#پارت_139
_اینجا نه... برو دستشویی!
_اَه ول کن باو.
نیم نگاهی به علی رضا انداختم. مشغول روزنامه
خواندن بود. کلافه نگاهی به ساعت مچ دستم
انداختم که پویان خوشتیپ و عطر زده وارد
آشپزخانه شد. سلام داد و جواب گرفت. آمد
سمت صندلی ام، دستش را روی شانه ام گذاشت
و گفت:
_گوشیت رو جا گذاشته بودی.
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم:
_ یادم رفته بود، مرسی!
لبخند عمیقی زد و خم شد و در گوشم پچ_پچوار
گفت:
_دوستت دارم!
لبخندی مصنوعی زدم. علی رضا با عصبانیت
روزنامه را روی میز پرت کرد و گفت:
_همها ش این تو خبرای چرت وپرت مینویسن!
با بهت نگاهش کردم، کم داشت! من که میدانستم
دیوانه است، نمیدانم چرا هرروز رفتارهایش
شگفت زده ام می کرد؟
پویان خندید:
_خونت رو کثیف نکن!
علی رضا اخم کرد. مادرجون گفت:
_پویان بشین چای بریزم واست صبحونه بخور!
_نه، باید بریم، هم همتا دیرش شده هم من.
مادرجون اخم کرد:
_حالا ولش کن!
_نه نمیشه، همتا بلندشو.
لبخندی زدم و از جایم بلند شدم. آقاجون وارد
آشپزخانه شد و به پویان سلامی داد و رو به
علی رضا گفت:
_اینجا نه... برو دستشویی!
_اَه ول کن باو.
نیم نگاهی به علی رضا انداختم. مشغول روزنامه
خواندن بود. کلافه نگاهی به ساعت مچ دستم
انداختم که پویان خوشتیپ و عطر زده وارد
آشپزخانه شد. سلام داد و جواب گرفت. آمد
سمت صندلی ام، دستش را روی شانه ام گذاشت
و گفت:
_گوشیت رو جا گذاشته بودی.
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم:
_ یادم رفته بود، مرسی!
لبخند عمیقی زد و خم شد و در گوشم پچ_پچوار
گفت:
_دوستت دارم!
لبخندی مصنوعی زدم. علی رضا با عصبانیت
روزنامه را روی میز پرت کرد و گفت:
_همها ش این تو خبرای چرت وپرت مینویسن!
با بهت نگاهش کردم، کم داشت! من که میدانستم
دیوانه است، نمیدانم چرا هرروز رفتارهایش
شگفت زده ام می کرد؟
پویان خندید:
_خونت رو کثیف نکن!
علی رضا اخم کرد. مادرجون گفت:
_پویان بشین چای بریزم واست صبحونه بخور!
_نه، باید بریم، هم همتا دیرش شده هم من.
مادرجون اخم کرد:
_حالا ولش کن!
_نه نمیشه، همتا بلندشو.
لبخندی زدم و از جایم بلند شدم. آقاجون وارد
آشپزخانه شد و به پویان سلامی داد و رو به
علی رضا گفت: