Forwarded from اتچ بات
#صدای_زنان_خورشید
#پریرخ_شاه یلانی با نام هنری #پری-زنگنه از نوادر اپرا خوانی ایران بود.
ترانه ی #بارون_بارونه... را بانوان الهه و شوشا نیز اجرا کرده اند اما بیشتر ِمردم آن را با صدای #ویگن به یاد دارند.
به پاس وجود همه ی #زنان_آسمانی سرزمینم و با توجه به حال و هوای این روزها این قطعه ی دلکش را تقدیم میکنم باشد روزی بیاید که صدای پاک #دختران_ایران در آسمان جهان بدرخشد و سیاهیها را کم رنگ تر کند..
ومن آن روز را انتظار میکشم...
@niyazestanbarani
#پریرخ_شاه یلانی با نام هنری #پری-زنگنه از نوادر اپرا خوانی ایران بود.
ترانه ی #بارون_بارونه... را بانوان الهه و شوشا نیز اجرا کرده اند اما بیشتر ِمردم آن را با صدای #ویگن به یاد دارند.
به پاس وجود همه ی #زنان_آسمانی سرزمینم و با توجه به حال و هوای این روزها این قطعه ی دلکش را تقدیم میکنم باشد روزی بیاید که صدای پاک #دختران_ایران در آسمان جهان بدرخشد و سیاهیها را کم رنگ تر کند..
ومن آن روز را انتظار میکشم...
@niyazestanbarani
Telegram
attach 📎
Forwarded from محسن یارمحمدی
07 - Koohestan.mp3
10.2 MB
#نوای_جاودان
#سراومد زمستون..
برخی از آهنگها و نواها چه میشود که مینشیند بر فرق سر یک فرهنگ؟!
چه میشود که میشکند تمام مرزها و محدویتها را؟!
این بی کرانگی قطعا از آن روست که این سرودها و سروده ها از جنس خدا هستند..
این قطعه ی دلکش و باشکوه را به همه ی شما ارجمندان تقدیم میکنم.
صدای آسمانی #پری_زنگنه روایتی دیگر ازین قطعه ی آسمانیست..
@Niyazestanbarani
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
#سراومد زمستون..
برخی از آهنگها و نواها چه میشود که مینشیند بر فرق سر یک فرهنگ؟!
چه میشود که میشکند تمام مرزها و محدویتها را؟!
این بی کرانگی قطعا از آن روست که این سرودها و سروده ها از جنس خدا هستند..
این قطعه ی دلکش و باشکوه را به همه ی شما ارجمندان تقدیم میکنم.
صدای آسمانی #پری_زنگنه روایتی دیگر ازین قطعه ی آسمانیست..
@Niyazestanbarani
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
#این_یک_نقد_نیست (۲)
به بهانه ی کتاب #به_خاطر_بوفالوها
نوشته ی #سهیل_سرگلزایی
بخش(۲) -آیینگی و #دغدغه_ی_مخاطب
حدود نهصد سال پیشتر #عین_القضاة میانجی همدانی از #آیینگی کلام گفته است و این مشهور است و اینکه کلام گوینده چنان باشد که مخاطب خویش و خویشان خویش را در آن ببیند. هم او فرموده است : دغدغه ی فهم مخاطب نداشته باش اگر سخنی به ساخت و جان و زبانت رسید بگو مترس که مخاطبی هست یا نه، مهراس که مخاطب میفهمدش یا نه ..تو کار خویش کن ای ارجمند و سخن تو از پس سده ها به آنکه باید ، خواهد رسید
ازین سخنان چه برداشتها میتوان داشت؟ اهمیت شگفت سخن، ماندگاری و تاثیرگذاری سخن، در اولویت نبودن مخاطب ، و.. یکپارچگی هستی انسانی آنگونه که روح جهان سخنی از نهان به تو می گوید تو برزبان می آری تا سالکی از پس سده ای و هزاره ای حتا آن را در إسرای خویش ببیند و به نورش را بپوید و..
آری اگر طوق نفرین نوشتن بر گردن کسی افتاده و او را سر رهایی ازین طوق نیست بسمالله.. حال و احوال و عوالم الخیال هنرمند کجا و پروای مخاطب کجا؟ بویژه مخاطب خاص یا اخص و دیده ام چه استعدادهای شگرفی که در دام پسند مخاطب پژمرده اند و گلستانی که باید نشده اند.
رگه های این استعداد در جای جای بخاطر بوفالوها دیده می شود. و این بیشتر مایه ی اضطراب است و مسولیت آفرین برای نویسنده و البته ما (به آنها اشاره خواهم کرد)
اما آنچه را عین القضاة آیینگی نامیده می توان در تعبیری دیگر #رستاخیز_تداعی ها نامید.
اگر یک اثر بتواند هنگام خواندن چیزهایی را در شما برانگیزد ،شما با احساسی فراموش شده درآمیزد،یا اتش یادهایی را بر پا کند و خواطری را احیا و.. معلوم است که اثری پر است..
یک سوی این پری ذهن و دل نویسنده است که دانسته و نادانسته آنچه را زیسته در سبک خویش ریخته در کلام وسوی دیگر پری ذهن و زبان مخاطب است. و این دومی است که مخاطب را سطح بندی می کند.
بگذارید برگردم به نام اثر؛
نویسنده یا #پری #مهرجویی بزرگ را دیده ، یا #فرانی_و_زویی #دی-جی-سالینجر را خوانده یا روایتی از رقص بوفالو سرخپوستان به یاد دارد و..
« فکرش را بکن تنگ غروب ، با گلوی پاره و خون چکان افتاده ای پای تپه ای و نفسهای به خس خس رسیده ات به شماره افتاده ، همین وقت یک دختر یا پیرزن زیبا را می بینی که کوزه ای به سر گذاشته و آب میبرد برای قبیله اش خانواده اش و.. تو در همان بازویت را آرنجت را تکیه گاه تنت کنی و هی سر بکشی و دل دل کنی که کوزه ها و کوزه به سرها صحیح و سالم برسند بالای تپه»
سالینجر ۱۹۶۱ کتابی غریب را چاپ میکند که حکایت حیرانی دردناک انسان است انسانی هاج و واج ، پریشان ( معنای بوفالو؟!) بعد ۱۹۹۵ مهرجویی پری را در می آورد و بعدها انسانهایی حیران که نقش خویش فراموش کردهاند اینها را می خوانند یا تجربه می کنند و یا به زبانی دیگر بیان..
تمام آثار از دل آثار دیگر پدید می آیند من شناسنامه ی ژنتیک و ممتیک تبار خویشم و کتابی که برسد به ارگانیک شدن بشود یک سازمان بی شک از دل دهها و صدها مادر و پدر بیرون آمده و آنچه اصالت یا بی اصالتی یک اثر را تایید می کند خلوص تجربه ای است که ارائه دهنده دارد و در بخاطر بوفالوها رگه های این خلوص را دارد. گیرم که نویسنده تازه آتش زده باشد در خرمن خویش و باید حالا حالاها جهدها کند و همت ها قرینش شود تا سرحلقه رندان شدند ها و..
برگردیم به رستاخیز هایی که محصول خواندن یک اثراست.
من بنا به رفتار و اتفاقی که در مخاطب می افتد بدوا به چند نوع رستاخیز اشاره میکنم
۱- مخاطبی که برای سرگرمی کتاب می خواند و صرفا نشئه ی ردیف کردن کلمات و جملات است و بعد هم افزودن بر لیست کتاب های خوانده شده و حتا حفظ و توضیح دقیق آن کتابها
۲- مخاطبی دانسته های اندوخته اش بیدارمیشود و این دانسته ها جزیی ازبودن او شده. این دسته باسواد های ریش و سبیل دارند
۳- مخاطبی که افروخته های درونی اش در اثر خواندن اثری احیا میشود اینان هنرمندان عالم مطالعه اند.ممکن است هرگز اثری هنری پدید نیاورند ولی انسانهایی بزرگ اند از آنها که جهان ما بیشتر به ایشان نیاز دارد و اینان روندگان طریقتی اند که ره بلا سپرده اند زیبا یند و زیبایی بخش جهان و..
۴- گروهی که طوق نفرین ساختن به گردنشان افکنده شده و در هم تنیدگی یه مقام قبل می رسد به سازندگی های تازه..
توجه به همین چهار نوع مخاطب معناش این است که دست کم چهار نوع هنرمند هم داریم اولی و دومی یک روی سکه ی هنرند و دومی و سومی روی دیگرش.و گمانم که سقف خانه ی هنر استوار میشود بر این چهار دیوار تا سقفی و بامی پدید آید و خود بشود شروع سقف و بامی دیگر..👇👇
به بهانه ی کتاب #به_خاطر_بوفالوها
نوشته ی #سهیل_سرگلزایی
بخش(۲) -آیینگی و #دغدغه_ی_مخاطب
حدود نهصد سال پیشتر #عین_القضاة میانجی همدانی از #آیینگی کلام گفته است و این مشهور است و اینکه کلام گوینده چنان باشد که مخاطب خویش و خویشان خویش را در آن ببیند. هم او فرموده است : دغدغه ی فهم مخاطب نداشته باش اگر سخنی به ساخت و جان و زبانت رسید بگو مترس که مخاطبی هست یا نه، مهراس که مخاطب میفهمدش یا نه ..تو کار خویش کن ای ارجمند و سخن تو از پس سده ها به آنکه باید ، خواهد رسید
ازین سخنان چه برداشتها میتوان داشت؟ اهمیت شگفت سخن، ماندگاری و تاثیرگذاری سخن، در اولویت نبودن مخاطب ، و.. یکپارچگی هستی انسانی آنگونه که روح جهان سخنی از نهان به تو می گوید تو برزبان می آری تا سالکی از پس سده ای و هزاره ای حتا آن را در إسرای خویش ببیند و به نورش را بپوید و..
آری اگر طوق نفرین نوشتن بر گردن کسی افتاده و او را سر رهایی ازین طوق نیست بسمالله.. حال و احوال و عوالم الخیال هنرمند کجا و پروای مخاطب کجا؟ بویژه مخاطب خاص یا اخص و دیده ام چه استعدادهای شگرفی که در دام پسند مخاطب پژمرده اند و گلستانی که باید نشده اند.
رگه های این استعداد در جای جای بخاطر بوفالوها دیده می شود. و این بیشتر مایه ی اضطراب است و مسولیت آفرین برای نویسنده و البته ما (به آنها اشاره خواهم کرد)
اما آنچه را عین القضاة آیینگی نامیده می توان در تعبیری دیگر #رستاخیز_تداعی ها نامید.
اگر یک اثر بتواند هنگام خواندن چیزهایی را در شما برانگیزد ،شما با احساسی فراموش شده درآمیزد،یا اتش یادهایی را بر پا کند و خواطری را احیا و.. معلوم است که اثری پر است..
یک سوی این پری ذهن و دل نویسنده است که دانسته و نادانسته آنچه را زیسته در سبک خویش ریخته در کلام وسوی دیگر پری ذهن و زبان مخاطب است. و این دومی است که مخاطب را سطح بندی می کند.
بگذارید برگردم به نام اثر؛
نویسنده یا #پری #مهرجویی بزرگ را دیده ، یا #فرانی_و_زویی #دی-جی-سالینجر را خوانده یا روایتی از رقص بوفالو سرخپوستان به یاد دارد و..
« فکرش را بکن تنگ غروب ، با گلوی پاره و خون چکان افتاده ای پای تپه ای و نفسهای به خس خس رسیده ات به شماره افتاده ، همین وقت یک دختر یا پیرزن زیبا را می بینی که کوزه ای به سر گذاشته و آب میبرد برای قبیله اش خانواده اش و.. تو در همان بازویت را آرنجت را تکیه گاه تنت کنی و هی سر بکشی و دل دل کنی که کوزه ها و کوزه به سرها صحیح و سالم برسند بالای تپه»
سالینجر ۱۹۶۱ کتابی غریب را چاپ میکند که حکایت حیرانی دردناک انسان است انسانی هاج و واج ، پریشان ( معنای بوفالو؟!) بعد ۱۹۹۵ مهرجویی پری را در می آورد و بعدها انسانهایی حیران که نقش خویش فراموش کردهاند اینها را می خوانند یا تجربه می کنند و یا به زبانی دیگر بیان..
تمام آثار از دل آثار دیگر پدید می آیند من شناسنامه ی ژنتیک و ممتیک تبار خویشم و کتابی که برسد به ارگانیک شدن بشود یک سازمان بی شک از دل دهها و صدها مادر و پدر بیرون آمده و آنچه اصالت یا بی اصالتی یک اثر را تایید می کند خلوص تجربه ای است که ارائه دهنده دارد و در بخاطر بوفالوها رگه های این خلوص را دارد. گیرم که نویسنده تازه آتش زده باشد در خرمن خویش و باید حالا حالاها جهدها کند و همت ها قرینش شود تا سرحلقه رندان شدند ها و..
برگردیم به رستاخیز هایی که محصول خواندن یک اثراست.
من بنا به رفتار و اتفاقی که در مخاطب می افتد بدوا به چند نوع رستاخیز اشاره میکنم
۱- مخاطبی که برای سرگرمی کتاب می خواند و صرفا نشئه ی ردیف کردن کلمات و جملات است و بعد هم افزودن بر لیست کتاب های خوانده شده و حتا حفظ و توضیح دقیق آن کتابها
۲- مخاطبی دانسته های اندوخته اش بیدارمیشود و این دانسته ها جزیی ازبودن او شده. این دسته باسواد های ریش و سبیل دارند
۳- مخاطبی که افروخته های درونی اش در اثر خواندن اثری احیا میشود اینان هنرمندان عالم مطالعه اند.ممکن است هرگز اثری هنری پدید نیاورند ولی انسانهایی بزرگ اند از آنها که جهان ما بیشتر به ایشان نیاز دارد و اینان روندگان طریقتی اند که ره بلا سپرده اند زیبا یند و زیبایی بخش جهان و..
۴- گروهی که طوق نفرین ساختن به گردنشان افکنده شده و در هم تنیدگی یه مقام قبل می رسد به سازندگی های تازه..
توجه به همین چهار نوع مخاطب معناش این است که دست کم چهار نوع هنرمند هم داریم اولی و دومی یک روی سکه ی هنرند و دومی و سومی روی دیگرش.و گمانم که سقف خانه ی هنر استوار میشود بر این چهار دیوار تا سقفی و بامی پدید آید و خود بشود شروع سقف و بامی دیگر..👇👇
#دردستان
- مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست (مولانا)
#داریوش_مهرجویی؛
مردی که هرگز متوقف نشد*
داریوش مهرجویی یک زندهگی پرتلاطم و طوفانی داشت، در نتیجه مرگش نیز پرتلاطم و طوفانی شد.
داریوش مهرجویی -که نامش یادآور یک داریوش دیگر در بیست و پنج سال پیش است- با زندگیاش در بسیاری جانها آشوب افکند و بسیاری اذهان را به آتش کشید. در مرگش نیز بسیاری جانها و روانها را در آشوب انداخته و به آتش کشیده..
در #عصرانسداد، داریوش مهرجویی هر منفذی و روزنی یافت بستر #کار کرد. تمام تلاشها آن بود که او متوقف شود،وا بدهد، مهاجرت کند و.. ولی او ایستاد و #کارکرد چنانکه مرگش نیز به هیات یک #کار درآمد.
از این منظر این قتل ِبسیار بسیار ددمنشانه، این سلاخی بسیاربسیار هولناک، این شرحه شرحه کردن برآمده از سرشتی اهریمنی، این ترادژدی مهیب و... یک_مرگ_باشکوه است. چیزی که به حق در وجه اساطیریاش #شهادت مینامند.
واما حکایت من(ما) و مهرجویی در دههی شصت آغاز شد وقتی که در طوفان نوجوانی سینما پناهگاهمان بود، همانطور که امجدیه ، همانطور بازی فوتبال در زمین خاکی وسط ظهر تابستان..
ان ایام فیلم ها را با بازیگران می شناختیم نه کارگردانها #گاو را تلویزیون دیده بودیم و حیران تبدیل یا مسخ انسان. بچههای محل گفتند فیلمی آمده باحال و کرکرِ خنده #اکبرعبدی هم هست و ما در سینماهای جنوب شهر غرق فیلم میشدیم. مدتی بعد با خواندن تمام کارهای جلال و شریعتی و علوی و فروغ و... خیلی افقها بر رویمان گشوده شده بود که #هامون آمد.
فکر کنم در #عصرجدید حمید و مهشید را دیدیم و بارها دیدیم.
چند میلیون بار هامون دیده شد؟! شماره از دست بیرون است..
سینما دیگر فیلم نبود.آیینه شده بود.
آیینهی همهی آویختهگان ِ یک سدهی ایران،از نیما تا اخوان تا تک تک ما، معَلقان در شبی تیره و هولناک با «قبایی ژنده و کپک زده» که «یادگارانی مانده میراث از نیاکانمان» بود و نمیدانستیم این مردهریگ را چه کنیم؟
همین بود که من ِ هفده هجده ساله حمید هامون بودم و #براهنی پنجاه ساله حمید هامون بود و معترض داریوش مهرجویی و البته که مهرجویی خودش را به تصویر کشیده بود.خودی که بخش عظیمی از ایرانیان بودند از تبریز تا زاهدان و از اهواز تا سرخس.
هامون #دماوند سینمای ایران شد.خسروجان شکیبایی ِ جوان مرگ، در حمید هامون ماند و از آن بیرون نیامد که نیامد، حتا در سالاد فصل یا اتوبوس شب (ای خدااااااا خدا خدا میبینی پای #کیومرث هم باز شد به نوشته)
و ما حالا لقبی داشتیم؛ #هامون_بازها
بانو توقیف شد،مثل «مدرسه ای که میرفتیم» اما ما در تاکسی #پری نشستیم و زار زار گریستیم.
سارا و لیلا هم آمدند. ما خورههای سینما که کارهایش را دنبال میکردیم، میدیدیم چقدر برخوردها با او و آثارش گوناگون است و این نشان از عظمت #مهرجویی داشت.حتا برخی طرفدارانش گهگاه به او میتاختند، آخر بیچارهها معیارشان شده بود #هامون و انسان را نمیشناختند که فراز و فروددارد و این معنای «کاملن انسان» است چراکه «انسان کامل» دستکم تحققش فریبی بیش نیست
دراین تاختنها البته حسادت و تنگنظری این ژن فعال بسیاری از ایرانیان که در سالهای اخیر بسیار هم فعال شده بیتاثیر نبود.اما مهرجویی خود (خودآگاه یا ناخودآگاه) خود را خوب میشناخت و به تصویر میکشید همین است که نویسندهی نازا به «درخت گلابی» نازا پناه برد تا با #میمچه بسیاریمان در سالن سینما هقهق بگریم و حتا غشکنیم.
باز هم طوفان مهرجویی ما را تکاندهبود تا درخت بودنمان نمیرد.
#نارنجی_پوش باز غرغر برانگیخت اما #علی_سنتوری با تنها بازی موفق رادان باز غوغا کردهبود از توقیفش تا لودادن عامدانهی فیلم و اندک پولهایی که به حساب تهیه کننده ی مظلوم ریخته شد که بماند و کارکند اما سکته نگذاشت
باز هم ما بودیم اشک.
گلشیفته سالها بعد کاری کرد که قبلن در سنتوری انجام داده بود
و حدس میزنم داریوش با تغییر سکانس پایانی شعلهی امید را روشن نگهداشت تا سالها بعد سنتوری دو را بسازد که نگذاشتند.
باری ما که سادگی آقای هالو را پیده بودیم و خونمان در شیشه رفته بود و زین « دایرهی مینا» خونین جگر شدیم و سالها بعد در آشوب فقر و درماندهگی مهمان مامان، با همسایهگانی متنوع، درست مثل اجارهنشینها در خانهای اگر آنجا آپارتمان بود اینجا حیاطی قدیمی بود و در هر دوصورت ایران بود و.. در نت ششم «لا» ناتمام بمانیم دوباره به «سل» نرسیم سلی که کلید آغاز مرداست که هرگز متوقف نخواهد شد چرا که همیشه در آستانهی #سل است همان که فروغ و تجلی «مهر» است #میترا.. آخر دارم در بارهی #داریوش مینویسم «داریوش_مهرجویی..»
* سخنیست از خود استاد
** در نام فیلمها ترتیب زمانی مدنظر نبود
#محسن_یارمحمدی
همیشه وامدار بزرگانی چون مهرجویی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
- مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست (مولانا)
#داریوش_مهرجویی؛
مردی که هرگز متوقف نشد*
داریوش مهرجویی یک زندهگی پرتلاطم و طوفانی داشت، در نتیجه مرگش نیز پرتلاطم و طوفانی شد.
داریوش مهرجویی -که نامش یادآور یک داریوش دیگر در بیست و پنج سال پیش است- با زندگیاش در بسیاری جانها آشوب افکند و بسیاری اذهان را به آتش کشید. در مرگش نیز بسیاری جانها و روانها را در آشوب انداخته و به آتش کشیده..
در #عصرانسداد، داریوش مهرجویی هر منفذی و روزنی یافت بستر #کار کرد. تمام تلاشها آن بود که او متوقف شود،وا بدهد، مهاجرت کند و.. ولی او ایستاد و #کارکرد چنانکه مرگش نیز به هیات یک #کار درآمد.
از این منظر این قتل ِبسیار بسیار ددمنشانه، این سلاخی بسیاربسیار هولناک، این شرحه شرحه کردن برآمده از سرشتی اهریمنی، این ترادژدی مهیب و... یک_مرگ_باشکوه است. چیزی که به حق در وجه اساطیریاش #شهادت مینامند.
واما حکایت من(ما) و مهرجویی در دههی شصت آغاز شد وقتی که در طوفان نوجوانی سینما پناهگاهمان بود، همانطور که امجدیه ، همانطور بازی فوتبال در زمین خاکی وسط ظهر تابستان..
ان ایام فیلم ها را با بازیگران می شناختیم نه کارگردانها #گاو را تلویزیون دیده بودیم و حیران تبدیل یا مسخ انسان. بچههای محل گفتند فیلمی آمده باحال و کرکرِ خنده #اکبرعبدی هم هست و ما در سینماهای جنوب شهر غرق فیلم میشدیم. مدتی بعد با خواندن تمام کارهای جلال و شریعتی و علوی و فروغ و... خیلی افقها بر رویمان گشوده شده بود که #هامون آمد.
فکر کنم در #عصرجدید حمید و مهشید را دیدیم و بارها دیدیم.
چند میلیون بار هامون دیده شد؟! شماره از دست بیرون است..
سینما دیگر فیلم نبود.آیینه شده بود.
آیینهی همهی آویختهگان ِ یک سدهی ایران،از نیما تا اخوان تا تک تک ما، معَلقان در شبی تیره و هولناک با «قبایی ژنده و کپک زده» که «یادگارانی مانده میراث از نیاکانمان» بود و نمیدانستیم این مردهریگ را چه کنیم؟
همین بود که من ِ هفده هجده ساله حمید هامون بودم و #براهنی پنجاه ساله حمید هامون بود و معترض داریوش مهرجویی و البته که مهرجویی خودش را به تصویر کشیده بود.خودی که بخش عظیمی از ایرانیان بودند از تبریز تا زاهدان و از اهواز تا سرخس.
هامون #دماوند سینمای ایران شد.خسروجان شکیبایی ِ جوان مرگ، در حمید هامون ماند و از آن بیرون نیامد که نیامد، حتا در سالاد فصل یا اتوبوس شب (ای خدااااااا خدا خدا میبینی پای #کیومرث هم باز شد به نوشته)
و ما حالا لقبی داشتیم؛ #هامون_بازها
بانو توقیف شد،مثل «مدرسه ای که میرفتیم» اما ما در تاکسی #پری نشستیم و زار زار گریستیم.
سارا و لیلا هم آمدند. ما خورههای سینما که کارهایش را دنبال میکردیم، میدیدیم چقدر برخوردها با او و آثارش گوناگون است و این نشان از عظمت #مهرجویی داشت.حتا برخی طرفدارانش گهگاه به او میتاختند، آخر بیچارهها معیارشان شده بود #هامون و انسان را نمیشناختند که فراز و فروددارد و این معنای «کاملن انسان» است چراکه «انسان کامل» دستکم تحققش فریبی بیش نیست
دراین تاختنها البته حسادت و تنگنظری این ژن فعال بسیاری از ایرانیان که در سالهای اخیر بسیار هم فعال شده بیتاثیر نبود.اما مهرجویی خود (خودآگاه یا ناخودآگاه) خود را خوب میشناخت و به تصویر میکشید همین است که نویسندهی نازا به «درخت گلابی» نازا پناه برد تا با #میمچه بسیاریمان در سالن سینما هقهق بگریم و حتا غشکنیم.
باز هم طوفان مهرجویی ما را تکاندهبود تا درخت بودنمان نمیرد.
#نارنجی_پوش باز غرغر برانگیخت اما #علی_سنتوری با تنها بازی موفق رادان باز غوغا کردهبود از توقیفش تا لودادن عامدانهی فیلم و اندک پولهایی که به حساب تهیه کننده ی مظلوم ریخته شد که بماند و کارکند اما سکته نگذاشت
باز هم ما بودیم اشک.
گلشیفته سالها بعد کاری کرد که قبلن در سنتوری انجام داده بود
و حدس میزنم داریوش با تغییر سکانس پایانی شعلهی امید را روشن نگهداشت تا سالها بعد سنتوری دو را بسازد که نگذاشتند.
باری ما که سادگی آقای هالو را پیده بودیم و خونمان در شیشه رفته بود و زین « دایرهی مینا» خونین جگر شدیم و سالها بعد در آشوب فقر و درماندهگی مهمان مامان، با همسایهگانی متنوع، درست مثل اجارهنشینها در خانهای اگر آنجا آپارتمان بود اینجا حیاطی قدیمی بود و در هر دوصورت ایران بود و.. در نت ششم «لا» ناتمام بمانیم دوباره به «سل» نرسیم سلی که کلید آغاز مرداست که هرگز متوقف نخواهد شد چرا که همیشه در آستانهی #سل است همان که فروغ و تجلی «مهر» است #میترا.. آخر دارم در بارهی #داریوش مینویسم «داریوش_مهرجویی..»
* سخنیست از خود استاد
** در نام فیلمها ترتیب زمانی مدنظر نبود
#محسن_یارمحمدی
همیشه وامدار بزرگانی چون مهرجویی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹