#پارت_144
حتی ٰ باورش هم سخت بود؛ ولی بود! بود...
علی رضا یقه ی محمد را در دستانش گرفت و او
را محکم به دیوار کوبید، و با مشت دقیقاً
همان جایی که توی دهانم زده بود، توی دهان
محمد کوبید.
فریاد کشید:
_عوضی کثیف، زورت به یه زن رسیده هان؟!
و با سر روی صورت محمد کوبید. چشمانم از درد
جمع شد. قلبم آنچنان تند میزد و که هر آن
منتظر بودم از دهانم بیرون بیاید. به قول
آقاجون کجای راه را اشتباه آمدم که وضعیتم این
است؟ آنقدر این اتفاقات سریع افتاد که بهت زده
نمیدانستم باید چه کنم. هنگ کرده بودم.
علی رضا محمد را روی زمین انداخت و مشتی
نثار صورتش کرد و داد کشید:
_نشنوم زرزر اضافه کنی؟
محمد با دستش روی صورت علی رضا چنگ زد؛
فقط بلد بود هارت و پورت کند. احساسات
مختلفی داشتم؛ نمیدانستم باید چه عکس العملی
نشان دهم!از پیدا شدن یک ناجی خوشحال
بودم... کتک خوردن محمد دلم را خنک میکرد و
ترس... ترس! علی رضا حرفایمان را شنیده بود،
اگر به پویان میگفت چه؟ بیچاره میشدم، خدایا
نه!
علی رضا داد کشید:
_همتا برو بشین تو ماشین!
از جا پریدم و گیج نگاهش کردم. یقه ی محمد را
ول کرد و با اخم رو به من غرید:
_مگه با تو نیستم؟!
خشک شده سرتکان دادم؛ اصلا مهم نبود که
کیسه ی خریدهایم روی زمین ریخته شده. با
تنی لرزان سوار ماشین دویست شیش آلبالویی
رنگ مادرجون شدم. دهانم خشک شده بود و
چشمانم میسوخت.
سرم را گذاشتم روی داشبورد و ناله کردم:
"_خوشی هم به من نیومده!"
در به شدت باز شد و علی رضا با عصبانیت روی
صندلی، پشت فرمان جای گرفت. گوشه ی لبش
زخمی شده و موهایش هم آشفته و به هم ریخته
بود. بغض داشت خفه ام میکرد. استارت زد و با
شدت ویراژ داد. ماشین در سکوت مطلقی فرو
رفته بود؛ فقط گاهی صدای نفسهای پی درپی
علی رضا می آمد!
از ترس حتی نمیتوانستم نفس بکشم. آنقدر تند
میراند که چشمانم را بسته و هر لحظه منتظر
یک تصادف جانانه بودم.
حتی ٰ باورش هم سخت بود؛ ولی بود! بود...
علی رضا یقه ی محمد را در دستانش گرفت و او
را محکم به دیوار کوبید، و با مشت دقیقاً
همان جایی که توی دهانم زده بود، توی دهان
محمد کوبید.
فریاد کشید:
_عوضی کثیف، زورت به یه زن رسیده هان؟!
و با سر روی صورت محمد کوبید. چشمانم از درد
جمع شد. قلبم آنچنان تند میزد و که هر آن
منتظر بودم از دهانم بیرون بیاید. به قول
آقاجون کجای راه را اشتباه آمدم که وضعیتم این
است؟ آنقدر این اتفاقات سریع افتاد که بهت زده
نمیدانستم باید چه کنم. هنگ کرده بودم.
علی رضا محمد را روی زمین انداخت و مشتی
نثار صورتش کرد و داد کشید:
_نشنوم زرزر اضافه کنی؟
محمد با دستش روی صورت علی رضا چنگ زد؛
فقط بلد بود هارت و پورت کند. احساسات
مختلفی داشتم؛ نمیدانستم باید چه عکس العملی
نشان دهم!از پیدا شدن یک ناجی خوشحال
بودم... کتک خوردن محمد دلم را خنک میکرد و
ترس... ترس! علی رضا حرفایمان را شنیده بود،
اگر به پویان میگفت چه؟ بیچاره میشدم، خدایا
نه!
علی رضا داد کشید:
_همتا برو بشین تو ماشین!
از جا پریدم و گیج نگاهش کردم. یقه ی محمد را
ول کرد و با اخم رو به من غرید:
_مگه با تو نیستم؟!
خشک شده سرتکان دادم؛ اصلا مهم نبود که
کیسه ی خریدهایم روی زمین ریخته شده. با
تنی لرزان سوار ماشین دویست شیش آلبالویی
رنگ مادرجون شدم. دهانم خشک شده بود و
چشمانم میسوخت.
سرم را گذاشتم روی داشبورد و ناله کردم:
"_خوشی هم به من نیومده!"
در به شدت باز شد و علی رضا با عصبانیت روی
صندلی، پشت فرمان جای گرفت. گوشه ی لبش
زخمی شده و موهایش هم آشفته و به هم ریخته
بود. بغض داشت خفه ام میکرد. استارت زد و با
شدت ویراژ داد. ماشین در سکوت مطلقی فرو
رفته بود؛ فقط گاهی صدای نفسهای پی درپی
علی رضا می آمد!
از ترس حتی نمیتوانستم نفس بکشم. آنقدر تند
میراند که چشمانم را بسته و هر لحظه منتظر
یک تصادف جانانه بودم.