#پارت_138
صدای بلند امیرحسین می آمد:
_علی رضا خوب ضایع شدی ها!
و با خنده وارد آشپزخانه شد، علی رضا هم پشت
سرش وارد شد و گفت:
_حرف مفت نزن جقله. اینهمه خوردی، روتو
برم!
نمیدانم چرا علی رضا تا نگاهش به من افتاد
لبخندش جمع شد و اخم غلیظی میان ابروهای
خوش فرمش جا خوش کرد. با تعجب نگاهی به
خود انداختم، شاخ داشتم یا سم؟
هر دو سر میز نشستند و مادرجون با تأسف
گفت:
_نگاه کن توروخدا! آخه تو بارون فوتبال بازی
میکنن؟ عقلتون کجا رفته؟ علی رضا سی سالته
مگه بچه شدی؟
امیرحسین با پررویی تمام چای ام را از جلویم
برداشت و با اعتراض گفت:
_حالا این برج زهرمار سرش به سنگ خورد و یه
حالی به ما داد، نگید دیگه.
آقاجون به تندی گفت:
_درست حرف بزن امیرحسین! یه حالی به ما داد
چیه؟
امیرحسین لب ولوچه اش آویزان شد و مادرجون
با تأسف سر تکان داد. علی رضا هم با پرستیژ
خاصی روی صندلی غذاخوری لم داده بود و یکی
از دستانش را هم روی میز گذاشته بود. رو به
امیرحسین کردم و گفتم:
_چای امو بده.
_بیخیال زنداداش.
و چای را نزدیک لبش برد و خورد. میدانستم به
شدت از دهنی متنفر است سریع گفتم:
_ولی دهنی بود.
هرچه توی دهنش بود را با انزجار روی میز تف
کرده و شروع به سرفه کرد. علی رضا عصبی
گفت:
_اَه...! کثافت!
آقاجون با تاسف سر تکان داد و از جایش بلند
شد. غش_غش خندیدم و امیرحسین با اخم
نگاهم کرد. آقاجون از آشپزخانه خارج شد و
مادرجون گفت:
_پاشو برو صورتتو بشور!
امیرحسین مطیع از جا بلند شد و به سمت سینک
ظرفشویی رفت. مادرجون غرید:
صدای بلند امیرحسین می آمد:
_علی رضا خوب ضایع شدی ها!
و با خنده وارد آشپزخانه شد، علی رضا هم پشت
سرش وارد شد و گفت:
_حرف مفت نزن جقله. اینهمه خوردی، روتو
برم!
نمیدانم چرا علی رضا تا نگاهش به من افتاد
لبخندش جمع شد و اخم غلیظی میان ابروهای
خوش فرمش جا خوش کرد. با تعجب نگاهی به
خود انداختم، شاخ داشتم یا سم؟
هر دو سر میز نشستند و مادرجون با تأسف
گفت:
_نگاه کن توروخدا! آخه تو بارون فوتبال بازی
میکنن؟ عقلتون کجا رفته؟ علی رضا سی سالته
مگه بچه شدی؟
امیرحسین با پررویی تمام چای ام را از جلویم
برداشت و با اعتراض گفت:
_حالا این برج زهرمار سرش به سنگ خورد و یه
حالی به ما داد، نگید دیگه.
آقاجون به تندی گفت:
_درست حرف بزن امیرحسین! یه حالی به ما داد
چیه؟
امیرحسین لب ولوچه اش آویزان شد و مادرجون
با تأسف سر تکان داد. علی رضا هم با پرستیژ
خاصی روی صندلی غذاخوری لم داده بود و یکی
از دستانش را هم روی میز گذاشته بود. رو به
امیرحسین کردم و گفتم:
_چای امو بده.
_بیخیال زنداداش.
و چای را نزدیک لبش برد و خورد. میدانستم به
شدت از دهنی متنفر است سریع گفتم:
_ولی دهنی بود.
هرچه توی دهنش بود را با انزجار روی میز تف
کرده و شروع به سرفه کرد. علی رضا عصبی
گفت:
_اَه...! کثافت!
آقاجون با تاسف سر تکان داد و از جایش بلند
شد. غش_غش خندیدم و امیرحسین با اخم
نگاهم کرد. آقاجون از آشپزخانه خارج شد و
مادرجون گفت:
_پاشو برو صورتتو بشور!
امیرحسین مطیع از جا بلند شد و به سمت سینک
ظرفشویی رفت. مادرجون غرید: