی به در زدم و وارد اتاق شدم، اما
پویان نبود! جایش روی صندلی، علی رضا با ژست
خاصی نشسته بود که باعث شد دلم بلرزد. بوی
عطرش تا صد فرسخی ام میآمد و قلبم را به لرزه
می انداخت. لبخندی به لب داشت که
با آمدنم محو شد.
کت و شلوار مشکی خوشدوختی پوشیده بود و
موهایش را با ژل بالا داده بود.پشت آن میز
ریاست واقعاً با شکوه و نفسگیر بود. نگاه
خیره اش باعث شد دست و پایم را گم کنم.
نگاهش تا پوست و استخوانم نفوذ میکرد و مرا
بیشتراز قبل دیوانه میکرد. نفس عمیقی کشیدم.
_همتا چته؟ آروم باش. خودت رو نباز.
با هر جان کندنی بود سلام زیر لبی دادم. اخم
ابروهایش رنگ گرفت و بدون آن که نگاه
خیره اش را از من بردارد لب زد:
_بشین!
لحنش دستوری و پر از زور بود که باعث شد من
هم اخمی کرده و به خودم بیایم.
_کار دارم. شما منو صدا زدید؟
خودم هم تعجب کردم. تا یک هفته پیش تو بود و
الان شده بود شما! خودش هم فهمید و
پوزخندی تلخی زد.
دستش را روی میز گذاشت و گفت:
_بشین!