رمان حاملگی ناخواسته
935 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_137


_پس من میرم آشپزخونه صبحونه بخورم.

_برو اومدم.

از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم. تا

خواستم وارد آشپزخانه شوم با مهسا سینه به

سینه شدم.لبخندی زد و گفت:

_سلام خوبی زن داداش؟

چشمانش شرم داشت و سرش را پائین انداخته

بود. به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_خوبم، کجا با این عجله؟

_میرم دانشگاه، دیرم شده!

_برو خدا به همراهت.

لبخندش را پرنگتر کرد و رفت. وارد آشپزخانه

شدم، مادرجون و آقاجون مشغول صبحانه

خوردن بودند. سلام و صبح بخیری گفتم...

آقاجون جوابم را داد؛ اما مادرجون حتی ٰ سرش

را بالا هم نیاورد. برایم مهم نبود! به درک!

خیلی عادی رفتم و برای خودم چای ریختم و سر

میز نشستم و لقمه ای برای خودم درست

کردم.آقاجون گفت:

_چه خبر دخترم؟

_قراره از فردا بیام شرکت کار کنم آقاجون.

سریع به مادرجون نگاه کردم تا عکس العملش را

ببینم. عضلات صورتش سفت و سخت شد.

لبخندم رنگ گرفت.
 
_خوب کاری میکنی؛ زن نباید بشینه تو خونه.
 
مادرجون با خشم نگاهم کرد. با لحن حرص

درآوری گفتم:

_مادرجون براتون چای بریزم؟

دستش را دور فنجانش فشرد و عصبی گفت:

_لازم نکرده!

با لبخند شانه ای بالا انداختم. آقاجون چایش را

هورت کشید و گفت:

_پویان میدونه؟

مادرجون سریع به سمتم برگشت.
 
_بله میدونه.
#پارت_138



صدای بلند امیرحسین می آمد:

_علی رضا خوب ضایع شدی ها!

و با خنده وارد آشپزخانه شد، علی رضا هم پشت

سرش وارد شد و گفت:

_حرف مفت نزن جقله. اینهمه خوردی، روتو

برم!

نمیدانم چرا علی رضا تا نگاهش به من افتاد

لبخندش جمع شد و اخم غلیظی میان ابروهای

خوش فرمش جا خوش کرد. با تعجب نگاهی به

خود انداختم، شاخ داشتم یا سم؟

هر دو سر میز نشستند و مادرجون با تأسف

گفت:

_نگاه کن توروخدا! آخه تو بارون فوتبال بازی

میکنن؟ عقلتون کجا رفته؟ علی رضا سی سالته

مگه بچه شدی؟

امیرحسین با پررویی تمام چای ام را از جلویم

برداشت و با اعتراض گفت:

_حالا این برج زهرمار سرش به سنگ خورد و یه

حالی به ما داد، نگید دیگه.

آقاجون به تندی گفت:

_درست حرف بزن امیرحسین! یه حالی به ما داد

چیه؟

امیرحسین لب ولوچه اش آویزان شد و مادرجون

با تأسف سر تکان داد. علی رضا هم با پرستیژ

خاصی روی صندلی غذاخوری لم داده بود و یکی

از دستانش را هم روی میز گذاشته بود. رو به

امیرحسین کردم و گفتم:

_چای امو بده.

_بیخیال زنداداش.

و چای را نزدیک لبش برد و خورد. میدانستم به

شدت از دهنی متنفر است سریع گفتم:

_ولی دهنی بود.

هرچه توی دهنش بود را با انزجار روی میز تف

کرده و شروع به سرفه کرد. علی رضا عصبی

گفت:

_اَه...! کثافت!

آقاجون با تاسف سر تکان داد و از جایش بلند

شد. غش_غش خندیدم و امیرحسین با اخم

نگاهم کرد. آقاجون از آشپزخانه خارج شد و

مادرجون گفت:

_پاشو برو صورتتو بشور!

امیرحسین مطیع از جا بلند شد و به سمت سینک

ظرفشویی رفت. مادرجون غرید:
#پارت_139


_اینجا نه... برو دستشویی!

_اَه ول کن باو.

نیم نگاهی به علی رضا انداختم. مشغول روزنامه

خواندن بود. کلافه نگاهی به ساعت مچ دستم

انداختم که پویان خوشتیپ و عطر زده وارد

آشپزخانه شد. سلام داد و جواب گرفت. آمد

سمت صندلی ام، دستش را روی شانه ام گذاشت

و گفت:

_گوشیت رو جا گذاشته بودی.

گوشی را از دستش گرفتم و گفتم:

_ یادم رفته بود، مرسی!

لبخند عمیقی زد و خم شد و در گوشم پچ_پچوار

گفت:

_دوستت دارم!

لبخندی مصنوعی زدم. علی رضا با عصبانیت

روزنامه را روی میز پرت کرد و گفت:

_همها ش این تو خبرای چرت وپرت مینویسن!

با بهت نگاهش کردم، کم داشت! من که میدانستم

دیوانه است، نمیدانم چرا هرروز رفتارهایش

شگفت زده ام می کرد؟

پویان خندید:

_خونت رو کثیف نکن!

علی رضا اخم کرد. مادرجون گفت:

_پویان بشین چای بریزم واست صبحونه بخور!

_نه، باید بریم، هم همتا دیرش شده هم من.

مادرجون اخم کرد:

_حالا ولش کن!

_نه نمیشه، همتا بلندشو.

لبخندی زدم و از جایم بلند شدم. آقاجون وارد

آشپزخانه شد و به پویان سلامی داد و رو به

علی رضا گفت:
#پارت_140



_علی رضا امروز بیا شرکت کارت دارم.

علی رضا عصبی از جا بلند شد و گفت:

_من پامو اونجا نمیذارم!

_دِ پسرهی.. لا اله الا الله! بیا کارم واجبه.

_نمیام!

و از آشپزخانه بیرون رفت.آقاجون غرید:

_نمیدونم کجای راهو اشتباه کردم که این شد.

مادرجون با طعنه گفت:

_والله کار که زیاد کردید حاج آقا، مشخص

نیست.پویان با سر اشاره کرد که "بریم".

خداحافظی زیر لب کردیم و بیرون رفتیم.

پویان پرسید:

_کدوم پاساژ؟

_پاساژ مریم، اونجا بهتره.

_چشم!

وقتی مرا رساند گفت:

_کارم یه کم طول میکشه ولی خودمو میرسونم،

کافیه زنگ بزنی.

_آژانس میگیرم.

تند شد:

_گفتم خودم میام دنبالت.

از ماشین پیاده شدم و به پاساژ رفتم. نمیدانستم

باید از کجا شروع کنم. با ذوق هرچه را که

میدیدم امتحان میکردم و بدون آنکه به قیمتش

نگاهی بیندازم میخریدمش. حس خوبی بود!

پول داشتن حس خوبی بود! تقریبا دو ساعت

پاساژ را دور زدم. همه ی خریدهای مورد نیازم را

انجام دادم و از پاساژ خارج شدم. باران کمی

شدتش بیشتر شده بود.
#پارت_141



خیابان ها هم خلوت بود. هن_ هن کنان لب

جدول ایستادم و خریدهایم را روی زمین

گذاشتم. دستی به پیشانی ام کشیدم و گوشی ام

را از کیف بیرون آورده و شماره ی پویان را

گرفتم.

_مشترک موردنظر خاموش میباشد.

با بهت به صفحه ی گوشی نگاه کردم. مگر میشد؟

نکند اشتباه گرفته باشم؟ سابقه نداشت پویان

خاموش باشد. پوفی‌کردم و دوباره شماره را

گرفتم؛ اما همان صدا...

_مشترک موردنظر خاموش میباشد.

عصبی گوشی را داخل جیبم انداختم. سر ظهری

در این باران کلاغ هم پر نمیزد.نفسم را بیصدا

بیرون فرستادم و این پا و آن پا شدم.

نیم ساعت گذشت و خبری از پویان نشد.

سرفه ی ریز و پشتبندش یک عطسه کردم. گلویم

میسوخت و مثل موش آب کشیده شده بودم.

صدای برخورد‌ دندان هایم به هم، حالم را بدتر از

قبل میکرد؛ حتما باید دنبالم بیایی؟ یعنی آنقدر

دست وپا چلفتی ام که نمیتوانم خودم تنها

بروم؟ لعنتی! به آسمان خیره شدم. باران بند

آمده بود. کلافه نگاهی به تَه خیابان انداختم...

نخیر!

اینجا پرنده هم پر نمیزند. اخمی میان ابروهایم

نشست. قدمی به جلو رفتم و راهم را کج نمودم.

خریدهایم را توی دستم جابه جا کردم که دستی

بازویم را محکم کشید. 

از ترس جیغی کشیدم که دست مردانه ای جلوی

دهانم قرار گرفت! قلبم مثل گنجشک توی سینه ام

بیقراری کرد.

دستان لرزانم گواه حال بدم بود. با وحشت تقلا

کردم تا از میان حصاری که نمیدانستم کیست و

چیست خارج شوم.

حصار محکمتر و صدایش باعث شد موهای تنم

سیخ شده و اشک در چشمانم جمع شود! 

_ دیدی بالاخره به هم رسیدیم؟

اشک تو چشمانم جمع شد! خدایا اینهمه بدبختی

برایم بس نبود؟ چرا... چرا تا کمی لبخند بر لبم

می آوری زهرمارم میکنی؟ تقلاها و جفتک

پرانی هایم هیچ فایده ای نداشت. حصار دستان

چندش آورش محکم تر شد و قلبم با شدت

بیشتری توی سینه ام بیقراری کرد. بغضم را پَس

زدم و با صدای لرزانی گفتم:

_ ولم کن عوضی!

رهایم کرد! به همین راحتی؟!

با خشم دستش را پَس زدم و داد کشیدم:

_ تو یه روانی! یه روانی!
#پارت_142



خونسرد به کف زمین خیره شد و گفت:

_ واقعاً اینطوری فکر میکنی؟

تنها جواب و تائید حرفش، پوزخند تلخی بود که

روی لبهای خشکیدها م نقش بست.

_ مگه نمیدونی عاشقا دیوونه ان؟

سرم را به عنوان تأسف برایش تکان دادم.

_ چرا من؟ این همه دختر تو این شهر، همه ام

مجرد! چرا دست گذاشتی رو منی که شوهر

دارم؟ به منی که ازت  متنفــ....

دستانش را به نشانه ی "کافیه" جلویم نگه داشت.

حرفم را قطع کردم، خشمگین خیره شدم در

چشمانش!

_عشق که این چیزا رو نمیشناسه، میشناسه؟ اینو

تو گوشت فرو کن. من قبل از پویان باهات بودم،

من قبل از پویان دوست داشتمت! اینا کافی

نیست؟ پوزخندی زدم و یه قدم به عقب رفتم:

_ نه. تو یه مریضی که هر کاری میکنی. نمیتونم

درکت کنم. من درکت نمیکنم! نمیفهممت.

چه  مرگته؟

نیشش را شل کرد:

_ قرار نیست که درکم کنی!

چقدر باید میگفتم از این مرد متنفرم؟ اصلا من

فراموشش کرده بودم. یکدفعه سر و کله اش پیدا

شد و سایه نحسش را بر زندگی ام انداخت.

میترسیدم پویان همین حالا در این موقعیت سر

برسد، همیشه ی خدا شانس نداشتم.

_ برو!

_ ساده به دستت نیاوردم، من پا پس نمیکشم

همتا!

قدمی دیگر به عقب رفتم. چانه ام از شدت بغض

لرزان شد و لب زدم:

_ توروخدا برو!

_ ولی تو همه چیو خراب کردی. گند زدی به حسِ

خوبی که بهت داشتم. تا زندگیت رو ازت نگیرم

ول کنت نیستم.

میدونی که نیستم.

بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
#پارت_143


_من گند زدم یا تو که بیدلیل مثل یه آشغال پرتم

کردی بیرون؟

_نگو که وقتی نامزدم بودی، با پویان تو رابطه

نبودی!

دلم به‌هم پیچ خورد و ناباور نگاهش کردم. چقدر

پست بود. قدمی دیگر به عقب رفتم و سعی

کردم آرام باشم، چون این مرد هیچ چیز حالی

اش نمیشد!

_ جون عزیزت برو. الان  پویان میاد، میاد و خون

به پا میکنه.

پوزخندش بیشتر از قبل مرا ترساند:

_من از پویان نمیترسم، اون تویی که میترسی؛

پشتت به پولاش گرمه نه؟ میترسی که باز بشی

اون همتای فقیر و بی همه چیز!

با چند قدم جلو آمد و خودش را به من رساند؛

اما نگاه من پشت سرش خشک شده بود و

احساس میکردم قلبم دارد از حلقومم بیرون

میزند. چقدر از حرفایمان را شنیده بود؟ خدایا

نه...

نه! خودت به زندگی ام رحم کن! دستم را به

گلویم کشیدم و فشارش دادم، داشتم میمردم.

_ تو فقط کافیه طلاق  بگیری تا دنیاتو بهشت

کنم؛ ولی میبینم کله شق تر از این حرفایی؛

نمیدونم تو رو اول بدبخت کنم یا پویان رو؟

کاری میکنم انقدر بدبخت بشی که بیای التماسمو

بکنی، کاری میکنم پویان به بدترین حالت از خونه

بیرونت کنه و حتى تف هم تو صورتت نندازه.

اون روز خیلی نزدیکه عزیزم!

هنوز نگاهم به پشت سرش خشک شده بود.

دستانم میلرزید. قدمی رفتم عقب... قدمی جلو

آمد. فشار دستم بیشتر شد، نفس کم آورده

بودم.

_ببین، منو میشناسی، میدونی حرفم حرفه. تو از

اولشم مال خودم بودی. شده اطرافیانتو بیچاره

کنم میکنم، هرکاری میکنم که بهت نزدیک شم و

روزگارتو سیاه کنم همتا خانم!

کاسه ی صبرم لبریز شد و عربده کشیدم:

_ هر کاری دوست داری بکن! از نظر من تو یه

حیوونی! یه حیوون.

با دستش محکم توی دهانم کوبید. از درد

چشمانم بسته شد و شوری خون را حس کردم.

احساس کردم برق از سرم پریده است. هاج و

واج خیره اش شدم... به من سیلی زد؟! همتا

تحویل بگیر... حقت است! بکش!

دستانم را گرفتم جلوی دهانم تا هق_هق نکنم. از

ضعیف بودن بیزار بودم و حالا...

صدای عربده ای گوش خراش تنم را لرزاند. حس

گنگی داشتم. هرچه که بود الان  ناجی ام شده

بود. 

_ داری چیکار میکنی مرتیکه ی الدنگ؟
#پارت_144


حتی ٰ باورش هم سخت بود؛ ولی بود! بود...

علی رضا یقه ی محمد را در دستانش گرفت و او

را محکم به دیوار کوبید، و با مشت دقیقاً

همان جایی که توی دهانم زده بود، توی دهان

محمد کوبید.

فریاد کشید:

_عوضی کثیف، زورت به یه زن رسیده هان؟!

و با سر روی صورت محمد کوبید. چشمانم از درد

جمع شد. قلبم آنچنان تند میزد و که هر آن

منتظر بودم از دهانم بیرون بیاید. به قول

آقاجون کجای راه را اشتباه آمدم که وضعیتم این

است؟ آنقدر این اتفاقات سریع افتاد که بهت زده

نمیدانستم باید چه کنم. هنگ کرده بودم.

علی رضا محمد را روی زمین انداخت و مشتی

نثار صورتش کرد و داد کشید:

_نشنوم زرزر اضافه کنی؟

محمد با دستش روی صورت علی رضا چنگ زد؛

فقط بلد بود هارت و پورت کند. احساسات

مختلفی داشتم؛ نمیدانستم باید چه عکس العملی

نشان دهم!از پیدا شدن یک ناجی خوشحال

بودم... کتک خوردن محمد دلم را خنک میکرد و

ترس... ترس! علی رضا حرفایمان را شنیده بود،

اگر به پویان میگفت چه؟ بیچاره میشدم، خدایا

نه!

علی رضا داد کشید:

_همتا برو بشین تو ماشین!

از جا پریدم و گیج نگاهش کردم. یقه ی محمد را

ول کرد و با اخم رو به من غرید:

_مگه با تو نیستم؟!

خشک شده سرتکان دادم؛ اصلا مهم نبود که

کیسه ی خریدهایم روی زمین ریخته شده. با

تنی لرزان سوار ماشین دویست شیش آلبالویی

رنگ مادرجون شدم. دهانم خشک شده بود و

چشمانم میسوخت.

سرم را گذاشتم روی داشبورد و ناله کردم:

"_خوشی هم به من نیومده!"

در به شدت باز شد و علی رضا با عصبانیت روی

صندلی، پشت فرمان جای گرفت. گوشه ی لبش

زخمی شده و موهایش هم آشفته و به هم ریخته

بود. بغض داشت خفه ام میکرد. استارت زد و با

شدت ویراژ داد. ماشین در سکوت مطلقی فرو

رفته بود؛ فقط گاهی صدای نفسهای پی درپی

علی رضا می آمد!

از ترس حتی نمیتوانستم نفس بکشم. آنقدر تند

میراند که چشمانم را بسته و هر لحظه منتظر

یک تصادف جانانه بودم.
#پارت_145



زمانیکه ماشین ایستاد، همراه ماشین قلب من هم

ایست کرد.

سرفه ی خشکی کرده و یقه ی کت مشکی رنگش

را صاف کرد. برگشت سمتم و چشمان به رنگ

خونش را به صورتم دوخت. نگاهش بدجوری

سنگینی میکرد و آزارم میداد. سرم را بیشتر

پائین انداختم... خجالت میکشیدم.

پوزخندی زد و با لحن خشکی گفت:

_ خب میشنوم زن داداش؛ این یارو چه زری

میزد؟!

من هم از او سوال داشتم، اینکه اینجا چه میکرد؟

چه جوری آمده بود؟ چرا آمده بود؟ چقدر از

حرفایمان را شنیده بود؟

با دستان لرزان، دستی به صورتم کشیدم و با

صدای گرفته ای گفتم:

_ هیچی... فقط... یه مزاحم بود، یه علاف بیکار!

یک تای ابرویش بالا رفت و با تمسخر به چهره ام

زل زد. سرم بیشتر داخل یقه ام فرو رفت. لعنتی

نگاهش نفس آدم را بند میآورد!

جدی گفت:

_ آها...! اونوقت جالبه که اون مزاحمه هم اسم تو

رو میدونه، هم اسم پویانو! به نظرت جالب

نیست زنداداش؟

دوست داشتم با خشم بتوپم بهش و بگویم به تو

چه ربطی دارد؟ اما نمیشد... نمیشد. لعنتی! نفسم

را بیصدا بیرون دادم و نگاهش کردم. نگاه

اخم آلودش خیره به رهگذرانی بود که از خیابان

عبور میکردند. لحظه ای محو نیم رخش

شدم. جذبه از سر و رویش میبارید.  موهای

مشکی رنگش شلخته روی پیشانی اش چسبیده

بود و زخمی گوشه لب هایش جا خوش کرده

بود.  آب دهانم را قورت دادم و درحالیکه با

انگشتان دستم ور میرفتم گفتم:

_ اون یکی از... یکی از...  به سمتم برگشت.

_ یکی از؟

حرف زدن برایم سخت بود، چه باید میگفتم؟

_ یکی از خواستگارام بود.

خودم هم از حرفی که زدم تعجب کردم. نفسم را

سنگین رها کردم. بی تفاوت پرسید:
#پارت_146


_ خب؟

گیج گفتم:

_خب؟

خشم به صدایش جذابیت بیشتری داد:

_ادامه اش؟

خدایا مرا از این مخمصه نجات بده.دارم دیوانه

میشوم!  پوفی کشیدم. ماشین را روشن کرد و

دور زد و گفت:

_منتظرم.

_ادامه نداره.

تند گفت:

_اُ... نه مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم. پویان

میدونه؟

از همین قسمتش میترسیدم! پویان!

_شما اونجا چیکار میکردید؟

داد کشید:

_ گفتم پویان میدونه؟

از صدای دادش به خودم لرزیدم و سریع گفتم:

_ نه! میشه بهش نگید!

برگشت سمتم و خشمگین نگاهم کرد. زل زدم در

چشمانش و آب دهانم را قورت دادم. نگاهش را

خیلی سریع با همان اخم گرفت و گفت:

_ چی داری میگی؟ نکنه حرفای یارو یادت رفته؟

نشنیدی چی گفت! چه جوری زد تو دهنت. من

نمیرسیدم معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد!

صدایم رنگ عجز به خود گرفت:

_ خواهش میکنم بهش چیزی نگو! من پویانو

میشناسم، میدونم تا خون به پا نکنه ولکن ماجرا

نمیشه نگاه به ظاهر آرومش نکن!
#پارت_147



ماشین را جلوی داروخانه ای پارک کرد. عصبی

دستی به ته ریشاش کشید. نگاهم روی

تهریشاش ثابت شد. چقدر تهریش به او می آمد!

_ داداشه منه، اینا رو به من میگی؟ میشناسمش

که میگم؛ اصلا حقشه! خودمم کمکش میکنم. آقا

رو نگاه...

واسه کی داره شاخوشونه میکشه؟

سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
 
_ بهم فرصت بدید. خودم بهش میگم، از خودم

بشنوه بهتره!

در ماشین را باز کرد و گفت:

_ دیگه منتظر چی هستی؟ دفعه ی بد من نیستم

که آدمش کنم. دفعه ی بعد یه جا تنها گیرت

میاره دیگه، نه؟

همه ی اینها را میدانستم. نمیدانستم باید چه

کنم؟ گاهی باید خود را به نشنیدن، ندیدن،

نفهمیدن زد!

از ماشین پیاده شد و به داروخانه رفت.

ناخنم را توی گوشت دستم فشردم. توان اینهمه

فشار را یکجا نداشتم.  علی رضا چند دقیقه بعد

سوار ماشین شد و چسب زخمی روی پاهایم

انداخت و با لحن سردی گفت:

_بزن گوشه لبت، زخم شده!

دستی به گوشه ی لبم کشیدم و قیافه ام از درد

جمع شد و نالیدم:

_حالا برای این زخم چه بهونه ای واسه پویان

جور کنم؟

برگشت و نگاهم کرد:

_شما زنا که تو این کار استادید! خوب

چاله چوله های صورتتونو میپوشونید و مردا رو

گول میزنید. با کرم پودر بپوشونش!

بعد هم ماشین را روشن کرد و با غر اضافه کرد:

_اگه این آرایش نبود که ما مردا نمیتونستیم

تحملتون کنیم؛ باید دست سازندهاشو بوسید.

میدانستم اگر جوابش را بدهم درشتی بارم

میکند، پس توجهی نکردم و گفتم:

_گوشه ی لب خودتم زخمی شده؛ پس خودت

چی؟

_مهم نیست!
#پارت_148


دلم پیچ خورد و حس مبهمی به سراغم آمد.

حسی که نمیشناختمش! گنگ و گیج کننده بود.

حس شیرینی بود که باعث شد تبسم محوی بر

لبم بنشیند. با دست روی فرمان کوبید و بوقی

زد:

_اَه... برو دیگه!

چسب زخم را توی دستانم گرفتم و فشردم؛ یعنی

حواسش به من بود؟!

غرید:

_من نمیدونم کی به اینا گواهینامه داده!

اما پویان اینگونه نبود؛ علی رضا فرق داشت.

نمیدانم چه فرقی...

_یکی مثل تو از رانندگی میترسه، یکی هم مثل

اینا... نگاه توروخدا! خیابونو با خونه ننه اش

اشتباه گرفته!

هرچه حس خوبی که داشتم پر زد و به هوا رفت.

با عصبانیت نگاهش کردم.خندید:

_واقعاً مگه میشه؟ اصلا هرموقع که یادش

می افتم خنده ام میگیره.  با بدخلقی گفتم:

_نگفتی... اونجا چیکار میکردی؟

قیافه اش جدی شد. لب باز کرد و گفت:

_پویان به من زنگ زد؛ سرش خیلی شلوغ بود.

بدبختی شارژشم تموم شده بود و گوشیش

خاموش شده بود. گفت بیام دنبالت!

با اخم گفتم:

_یعنی نمیتونست یه زنگ بزنه؟ منو مسخره

کرده؟

پوزخندی زد:
 
_تو نمیتونی خودت بیای؟ مگه بچه ای!

خونم جوشید و خشمگین گفتم:

_بله؛ البته اگه داداش حساست بذاره!

بی حوصله گفت:


_بابا کی قضیه رو به پویان میگی؟
#پارت_149



_ گفتم میگم، یعنی میگم!

واقعاً میخواستم بگویم؟ به پویان شکاک حساس؟

مگر عقلم کم شده بود؟

لبش را به طرز مسخره ای کج کرد و گفت:

_ بعید میدونم!

مشکلش دقیقاً با من چه بود! چرا آنقدر

لب ولوچه اش را کجوکوله میکرد؟ نمیتوانست

مثل آدم رفتار کند؟ پشت چراغ قرمز ایستاد و

خمیازه کشید.

_علاف شدیم به خدا!

چپ_چپ نگاهش کردم:

_من که نخواستم بیای.

_پویان که خواست، بعد هم برو خدات رو شکر کن

که سر رسیدم، وگرنه معلوم نبود چه بلایی قرار

بود سرت نازل بشه!

با لحن حرص درآوری گفتم:

_زحمت کشیدی!

_کِی به پویان میگی؟!

خشمگین برگشتم سمتش و غریدم:

_میگم دیگه!

_واقعاً از رانندگی میترسی؟

پوفی کردم. آنقدر از دستش حرص خورده بودم

که معده ام اسید ترشح میکرد و میسوخت.

جوابش را ندادم.

چشمانم را بستم. چه روز نحسی بود! فقط

علی رضا را کم داشتم که خدا را شکر تکمیل

شد.  با یادآوری خریدهایم روی زمین هینی

کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم.

ماشین را حرکت داد و گفت:

_من ماشین میرونم، تو چرا میترسی؟

_خریدامو جا گذاشتم!

_خریدات؟
#پارت_150



_آره، دعوا شد از دستم افتادن زمین و منم

بیخیالشون شدم.

_خب میخواستی نشی!

کلافه گفتم:

_من به پویان چی بگم. دست خالی برم خونه؟

بیخیال شانه‌ای بالا انداخت:

_میگی چیکار کنم؟

_منو ببر یه جایی بتونم چند دست لباس بخرم.

با بهت گفت:

_چی میگی؟ دیوونه شدی؟

دیوانه بود و به من میگفت دیوانه!

_آره. نکنه انتظار داری زرتی بهش بگم چیشده؟

چشمانش را برای یک لحظه باز و بسته کرد.

زمزمه کنان گفت:

_استغفرالله...!

حدس زدم یواش یواش روی سگش دارد بالا

می آید. آب دهانم را قورت دادم و با تته_ پته

گفتم:

_خب... من همینجا پیاده میشم.

روی صندلی جابه جا شد و بوقی زد:

_اگه دست من بود همینجا پیاده ات میکردم، ولی

حیف به پویان قول دادم!

حس مبهمی به سراغم آمده بود، چرا حرف زدن با

او را دوست داشتم؟ هرچند محتوایش پوزخند و

تحقیر و تمسخر بود؟ ناخودآگاه لبخندی زدم. با

دیوانه گشتن هم عالمی دارد.

ماشین را پارک کرد و ترمز دستی را کشید. با

بدخلقی گفت:

_عصابم خرده، میخوام سیگار بکشم.
 
سیگار؟! چیزی که بویش از صد فرسخی بهم

میخورد نفس تنگی میگرفتم؟! دستش رفت برای

درآوردن سیگار که سریع گفتم:
#پارت_151


_نه... نه... نکشیا... من به بوش حساسیت دارم،

نفس تنگی میگیرم.

سرش را صاف چرخاند سمتم. لبش کج به سمت

بالا پرش کرد. حق به جانب نگاهش کردم.
 
_خب چیه؟

_لوس!

_ربطی به لوس بودن نداره.

بیحوصله از ماشین پیاده شد و در را محکم

کوبید. 

_وحشی دیوونه ی مریض عقده ای هیچی نفهم

از حرص نفس عمیقی کشیدم. نفس کم بود دیگر.

با مشت آرام کوبیدم روی پاهایم. دوباره نفس

عمیق... پائین پالتویم را با دست چنگ زدم. اگر

سر ماه به خاطر حرفها و کارهایش سکته نزدم و

دهانم کج نشد، اسمم را عوض میکنم.

به کاپوت ماشین تکیه داده بود و سیگار دود

می کرد. گوشی ام زنگ خورد. از کیفم درش

آوردم و به صحفه اش خیره شدم. از شرکت بود

و میدانستم پویان است. بیخیال گوشی را داخل

کیفم انداختم. خیلی از دستش ناراحت بودم.

علی رضا نصف سیگارش را پرت کرد زمین، با

پایش سیگار زبان بسته را له کرد و پالتوش را از

روی شانه اش برداشت و برگشت. نگاهش قفل

نگاهم شد. بی اختیار ناخنم را روی دستانم

کشیدم تا حرکت ابلهانه ای ازم سر ندهد. دهانم

گس شده بود و قلبم آرام نمیگرفت. لبش را گزید

و دیدم سینه اش بالا و پایین رفت.

نگاهش را گرفت و برگشت و بدون هیچ حرکتی

ایستاد. پوفی کشیدم؛ خدایا چه اتفاقی دارد

میافتد؟ آب دهانم را قورت دادم. سوار ماشین

شد؛ دستش را به فرمان کشید و خیره اش شد.

سکوت و سکوت!

پیچ و مهره های دلم میلرزد و چیزی نزدیکی های

دلم به جلز و ولز میافتد. من آه و او نفس عمیقی

کشید. با صدای گرفته ای گفت:

_خب برم کجا؟ پاساژ قبلی؟

لب زدم:

_نه. دو تا خیابون جلوتر یه مرکز خرید هست!
 
ماشین را روشن کرد، لاین را عوض کرد و صدای

تیک_ تاک راهنما از بین رفت. نفس صداداری

کشید و بی حوصله

گفت:

_چقدر طول میکشه؟
#پارت_152



با لج نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:

_نمیدونم... تو برو، خودم میام.

دنده را عوض کرد و گاز داد.

_اسم مرکز خریدش چیه؟

سرم را به صندلی تکیه دادم و آرام گفتم:

_نمیدونم!

خیلی جدی گفت:

_چند روز بهت وقت میدم تا همه چیزو به پویان

بگی! دوست ندارم برادرم احمق فرض بشه.

حرصم گرفت و گفتم:

_تو نمیخواد نگران این چیزا باشی، چون اصلا

بهت ربطی نداره.

پوزخندی زد و گفت:

_خواهیم دید!

بالاخره رسیدیم. احساس میکردم دیگر انرژی

ندارم. نگاهش رمقم را گرفته و بیحسم کرده بود.

خدایا چرا؟

_اینجاست؟

غمزده گفتم:

_آره، ممنون که رسوندیم. خداحافظ!

از ماشین پیاده شدم. اوهم پیاده شد و گفت: 

_منم میام. بعد که خریدات تموم شد

میرسونمت!
 
_نمیخواد احتیاجی نیست، خودم میتونم.

_لازمه؛ شاید دوباره مزاحمت شد.

از کی تا حالا به فکر من بود؟ در ماشین را قفل

کرد و به سمتم آمد. پالتواش را جلویم گرفت:

_میگیری دستت؟
#پارت_153


دلم... قلبم که هیچ... کل وجودم لرزان شد. کل

وجودم لرزید. قلبم آنقدر تند میزند که احساس

میکنم از روی پالتوی زمستانه ی کلفتم کاملا

پیداست. با دستان لرزان پالتواش را گرفتم. با

هم هم قدم شدیم. حس مبهمم داشت

مرا میترساند. آزارم میداد، وحشت زده ام میکرد.

بی اختیار بغض کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی

عطرش در بینی ام پیچید و دلم هُری ریخت.

دهانم را به ضرب قورت دادم.

_زنداداش؟

صدایش چرا آنقدر گوش نواز است؟ به خودم

آمدم و با حواس پرتی گفتم:

_ها؟

_نمیخوای بری تو؟

تند_تند سر تکان دادم و هول گفتم:

_آره... آره... بریم!

در شیشه ای خودش باز شد و وارد مرکز خرید

شدیم. مرکز خرید بزرگی بود که تازگی ها

ساخته بودند... سه طبقه و بزرگ!

زیرچشمی به صورتش نگاهی انداختم. تهریشاش

چقدر قیافه اش را جذاب و مردانه کرده بود!

برگشت سمتم و نگاهم را غافلگیر کرد. نگاهش پر

از سوال بود.

_از این طرف بریم!

به سمت راست اشاره کردم. مغازه ی مانتوفروشی

آنجا قرار داشت. پشت ویترینش ایستادیم.

مانتوهای عجیب_غریبی قرار داشت که همه

مطابق با مد روز بودند. زیباترینشان مانتوی

ساده اما خوشرنگی قرار داشت. کمی رنگش در

چشم بود... نیلی رنگ!

_قشنگه!

به علی رضا خیره شدم. داشت به همان مانتوی

نیلی رنگ نگاه میکرد. با لحنی که دلم را لرزاند

گفت:

_به رنگ چشماتم میاد!

به پالتواش که توی دستم بود چنگ انداختم.

_امتحانش کن!

آب دهانم را با گره قورت دادم:

_پویان از رنگ روشن خوشش نمیاد.
#پارت_154



پویان اخلاق های خاصی داشت؛ مثالا اجازه

نمیداد سرمه بزنم و رنگ های شاد و جیغ بپوشم.

مثلا غیرتش اجازه نمیداد! همین آزارم میداد. 

ناباور گفت:

_چی؟!

_پویان دیگه.

با لحن وسوسه برانگیزی گفت:

_حالا تو امتحانش کن!

آستین مانتوام را گرفت کشید و مرا به سمت

مغازه هدایت کرد. گویی دل من هم همراه آستین

کشیده شد. وارد مغازه شدیم. پالتواش را از

دستم گرفت، دوست داشتم پالتواش دستم

باشد.

رو به فروشنده گفت:

_حاجی لطف کن اون مانتوی نیلی که پشت

ویترین گذاشتی رو بده.

فروشنده پسری جوان بود و نمیدانم چرا حاجی

خطابش کرده بود.

_من که نمیخرمش چرا الکی بپوشمش!

_شاید خوشت اومد و خریدیش.

_من خوشم اومده اما پویان نمیذاره.

اخمی کرد و مانتو را از دست فروشنده کشید و

به دستم داد. لب گزیدم و گرفتمش. با پاهای

لرزان داخل اتاق پرو شدم و در را بستم. با دیدن

رنگ صورتم وحشت کردم. رنگ گچ دیوار شده

بود. سفید سفید! مانده ام چرا علی رضا با

دیدن قیافه ام وحشت نکرده است. چندتا سیلی

به گونه هایم زدم و نفسم را فوت کردم.

کتم را درآوردم و مانتو را پوشیدم. بهم می آمد؛

اما چه فایده که نمیتوانستم بپوشمش! تقه ای به

در خورد:
_پوشیدی؟ ببینمت.

وحشت زده نگاهی به در انداختم. میخواست مرا

ببیند؟ هول شده، باصدای لرزانی گفتم:

_الان.

و سریع شال مشکی رنگ را روی سرم انداختم و

در را باز کردم و او بدون آنکه نگاهی به مانتوی

درون تنم بیندازد

در چشمانم خیره شد.
#پارت_155


نمیدانم مردمک چشمان او میلرزید یا من!

آهسته لب زد:

_خیلی قشنگن!

مکث کرد.نفس گرفت و در پرو را کوبید به

هم.همانجا روی زمین نشستم و با دست روی

قلبم کوبیدم.

_چه بلایی داره سرت میاد؟ هیس...! خفه شو...

خفه شو... آروم بگیر!

بغض در گلویم شکست. رمقی برایم نمانده بود؛

اصلا  انرژی نداشتم که بخواهم تکان بخورم. چه

بلایی سر من و قلبم آمده بود؟ چرا دلم این همه

بازی درمی آورد؟ چشمانم پر از اشک شد. با هر

ضرب و زوری از جا بلند شدم.

تقه ی محکمی به در خورد و صدای عصبی

علی رضا بلند شد:

_زود باش دیگه!

چرا نمیتوانستم بشناسمش؟ چرا اینگونه بود؟

چرا... چرا... هزاران چرا در سرم وول میخورد و

جوابی برایشان‌نداشتم. پالتوام را پوشیدم...

تصمیم گرفتم بخرمش؛ حتی اگر توی کمدم خاک

میخورد. از اتاق پرو خارج شدم و به سمت

صندوق رفتم. خبری از علی رضا نبود!

_حساب شده خانم.

با تعجب نگاهش کردم. مرد گفت:

_اون آقای همراهتون حسابش کرد!

اخمی میان ابروهایم نشست؛ پیش خودش چه

فکری کرده بود؟ پلاستیک را از دست مرد گرفتم

و عصبی مانتو را‌ مچاله انداختم داخلش. از

مغازه بیرون آمدم. تکیه داده بود به نرده ها و

خیره به زمین بود.

_خودم میتونستم پولشو بدم.

ترسید و از جا پرید.

_چرا حساب کردی؟!
 
از نگاه کردن داخل چشمانم طفره میرفت. کلافه

دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
 
_بعداً با پویان حساب کتاب میکنم.

عصبانی بودم. خودش را به من رساند و هم

قدمم شد. ٰ منتظرش نایستادم. اخمی کردم و

خودم راه افتادم؛

_دیگه چی میخوای بخری؟
#پارت_156


حتی جوابش را ندادم و به راه رفتن ادامه دادم.

_واسه چی میخوایشون؟

غریدم:

_قراره شرکت کار کنم. چند دست مانتو_شلوار

رسمی میخوام.

مات شده گفت:

_شرکت؟!
 
_آره!

توی فکر فرو رفت و حرفی نزد! وارد مغازه ی

مقنعه‌فروشی شدیم. هیچ مقنعه ای نداشتم.

علی رضا درحالی که به مقنعه ها نگاهی

می انداخت گفت:

_فکر کنم مقنعه سرمه ای خوب باشه،به رنگ

چشماتم میاد! ‌باز قلب لعنتی من ارور داد و بازی

در آورد! حالا چه گیری داده بود به رنگ چشمانم،

فقط خدا میداند. برای‌چندمین بار خجالت زده

شدم و سر پائین انداختم.

بی توجه به من به زن فروشنده گفت:

_خانم یه مقنعه ی سرمه ای، طوسی و نیلی

بدید!

برگشت سمتم:

_خودت رنگ دیگه ای نمیخوای؟

_نه، فقط مشکی میخوام، آخه پویان...

چشم غره ای رفت و با لحنی خشمگین گفت:

_مشکی؟

برگشت سمت فروشنده:

_همینا.

با اعتراض گفتم:

_نه!