رمان حاملگی ناخواسته
969 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_117



_خرس گنده شده، مامانش باید جوراباشو پیدا

کنه؟

شانه‌ای بالا انداختم:

_تیتیش مامانیه.

_مثل اون داداش بزرگشه. اَه یادته سر اسمش

چقدر حساس بود؟ کسی حق نداره علی صداش

بزنه.

_نساء هرکسی یه اخلاقی داره. به تو چه آخه.
 
_دلم میسوزه واسش بابا.  کلافه نگاهش کردم:

_فعلا بشین اینجا تا برم ببینم پویان چیکارم

داشت.

_باشه، اما زود بیا میترسم مادرشوهرت قورتم

بده!  سری به عنوان تأسف تکان دادم. خواستم

بروم که سریع گفت:

_همتا... همتا... اون مانتو طوسی ات که قولشو

بهم داده بودی هم بیار.  چپ_ چپ نگاهش

کردم: 
_عقل کل، جلو پویان نمیتونم!

سریع بالا رفتم. در اتاق خواب را که باز کردم با

دیدن پویان و علی رضا توی اتاق دلم ریخت و با

تعجب نگاهشان کردم. پویان بغل کمد ایستاده

بود و ساکی در دستش بود. علی رضا هم تکیه

داده به دیوار بی حوصله تماشایش میکرد.
 
پویان سریع متوجه حضورم شد و گفت:

_همتا چرا دم در وایستادی؟ بیا تو.

علی رضا اخمی کرد و سرش را پائین انداخت.

با بهت گفتم:

_چیشده؟

پویان آهی کشید:

_هیچی! فقط باید دو روز برم مالیر.

سوئیچ را داد دست علی رضا و گفت:
#پارت_118



_احتیاجت میشه! بگیر، لج نکن علی رضا!

نفس عمیقی کشیدم. پویان سفر کاری زیاد

میرفت، با اینکه چند روزی از دستش خلاص

میشدم ولی با کارهایش دیوانه ام میکرد و هر

روز زنگ میزد، هر روز چک میکرد و هر روز

نگران میشد. همان بهتر که نمیرفت! تحمل

خودش راحت تر از تحمل کارهایش بود. علی رضا

با اخم دستش را پس زد:

_مال دوستمو میگیرم!

پویان غرید:

_علی...!

سریع حرفش را اصلاح کرد:

_علی رضا!

علی رضا خشمگین شد:

_دِ کاراتم زوره. بگیر خودتم بیشتر از من بهش

احتیاج داری.

پویان پوفی کرد. ساک را روی تخت گذاشت و

گفت:

_من با آرش میرم.

علی رضا نگاهی به من منگ شده انداخت و گفت:

_خب بده به زن داداش، شاید احتیاجش بشه.

پویان نیم نگاهی به سمتم انداخت:

_نه، همتا از رانندگی میترسه.

علی رضا نیشخندی زد و با تمسخر نگاهم کرد.

خشمگین شدم! حالا پویان میمرد این حرف را

نزند؟

بیتفاوت گفت:

_پویان گیر نده جون هرکی که میپرستی.

آدامسش را توی دهنش جابه جا کرده و از کنارم

عبور کرد. بوی عطر تلخش زیر بینی ام رقصید.

بوی عطرش خاص و خوشبو بود. درست همانند

خودش!  ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم...

دستان سردم را روی صورتم کشیدم. علی رضا از

اتاق خارج شد.
#پارت_119


با صدای گرفته ای گفتم:

_چیشده پویان؟

پوفی کشید:

_هیچی! ولی آخر این علی رضا دقم میده؛ انگار

من برادر بزرگترشم، جامون عوض شده.

_زیادی حساس شدی، چیکارش داشتی؟

آمد سمتم و دستانم را گرفت. بوسه ای روی دست

چپم کاشت و گفت:

_بهتره بگی چیکارت دارم.

لبخندی زورکی زدم و گفتم:

_چه کاری؟

بغلم کرد و سرش را توی گردنم فرو برد و نفس

عمیقی کشید.

_اینکه مواظب خودت باشی، اینکه...

با اخم پسش زدم و به تندی گفتم:

_اینکه بدون اجازه جایی نرم، اینکه هر دقیقه در

دسترس باشم، اینکه بدون آژانس پا بیرون

نذارم، ها؟ اینا رو حفظم پویان، بس کن!

بهت زده گفت:

_همتا...!

بغلم کرد. سعی کردم از آغوشش بیرون بیایم.

سفت تر محصورم کرد و گفت:

_آروم همتا!

عصبی پوزخندی زدم:

_داری با کارات کلافه ام میکنی.

اخمی کرد و گفت:

_کلافه؟ بده نگرانتم؟

_ بین نگرانی با شک و ترس فرسخها فاصله است.

بین نگرانی و چِک کردن کلی تفاوته.
#پارت_120



رهایم کرد و عصبی دستی به پیشانی اش

کشید.

_دوست داشتن منو واسه خودت اینطوری تفسیر

نکن! من بیشتر از چشمام به تو اعتماد دارم.

بغضم را قورت دادم. کی تمام میشد این اسارت؟

کی رها میشدم؟ کی درِ این قفس خفقان آور باز

میشد... کی؟

وقتی که پرواز کردن از یادم رفت؟

با مشت پس تخته سینه اش کوبیدم و داد

کشیدم:

_کو...؟ چه کشکی چه دوغی؟ اعتمادی بین منو

تو هست؟ پویان من از چک کردنات متنفرم!

چشمانش را ریز کرد. رگ متورم شده ی گردنش

چشمم را زد. مچ دستم را گرفت و فشرد. نفسم

گرفت. بلند داد کشید:

_دِ من اگه بهت اعتماد نداشتم...

حرفش را نصفه و نیمه خورد. مات شده گفتم:

_اگه نداشتی چی؟

به شدت پسم زد و به سمت کمد رفت. با

عصبانیت چند دست لباس را ندیده چپاند توی

ساکش! 

قلبم نمیزد. هنگ کرده بودم، دوباره تکرار کردم:

_پویان اگه نداشتی چی؟

زیپ ساکش را بست و پالتو اش را به تن کرد.

بغضم شدت گرفت و لرزان گفتم:

_اگه نداشتی چی؟

برگشت سمتم و صاف در چشمانم زل زد.

بی انعطاف و بیرحم غرید:

_من که مادر مفنگیتو میشناختم... میدونستم از

چه قماشی هستی و کدوم قبرستونی به دنیا

اومدی و بزرگ شدی؛ اما اونقدر دوست داشتم،

اونقدر بهت اعتماد داشتم که گذاشتم زنم بشی!

ناگهان اتاق توی سکوتی مطلق فرو رفت؛ فقط

صدای"تیک_تاک" ساعت می آمد. قلبم که هیچ،

کل نقاط حسی بدنم از کار افتاده بود... نفس

نداشتم، نبض نداشتم؛ گویی مُرده بودم. ایستاده

با چشمان اشکی مُرده بودم، آن هم روبه روی

شوهرم، که خودش هم با بهت و پشیمانی

خیره ام بود. دوباره"تیک_تاک" ساعت... گوش

هایم زنگ زد.  دوست داشتم نفس بکشم اما

نمیشد. پویان عقب عقب رفت، به در بسته اتاق

خورد. حقارت از سر و وضعم میبارید...
 
حقارت و حقارت و حقارت! خفت و خواری!

ضعیف بودن.. بدبخت بودن...

پویان در را به شدت باز کرد و بیرون رفت.
#پارت_121



باصدای کوبیده شدن در، همان جا روی زمین

افتادم. با دست گلویم را فشردم.

"نه همتا تو نباید گریه کنی" موهایم را با دست

فشردم همتا گریه نه!

باز هم صدای تیک_تاک ساعت... تیک_تاک

تیک_تاک... مادرم! مادرم! وای... سرم را با دستانم

گرفتم.  کسی تقه ای به در زد.

یک تقه...

دو تقه...

سه تقه...

چهار تقه...

پنج...

شش...

هفت... 
وای مادرم! پویان دقیقا به من چه گفت؟ حتی یاد

آوری اش دردآور است. در باز شد... کِه بود؟ مهم

نیست. مهم من بودم و جوانی ام، من بودم و

زندگی ا م که داشت تباه میشد.
 
_زن داداش؟!

مگر میشد صدای علی رضا را نشناسم؟ مگرمیشد؟

صدایش تمسخر نداشت، پوزخند نداشت، عصبی

نبود، خشمگین نبود. به خداوندی خدا قسم که

صدایش نگران بود... به خداوندی خدا!

صدای آرامش که نامم را میخواند کل وجودم را

سوزاند.

_همتا چیشده؟!

قلبم سوخت، کل وجودم سوخت... چه زیبا گفت

همتا! همتا چه اسم زیبایی بود. او گفت همتا!

سرم را بالا بردم... تا نگاهم را دید، چشمانش را

دزدید و به طرف تخت خواب رفت. سوئیچ

ماشین پویان را برداشت...

چشمانم میسوخت. صدای نفسدهای کشدارش

فضای اتاق را پر کرده بود. آنقدر اشک را توی

چشمانم نگه داشته بودم که چشمانم درد میکرد.

صدای پیامک گوشی ام بلند شد. علی رضا کمی

مکث کرد و گفت:

_با پویان دعوات شده؟

خشمگین نگاهش کردم و گفتم:
#پارت_122


_به تو ربطی نداره!

با یک حرکت از جا بلند شدم. گلویم از شدت

بغض درد میکرد. پوزخند صداداری زد و گفت:

_خب... چرا پاچه میگیری؟

با انزجار نگاهش کردم و داد کشیدم:

_برو بیرون!

با حالت بدی در چشمانم زل زد....

نمیدانم کینه بود، نفرت بود، خشم بود... هرچه

بود باعث شد احساس کنم برای لحظه ای قلب

ندارم؛ برای لحظه ای احساس کردم مُرده ام.

با اخمهای درهم دور شد و از اتاق بیرون رفت.

نفسم را با شدت مهار کرده و سرم را میان

دستانم گرفتم. زمان‌ می برد تا به خودم مسلط

شوم. تا حرف نفرت انگیز پویان را فراموش کنم!

کم از او بدم می آمد، با حرفش آتشم زد. با

حرفش قلبم را شکست. دستی به صورتم کشیدم.

به طرف کمد حرکت کردم و مانتو طوسی رنگم را

برداشتم تا به دست نسا بدهم.  توی پذیرایی روی

کاناپه نشسته بود و با گوشی اش ور میرفت.

مانتو را به دستش دادم و گفتم:

_دیگه چی میخوای؟

لبخندی زد و گفت:
 
_هیچی دستت درد نکنه!

از جایش بلند شد و گفت:
 
_ببخشید مزاحمت شدم. به خدا لازمش داشتم. 

بی.حوصله گفتم:

_اشکالی نداره!

لبخندی زد و خداحافظی کرد. آن قدر بی حوصله

بودم که حتی تا دم در هم بدرقه اش نکردم. به

اتاق پناه آوردم روی تخت ولو شدم. میخوابیدم

بهتر بود، تا آشکارا صدای نفسدهای خودم را

بشنوم.  چقدر بد بود هر روز آرزوی مرگ کردن.

چقدر بد بود! 
***
#پارت_123


قدمی جلو آمد. قدمی به عقب رفتم. قلبم

بی مهابا بر سر و سینه ام میکوبید و میخواست

از حلقم بیرون بزند. از‌ وحشت نفس نفس زدم.

لبخند وحشتناکی روی لبانش نقش بست و

گفت:

_نبینم جوجوم اینجوری بلرزه؟

ترس چنگ زد به دلم. با چشمانی گشاد شده

نگاهش کردم. آنقدر عقب رفتم که چسبیدم به

دیوار. دستانش را روی‌دیوار بالای سرم گذاشت و

محصورم کرد.

قلبم نزد، زمان ایستاد... یخ زدم... مُردم.

و او سرش را کج کرد و با چشمان گرد و قهوه ای

رنگش خیره نگاهم کرد. صدایش بم و ترسناک

بود:

_دیدی نمیتونی از دستم در بری! هرجا بری میام

همتا.

سرش را آورد جلو... جلو... جلوی جلو...

نفسهایش به صورتم میخورد و حالم را به هم

میزد. آب دهانم خشک شده بود و چشمانم

سیاهی میرفت.

_من قفلم به زندگیت. نمیتونی فرار کنی.

و با یک حرکت سرش را جلو آورد.

وحشت زده از جا جهیدم و با دست به پتو چنگ

زدم. بند_ بند وجودم میلرزید. گیج و منگ بودم.

بدنم کوره ی آتش شده بود. عرق درشتی روی

پیشانی ام نقش بسته بود. میسوختم...

میسوختم... میسوختم!

بغض بیرحم من ریشه زد. جوانه زد... بزرگ شد...

فشار آورد... باز هم فشار آورد و با یادآوری

خوابم ترکید! دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شده

بود. چهره اش جلوی چشمانم نقش بست و اشکی

روی گونه‌ام چکید. صدایش توی

گوشم همانند ناقوس مرگ میرقصید:

_دیدی نمیتونی از دستم در بری! هرجا بری میام

همتا...!

دست چپم را با شدت به چشمانم کشیدم. خدایا

چقدر نفس کشیدن برای من سخت بود! خدایا تا

کِی؟ تا کِی؟

خواستم دو روز زندگی کنم. آرامش داشته باشم.

همه اش شده امتحان الهی! 

بدن لرزان و بی جانم را تکان دادم و پتو را که به

بدنم چسبیده بود را کنار زدم. گلویم آنقدری

میسوخت که حتی آب دهانم را هم نمیتوانستم

قورت بدهم. دوباره صدای پیامک گوشی ام بلند

شد. ساعت را نگاه کردم... یک شب بود.

از جا بلند شدم. سرم ناجوان مردانه تیر میکشید.

با درد، دستم را به دیوار گرفتم و بیحال خودم

را به گوشی رساندم.

پوزخند، گوشه لبم جان گرفت. پویان بود و سیل

پیامک ها و تماس های بی پاسخش. پویان بود و

سیل التماسهایش... با حرفش قلبم را تیره و تار

کرده بود و انتظار داشت با یک غلط کردم

ببخشمش؟ حالم خوب شود؟
#پارت_124



پس هنوز مرا نشناخته بود. بیحال شالم را سَر

کردم نگاهی توی آینه به خود انداختم. صورت

پریشان و رنگ پریده ام و چشمان سرخ و

اشکی ام نشان دهنده حال نزارم بود. با دست و

پاهای لرزان از اتاق آسه آسه خارج شدم و

راه آشپزخانه را در پیش گرفتم. فینی کردم و

خواستم چراغ را روشن کنم که احساس کردم

کسی پشت سرم است. 

با ترس برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. سایه

ی تاریکی معلوم بود. صدای نَفس_نَفس میامد.

چه کسی آنجا بود؟

و نقطه‌ای کوچک ته قلبم صدای نفس_نفس زدن

ها را شناخت، اما آن قدر حس ناشناخته ضعیف

بود که با ترس‌خواستم جیغی بکشم که چراغ

روشن شد و هیکل علی رضا بود که مقابلم نمایان

شد، و حس ته قلبم گویی پررنگتر شد و تمام

وجودم را پر از شیرینی کرد؛ اما حرکاتم دست

خودم نبود. وحشت زده هینی کشیدم و دستم را

جلوی دهانم گذاشتم. چشمان سُرخش را در

چشمان اشکی ام دوخت.
 
انگار صدایش کمی گرفته بود:

_اینجا چیکار میکنی زن داداش؟

نفس عمیقی کشیدم. چشمانش را ریز کرد و

موشکافانه نگاهم کرد:

_حالت خوبه؟

نمیدانم چرا هروقت او را میدیدم هیجان زده

میشدم! به خداوندی خدا قسم نمیدانم چرا؛

اصلا مهم نبود صبح دعوا کردیم و من او را با

انزجار نگاه کرده بودم و او به من گفته بود پاچه

میگیری!

نیشخند عمیقی زد و سرش را کج کرد:

_پویان چندبار زنگ زد این جا، نگرانت بود.

اسم پویان که آمد تمام حس های خوب پر کشید

و رفت و باعث شد با اخم بگویم:

_شما عادت دارید هر دفعه آدمو بترسونید؟

و دوباره از تو به شما تغییر کرده بود این مجهول

گستاخ!

شانه ای بالا انداخت. از میان چهارچوپ آشپزخانه

کنار رفتم تا کامل وارد شود.

_به من ربطی نداره نصفه شبی عِین روح وارد

آشپزخونه میشید و باز من شما شده بودم. 

_آها اونوقت حق آب خوردنم ندارم.

انگار خیلی شنگول بود. غش_غش خندید و

گفت:

_داری، اما ترسویی! مگه آدم از رانندگی میترسه؟

ای خدا...
#پارت_125


خنده اش شدت گرفت. نمیدانستم از عصبانیت

چه کار کنم. لبم را به دندان گرفتم تا درشت

بارش نکنم. با حرص به سمت یخچال رفتم و

پارچ آب را از یخچال بیرون کشیدم و گفتم: 

_دیگه ببخشید.

_با پویان دعوات شده؟

عضلات صورتم منقبض شد و آب دهانم را قورت

دادم. گلویم هنوز هم میسوخت. به او چه ربطی

داشت؟!

آب را توی لیوان ریختم و جرعه ای از آب خوردم،

سوزش گلویم بهتر که هیچ، بدتر هم شد. چهره ام

را درهم کردم.سرفه ای کرد و گفت:

_فهمیدم.

سرش را روی میز گذاشت و موشکافانه نگاهم

کرد. جرعه ی دیگری از آب خوردم

_بلدی یه کم گُل گاو زبون درست کنی؟

با چشمانی گِرد شده گفتم:

_واسه چی!

چشمانش را فشرد:

_سرم داره میترکه!

_مگه گُل گاو زبون واسه سردرد خوبه؟

عصبی گفت:

_آره، خیلی آرومم میکنه، میتونی درست کنی؟

دارم میمیرم.

آب را یک ضرب بالا کشیدم. پارچ را توی یخچال

گذاشتم و لیوان را روی کابینت.

خواستم خون سرد و بی توجه به او بروم و

ضایعش کنم اما نمیدانم چرا با دیدن چشمان به

رنگ خونش منصرف شدم و ایستادم.

بیفکر گفتم:

_میخوای واست ماساژش بدم خوب بشی؟

احساس کردم جاخورد!

به طرفش رفتم و گفتم:
#پارت_126


_پویان هرموقع میگرنش عود میکنه ماساژ میدم

خوب میشه. 

روی صندلی کنارش نشستم و گفتم:

_سرتو بذار روی میز تا واست ماساژش بدم!
 
و من دیدم سیب گلویش را که بالا و پائین شد!

چشمانش را بست و بی چون و چرا سرش را

روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید و من تازه

فهمیدم میخواستم چه غلطی بکنم!

من هم نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرامش بخرم،

اما دریغ...!

دستانم را با طما نینه به شقیقه اش رساندم و آب

دهانم را بلعیدم. شروع کردم به ماساژ دادن

شقیقه اش! تمام تلاشم را کردم تا به بهترین

شکل ممکن سردردش را خوب کنم. پلکهایش

لغزید و با شگفتی دیدم که دستان خودم هم

به طور مسخره ای میلرزد. با دیدن پیشانی خیس

علی رضا قلبم خودش را همانند احمقها به در و

دیوار سینه ام کوبید.

به طوری که قفسه ی سینه ام بالا و پائین شد و

نفسهایم کشدار... دست کشیدم.

او هم سرش را از روی میز برداشت. به گلدان

روی میز خیره شد. بدون آنکه به چشمانم نگاه

کند با اخم گفت:

_چه مسخره! واقعا پویان با این ماساژ خوب

میشه؟

پوزخندی زد.خشک شدم و زیر لب غریدم: 

_بی لیاقت.  از صندلی بلند شدم. با کمال پروئی

گفت: 
_برو یه لیوان گل گاو زبون درست کن برام.

سرم درد میکنه!

اما هنوز هم به چشمانم نگاه نمیکرد،

من هم بدتر از او! 

درحالیکه به درز سرامیک های قهوه ای آشپزخانه

نگاه میکردم گفتم:

_تو به سنگ پا گفتی زکی! میدونستی؟

_من گل گاو زبونو شیرین میخورم، اینطوری

خیلی خوشمزه میشه!

_اما من بلد نیستم درست کنم!

و وقتی جوابی از جانبش نشنیدم فوری از

آشپزخانه به بیرون رفتم، درحالیکه قلبم به طور

مسخره ای تند میزد.
#پارت_127


صبح شده بود، زمان و مکان هم از دستم در رفته

بود؛ آهی کشیدم. درست است پویان با حرفش

نابودم کرده اما باید زندگی کرد، با زانوی غم بغل

کردن چیزی درست نمیشود. خیلی کارها میشود

توانستم بکنم؛ پویان عاشق من است و این یعنی

برگ برنده!  لبخند شیطانی زدم. کمی به صورتم

صفا دادم که گوشی ام زنگ خورد. حدس زدم

پویان باشد، اما شماره مهناز بود!
 
مهناز... خواهر محمد! قلبم آتش گرفت و پاهایم

شل شد. سریع دکم هی اتصال را زدم و به

سرعت جواب دادم:

_بله؟

_سلام.

روی تخت نشستم. چقدر بد بود که آن قدر

ضعیف بودم؛ اما دوستش داشتم، او دوستم بود! 

_سلام.

_میخوام ببینمت.

تخت را چنگ زدم و گفتم:

_چرا؟ مگه چیزی هم درست میشه؟

_آره؛ البته اگه بخوای!

_من میخوام، اما تو نمیخوای که بشه.

سریع گفت:

_الان وقت این حرفا نیست همتا!

آرام گفتم:

_آدرس بده.

_بیا محله ی قدیمی. همون پارک!

آب دهانم را قورت دادم:

_باشه.

_خداحافظ!

و بوق متمد...
#پارت_128



سریع از جایم بلند شدم. قلبم تند میزد، محلش

ندادم و چون هوا سرد بود لباس گرمی پوشیدم.

از اتاق خارج شدم.

قدمهایم را تند برداشتم. در دل خدا خدا میکردم

که با کسی روبه رو نشوم، مخصوصا مادرجون

که خدا بخیر کند!

از خانه بیرون رفتم و با عجله تاکسی گرفتم.

دست و پاهایم سِر شده بود؛

تاکسی جلوی پارک نگه داشت. تقریبا نیم ساعت

توی راه بودیم. با عجله پول را حساب کردم و از

تاکسی پیاده شدم.

وارد پارک شدم و تمام خاطره های خوب و بد بر

سرم آوار شد.

خاطره های بدش بیشتر بود. خاطره هایی که با

بیرحمی اشک را بر چشمانم مینشاند. روی نیمکت

همیشگی نشستم و سرم را پائین انداختم. هر

موقع که از مادرم عصبی میشدم به اینجا پناه

می آوردم... مهناز بود که به دادم میرسید

و دلداری ام میداد! آرامم میکرد. نفس را با شدت

بیرون فرستادم.

_بَه _بَه... اینجارو ببین، همتا خانم؟!

گویی بمب ساعتی توی مغزم ترکید! عرق سرد

روی پیشانی ام نشست. اکسیژنی برای بلعیدن

نبود... اکسیژنی نبود ..برای ادامه ی حیات...

اکسیژنی نبود برای نفس کشیدن... مگر میشد این

صدا را نشناخت؟ نه...

نالیدم:

_نه خدا...! الان وقتش نیست. اینم یه خوابه،

نه؟!

اما دوباره صدای نحسش همه ی باورهایم را به

هم ریخت: 
_پارسال دوست، امسال آشنا!

این محمد بود! همانی که قول داده بود روزی

زندگی‌ام را ویران کند. همانی که خیانت کرد. مرا

پَس زد. همانی که روزی مثل احمق ها

میخواستمش. محمد ناظری، نامزد قبلی ام...

برادر مهناز.

با دست چنگ زدم به نیمکت آهنی نارنجی رنگ

پارک؛ عوض نشده بود.

همان شکلی بود. قد متوسط، چشمانی گرد و

قهوه ای رنگ که هیچوقت از خاطرم نمیرود.

نه‌ از روی عشق، بلکه نفرت! درست روزی که

چشمانش مملو از نفرت بود و دستم را گرفت و

کشید و مرا به خیابان انداخت و گفت:

"_دیگه به دردم نمیخوری همتا."

پلک زدم و قدمی به جلو آمد:

_خوبی عزیزم؟

با گفت عزیزمش منجز شدم و نگاه بدی به او

انداختم.

_نمیدونستم انقدر از دیدنم تعجب میکنی!
#پارت_129



لبخند محوی زد. صورتم از انزجار جمع شد و

گفتم:

_حالم ازت به هم میخوره عوضی!

خندید و باعث شد گوشه ی چشمانش چین

بخورد:

_اما من هنوزم میخوامت مثل قدیما... دلم واسه

چشمای سرکش و خوشرنگت تنگ شده؛ که سرمو

فرو کنم داخل موهای ابریشمیت.

کیفم را چنگ زدم و از جا بلند شدم. به وضوح

میلرزیدم. نفرتم از او حد و اندازه نداشت. یک

آدم چقدر میتواند پست و وقیح باشد؟

دستش را به نشانه تسلیم جلو آورد و گفت:

_خب حالا جوش نیار، ببخشید حواسم نبود تو

یه زنِ شوهر داری!

غریدم:

_فقط گمشو! حساب اون خواهر نمک به حرومتم

بمونه واسه بعد، من اشتباه میکردم، جفتتون لنگه

همید.  لبخندی زد و خونسرد گفت:
 
_ شنیدم شوهرت از ما بهترونه

_فقط گمشو محمد، گورتو از زندگیم گم کن.

سر تکان داد و سمت نمیکت رفت. نشست و

دستش را پشت نمیکت آویزان کرد:

_میدونه قبلا نامزد داشتی؟

یخ زدم! مات شده نگاهش کردم. حدس زدم رنگ

و رویم پریده باشد.

_ولی خب من که بهش نمیگم، اگه باهام راه

بیای...

سرم داشت از درد میترکید. نمیدانستم از

عصبانیت چه کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_اسمتم حالمو به هم میزنه، دست بردار...!

ولم کن...!

این بشر که بود؟ چه از من میخواست؟ چرا دست

از سرم برنمی داشت؟ چرا نمیفهمید برایم مُرده؟

چرا نمی فهمید من متاهلم؟ چرا آن قدر نفرت

انگیز بود؟ سعی کردم خونسرد باشم؛ اما مگر

میشد؟

_دست از سرم بردار! این تو بودی که پسم زدی و

خیانت کردی، پس این همه مسخره بازی در

نیار!

چشمانش را گرد کرد و گفت:
#پارت_130



_هنوز یادته؟ من فکر میکردم اونقدر دوستم داری

که همه ی اینا رو فراموش میکنی و وقتی منو

دیدی میپری تو آغوشم. حالا هم دیر نشده همتای

من، بیا بغلم به یاد قدیما...!

احساس کردم میخواهم هرچه را خورده ام بالا

بیاورم. چشمانم را از درد بستم. محتویات

معده ام بالا آمد اما سریع قورتش دادم. حالم

داشت به هم میخورد.

با چشمان به خون نشسته خیره اش شدم.

_فکر کردن نمیخواد همتا... بیا اینجا.

و با دست به آغوشش اشاره کرد.

با نفرت گفتم:

_چرا سعی نمیکنی بمیری؟

خندید... بازهم خندید... نمیدانست خنده هایش

چقدر حالم را به هم می زند. نمیدانست!

_ناز نکن ملوسک!

با حرص کیفم را روی دوشم انداختم، خواستم

بروم که گفت:

_من چیز پنهونی ندارم. این تویی که گذشتت رو

مخصوصا منو از شوهرت پنهون کردی؛ پس از من

بترس!

_چرا نمیفهمی هیچ غلطی نمیتونی بکنی؟ من

ازت نمیترسم محمد ناظری. تو هیچی نیستی؛

فقط یه بدبختی که خیلی دلم واسش میسوزه! 

دروغ میگفتم مثل سگ! از او میترسیدم، خیلی

هم میترسیدم. ‌درحالیکه با نگاه کثیفش هیکلم را

میکاوید چشمکی زد و گفت:
 
_خواهیم دید خانم همتا کبیری!

ترسناک سر تکان داد و زمزمه وار گفت:
 
_خواهیم دید...

تنم لرزید. ماندن را جایز ندانستم. با صدای بلند

داد زد:

_منتظرم باش همتا! همه جا منتظرم باش! من

ازت نمیگذرم... نمیگذرم.

بلندتر فریاد کشید:

_نمیگذرم، اینو بفهم! خوب تو گوشای کرت فرو

کن، تو تهش جات اینجاست!
#پارت_131



قدم هایم را تندتر برداشتم. بغضم ترکید و با

حرص و اشک غریدم:

_"بسه... بسه خدا! بسه... تمومش کن! دیگه

نمیتونم دیگه بریدم؛ اصلا فکر کن بنده ای به

اسم من نداری، ولم کن!  دیگه نمیتونم.

اشکهایم شدت گرفت. برای تاکسی دست تکان

دادم و با صدای بغض آلود به راننده گفتم:

_آقا برو سعیدیه.

سرم را به شیشه چسباندم. صدای قلبم را

میشنیدم! صدایش توی گوشم زنگ میخورد:
 
_من ازت نمیگذرم...

_نمیگذرم فهمیدی؟

_منتظرم باش!

_همه جا...

سرم از درد داشت میترکید. بی قرار تکانی به

خودم دادم. بدبختی های من تمامی نشدنی بود.

چه میشد اگر پویان میفهمید؟ طلاقم میداد! بعد

هم مادرجون چک و سفته هایم را به اجرا

میگذاشت و بدبخت تر میشدم.
 
بالاتر از سیاهی که رنگی نبود، بود؟ شاید هم

بالاتر از سیاهی رنگ روزهای من بود. رنگ

زندگانی من!

تا رسیدن به خانه هزار جور فکر کردم و وحشت

را به دلم راه دادم از درونم میلرزیدم. سرم را رو

به آسمان کردم و‌ گفتم:

-خودت به خیر بگذرون خدا!

تکلیفم با خودم هم مشخص نبود، با خودم و

خدایم. در را باز کردم و وارد خانه شدم.

مادرجون، علی رضا و امیرحسین روی کاناپه

نشسته بودند و فوتبال تماشا میکردند. پوزخندی

زدم و خواستم فرار کنم که مادرجون سریع

مرا دید و گفت:

_همتا بیا اینجا!

پوفی کردم و کلافه برگشتم. علی رضا حتی

زحمت نداد سر بلند کند و امیرحسین هم که

محو تماشای فوتبال بود.مادرجون گفت:
 
_کجا بودی؟

فکر نمیکردم جلوی این ها این سوال را بپرسد.

چشمانم را ریز کردم تا قصدش را بدانم. وقتی

چیزی دستگیرم نشد، شانه ای بالا انداختم و

گفتم:
#پارت_132


_رفته بودم هوا خوری.

_قبلش بهم بگو کجا میری؛ پویان الان  اومده و

نگرانته، نمیدونستم بهش بگم زنش کجاست.

پویان؟ آمده بود؟ واقعا حوصله اش را نداشتم. به

بالا اشاره کرد:

_تو اتاقتونه.

کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و بدون هیچ

حرفی از پله ها بالا رفتم و زیر لب ادایش را

درآوردم:

_نگرانته!

به اتاق رفتم. روی کاناپه نشسته بود و سرش را

میان دستانش گرفته بود. تا صدای در را شنید

سریع از جایش پرید.

بی توجه به او، بدون اینکه نیم نگاهی به جانبش

بیندازم، به سمت کمد رفته و شالم را درآوردم.

صدای گرفته اش به گوشم رسید و اخم کردم. 

_همتا...! 
دکمه های مانتوام را باز کرده و قیافه ام را جوری

نشان دادم که از وجودش اینجا منزجرم؛ البته

دروغ هم نبود!

صدایش گرفته تر از قبل شد:

_به خدا دیشب نتونستم چشم رو هم بدازم، آروم

و قرار نداشتم. حالم خیلی بد بود، خیلی... همتا

من معذرت میخوام! میدونم اشتباه کردم، واقعا

اشتباه کردم و یه حرف بی ربط زدم، تو خانمی

کنو ببخش عزیز دلم!

مانتوام را با خشونت از تن بیرون کشیدم.

صدایش خش داشت:

_کارم یه هفته طول میکشید، نتونستم طاقت

بیارم و بمونم.

مانتوام را پرت کرد داخل کمد و به سویش

برگشتم. دست راستش را با باند سفید رنگی

بسته بود. پوزخندی زدم و گفتم:

_آبی که ریخته شده جمع نمیشه پویان. بد کردی!

نمیتونم فراموش کنم چی بهم گفتی.

نزدیکتر شد که سریع دستم را به نشانه ی ایست

جلویش قرار دادم و گفتم:

_پویان جلو نیا! انقدر حالم بده که حوصله ی

توجیه های مسخرهاتو ندارم.

نفس عمیقی کشید و چشمانش را به هم فشرد.

سر تا پا مشکی پوشیده بود و موهایش ژولیده

و آشفته روی‌پیشانیاش ریخته بود.یاد بچه های

چهار_پنج ساله افتادم که از مادرانشان چیزی

میخواهند و مادرانشان آن چیز را

نمیدهند و دعوایشان میکنند.
#پارت_133



با تمسخر گفتم:

_انگار من بودم که هرروز التماس میکردم با من

ازدواج کن، تو که شرایط لعنتی منو

میدونستی.  لب بالایی اش را به دندان گرفت و

دستی به پیشانی اش کشید.

ادامه دادم:

_اگه دلتو زدم...

انگشت اشاره اش را سریع روی لبانم گذاشت و

گفت:

_هیس!

ساکت شدم. خیره شد در چشمانم و گفت:

_هرچی میگی بگو... حقمه! من فقط اینو میدونم

که بدون تو نمیتونم زندگی کنم.

سرم را کنار کشیدم و غریدم:

_دوست داشتنت، نوع ابراز علاقه ات آزارم میده؛

همش به درد عمه ات میخوره.
 
با آرامش گفت:

_نمیخوام دعوا کنیم.

_پس هیچی نگم و خفه خون بگیرم؟

_من اینو نگفتم.

صدایم را کمی بردم بالا:

_آره... آره... هر وقتم که دعوامون شد گذشته

کوفتیمو بزنی تو سرم!

بازویم را محکم گرفت و مرا به طرف خود کشید.

سعی کردم بازویم را از دستان قدرتمندش جدا

کنم. محکم تر گرفت و پرتم کرد سمت آغوشش.

زورش را نداشتم پسش بزنم. با حرص تقلا کردم

و گفتم:

_پویان ولم کن!

سرش را به عادت همیشگی اش در گردنم فرو کرد

و نفس عمیق کشید و با صدای بم شده ای گفت: 

_ولت نمیکنم... تا آروم نشی... تا نگی بخشیدمت،

همینجا میمونی.
#پارت_134


عصبی گفتم:

_همینه دیگه! همینه... همه چیزت زوره؛ اصلا

حالا که اینطور شد نمیبخشمت!

و همانند دخترهای لجباز لب زدم:

_ن... م... ی... ب... خ... ش... م... ت!

خودم هم نمیدانستم از جان خودم، از جان

زندگی ام، از جان پویان چه می خواهم!

گونه ام را آرام بوسید و گفت:

_باید ببخشی! 

پوزخند تلخی زدم و بی حرکت ایستادم.

_یه شبه قد یکسال پیر شدم، حداقل جواب

پیامک هامو میدادی!

دوست داشتم لج کنم... بهانه بگیرم... حرص در

بیاورم و حرصم را خالی کنم. دیواری کوتاهتر از

پویان هم وجود نداشت. پویان صبور و مهربان! 

_دوست نداشتم جواب بدم!

آرام خندید. همیشه آرام بود. .. برعکس علی رضا

که مانند مجنون ها قهقهه میزد، که تند و تلخ

بود!

آرام سرم را تکان دادم تا فکرش از سرم بیرون

شود. ‌دستی به گوشه ی لبم کشید و زمزمه کرد:
 
_اگه میدونستی چقدر دوستت دارم این همه

اذیتم نمیکردی!

ناگهان فکری در سرم جرقه زد و لبخند شیطانی

روی لبهایم رنگ گرفت. حالا وقتش بود! بهترین

فرصت!‌ صدایم را آرام کردم و آهی کشیدم:

_منم دوستت دارم، اما چه فایده که هیچ وقت به

حرفام گوش نمی دی!

فشار دستانش بیشتر شد و سفت و سخت فشارم

داد. نفسهای گرمش به گوش و گردنم میخورد.

صدای خوش حالش آمد:

_همتا تو جون بخواه، کیه که نده. تو فقط لب تر

کن!

صدایم را مظلوم کردم:
#پارت_135



_پس بذار برم سرکار.

خواست ولم کند که پیراهنش را چنگ زدم و

سریع گفتم:
 
_دیدی حرفات فقط حرفه...

بعد دستم را آرام پشتش کشیدم و با لحن آرام و

لوندی گفتم:

_عزیزم، اصلا میام تو شرکت خودتون کار میکنم،

مثل سابق همیشه پیشمی. ایندفعه به عنوان زنت

اونجا کار میکنم. کسی مزاحمم نمیشه، من

مواظب خودم هستم. پویان، مگه نگفتی هرچی

بخوام؟ من نه پول میخوام، نه طلا، فقط

میخوام اونجا کار کنم تا یه کم از این یکنواختی

در بیام، تا یه کم روحیه بگیرم. پویان نه نیار که

نه بیاری‌به مردونگیت، به حرفایی که زدی شک

میکنم. ‌بعد روی پاشنه پا بلند شدم و گونه اش را

بوسیدم. زل زدم در چشمانش تا تاثیر حرفایم را

ببینم؛ اما چشمانش را بست و نفس عمیقی

کشید.

_اول بگو منو بخشیدی؟

_آره.

_پس برو.

لبخندی از ته دل زدم و برای اولین بار با

خوشحالی خم شدم و گونه اش را بوسیدم.

گویی چشمانش ستاره باران شد! لبخندی از ته

دل زد و گفت:

_تو فقط یه کم با من مهربون باش، دنیا رو هم به

پات میریزم همتا.

لبخندم خشک شد و مات نگاهش کردم.

عذاب وجدان مانند نخ نامرئی دور گردنم

پیچیده شد و قصد خفه کردنم را داشت.

بیچاره پویان! مرا نمیشناخت... حسم نسبت به

خودش را نمیدانست... قول و قرار من و مادرش

را نمیدانست...

نمیدانست فقط با ده میلیون تومان زنش شده ام؛

فقط ده میلیون!

_چیشد؟

سر تکان دادم:

_هیچی... هیچی!

و لبخندی زدم.
#پارت_136



_از کی میای شرکت؟

_فعلت فردا میخوام برم خرید کنم. از پس فردا.

_باشه، پس فردا خودم میرسونمت، خودمم میام

دنبالت. 

باز شروع شد! میبرمت و می آورمت حرفهای

همیشگی اش... برای اینکه حساس نشود و

حرفش را پس نگیرد سر تکان دادم؛ فعلا  باید با

این شرایط میساختم!

صبح سرحال از خواب بیدار شدم، دوست داشتم

زودتر به خرید میرفتم و چند دست مانتو و

شلوار مناسب برای رفتن به شرکت میخریدم.

وای که چقدر کار داشتم!  پویان خوابیده بود.

پنجره را باز کردم و نفسی عمیق کشیدم. نم نم

باران می آمد و دو دیوانه داشتند در حیاط فوتبال

بازی میکردند. امیرحسین و علی رضا! علی رضا

شاد و شنگول بود و دستانش را باز کرده بود و

میگفت:

_دِ آخه جوجه، تو میخوای به من گل بزنی؟ بیا

برو درست رو بخون بابا.

امیرحسینم گفت:

_مگه نمیگی جوجه؟ جوجه رو هم آخر پائیز

میشمرن.

_فعلا که اولِ پائیزه. کم حرف بزن، شوت کن اون

توپ رو.

ناخودآگاه لبخندی زدم. قبل از اینکه مچم را مثل

همیشه بگیرد، از پنجره کنار کشیدم و رفتم

سمت پویان و گفتم:

_بیدار شو پویان، دیر شد.

مسواک زدم و آماده شدم. نمیدانستم یک سر کار

رفتن اینقدر در روحیه ام تأثیر میگذارد!

خودم را چک کردم. شلوار کتان تنگ و مشکی

رنگ با یک بافت کلفت و بلند. کت چرم بنفشم را

هم رویش پوشیدم‌و شال بافتم را هم سرم کردم.

با وسواس آرایش کردم و با عطر دوش گرفتم. با

ذوق لبخند عریضی زدم! پویان بی حال روی تخت

نشسته بود و سرش را میخاراند. با صدای

گرفته ای گفت:

_چی شده همتا؟

_بلند شو دیگه، باید برم خرید؛ اگه نمیای خودم

برم!

سریع از جایش بلند شد و با اخم های در هم

گفت:

_خیل خب! بلند شدم. خودمم باید برم سر کار!

خمیازه ای کشید و به سمت دستشویی رفت.

کیفم را برداشتم و گفتم: