#پارت_125
خنده اش شدت گرفت. نمیدانستم از عصبانیت
چه کار کنم. لبم را به دندان گرفتم تا درشت
بارش نکنم. با حرص به سمت یخچال رفتم و
پارچ آب را از یخچال بیرون کشیدم و گفتم:
_دیگه ببخشید.
_با پویان دعوات شده؟
عضلات صورتم منقبض شد و آب دهانم را قورت
دادم. گلویم هنوز هم میسوخت. به او چه ربطی
داشت؟!
آب را توی لیوان ریختم و جرعه ای از آب خوردم،
سوزش گلویم بهتر که هیچ، بدتر هم شد. چهره ام
را درهم کردم.سرفه ای کرد و گفت:
_فهمیدم.
سرش را روی میز گذاشت و موشکافانه نگاهم
کرد. جرعه ی دیگری از آب خوردم
.
_بلدی یه کم گُل گاو زبون درست کنی؟
با چشمانی گِرد شده گفتم:
_واسه چی!
چشمانش را فشرد:
_سرم داره میترکه!
_مگه گُل گاو زبون واسه سردرد خوبه؟
عصبی گفت:
_آره، خیلی آرومم میکنه، میتونی درست کنی؟
دارم میمیرم.
آب را یک ضرب بالا کشیدم. پارچ را توی یخچال
گذاشتم و لیوان را روی کابینت.
خواستم خون سرد و بی توجه به او بروم و
ضایعش کنم اما نمیدانم چرا با دیدن چشمان به
رنگ خونش منصرف شدم و ایستادم.
بیفکر گفتم:
_میخوای واست ماساژش بدم خوب بشی؟
احساس کردم جاخورد!
به طرفش رفتم و گفتم:
خنده اش شدت گرفت. نمیدانستم از عصبانیت
چه کار کنم. لبم را به دندان گرفتم تا درشت
بارش نکنم. با حرص به سمت یخچال رفتم و
پارچ آب را از یخچال بیرون کشیدم و گفتم:
_دیگه ببخشید.
_با پویان دعوات شده؟
عضلات صورتم منقبض شد و آب دهانم را قورت
دادم. گلویم هنوز هم میسوخت. به او چه ربطی
داشت؟!
آب را توی لیوان ریختم و جرعه ای از آب خوردم،
سوزش گلویم بهتر که هیچ، بدتر هم شد. چهره ام
را درهم کردم.سرفه ای کرد و گفت:
_فهمیدم.
سرش را روی میز گذاشت و موشکافانه نگاهم
کرد. جرعه ی دیگری از آب خوردم
.
_بلدی یه کم گُل گاو زبون درست کنی؟
با چشمانی گِرد شده گفتم:
_واسه چی!
چشمانش را فشرد:
_سرم داره میترکه!
_مگه گُل گاو زبون واسه سردرد خوبه؟
عصبی گفت:
_آره، خیلی آرومم میکنه، میتونی درست کنی؟
دارم میمیرم.
آب را یک ضرب بالا کشیدم. پارچ را توی یخچال
گذاشتم و لیوان را روی کابینت.
خواستم خون سرد و بی توجه به او بروم و
ضایعش کنم اما نمیدانم چرا با دیدن چشمان به
رنگ خونش منصرف شدم و ایستادم.
بیفکر گفتم:
_میخوای واست ماساژش بدم خوب بشی؟
احساس کردم جاخورد!
به طرفش رفتم و گفتم:
#پارت_126
_پویان هرموقع میگرنش عود میکنه ماساژ میدم
خوب میشه.
روی صندلی کنارش نشستم و گفتم:
_سرتو بذار روی میز تا واست ماساژش بدم!
و من دیدم سیب گلویش را که بالا و پائین شد!
چشمانش را بست و بی چون و چرا سرش را
روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید و من تازه
فهمیدم میخواستم چه غلطی بکنم!
من هم نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرامش بخرم،
اما دریغ...!
دستانم را با طما نینه به شقیقه اش رساندم و آب
دهانم را بلعیدم. شروع کردم به ماساژ دادن
شقیقه اش! تمام تلاشم را کردم تا به بهترین
شکل ممکن سردردش را خوب کنم. پلکهایش
لغزید و با شگفتی دیدم که دستان خودم هم
به طور مسخره ای میلرزد. با دیدن پیشانی خیس
علی رضا قلبم خودش را همانند احمقها به در و
دیوار سینه ام کوبید.
به طوری که قفسه ی سینه ام بالا و پائین شد و
نفسهایم کشدار... دست کشیدم.
او هم سرش را از روی میز برداشت. به گلدان
روی میز خیره شد. بدون آنکه به چشمانم نگاه
کند با اخم گفت:
_چه مسخره! واقعا پویان با این ماساژ خوب
میشه؟
پوزخندی زد.خشک شدم و زیر لب غریدم:
_بی لیاقت. از صندلی بلند شدم. با کمال پروئی
گفت:
_برو یه لیوان گل گاو زبون درست کن برام.
سرم درد میکنه!
اما هنوز هم به چشمانم نگاه نمیکرد،
من هم بدتر از او!
درحالیکه به درز سرامیک های قهوه ای آشپزخانه
نگاه میکردم گفتم:
_تو به سنگ پا گفتی زکی! میدونستی؟
_من گل گاو زبونو شیرین میخورم، اینطوری
خیلی خوشمزه میشه!
_اما من بلد نیستم درست کنم!
و وقتی جوابی از جانبش نشنیدم فوری از
آشپزخانه به بیرون رفتم، درحالیکه قلبم به طور
مسخره ای تند میزد.
_پویان هرموقع میگرنش عود میکنه ماساژ میدم
خوب میشه.
روی صندلی کنارش نشستم و گفتم:
_سرتو بذار روی میز تا واست ماساژش بدم!
و من دیدم سیب گلویش را که بالا و پائین شد!
چشمانش را بست و بی چون و چرا سرش را
روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید و من تازه
فهمیدم میخواستم چه غلطی بکنم!
من هم نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرامش بخرم،
اما دریغ...!
دستانم را با طما نینه به شقیقه اش رساندم و آب
دهانم را بلعیدم. شروع کردم به ماساژ دادن
شقیقه اش! تمام تلاشم را کردم تا به بهترین
شکل ممکن سردردش را خوب کنم. پلکهایش
لغزید و با شگفتی دیدم که دستان خودم هم
به طور مسخره ای میلرزد. با دیدن پیشانی خیس
علی رضا قلبم خودش را همانند احمقها به در و
دیوار سینه ام کوبید.
به طوری که قفسه ی سینه ام بالا و پائین شد و
نفسهایم کشدار... دست کشیدم.
او هم سرش را از روی میز برداشت. به گلدان
روی میز خیره شد. بدون آنکه به چشمانم نگاه
کند با اخم گفت:
_چه مسخره! واقعا پویان با این ماساژ خوب
میشه؟
پوزخندی زد.خشک شدم و زیر لب غریدم:
_بی لیاقت. از صندلی بلند شدم. با کمال پروئی
گفت:
_برو یه لیوان گل گاو زبون درست کن برام.
سرم درد میکنه!
اما هنوز هم به چشمانم نگاه نمیکرد،
من هم بدتر از او!
درحالیکه به درز سرامیک های قهوه ای آشپزخانه
نگاه میکردم گفتم:
_تو به سنگ پا گفتی زکی! میدونستی؟
_من گل گاو زبونو شیرین میخورم، اینطوری
خیلی خوشمزه میشه!
_اما من بلد نیستم درست کنم!
و وقتی جوابی از جانبش نشنیدم فوری از
آشپزخانه به بیرون رفتم، درحالیکه قلبم به طور
مسخره ای تند میزد.
#پارت_127
صبح شده بود، زمان و مکان هم از دستم در رفته
بود؛ آهی کشیدم. درست است پویان با حرفش
نابودم کرده اما باید زندگی کرد، با زانوی غم بغل
کردن چیزی درست نمیشود. خیلی کارها میشود
توانستم بکنم؛ پویان عاشق من است و این یعنی
برگ برنده! لبخند شیطانی زدم. کمی به صورتم
صفا دادم که گوشی ام زنگ خورد. حدس زدم
پویان باشد، اما شماره مهناز بود!
مهناز... خواهر محمد! قلبم آتش گرفت و پاهایم
شل شد. سریع دکم هی اتصال را زدم و به
سرعت جواب دادم:
_بله؟
_سلام.
روی تخت نشستم. چقدر بد بود که آن قدر
ضعیف بودم؛ اما دوستش داشتم، او دوستم بود!
_سلام.
_میخوام ببینمت.
تخت را چنگ زدم و گفتم:
_چرا؟ مگه چیزی هم درست میشه؟
_آره؛ البته اگه بخوای!
_من میخوام، اما تو نمیخوای که بشه.
سریع گفت:
_الان وقت این حرفا نیست همتا!
آرام گفتم:
_آدرس بده.
_بیا محله ی قدیمی. همون پارک!
آب دهانم را قورت دادم:
_باشه.
_خداحافظ!
و بوق متمد...
صبح شده بود، زمان و مکان هم از دستم در رفته
بود؛ آهی کشیدم. درست است پویان با حرفش
نابودم کرده اما باید زندگی کرد، با زانوی غم بغل
کردن چیزی درست نمیشود. خیلی کارها میشود
توانستم بکنم؛ پویان عاشق من است و این یعنی
برگ برنده! لبخند شیطانی زدم. کمی به صورتم
صفا دادم که گوشی ام زنگ خورد. حدس زدم
پویان باشد، اما شماره مهناز بود!
مهناز... خواهر محمد! قلبم آتش گرفت و پاهایم
شل شد. سریع دکم هی اتصال را زدم و به
سرعت جواب دادم:
_بله؟
_سلام.
روی تخت نشستم. چقدر بد بود که آن قدر
ضعیف بودم؛ اما دوستش داشتم، او دوستم بود!
_سلام.
_میخوام ببینمت.
تخت را چنگ زدم و گفتم:
_چرا؟ مگه چیزی هم درست میشه؟
_آره؛ البته اگه بخوای!
_من میخوام، اما تو نمیخوای که بشه.
سریع گفت:
_الان وقت این حرفا نیست همتا!
آرام گفتم:
_آدرس بده.
_بیا محله ی قدیمی. همون پارک!
آب دهانم را قورت دادم:
_باشه.
_خداحافظ!
و بوق متمد...
#پارت_128
سریع از جایم بلند شدم. قلبم تند میزد، محلش
ندادم و چون هوا سرد بود لباس گرمی پوشیدم.
از اتاق خارج شدم.
قدمهایم را تند برداشتم. در دل خدا خدا میکردم
که با کسی روبه رو نشوم، مخصوصا مادرجون
که خدا بخیر کند!
از خانه بیرون رفتم و با عجله تاکسی گرفتم.
دست و پاهایم سِر شده بود؛
تاکسی جلوی پارک نگه داشت. تقریبا نیم ساعت
توی راه بودیم. با عجله پول را حساب کردم و از
تاکسی پیاده شدم.
وارد پارک شدم و تمام خاطره های خوب و بد بر
سرم آوار شد.
خاطره های بدش بیشتر بود. خاطره هایی که با
بیرحمی اشک را بر چشمانم مینشاند. روی نیمکت
همیشگی نشستم و سرم را پائین انداختم. هر
موقع که از مادرم عصبی میشدم به اینجا پناه
می آوردم... مهناز بود که به دادم میرسید
و دلداری ام میداد! آرامم میکرد. نفس را با شدت
بیرون فرستادم.
_بَه _بَه... اینجارو ببین، همتا خانم؟!
گویی بمب ساعتی توی مغزم ترکید! عرق سرد
روی پیشانی ام نشست. اکسیژنی برای بلعیدن
نبود... اکسیژنی نبود ..برای ادامه ی حیات...
اکسیژنی نبود برای نفس کشیدن... مگر میشد این
صدا را نشناخت؟ نه...
نالیدم:
_نه خدا...! الان وقتش نیست. اینم یه خوابه،
نه؟!
اما دوباره صدای نحسش همه ی باورهایم را به
هم ریخت:
_پارسال دوست، امسال آشنا!
این محمد بود! همانی که قول داده بود روزی
زندگیام را ویران کند. همانی که خیانت کرد. مرا
پَس زد. همانی که روزی مثل احمق ها
میخواستمش. محمد ناظری، نامزد قبلی ام...
برادر مهناز.
با دست چنگ زدم به نیمکت آهنی نارنجی رنگ
پارک؛ عوض نشده بود.
همان شکلی بود. قد متوسط، چشمانی گرد و
قهوه ای رنگ که هیچوقت از خاطرم نمیرود.
نه از روی عشق، بلکه نفرت! درست روزی که
چشمانش مملو از نفرت بود و دستم را گرفت و
کشید و مرا به خیابان انداخت و گفت:
"_دیگه به دردم نمیخوری همتا."
پلک زدم و قدمی به جلو آمد:
_خوبی عزیزم؟
با گفت عزیزمش منجز شدم و نگاه بدی به او
انداختم.
_نمیدونستم انقدر از دیدنم تعجب میکنی!
سریع از جایم بلند شدم. قلبم تند میزد، محلش
ندادم و چون هوا سرد بود لباس گرمی پوشیدم.
از اتاق خارج شدم.
قدمهایم را تند برداشتم. در دل خدا خدا میکردم
که با کسی روبه رو نشوم، مخصوصا مادرجون
که خدا بخیر کند!
از خانه بیرون رفتم و با عجله تاکسی گرفتم.
دست و پاهایم سِر شده بود؛
تاکسی جلوی پارک نگه داشت. تقریبا نیم ساعت
توی راه بودیم. با عجله پول را حساب کردم و از
تاکسی پیاده شدم.
وارد پارک شدم و تمام خاطره های خوب و بد بر
سرم آوار شد.
خاطره های بدش بیشتر بود. خاطره هایی که با
بیرحمی اشک را بر چشمانم مینشاند. روی نیمکت
همیشگی نشستم و سرم را پائین انداختم. هر
موقع که از مادرم عصبی میشدم به اینجا پناه
می آوردم... مهناز بود که به دادم میرسید
و دلداری ام میداد! آرامم میکرد. نفس را با شدت
بیرون فرستادم.
_بَه _بَه... اینجارو ببین، همتا خانم؟!
گویی بمب ساعتی توی مغزم ترکید! عرق سرد
روی پیشانی ام نشست. اکسیژنی برای بلعیدن
نبود... اکسیژنی نبود ..برای ادامه ی حیات...
اکسیژنی نبود برای نفس کشیدن... مگر میشد این
صدا را نشناخت؟ نه...
نالیدم:
_نه خدا...! الان وقتش نیست. اینم یه خوابه،
نه؟!
اما دوباره صدای نحسش همه ی باورهایم را به
هم ریخت:
_پارسال دوست، امسال آشنا!
این محمد بود! همانی که قول داده بود روزی
زندگیام را ویران کند. همانی که خیانت کرد. مرا
پَس زد. همانی که روزی مثل احمق ها
میخواستمش. محمد ناظری، نامزد قبلی ام...
برادر مهناز.
با دست چنگ زدم به نیمکت آهنی نارنجی رنگ
پارک؛ عوض نشده بود.
همان شکلی بود. قد متوسط، چشمانی گرد و
قهوه ای رنگ که هیچوقت از خاطرم نمیرود.
نه از روی عشق، بلکه نفرت! درست روزی که
چشمانش مملو از نفرت بود و دستم را گرفت و
کشید و مرا به خیابان انداخت و گفت:
"_دیگه به دردم نمیخوری همتا."
پلک زدم و قدمی به جلو آمد:
_خوبی عزیزم؟
با گفت عزیزمش منجز شدم و نگاه بدی به او
انداختم.
_نمیدونستم انقدر از دیدنم تعجب میکنی!
#پارت_129
لبخند محوی زد. صورتم از انزجار جمع شد و
گفتم:
_حالم ازت به هم میخوره عوضی!
خندید و باعث شد گوشه ی چشمانش چین
بخورد:
_اما من هنوزم میخوامت مثل قدیما... دلم واسه
چشمای سرکش و خوشرنگت تنگ شده؛ که سرمو
فرو کنم داخل موهای ابریشمیت.
کیفم را چنگ زدم و از جا بلند شدم. به وضوح
میلرزیدم. نفرتم از او حد و اندازه نداشت. یک
آدم چقدر میتواند پست و وقیح باشد؟
دستش را به نشانه تسلیم جلو آورد و گفت:
_خب حالا جوش نیار، ببخشید حواسم نبود تو
یه زنِ شوهر داری!
غریدم:
_فقط گمشو! حساب اون خواهر نمک به حرومتم
بمونه واسه بعد، من اشتباه میکردم، جفتتون لنگه
همید. لبخندی زد و خونسرد گفت:
_ شنیدم شوهرت از ما بهترونه
.
_فقط گمشو محمد، گورتو از زندگیم گم کن.
سر تکان داد و سمت نمیکت رفت. نشست و
دستش را پشت نمیکت آویزان کرد:
_میدونه قبلا نامزد داشتی؟
یخ زدم! مات شده نگاهش کردم. حدس زدم رنگ
و رویم پریده باشد.
_ولی خب من که بهش نمیگم، اگه باهام راه
بیای...
سرم داشت از درد میترکید. نمیدانستم از
عصبانیت چه کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اسمتم حالمو به هم میزنه، دست بردار...!
ولم کن...!
این بشر که بود؟ چه از من میخواست؟ چرا دست
از سرم برنمی داشت؟ چرا نمیفهمید برایم مُرده؟
چرا نمی فهمید من متاهلم؟ چرا آن قدر نفرت
انگیز بود؟ سعی کردم خونسرد باشم؛ اما مگر
میشد؟
_دست از سرم بردار! این تو بودی که پسم زدی و
خیانت کردی، پس این همه مسخره بازی در
نیار!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
لبخند محوی زد. صورتم از انزجار جمع شد و
گفتم:
_حالم ازت به هم میخوره عوضی!
خندید و باعث شد گوشه ی چشمانش چین
بخورد:
_اما من هنوزم میخوامت مثل قدیما... دلم واسه
چشمای سرکش و خوشرنگت تنگ شده؛ که سرمو
فرو کنم داخل موهای ابریشمیت.
کیفم را چنگ زدم و از جا بلند شدم. به وضوح
میلرزیدم. نفرتم از او حد و اندازه نداشت. یک
آدم چقدر میتواند پست و وقیح باشد؟
دستش را به نشانه تسلیم جلو آورد و گفت:
_خب حالا جوش نیار، ببخشید حواسم نبود تو
یه زنِ شوهر داری!
غریدم:
_فقط گمشو! حساب اون خواهر نمک به حرومتم
بمونه واسه بعد، من اشتباه میکردم، جفتتون لنگه
همید. لبخندی زد و خونسرد گفت:
_ شنیدم شوهرت از ما بهترونه
.
_فقط گمشو محمد، گورتو از زندگیم گم کن.
سر تکان داد و سمت نمیکت رفت. نشست و
دستش را پشت نمیکت آویزان کرد:
_میدونه قبلا نامزد داشتی؟
یخ زدم! مات شده نگاهش کردم. حدس زدم رنگ
و رویم پریده باشد.
_ولی خب من که بهش نمیگم، اگه باهام راه
بیای...
سرم داشت از درد میترکید. نمیدانستم از
عصبانیت چه کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اسمتم حالمو به هم میزنه، دست بردار...!
ولم کن...!
این بشر که بود؟ چه از من میخواست؟ چرا دست
از سرم برنمی داشت؟ چرا نمیفهمید برایم مُرده؟
چرا نمی فهمید من متاهلم؟ چرا آن قدر نفرت
انگیز بود؟ سعی کردم خونسرد باشم؛ اما مگر
میشد؟
_دست از سرم بردار! این تو بودی که پسم زدی و
خیانت کردی، پس این همه مسخره بازی در
نیار!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
#پارت_130
_هنوز یادته؟ من فکر میکردم اونقدر دوستم داری
که همه ی اینا رو فراموش میکنی و وقتی منو
دیدی میپری تو آغوشم. حالا هم دیر نشده همتای
من، بیا بغلم به یاد قدیما...!
احساس کردم میخواهم هرچه را خورده ام بالا
بیاورم. چشمانم را از درد بستم. محتویات
معده ام بالا آمد اما سریع قورتش دادم. حالم
داشت به هم میخورد.
با چشمان به خون نشسته خیره اش شدم.
_فکر کردن نمیخواد همتا... بیا اینجا.
و با دست به آغوشش اشاره کرد.
با نفرت گفتم:
_چرا سعی نمیکنی بمیری؟
خندید... بازهم خندید... نمیدانست خنده هایش
چقدر حالم را به هم می زند. نمیدانست!
_ناز نکن ملوسک!
با حرص کیفم را روی دوشم انداختم، خواستم
بروم که گفت:
_من چیز پنهونی ندارم. این تویی که گذشتت رو
مخصوصا منو از شوهرت پنهون کردی؛ پس از من
بترس!
_چرا نمیفهمی هیچ غلطی نمیتونی بکنی؟ من
ازت نمیترسم محمد ناظری. تو هیچی نیستی؛
فقط یه بدبختی که خیلی دلم واسش میسوزه!
دروغ میگفتم مثل سگ! از او میترسیدم، خیلی
هم میترسیدم. درحالیکه با نگاه کثیفش هیکلم را
میکاوید چشمکی زد و گفت:
_خواهیم دید خانم همتا کبیری!
ترسناک سر تکان داد و زمزمه وار گفت:
_خواهیم دید...
تنم لرزید. ماندن را جایز ندانستم. با صدای بلند
داد زد:
_منتظرم باش همتا! همه جا منتظرم باش! من
ازت نمیگذرم... نمیگذرم.
بلندتر فریاد کشید:
_نمیگذرم، اینو بفهم! خوب تو گوشای کرت فرو
کن، تو تهش جات اینجاست!
_هنوز یادته؟ من فکر میکردم اونقدر دوستم داری
که همه ی اینا رو فراموش میکنی و وقتی منو
دیدی میپری تو آغوشم. حالا هم دیر نشده همتای
من، بیا بغلم به یاد قدیما...!
احساس کردم میخواهم هرچه را خورده ام بالا
بیاورم. چشمانم را از درد بستم. محتویات
معده ام بالا آمد اما سریع قورتش دادم. حالم
داشت به هم میخورد.
با چشمان به خون نشسته خیره اش شدم.
_فکر کردن نمیخواد همتا... بیا اینجا.
و با دست به آغوشش اشاره کرد.
با نفرت گفتم:
_چرا سعی نمیکنی بمیری؟
خندید... بازهم خندید... نمیدانست خنده هایش
چقدر حالم را به هم می زند. نمیدانست!
_ناز نکن ملوسک!
با حرص کیفم را روی دوشم انداختم، خواستم
بروم که گفت:
_من چیز پنهونی ندارم. این تویی که گذشتت رو
مخصوصا منو از شوهرت پنهون کردی؛ پس از من
بترس!
_چرا نمیفهمی هیچ غلطی نمیتونی بکنی؟ من
ازت نمیترسم محمد ناظری. تو هیچی نیستی؛
فقط یه بدبختی که خیلی دلم واسش میسوزه!
دروغ میگفتم مثل سگ! از او میترسیدم، خیلی
هم میترسیدم. درحالیکه با نگاه کثیفش هیکلم را
میکاوید چشمکی زد و گفت:
_خواهیم دید خانم همتا کبیری!
ترسناک سر تکان داد و زمزمه وار گفت:
_خواهیم دید...
تنم لرزید. ماندن را جایز ندانستم. با صدای بلند
داد زد:
_منتظرم باش همتا! همه جا منتظرم باش! من
ازت نمیگذرم... نمیگذرم.
بلندتر فریاد کشید:
_نمیگذرم، اینو بفهم! خوب تو گوشای کرت فرو
کن، تو تهش جات اینجاست!
#پارت_131
قدم هایم را تندتر برداشتم. بغضم ترکید و با
حرص و اشک غریدم:
_"بسه... بسه خدا! بسه... تمومش کن! دیگه
نمیتونم دیگه بریدم؛ اصلا فکر کن بنده ای به
اسم من نداری، ولم کن! دیگه نمیتونم.
اشکهایم شدت گرفت. برای تاکسی دست تکان
دادم و با صدای بغض آلود به راننده گفتم:
_آقا برو سعیدیه.
سرم را به شیشه چسباندم. صدای قلبم را
میشنیدم! صدایش توی گوشم زنگ میخورد:
_من ازت نمیگذرم...
_نمیگذرم فهمیدی؟
_منتظرم باش!
_همه جا...
سرم از درد داشت میترکید. بی قرار تکانی به
خودم دادم. بدبختی های من تمامی نشدنی بود.
چه میشد اگر پویان میفهمید؟ طلاقم میداد! بعد
هم مادرجون چک و سفته هایم را به اجرا
میگذاشت و بدبخت تر میشدم.
بالاتر از سیاهی که رنگی نبود، بود؟ شاید هم
بالاتر از سیاهی رنگ روزهای من بود. رنگ
زندگانی من!
تا رسیدن به خانه هزار جور فکر کردم و وحشت
را به دلم راه دادم از درونم میلرزیدم. سرم را رو
به آسمان کردم و گفتم:
-خودت به خیر بگذرون خدا!
تکلیفم با خودم هم مشخص نبود، با خودم و
خدایم. در را باز کردم و وارد خانه شدم.
مادرجون، علی رضا و امیرحسین روی کاناپه
نشسته بودند و فوتبال تماشا میکردند. پوزخندی
زدم و خواستم فرار کنم که مادرجون سریع
مرا دید و گفت:
_همتا بیا اینجا!
پوفی کردم و کلافه برگشتم. علی رضا حتی
زحمت نداد سر بلند کند و امیرحسین هم که
محو تماشای فوتبال بود.مادرجون گفت:
_کجا بودی؟
فکر نمیکردم جلوی این ها این سوال را بپرسد.
چشمانم را ریز کردم تا قصدش را بدانم. وقتی
چیزی دستگیرم نشد، شانه ای بالا انداختم و
گفتم:
قدم هایم را تندتر برداشتم. بغضم ترکید و با
حرص و اشک غریدم:
_"بسه... بسه خدا! بسه... تمومش کن! دیگه
نمیتونم دیگه بریدم؛ اصلا فکر کن بنده ای به
اسم من نداری، ولم کن! دیگه نمیتونم.
اشکهایم شدت گرفت. برای تاکسی دست تکان
دادم و با صدای بغض آلود به راننده گفتم:
_آقا برو سعیدیه.
سرم را به شیشه چسباندم. صدای قلبم را
میشنیدم! صدایش توی گوشم زنگ میخورد:
_من ازت نمیگذرم...
_نمیگذرم فهمیدی؟
_منتظرم باش!
_همه جا...
سرم از درد داشت میترکید. بی قرار تکانی به
خودم دادم. بدبختی های من تمامی نشدنی بود.
چه میشد اگر پویان میفهمید؟ طلاقم میداد! بعد
هم مادرجون چک و سفته هایم را به اجرا
میگذاشت و بدبخت تر میشدم.
بالاتر از سیاهی که رنگی نبود، بود؟ شاید هم
بالاتر از سیاهی رنگ روزهای من بود. رنگ
زندگانی من!
تا رسیدن به خانه هزار جور فکر کردم و وحشت
را به دلم راه دادم از درونم میلرزیدم. سرم را رو
به آسمان کردم و گفتم:
-خودت به خیر بگذرون خدا!
تکلیفم با خودم هم مشخص نبود، با خودم و
خدایم. در را باز کردم و وارد خانه شدم.
مادرجون، علی رضا و امیرحسین روی کاناپه
نشسته بودند و فوتبال تماشا میکردند. پوزخندی
زدم و خواستم فرار کنم که مادرجون سریع
مرا دید و گفت:
_همتا بیا اینجا!
پوفی کردم و کلافه برگشتم. علی رضا حتی
زحمت نداد سر بلند کند و امیرحسین هم که
محو تماشای فوتبال بود.مادرجون گفت:
_کجا بودی؟
فکر نمیکردم جلوی این ها این سوال را بپرسد.
چشمانم را ریز کردم تا قصدش را بدانم. وقتی
چیزی دستگیرم نشد، شانه ای بالا انداختم و
گفتم:
#پارت_132
_رفته بودم هوا خوری.
_قبلش بهم بگو کجا میری؛ پویان الان اومده و
نگرانته، نمیدونستم بهش بگم زنش کجاست.
پویان؟ آمده بود؟ واقعا حوصله اش را نداشتم. به
بالا اشاره کرد:
_تو اتاقتونه.
کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و بدون هیچ
حرفی از پله ها بالا رفتم و زیر لب ادایش را
درآوردم:
_نگرانته!
به اتاق رفتم. روی کاناپه نشسته بود و سرش را
میان دستانش گرفته بود. تا صدای در را شنید
سریع از جایش پرید.
بی توجه به او، بدون اینکه نیم نگاهی به جانبش
بیندازم، به سمت کمد رفته و شالم را درآوردم.
صدای گرفته اش به گوشم رسید و اخم کردم.
_همتا...!
دکمه های مانتوام را باز کرده و قیافه ام را جوری
نشان دادم که از وجودش اینجا منزجرم؛ البته
دروغ هم نبود!
صدایش گرفته تر از قبل شد:
_به خدا دیشب نتونستم چشم رو هم بدازم، آروم
و قرار نداشتم. حالم خیلی بد بود، خیلی... همتا
من معذرت میخوام! میدونم اشتباه کردم، واقعا
اشتباه کردم و یه حرف بی ربط زدم، تو خانمی
کنو ببخش عزیز دلم!
مانتوام را با خشونت از تن بیرون کشیدم.
صدایش خش داشت:
_کارم یه هفته طول میکشید، نتونستم طاقت
بیارم و بمونم.
مانتوام را پرت کرد داخل کمد و به سویش
برگشتم. دست راستش را با باند سفید رنگی
بسته بود. پوزخندی زدم و گفتم:
_آبی که ریخته شده جمع نمیشه پویان. بد کردی!
نمیتونم فراموش کنم چی بهم گفتی.
نزدیکتر شد که سریع دستم را به نشانه ی ایست
جلویش قرار دادم و گفتم:
_پویان جلو نیا! انقدر حالم بده که حوصله ی
توجیه های مسخرهاتو ندارم.
نفس عمیقی کشید و چشمانش را به هم فشرد.
سر تا پا مشکی پوشیده بود و موهایش ژولیده
و آشفته رویپیشانیاش ریخته بود.یاد بچه های
چهار_پنج ساله افتادم که از مادرانشان چیزی
میخواهند و مادرانشان آن چیز را
نمیدهند و دعوایشان میکنند.
_رفته بودم هوا خوری.
_قبلش بهم بگو کجا میری؛ پویان الان اومده و
نگرانته، نمیدونستم بهش بگم زنش کجاست.
پویان؟ آمده بود؟ واقعا حوصله اش را نداشتم. به
بالا اشاره کرد:
_تو اتاقتونه.
کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و بدون هیچ
حرفی از پله ها بالا رفتم و زیر لب ادایش را
درآوردم:
_نگرانته!
به اتاق رفتم. روی کاناپه نشسته بود و سرش را
میان دستانش گرفته بود. تا صدای در را شنید
سریع از جایش پرید.
بی توجه به او، بدون اینکه نیم نگاهی به جانبش
بیندازم، به سمت کمد رفته و شالم را درآوردم.
صدای گرفته اش به گوشم رسید و اخم کردم.
_همتا...!
دکمه های مانتوام را باز کرده و قیافه ام را جوری
نشان دادم که از وجودش اینجا منزجرم؛ البته
دروغ هم نبود!
صدایش گرفته تر از قبل شد:
_به خدا دیشب نتونستم چشم رو هم بدازم، آروم
و قرار نداشتم. حالم خیلی بد بود، خیلی... همتا
من معذرت میخوام! میدونم اشتباه کردم، واقعا
اشتباه کردم و یه حرف بی ربط زدم، تو خانمی
کنو ببخش عزیز دلم!
مانتوام را با خشونت از تن بیرون کشیدم.
صدایش خش داشت:
_کارم یه هفته طول میکشید، نتونستم طاقت
بیارم و بمونم.
مانتوام را پرت کرد داخل کمد و به سویش
برگشتم. دست راستش را با باند سفید رنگی
بسته بود. پوزخندی زدم و گفتم:
_آبی که ریخته شده جمع نمیشه پویان. بد کردی!
نمیتونم فراموش کنم چی بهم گفتی.
نزدیکتر شد که سریع دستم را به نشانه ی ایست
جلویش قرار دادم و گفتم:
_پویان جلو نیا! انقدر حالم بده که حوصله ی
توجیه های مسخرهاتو ندارم.
نفس عمیقی کشید و چشمانش را به هم فشرد.
سر تا پا مشکی پوشیده بود و موهایش ژولیده
و آشفته رویپیشانیاش ریخته بود.یاد بچه های
چهار_پنج ساله افتادم که از مادرانشان چیزی
میخواهند و مادرانشان آن چیز را
نمیدهند و دعوایشان میکنند.
#پارت_133
با تمسخر گفتم:
_انگار من بودم که هرروز التماس میکردم با من
ازدواج کن، تو که شرایط لعنتی منو
میدونستی. لب بالایی اش را به دندان گرفت و
دستی به پیشانی اش کشید.
ادامه دادم:
_اگه دلتو زدم...
انگشت اشاره اش را سریع روی لبانم گذاشت و
گفت:
_هیس!
ساکت شدم. خیره شد در چشمانم و گفت:
_هرچی میگی بگو... حقمه! من فقط اینو میدونم
که بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
سرم را کنار کشیدم و غریدم:
_دوست داشتنت، نوع ابراز علاقه ات آزارم میده؛
همش به درد عمه ات میخوره.
با آرامش گفت:
_نمیخوام دعوا کنیم.
_پس هیچی نگم و خفه خون بگیرم؟
_من اینو نگفتم.
صدایم را کمی بردم بالا:
_آره... آره... هر وقتم که دعوامون شد گذشته
کوفتیمو بزنی تو سرم!
بازویم را محکم گرفت و مرا به طرف خود کشید.
سعی کردم بازویم را از دستان قدرتمندش جدا
کنم. محکم تر گرفت و پرتم کرد سمت آغوشش.
زورش را نداشتم پسش بزنم. با حرص تقلا کردم
و گفتم:
_پویان ولم کن!
سرش را به عادت همیشگی اش در گردنم فرو کرد
و نفس عمیق کشید و با صدای بم شده ای گفت:
_ولت نمیکنم... تا آروم نشی... تا نگی بخشیدمت،
همینجا میمونی.
با تمسخر گفتم:
_انگار من بودم که هرروز التماس میکردم با من
ازدواج کن، تو که شرایط لعنتی منو
میدونستی. لب بالایی اش را به دندان گرفت و
دستی به پیشانی اش کشید.
ادامه دادم:
_اگه دلتو زدم...
انگشت اشاره اش را سریع روی لبانم گذاشت و
گفت:
_هیس!
ساکت شدم. خیره شد در چشمانم و گفت:
_هرچی میگی بگو... حقمه! من فقط اینو میدونم
که بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
سرم را کنار کشیدم و غریدم:
_دوست داشتنت، نوع ابراز علاقه ات آزارم میده؛
همش به درد عمه ات میخوره.
با آرامش گفت:
_نمیخوام دعوا کنیم.
_پس هیچی نگم و خفه خون بگیرم؟
_من اینو نگفتم.
صدایم را کمی بردم بالا:
_آره... آره... هر وقتم که دعوامون شد گذشته
کوفتیمو بزنی تو سرم!
بازویم را محکم گرفت و مرا به طرف خود کشید.
سعی کردم بازویم را از دستان قدرتمندش جدا
کنم. محکم تر گرفت و پرتم کرد سمت آغوشش.
زورش را نداشتم پسش بزنم. با حرص تقلا کردم
و گفتم:
_پویان ولم کن!
سرش را به عادت همیشگی اش در گردنم فرو کرد
و نفس عمیق کشید و با صدای بم شده ای گفت:
_ولت نمیکنم... تا آروم نشی... تا نگی بخشیدمت،
همینجا میمونی.
#پارت_134
عصبی گفتم:
_همینه دیگه! همینه... همه چیزت زوره؛ اصلا
حالا که اینطور شد نمیبخشمت!
و همانند دخترهای لجباز لب زدم:
_ن... م... ی... ب... خ... ش... م... ت!
خودم هم نمیدانستم از جان خودم، از جان
زندگی ام، از جان پویان چه می خواهم!
گونه ام را آرام بوسید و گفت:
_باید ببخشی!
پوزخند تلخی زدم و بی حرکت ایستادم.
_یه شبه قد یکسال پیر شدم، حداقل جواب
پیامک هامو میدادی!
دوست داشتم لج کنم... بهانه بگیرم... حرص در
بیاورم و حرصم را خالی کنم. دیواری کوتاهتر از
پویان هم وجود نداشت. پویان صبور و مهربان!
_دوست نداشتم جواب بدم!
آرام خندید. همیشه آرام بود. .. برعکس علی رضا
که مانند مجنون ها قهقهه میزد، که تند و تلخ
بود!
آرام سرم را تکان دادم تا فکرش از سرم بیرون
شود. دستی به گوشه ی لبم کشید و زمزمه کرد:
_اگه میدونستی چقدر دوستت دارم این همه
اذیتم نمیکردی!
ناگهان فکری در سرم جرقه زد و لبخند شیطانی
روی لبهایم رنگ گرفت. حالا وقتش بود! بهترین
فرصت! صدایم را آرام کردم و آهی کشیدم:
_منم دوستت دارم، اما چه فایده که هیچ وقت به
حرفام گوش نمی دی!
فشار دستانش بیشتر شد و سفت و سخت فشارم
داد. نفسهای گرمش به گوش و گردنم میخورد.
صدای خوش حالش آمد:
_همتا تو جون بخواه، کیه که نده. تو فقط لب تر
کن!
صدایم را مظلوم کردم:
عصبی گفتم:
_همینه دیگه! همینه... همه چیزت زوره؛ اصلا
حالا که اینطور شد نمیبخشمت!
و همانند دخترهای لجباز لب زدم:
_ن... م... ی... ب... خ... ش... م... ت!
خودم هم نمیدانستم از جان خودم، از جان
زندگی ام، از جان پویان چه می خواهم!
گونه ام را آرام بوسید و گفت:
_باید ببخشی!
پوزخند تلخی زدم و بی حرکت ایستادم.
_یه شبه قد یکسال پیر شدم، حداقل جواب
پیامک هامو میدادی!
دوست داشتم لج کنم... بهانه بگیرم... حرص در
بیاورم و حرصم را خالی کنم. دیواری کوتاهتر از
پویان هم وجود نداشت. پویان صبور و مهربان!
_دوست نداشتم جواب بدم!
آرام خندید. همیشه آرام بود. .. برعکس علی رضا
که مانند مجنون ها قهقهه میزد، که تند و تلخ
بود!
آرام سرم را تکان دادم تا فکرش از سرم بیرون
شود. دستی به گوشه ی لبم کشید و زمزمه کرد:
_اگه میدونستی چقدر دوستت دارم این همه
اذیتم نمیکردی!
ناگهان فکری در سرم جرقه زد و لبخند شیطانی
روی لبهایم رنگ گرفت. حالا وقتش بود! بهترین
فرصت! صدایم را آرام کردم و آهی کشیدم:
_منم دوستت دارم، اما چه فایده که هیچ وقت به
حرفام گوش نمی دی!
فشار دستانش بیشتر شد و سفت و سخت فشارم
داد. نفسهای گرمش به گوش و گردنم میخورد.
صدای خوش حالش آمد:
_همتا تو جون بخواه، کیه که نده. تو فقط لب تر
کن!
صدایم را مظلوم کردم:
#پارت_135
_پس بذار برم سرکار.
خواست ولم کند که پیراهنش را چنگ زدم و
سریع گفتم:
_دیدی حرفات فقط حرفه...
بعد دستم را آرام پشتش کشیدم و با لحن آرام و
لوندی گفتم:
_عزیزم، اصلا میام تو شرکت خودتون کار میکنم،
مثل سابق همیشه پیشمی. ایندفعه به عنوان زنت
اونجا کار میکنم. کسی مزاحمم نمیشه، من
مواظب خودم هستم. پویان، مگه نگفتی هرچی
بخوام؟ من نه پول میخوام، نه طلا، فقط
میخوام اونجا کار کنم تا یه کم از این یکنواختی
در بیام، تا یه کم روحیه بگیرم. پویان نه نیار که
نه بیاریبه مردونگیت، به حرفایی که زدی شک
میکنم. بعد روی پاشنه پا بلند شدم و گونه اش را
بوسیدم. زل زدم در چشمانش تا تاثیر حرفایم را
ببینم؛ اما چشمانش را بست و نفس عمیقی
کشید.
_اول بگو منو بخشیدی؟
_آره.
_پس برو.
لبخندی از ته دل زدم و برای اولین بار با
خوشحالی خم شدم و گونه اش را بوسیدم.
گویی چشمانش ستاره باران شد! لبخندی از ته
دل زد و گفت:
_تو فقط یه کم با من مهربون باش، دنیا رو هم به
پات میریزم همتا.
لبخندم خشک شد و مات نگاهش کردم.
عذاب وجدان مانند نخ نامرئی دور گردنم
پیچیده شد و قصد خفه کردنم را داشت.
بیچاره پویان! مرا نمیشناخت... حسم نسبت به
خودش را نمیدانست... قول و قرار من و مادرش
را نمیدانست...
نمیدانست فقط با ده میلیون تومان زنش شده ام؛
فقط ده میلیون!
_چیشد؟
سر تکان دادم:
_هیچی... هیچی!
و لبخندی زدم.
_پس بذار برم سرکار.
خواست ولم کند که پیراهنش را چنگ زدم و
سریع گفتم:
_دیدی حرفات فقط حرفه...
بعد دستم را آرام پشتش کشیدم و با لحن آرام و
لوندی گفتم:
_عزیزم، اصلا میام تو شرکت خودتون کار میکنم،
مثل سابق همیشه پیشمی. ایندفعه به عنوان زنت
اونجا کار میکنم. کسی مزاحمم نمیشه، من
مواظب خودم هستم. پویان، مگه نگفتی هرچی
بخوام؟ من نه پول میخوام، نه طلا، فقط
میخوام اونجا کار کنم تا یه کم از این یکنواختی
در بیام، تا یه کم روحیه بگیرم. پویان نه نیار که
نه بیاریبه مردونگیت، به حرفایی که زدی شک
میکنم. بعد روی پاشنه پا بلند شدم و گونه اش را
بوسیدم. زل زدم در چشمانش تا تاثیر حرفایم را
ببینم؛ اما چشمانش را بست و نفس عمیقی
کشید.
_اول بگو منو بخشیدی؟
_آره.
_پس برو.
لبخندی از ته دل زدم و برای اولین بار با
خوشحالی خم شدم و گونه اش را بوسیدم.
گویی چشمانش ستاره باران شد! لبخندی از ته
دل زد و گفت:
_تو فقط یه کم با من مهربون باش، دنیا رو هم به
پات میریزم همتا.
لبخندم خشک شد و مات نگاهش کردم.
عذاب وجدان مانند نخ نامرئی دور گردنم
پیچیده شد و قصد خفه کردنم را داشت.
بیچاره پویان! مرا نمیشناخت... حسم نسبت به
خودش را نمیدانست... قول و قرار من و مادرش
را نمیدانست...
نمیدانست فقط با ده میلیون تومان زنش شده ام؛
فقط ده میلیون!
_چیشد؟
سر تکان دادم:
_هیچی... هیچی!
و لبخندی زدم.
#پارت_136
_از کی میای شرکت؟
_فعلت فردا میخوام برم خرید کنم. از پس فردا.
_باشه، پس فردا خودم میرسونمت، خودمم میام
دنبالت.
باز شروع شد! میبرمت و می آورمت حرفهای
همیشگی اش... برای اینکه حساس نشود و
حرفش را پس نگیرد سر تکان دادم؛ فعلا باید با
این شرایط میساختم!
صبح سرحال از خواب بیدار شدم، دوست داشتم
زودتر به خرید میرفتم و چند دست مانتو و
شلوار مناسب برای رفتن به شرکت میخریدم.
وای که چقدر کار داشتم! پویان خوابیده بود.
پنجره را باز کردم و نفسی عمیق کشیدم. نم نم
باران می آمد و دو دیوانه داشتند در حیاط فوتبال
بازی میکردند. امیرحسین و علی رضا! علی رضا
شاد و شنگول بود و دستانش را باز کرده بود و
میگفت:
_دِ آخه جوجه، تو میخوای به من گل بزنی؟ بیا
برو درست رو بخون بابا.
امیرحسینم گفت:
_مگه نمیگی جوجه؟ جوجه رو هم آخر پائیز
میشمرن.
_فعلا که اولِ پائیزه. کم حرف بزن، شوت کن اون
توپ رو.
ناخودآگاه لبخندی زدم. قبل از اینکه مچم را مثل
همیشه بگیرد، از پنجره کنار کشیدم و رفتم
سمت پویان و گفتم:
_بیدار شو پویان، دیر شد.
مسواک زدم و آماده شدم. نمیدانستم یک سر کار
رفتن اینقدر در روحیه ام تأثیر میگذارد!
خودم را چک کردم. شلوار کتان تنگ و مشکی
رنگ با یک بافت کلفت و بلند. کت چرم بنفشم را
هم رویش پوشیدمو شال بافتم را هم سرم کردم.
با وسواس آرایش کردم و با عطر دوش گرفتم. با
ذوق لبخند عریضی زدم! پویان بی حال روی تخت
نشسته بود و سرش را میخاراند. با صدای
گرفته ای گفت:
_چی شده همتا؟
_بلند شو دیگه، باید برم خرید؛ اگه نمیای خودم
برم!
سریع از جایش بلند شد و با اخم های در هم
گفت:
_خیل خب! بلند شدم. خودمم باید برم سر کار!
خمیازه ای کشید و به سمت دستشویی رفت.
کیفم را برداشتم و گفتم:
_از کی میای شرکت؟
_فعلت فردا میخوام برم خرید کنم. از پس فردا.
_باشه، پس فردا خودم میرسونمت، خودمم میام
دنبالت.
باز شروع شد! میبرمت و می آورمت حرفهای
همیشگی اش... برای اینکه حساس نشود و
حرفش را پس نگیرد سر تکان دادم؛ فعلا باید با
این شرایط میساختم!
صبح سرحال از خواب بیدار شدم، دوست داشتم
زودتر به خرید میرفتم و چند دست مانتو و
شلوار مناسب برای رفتن به شرکت میخریدم.
وای که چقدر کار داشتم! پویان خوابیده بود.
پنجره را باز کردم و نفسی عمیق کشیدم. نم نم
باران می آمد و دو دیوانه داشتند در حیاط فوتبال
بازی میکردند. امیرحسین و علی رضا! علی رضا
شاد و شنگول بود و دستانش را باز کرده بود و
میگفت:
_دِ آخه جوجه، تو میخوای به من گل بزنی؟ بیا
برو درست رو بخون بابا.
امیرحسینم گفت:
_مگه نمیگی جوجه؟ جوجه رو هم آخر پائیز
میشمرن.
_فعلا که اولِ پائیزه. کم حرف بزن، شوت کن اون
توپ رو.
ناخودآگاه لبخندی زدم. قبل از اینکه مچم را مثل
همیشه بگیرد، از پنجره کنار کشیدم و رفتم
سمت پویان و گفتم:
_بیدار شو پویان، دیر شد.
مسواک زدم و آماده شدم. نمیدانستم یک سر کار
رفتن اینقدر در روحیه ام تأثیر میگذارد!
خودم را چک کردم. شلوار کتان تنگ و مشکی
رنگ با یک بافت کلفت و بلند. کت چرم بنفشم را
هم رویش پوشیدمو شال بافتم را هم سرم کردم.
با وسواس آرایش کردم و با عطر دوش گرفتم. با
ذوق لبخند عریضی زدم! پویان بی حال روی تخت
نشسته بود و سرش را میخاراند. با صدای
گرفته ای گفت:
_چی شده همتا؟
_بلند شو دیگه، باید برم خرید؛ اگه نمیای خودم
برم!
سریع از جایش بلند شد و با اخم های در هم
گفت:
_خیل خب! بلند شدم. خودمم باید برم سر کار!
خمیازه ای کشید و به سمت دستشویی رفت.
کیفم را برداشتم و گفتم:
#پارت_137
_پس من میرم آشپزخونه صبحونه بخورم.
_برو اومدم.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم. تا
خواستم وارد آشپزخانه شوم با مهسا سینه به
سینه شدم.لبخندی زد و گفت:
_سلام خوبی زن داداش؟
چشمانش شرم داشت و سرش را پائین انداخته
بود. به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_خوبم، کجا با این عجله؟
_میرم دانشگاه، دیرم شده!
_برو خدا به همراهت.
لبخندش را پرنگتر کرد و رفت. وارد آشپزخانه
شدم، مادرجون و آقاجون مشغول صبحانه
خوردن بودند. سلام و صبح بخیری گفتم...
آقاجون جوابم را داد؛ اما مادرجون حتی ٰ سرش
را بالا هم نیاورد. برایم مهم نبود! به درک!
خیلی عادی رفتم و برای خودم چای ریختم و سر
میز نشستم و لقمه ای برای خودم درست
کردم.آقاجون گفت:
_چه خبر دخترم؟
_قراره از فردا بیام شرکت کار کنم آقاجون.
سریع به مادرجون نگاه کردم تا عکس العملش را
ببینم. عضلات صورتش سفت و سخت شد.
لبخندم رنگ گرفت.
_خوب کاری میکنی؛ زن نباید بشینه تو خونه.
مادرجون با خشم نگاهم کرد. با لحن حرص
درآوری گفتم:
_مادرجون براتون چای بریزم؟
دستش را دور فنجانش فشرد و عصبی گفت:
_لازم نکرده!
با لبخند شانه ای بالا انداختم. آقاجون چایش را
هورت کشید و گفت:
_پویان میدونه؟
مادرجون سریع به سمتم برگشت.
_بله میدونه.
_پس من میرم آشپزخونه صبحونه بخورم.
_برو اومدم.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم. تا
خواستم وارد آشپزخانه شوم با مهسا سینه به
سینه شدم.لبخندی زد و گفت:
_سلام خوبی زن داداش؟
چشمانش شرم داشت و سرش را پائین انداخته
بود. به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_خوبم، کجا با این عجله؟
_میرم دانشگاه، دیرم شده!
_برو خدا به همراهت.
لبخندش را پرنگتر کرد و رفت. وارد آشپزخانه
شدم، مادرجون و آقاجون مشغول صبحانه
خوردن بودند. سلام و صبح بخیری گفتم...
آقاجون جوابم را داد؛ اما مادرجون حتی ٰ سرش
را بالا هم نیاورد. برایم مهم نبود! به درک!
خیلی عادی رفتم و برای خودم چای ریختم و سر
میز نشستم و لقمه ای برای خودم درست
کردم.آقاجون گفت:
_چه خبر دخترم؟
_قراره از فردا بیام شرکت کار کنم آقاجون.
سریع به مادرجون نگاه کردم تا عکس العملش را
ببینم. عضلات صورتش سفت و سخت شد.
لبخندم رنگ گرفت.
_خوب کاری میکنی؛ زن نباید بشینه تو خونه.
مادرجون با خشم نگاهم کرد. با لحن حرص
درآوری گفتم:
_مادرجون براتون چای بریزم؟
دستش را دور فنجانش فشرد و عصبی گفت:
_لازم نکرده!
با لبخند شانه ای بالا انداختم. آقاجون چایش را
هورت کشید و گفت:
_پویان میدونه؟
مادرجون سریع به سمتم برگشت.
_بله میدونه.
#پارت_138
صدای بلند امیرحسین می آمد:
_علی رضا خوب ضایع شدی ها!
و با خنده وارد آشپزخانه شد، علی رضا هم پشت
سرش وارد شد و گفت:
_حرف مفت نزن جقله. اینهمه خوردی، روتو
برم!
نمیدانم چرا علی رضا تا نگاهش به من افتاد
لبخندش جمع شد و اخم غلیظی میان ابروهای
خوش فرمش جا خوش کرد. با تعجب نگاهی به
خود انداختم، شاخ داشتم یا سم؟
هر دو سر میز نشستند و مادرجون با تأسف
گفت:
_نگاه کن توروخدا! آخه تو بارون فوتبال بازی
میکنن؟ عقلتون کجا رفته؟ علی رضا سی سالته
مگه بچه شدی؟
امیرحسین با پررویی تمام چای ام را از جلویم
برداشت و با اعتراض گفت:
_حالا این برج زهرمار سرش به سنگ خورد و یه
حالی به ما داد، نگید دیگه.
آقاجون به تندی گفت:
_درست حرف بزن امیرحسین! یه حالی به ما داد
چیه؟
امیرحسین لب ولوچه اش آویزان شد و مادرجون
با تأسف سر تکان داد. علی رضا هم با پرستیژ
خاصی روی صندلی غذاخوری لم داده بود و یکی
از دستانش را هم روی میز گذاشته بود. رو به
امیرحسین کردم و گفتم:
_چای امو بده.
_بیخیال زنداداش.
و چای را نزدیک لبش برد و خورد. میدانستم به
شدت از دهنی متنفر است سریع گفتم:
_ولی دهنی بود.
هرچه توی دهنش بود را با انزجار روی میز تف
کرده و شروع به سرفه کرد. علی رضا عصبی
گفت:
_اَه...! کثافت!
آقاجون با تاسف سر تکان داد و از جایش بلند
شد. غش_غش خندیدم و امیرحسین با اخم
نگاهم کرد. آقاجون از آشپزخانه خارج شد و
مادرجون گفت:
_پاشو برو صورتتو بشور!
امیرحسین مطیع از جا بلند شد و به سمت سینک
ظرفشویی رفت. مادرجون غرید:
صدای بلند امیرحسین می آمد:
_علی رضا خوب ضایع شدی ها!
و با خنده وارد آشپزخانه شد، علی رضا هم پشت
سرش وارد شد و گفت:
_حرف مفت نزن جقله. اینهمه خوردی، روتو
برم!
نمیدانم چرا علی رضا تا نگاهش به من افتاد
لبخندش جمع شد و اخم غلیظی میان ابروهای
خوش فرمش جا خوش کرد. با تعجب نگاهی به
خود انداختم، شاخ داشتم یا سم؟
هر دو سر میز نشستند و مادرجون با تأسف
گفت:
_نگاه کن توروخدا! آخه تو بارون فوتبال بازی
میکنن؟ عقلتون کجا رفته؟ علی رضا سی سالته
مگه بچه شدی؟
امیرحسین با پررویی تمام چای ام را از جلویم
برداشت و با اعتراض گفت:
_حالا این برج زهرمار سرش به سنگ خورد و یه
حالی به ما داد، نگید دیگه.
آقاجون به تندی گفت:
_درست حرف بزن امیرحسین! یه حالی به ما داد
چیه؟
امیرحسین لب ولوچه اش آویزان شد و مادرجون
با تأسف سر تکان داد. علی رضا هم با پرستیژ
خاصی روی صندلی غذاخوری لم داده بود و یکی
از دستانش را هم روی میز گذاشته بود. رو به
امیرحسین کردم و گفتم:
_چای امو بده.
_بیخیال زنداداش.
و چای را نزدیک لبش برد و خورد. میدانستم به
شدت از دهنی متنفر است سریع گفتم:
_ولی دهنی بود.
هرچه توی دهنش بود را با انزجار روی میز تف
کرده و شروع به سرفه کرد. علی رضا عصبی
گفت:
_اَه...! کثافت!
آقاجون با تاسف سر تکان داد و از جایش بلند
شد. غش_غش خندیدم و امیرحسین با اخم
نگاهم کرد. آقاجون از آشپزخانه خارج شد و
مادرجون گفت:
_پاشو برو صورتتو بشور!
امیرحسین مطیع از جا بلند شد و به سمت سینک
ظرفشویی رفت. مادرجون غرید:
#پارت_139
_اینجا نه... برو دستشویی!
_اَه ول کن باو.
نیم نگاهی به علی رضا انداختم. مشغول روزنامه
خواندن بود. کلافه نگاهی به ساعت مچ دستم
انداختم که پویان خوشتیپ و عطر زده وارد
آشپزخانه شد. سلام داد و جواب گرفت. آمد
سمت صندلی ام، دستش را روی شانه ام گذاشت
و گفت:
_گوشیت رو جا گذاشته بودی.
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم:
_ یادم رفته بود، مرسی!
لبخند عمیقی زد و خم شد و در گوشم پچ_پچوار
گفت:
_دوستت دارم!
لبخندی مصنوعی زدم. علی رضا با عصبانیت
روزنامه را روی میز پرت کرد و گفت:
_همها ش این تو خبرای چرت وپرت مینویسن!
با بهت نگاهش کردم، کم داشت! من که میدانستم
دیوانه است، نمیدانم چرا هرروز رفتارهایش
شگفت زده ام می کرد؟
پویان خندید:
_خونت رو کثیف نکن!
علی رضا اخم کرد. مادرجون گفت:
_پویان بشین چای بریزم واست صبحونه بخور!
_نه، باید بریم، هم همتا دیرش شده هم من.
مادرجون اخم کرد:
_حالا ولش کن!
_نه نمیشه، همتا بلندشو.
لبخندی زدم و از جایم بلند شدم. آقاجون وارد
آشپزخانه شد و به پویان سلامی داد و رو به
علی رضا گفت:
_اینجا نه... برو دستشویی!
_اَه ول کن باو.
نیم نگاهی به علی رضا انداختم. مشغول روزنامه
خواندن بود. کلافه نگاهی به ساعت مچ دستم
انداختم که پویان خوشتیپ و عطر زده وارد
آشپزخانه شد. سلام داد و جواب گرفت. آمد
سمت صندلی ام، دستش را روی شانه ام گذاشت
و گفت:
_گوشیت رو جا گذاشته بودی.
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم:
_ یادم رفته بود، مرسی!
لبخند عمیقی زد و خم شد و در گوشم پچ_پچوار
گفت:
_دوستت دارم!
لبخندی مصنوعی زدم. علی رضا با عصبانیت
روزنامه را روی میز پرت کرد و گفت:
_همها ش این تو خبرای چرت وپرت مینویسن!
با بهت نگاهش کردم، کم داشت! من که میدانستم
دیوانه است، نمیدانم چرا هرروز رفتارهایش
شگفت زده ام می کرد؟
پویان خندید:
_خونت رو کثیف نکن!
علی رضا اخم کرد. مادرجون گفت:
_پویان بشین چای بریزم واست صبحونه بخور!
_نه، باید بریم، هم همتا دیرش شده هم من.
مادرجون اخم کرد:
_حالا ولش کن!
_نه نمیشه، همتا بلندشو.
لبخندی زدم و از جایم بلند شدم. آقاجون وارد
آشپزخانه شد و به پویان سلامی داد و رو به
علی رضا گفت:
#پارت_140
_علی رضا امروز بیا شرکت کارت دارم.
علی رضا عصبی از جا بلند شد و گفت:
_من پامو اونجا نمیذارم!
_دِ پسرهی.. لا اله الا الله! بیا کارم واجبه.
_نمیام!
و از آشپزخانه بیرون رفت.آقاجون غرید:
_نمیدونم کجای راهو اشتباه کردم که این شد.
مادرجون با طعنه گفت:
_والله کار که زیاد کردید حاج آقا، مشخص
نیست.پویان با سر اشاره کرد که "بریم".
خداحافظی زیر لب کردیم و بیرون رفتیم.
پویان پرسید:
_کدوم پاساژ؟
_پاساژ مریم، اونجا بهتره.
_چشم!
وقتی مرا رساند گفت:
_کارم یه کم طول میکشه ولی خودمو میرسونم،
کافیه زنگ بزنی.
_آژانس میگیرم.
تند شد:
_گفتم خودم میام دنبالت.
از ماشین پیاده شدم و به پاساژ رفتم. نمیدانستم
باید از کجا شروع کنم. با ذوق هرچه را که
میدیدم امتحان میکردم و بدون آنکه به قیمتش
نگاهی بیندازم میخریدمش. حس خوبی بود!
پول داشتن حس خوبی بود! تقریبا دو ساعت
پاساژ را دور زدم. همه ی خریدهای مورد نیازم را
انجام دادم و از پاساژ خارج شدم. باران کمی
شدتش بیشتر شده بود.
_علی رضا امروز بیا شرکت کارت دارم.
علی رضا عصبی از جا بلند شد و گفت:
_من پامو اونجا نمیذارم!
_دِ پسرهی.. لا اله الا الله! بیا کارم واجبه.
_نمیام!
و از آشپزخانه بیرون رفت.آقاجون غرید:
_نمیدونم کجای راهو اشتباه کردم که این شد.
مادرجون با طعنه گفت:
_والله کار که زیاد کردید حاج آقا، مشخص
نیست.پویان با سر اشاره کرد که "بریم".
خداحافظی زیر لب کردیم و بیرون رفتیم.
پویان پرسید:
_کدوم پاساژ؟
_پاساژ مریم، اونجا بهتره.
_چشم!
وقتی مرا رساند گفت:
_کارم یه کم طول میکشه ولی خودمو میرسونم،
کافیه زنگ بزنی.
_آژانس میگیرم.
تند شد:
_گفتم خودم میام دنبالت.
از ماشین پیاده شدم و به پاساژ رفتم. نمیدانستم
باید از کجا شروع کنم. با ذوق هرچه را که
میدیدم امتحان میکردم و بدون آنکه به قیمتش
نگاهی بیندازم میخریدمش. حس خوبی بود!
پول داشتن حس خوبی بود! تقریبا دو ساعت
پاساژ را دور زدم. همه ی خریدهای مورد نیازم را
انجام دادم و از پاساژ خارج شدم. باران کمی
شدتش بیشتر شده بود.
#پارت_141
خیابان ها هم خلوت بود. هن_ هن کنان لب
جدول ایستادم و خریدهایم را روی زمین
گذاشتم. دستی به پیشانی ام کشیدم و گوشی ام
را از کیف بیرون آورده و شماره ی پویان را
گرفتم.
_مشترک موردنظر خاموش میباشد.
با بهت به صفحه ی گوشی نگاه کردم. مگر میشد؟
نکند اشتباه گرفته باشم؟ سابقه نداشت پویان
خاموش باشد. پوفیکردم و دوباره شماره را
گرفتم؛ اما همان صدا...
_مشترک موردنظر خاموش میباشد.
عصبی گوشی را داخل جیبم انداختم. سر ظهری
در این باران کلاغ هم پر نمیزد.نفسم را بیصدا
بیرون فرستادم و این پا و آن پا شدم.
نیم ساعت گذشت و خبری از پویان نشد.
سرفه ی ریز و پشتبندش یک عطسه کردم. گلویم
میسوخت و مثل موش آب کشیده شده بودم.
صدای برخورد دندان هایم به هم، حالم را بدتر از
قبل میکرد؛ حتما باید دنبالم بیایی؟ یعنی آنقدر
دست وپا چلفتی ام که نمیتوانم خودم تنها
بروم؟ لعنتی! به آسمان خیره شدم. باران بند
آمده بود. کلافه نگاهی به تَه خیابان انداختم...
نخیر!
اینجا پرنده هم پر نمیزند. اخمی میان ابروهایم
نشست. قدمی به جلو رفتم و راهم را کج نمودم.
خریدهایم را توی دستم جابه جا کردم که دستی
بازویم را محکم کشید.
از ترس جیغی کشیدم که دست مردانه ای جلوی
دهانم قرار گرفت! قلبم مثل گنجشک توی سینه ام
بیقراری کرد.
دستان لرزانم گواه حال بدم بود. با وحشت تقلا
کردم تا از میان حصاری که نمیدانستم کیست و
چیست خارج شوم.
حصار محکمتر و صدایش باعث شد موهای تنم
سیخ شده و اشک در چشمانم جمع شود!
_ دیدی بالاخره به هم رسیدیم؟
اشک تو چشمانم جمع شد! خدایا اینهمه بدبختی
برایم بس نبود؟ چرا... چرا تا کمی لبخند بر لبم
می آوری زهرمارم میکنی؟ تقلاها و جفتک
پرانی هایم هیچ فایده ای نداشت. حصار دستان
چندش آورش محکم تر شد و قلبم با شدت
بیشتری توی سینه ام بیقراری کرد. بغضم را پَس
زدم و با صدای لرزانی گفتم:
_ ولم کن عوضی!
رهایم کرد! به همین راحتی؟!
با خشم دستش را پَس زدم و داد کشیدم:
_ تو یه روانی! یه روانی!
خیابان ها هم خلوت بود. هن_ هن کنان لب
جدول ایستادم و خریدهایم را روی زمین
گذاشتم. دستی به پیشانی ام کشیدم و گوشی ام
را از کیف بیرون آورده و شماره ی پویان را
گرفتم.
_مشترک موردنظر خاموش میباشد.
با بهت به صفحه ی گوشی نگاه کردم. مگر میشد؟
نکند اشتباه گرفته باشم؟ سابقه نداشت پویان
خاموش باشد. پوفیکردم و دوباره شماره را
گرفتم؛ اما همان صدا...
_مشترک موردنظر خاموش میباشد.
عصبی گوشی را داخل جیبم انداختم. سر ظهری
در این باران کلاغ هم پر نمیزد.نفسم را بیصدا
بیرون فرستادم و این پا و آن پا شدم.
نیم ساعت گذشت و خبری از پویان نشد.
سرفه ی ریز و پشتبندش یک عطسه کردم. گلویم
میسوخت و مثل موش آب کشیده شده بودم.
صدای برخورد دندان هایم به هم، حالم را بدتر از
قبل میکرد؛ حتما باید دنبالم بیایی؟ یعنی آنقدر
دست وپا چلفتی ام که نمیتوانم خودم تنها
بروم؟ لعنتی! به آسمان خیره شدم. باران بند
آمده بود. کلافه نگاهی به تَه خیابان انداختم...
نخیر!
اینجا پرنده هم پر نمیزند. اخمی میان ابروهایم
نشست. قدمی به جلو رفتم و راهم را کج نمودم.
خریدهایم را توی دستم جابه جا کردم که دستی
بازویم را محکم کشید.
از ترس جیغی کشیدم که دست مردانه ای جلوی
دهانم قرار گرفت! قلبم مثل گنجشک توی سینه ام
بیقراری کرد.
دستان لرزانم گواه حال بدم بود. با وحشت تقلا
کردم تا از میان حصاری که نمیدانستم کیست و
چیست خارج شوم.
حصار محکمتر و صدایش باعث شد موهای تنم
سیخ شده و اشک در چشمانم جمع شود!
_ دیدی بالاخره به هم رسیدیم؟
اشک تو چشمانم جمع شد! خدایا اینهمه بدبختی
برایم بس نبود؟ چرا... چرا تا کمی لبخند بر لبم
می آوری زهرمارم میکنی؟ تقلاها و جفتک
پرانی هایم هیچ فایده ای نداشت. حصار دستان
چندش آورش محکم تر شد و قلبم با شدت
بیشتری توی سینه ام بیقراری کرد. بغضم را پَس
زدم و با صدای لرزانی گفتم:
_ ولم کن عوضی!
رهایم کرد! به همین راحتی؟!
با خشم دستش را پَس زدم و داد کشیدم:
_ تو یه روانی! یه روانی!
#پارت_142
خونسرد به کف زمین خیره شد و گفت:
_ واقعاً اینطوری فکر میکنی؟
تنها جواب و تائید حرفش، پوزخند تلخی بود که
روی لبهای خشکیدها م نقش بست.
_ مگه نمیدونی عاشقا دیوونه ان؟
سرم را به عنوان تأسف برایش تکان دادم.
_ چرا من؟ این همه دختر تو این شهر، همه ام
مجرد! چرا دست گذاشتی رو منی که شوهر
دارم؟ به منی که ازت متنفــ....
دستانش را به نشانه ی "کافیه" جلویم نگه داشت.
حرفم را قطع کردم، خشمگین خیره شدم در
چشمانش!
_عشق که این چیزا رو نمیشناسه، میشناسه؟ اینو
تو گوشت فرو کن. من قبل از پویان باهات بودم،
من قبل از پویان دوست داشتمت! اینا کافی
نیست؟ پوزخندی زدم و یه قدم به عقب رفتم:
_ نه. تو یه مریضی که هر کاری میکنی. نمیتونم
درکت کنم. من درکت نمیکنم! نمیفهممت.
چه مرگته؟
نیشش را شل کرد:
_ قرار نیست که درکم کنی!
چقدر باید میگفتم از این مرد متنفرم؟ اصلا من
فراموشش کرده بودم. یکدفعه سر و کله اش پیدا
شد و سایه نحسش را بر زندگی ام انداخت.
میترسیدم پویان همین حالا در این موقعیت سر
برسد، همیشه ی خدا شانس نداشتم.
_ برو!
_ ساده به دستت نیاوردم، من پا پس نمیکشم
همتا!
قدمی دیگر به عقب رفتم. چانه ام از شدت بغض
لرزان شد و لب زدم:
_ توروخدا برو!
_ ولی تو همه چیو خراب کردی. گند زدی به حسِ
خوبی که بهت داشتم. تا زندگیت رو ازت نگیرم
ول کنت نیستم.
میدونی که نیستم.
بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
خونسرد به کف زمین خیره شد و گفت:
_ واقعاً اینطوری فکر میکنی؟
تنها جواب و تائید حرفش، پوزخند تلخی بود که
روی لبهای خشکیدها م نقش بست.
_ مگه نمیدونی عاشقا دیوونه ان؟
سرم را به عنوان تأسف برایش تکان دادم.
_ چرا من؟ این همه دختر تو این شهر، همه ام
مجرد! چرا دست گذاشتی رو منی که شوهر
دارم؟ به منی که ازت متنفــ....
دستانش را به نشانه ی "کافیه" جلویم نگه داشت.
حرفم را قطع کردم، خشمگین خیره شدم در
چشمانش!
_عشق که این چیزا رو نمیشناسه، میشناسه؟ اینو
تو گوشت فرو کن. من قبل از پویان باهات بودم،
من قبل از پویان دوست داشتمت! اینا کافی
نیست؟ پوزخندی زدم و یه قدم به عقب رفتم:
_ نه. تو یه مریضی که هر کاری میکنی. نمیتونم
درکت کنم. من درکت نمیکنم! نمیفهممت.
چه مرگته؟
نیشش را شل کرد:
_ قرار نیست که درکم کنی!
چقدر باید میگفتم از این مرد متنفرم؟ اصلا من
فراموشش کرده بودم. یکدفعه سر و کله اش پیدا
شد و سایه نحسش را بر زندگی ام انداخت.
میترسیدم پویان همین حالا در این موقعیت سر
برسد، همیشه ی خدا شانس نداشتم.
_ برو!
_ ساده به دستت نیاوردم، من پا پس نمیکشم
همتا!
قدمی دیگر به عقب رفتم. چانه ام از شدت بغض
لرزان شد و لب زدم:
_ توروخدا برو!
_ ولی تو همه چیو خراب کردی. گند زدی به حسِ
خوبی که بهت داشتم. تا زندگیت رو ازت نگیرم
ول کنت نیستم.
میدونی که نیستم.
بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
#پارت_143
_من گند زدم یا تو که بیدلیل مثل یه آشغال پرتم
کردی بیرون؟
_نگو که وقتی نامزدم بودی، با پویان تو رابطه
نبودی!
دلم بههم پیچ خورد و ناباور نگاهش کردم. چقدر
پست بود. قدمی دیگر به عقب رفتم و سعی
کردم آرام باشم، چون این مرد هیچ چیز حالی
اش نمیشد!
_ جون عزیزت برو. الان پویان میاد، میاد و خون
به پا میکنه.
پوزخندش بیشتر از قبل مرا ترساند:
_من از پویان نمیترسم، اون تویی که میترسی؛
پشتت به پولاش گرمه نه؟ میترسی که باز بشی
اون همتای فقیر و بی همه چیز!
با چند قدم جلو آمد و خودش را به من رساند؛
اما نگاه من پشت سرش خشک شده بود و
احساس میکردم قلبم دارد از حلقومم بیرون
میزند. چقدر از حرفایمان را شنیده بود؟ خدایا
نه...
نه! خودت به زندگی ام رحم کن! دستم را به
گلویم کشیدم و فشارش دادم، داشتم میمردم.
_ تو فقط کافیه طلاق بگیری تا دنیاتو بهشت
کنم؛ ولی میبینم کله شق تر از این حرفایی؛
نمیدونم تو رو اول بدبخت کنم یا پویان رو؟
کاری میکنم انقدر بدبخت بشی که بیای التماسمو
بکنی، کاری میکنم پویان به بدترین حالت از خونه
بیرونت کنه و حتى تف هم تو صورتت نندازه.
اون روز خیلی نزدیکه عزیزم!
هنوز نگاهم به پشت سرش خشک شده بود.
دستانم میلرزید. قدمی رفتم عقب... قدمی جلو
آمد. فشار دستم بیشتر شد، نفس کم آورده
بودم.
_ببین، منو میشناسی، میدونی حرفم حرفه. تو از
اولشم مال خودم بودی. شده اطرافیانتو بیچاره
کنم میکنم، هرکاری میکنم که بهت نزدیک شم و
روزگارتو سیاه کنم همتا خانم!
کاسه ی صبرم لبریز شد و عربده کشیدم:
_ هر کاری دوست داری بکن! از نظر من تو یه
حیوونی! یه حیوون.
با دستش محکم توی دهانم کوبید. از درد
چشمانم بسته شد و شوری خون را حس کردم.
احساس کردم برق از سرم پریده است. هاج و
واج خیره اش شدم... به من سیلی زد؟! همتا
تحویل بگیر... حقت است! بکش!
دستانم را گرفتم جلوی دهانم تا هق_هق نکنم. از
ضعیف بودن بیزار بودم و حالا...
صدای عربده ای گوش خراش تنم را لرزاند. حس
گنگی داشتم. هرچه که بود الان ناجی ام شده
بود.
_ داری چیکار میکنی مرتیکه ی الدنگ؟
_من گند زدم یا تو که بیدلیل مثل یه آشغال پرتم
کردی بیرون؟
_نگو که وقتی نامزدم بودی، با پویان تو رابطه
نبودی!
دلم بههم پیچ خورد و ناباور نگاهش کردم. چقدر
پست بود. قدمی دیگر به عقب رفتم و سعی
کردم آرام باشم، چون این مرد هیچ چیز حالی
اش نمیشد!
_ جون عزیزت برو. الان پویان میاد، میاد و خون
به پا میکنه.
پوزخندش بیشتر از قبل مرا ترساند:
_من از پویان نمیترسم، اون تویی که میترسی؛
پشتت به پولاش گرمه نه؟ میترسی که باز بشی
اون همتای فقیر و بی همه چیز!
با چند قدم جلو آمد و خودش را به من رساند؛
اما نگاه من پشت سرش خشک شده بود و
احساس میکردم قلبم دارد از حلقومم بیرون
میزند. چقدر از حرفایمان را شنیده بود؟ خدایا
نه...
نه! خودت به زندگی ام رحم کن! دستم را به
گلویم کشیدم و فشارش دادم، داشتم میمردم.
_ تو فقط کافیه طلاق بگیری تا دنیاتو بهشت
کنم؛ ولی میبینم کله شق تر از این حرفایی؛
نمیدونم تو رو اول بدبخت کنم یا پویان رو؟
کاری میکنم انقدر بدبخت بشی که بیای التماسمو
بکنی، کاری میکنم پویان به بدترین حالت از خونه
بیرونت کنه و حتى تف هم تو صورتت نندازه.
اون روز خیلی نزدیکه عزیزم!
هنوز نگاهم به پشت سرش خشک شده بود.
دستانم میلرزید. قدمی رفتم عقب... قدمی جلو
آمد. فشار دستم بیشتر شد، نفس کم آورده
بودم.
_ببین، منو میشناسی، میدونی حرفم حرفه. تو از
اولشم مال خودم بودی. شده اطرافیانتو بیچاره
کنم میکنم، هرکاری میکنم که بهت نزدیک شم و
روزگارتو سیاه کنم همتا خانم!
کاسه ی صبرم لبریز شد و عربده کشیدم:
_ هر کاری دوست داری بکن! از نظر من تو یه
حیوونی! یه حیوون.
با دستش محکم توی دهانم کوبید. از درد
چشمانم بسته شد و شوری خون را حس کردم.
احساس کردم برق از سرم پریده است. هاج و
واج خیره اش شدم... به من سیلی زد؟! همتا
تحویل بگیر... حقت است! بکش!
دستانم را گرفتم جلوی دهانم تا هق_هق نکنم. از
ضعیف بودن بیزار بودم و حالا...
صدای عربده ای گوش خراش تنم را لرزاند. حس
گنگی داشتم. هرچه که بود الان ناجی ام شده
بود.
_ داری چیکار میکنی مرتیکه ی الدنگ؟
#پارت_144
حتی ٰ باورش هم سخت بود؛ ولی بود! بود...
علی رضا یقه ی محمد را در دستانش گرفت و او
را محکم به دیوار کوبید، و با مشت دقیقاً
همان جایی که توی دهانم زده بود، توی دهان
محمد کوبید.
فریاد کشید:
_عوضی کثیف، زورت به یه زن رسیده هان؟!
و با سر روی صورت محمد کوبید. چشمانم از درد
جمع شد. قلبم آنچنان تند میزد و که هر آن
منتظر بودم از دهانم بیرون بیاید. به قول
آقاجون کجای راه را اشتباه آمدم که وضعیتم این
است؟ آنقدر این اتفاقات سریع افتاد که بهت زده
نمیدانستم باید چه کنم. هنگ کرده بودم.
علی رضا محمد را روی زمین انداخت و مشتی
نثار صورتش کرد و داد کشید:
_نشنوم زرزر اضافه کنی؟
محمد با دستش روی صورت علی رضا چنگ زد؛
فقط بلد بود هارت و پورت کند. احساسات
مختلفی داشتم؛ نمیدانستم باید چه عکس العملی
نشان دهم!از پیدا شدن یک ناجی خوشحال
بودم... کتک خوردن محمد دلم را خنک میکرد و
ترس... ترس! علی رضا حرفایمان را شنیده بود،
اگر به پویان میگفت چه؟ بیچاره میشدم، خدایا
نه!
علی رضا داد کشید:
_همتا برو بشین تو ماشین!
از جا پریدم و گیج نگاهش کردم. یقه ی محمد را
ول کرد و با اخم رو به من غرید:
_مگه با تو نیستم؟!
خشک شده سرتکان دادم؛ اصلا مهم نبود که
کیسه ی خریدهایم روی زمین ریخته شده. با
تنی لرزان سوار ماشین دویست شیش آلبالویی
رنگ مادرجون شدم. دهانم خشک شده بود و
چشمانم میسوخت.
سرم را گذاشتم روی داشبورد و ناله کردم:
"_خوشی هم به من نیومده!"
در به شدت باز شد و علی رضا با عصبانیت روی
صندلی، پشت فرمان جای گرفت. گوشه ی لبش
زخمی شده و موهایش هم آشفته و به هم ریخته
بود. بغض داشت خفه ام میکرد. استارت زد و با
شدت ویراژ داد. ماشین در سکوت مطلقی فرو
رفته بود؛ فقط گاهی صدای نفسهای پی درپی
علی رضا می آمد!
از ترس حتی نمیتوانستم نفس بکشم. آنقدر تند
میراند که چشمانم را بسته و هر لحظه منتظر
یک تصادف جانانه بودم.
حتی ٰ باورش هم سخت بود؛ ولی بود! بود...
علی رضا یقه ی محمد را در دستانش گرفت و او
را محکم به دیوار کوبید، و با مشت دقیقاً
همان جایی که توی دهانم زده بود، توی دهان
محمد کوبید.
فریاد کشید:
_عوضی کثیف، زورت به یه زن رسیده هان؟!
و با سر روی صورت محمد کوبید. چشمانم از درد
جمع شد. قلبم آنچنان تند میزد و که هر آن
منتظر بودم از دهانم بیرون بیاید. به قول
آقاجون کجای راه را اشتباه آمدم که وضعیتم این
است؟ آنقدر این اتفاقات سریع افتاد که بهت زده
نمیدانستم باید چه کنم. هنگ کرده بودم.
علی رضا محمد را روی زمین انداخت و مشتی
نثار صورتش کرد و داد کشید:
_نشنوم زرزر اضافه کنی؟
محمد با دستش روی صورت علی رضا چنگ زد؛
فقط بلد بود هارت و پورت کند. احساسات
مختلفی داشتم؛ نمیدانستم باید چه عکس العملی
نشان دهم!از پیدا شدن یک ناجی خوشحال
بودم... کتک خوردن محمد دلم را خنک میکرد و
ترس... ترس! علی رضا حرفایمان را شنیده بود،
اگر به پویان میگفت چه؟ بیچاره میشدم، خدایا
نه!
علی رضا داد کشید:
_همتا برو بشین تو ماشین!
از جا پریدم و گیج نگاهش کردم. یقه ی محمد را
ول کرد و با اخم رو به من غرید:
_مگه با تو نیستم؟!
خشک شده سرتکان دادم؛ اصلا مهم نبود که
کیسه ی خریدهایم روی زمین ریخته شده. با
تنی لرزان سوار ماشین دویست شیش آلبالویی
رنگ مادرجون شدم. دهانم خشک شده بود و
چشمانم میسوخت.
سرم را گذاشتم روی داشبورد و ناله کردم:
"_خوشی هم به من نیومده!"
در به شدت باز شد و علی رضا با عصبانیت روی
صندلی، پشت فرمان جای گرفت. گوشه ی لبش
زخمی شده و موهایش هم آشفته و به هم ریخته
بود. بغض داشت خفه ام میکرد. استارت زد و با
شدت ویراژ داد. ماشین در سکوت مطلقی فرو
رفته بود؛ فقط گاهی صدای نفسهای پی درپی
علی رضا می آمد!
از ترس حتی نمیتوانستم نفس بکشم. آنقدر تند
میراند که چشمانم را بسته و هر لحظه منتظر
یک تصادف جانانه بودم.