#يادداشتهای_پریشانی
#درستایش_سکوت
هرچه میگذرد جهان دگرگونه ای که سالها پیش گام درش گذاشتم بیشتر تغییر میکند. آنچه دوسه دهه پیش نهالکی بود خرد، اکنون درختی شده است که بخش بزرگتری از ساحت بودنم را گرفته ...
و هر نهال جمله ای است یا اندیشه ای یا خیالی و.. و یک خیال دور که اندیشه شد و جمله شد این بود که:
حرف زدن هیچ چیزی را روشن نمی کند.
ما چیزی به نام #بیان نداریم .
جمله یعنی چکیده یعنی خلاصه..
این که نمی شود. هر جمله یعنی صرف نظر کردن از چیزهای بسیار که یا مفروضشان میگیریم و یا وجود ندارند.
اصلا خود #حرف یعنی کنار و حاشیه ... ما هرگز نخواهیم توانست از #خود چیزی حرف بزنیم. هرچه میگوییم #حاشیه ی آن چیز است و در نتیجه خود آن شئی پوشیده میشود در لفافه ی حرفهای ما، و به جای آشکار شدن پنهان میشود.
دیگر مومن شده ام وقتی انسانها از چیزی میگویند نباید فکر کرد دارند چه میگویند. باید اندیشید دارند با این حرفها چه چیزی را پنهان میکنند.سخنان گفته شده سعی در پس زدن کدام حقایق ناگفته دارند؟!
اصالت و حقیقت با سکوت است ، صدا اتفاقی است برای پنهان کردن مهابت ویرانگر سکوت ، مثل سوت زدنهای کودکی و نوجوانی در کوچه های تاریک تا هراسمان از رازهایی که در تاریکی نهفته اند و نمیدانستیم چیستند فروخورده شود.
و این است حکم حرف زدنهایمان ، حرف میزنیم که از خلأ بگریزیم و هرچه درک ناخودآگاه مان از آن خلأ عمیق تر باشد و هول آن نیستی را دریافته باشیم بیشتر سخن خواهیم گفت. و یکی از اسباب اینهمه گویی فردوسی و عطار و مولانا و صائب و... این است. و مگر بزرگان هنر وادب و فلسفه ی جهان چنین نیستند؟
باری این حرفها همان سوت زدنهای کودکانه است برای گریزاندن ترس ، ترسی که نخواهد گریخت چون همزاد ماست چون خود ماست.
و اینگونه میشود که همه ی سخن گفتن های بشر را من #واگویه یافته ام . وقتی پانزده بیست سال پیش به رضا گفتم:
ما چیزی به نام دیالوگ نداریم هرچه هست یک منولوگ بلند فرساینده است.. گفت این حرف خیلی چرت است اما وقتی پارسال بهش گفتم چیزی نگفت سکوت کرد.
باری این نهال دیگر #گفتگو / #منولوگ نیز حالا درختی شده است و ظرافتش را در صدای ذهنتان بجویید که غالبا وقتی دارید با کسی حرف میزنید صدای ذهنتان بیش تر از صدای گوینده ی مقابلتان طنین دارد. گویا ذهن نمیتواند تهی باشد از چیزی که مال ماست به این سبب حتا وقتی کسی دارد میگوید ما دو صدا در ذهن داریم.
باری این نکته هم اگر قبول افتد افزودن بر آن تیرگی حرف است. اینکه ما هرچه میگوییم آن را بیشتر می پوشانیم.
وقتی در همراهی قرنهای مولانا، رسیدم به:
هرچه گویی ای دم هستی از آن
پرده ای دیگر بر آن بستی بدان
آفت ادراک آن، قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
دریافتم چه جالب است که حضرتش چنین دیده و بیشتر که نه تنها قال را پرده دانسته بر #آن که حال را نیز پرده دانسته ...
وبعد تر چی میدانم وقتی آن متفکر غرب نشین گفت: ما در تعریفان از چیزی فقط در چنبره ی #دال ها گرفتاریم و به این قرار هرگز نمی رسیم به #مدلول... دیدم چه غوغایی است این شباهت کأنه یک نفر است که طی قرنها دارد این کشف را با خود در میان میگذارد.
آری سخنم این بود کسی یا اهل چیزی است یا نیست، اکر باشد سخن شما برایش ،سخن خویش است گویی صدای خویش را میشنود و اگر کسی اهلیت چیزی ندارد هرگز سخن شما را نمی شنود:
راز جز با راز دان هنباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
باری بر جاده ای موهوم، پهن شده بر آسمان شب ، سالکی یگانه، قدم میزند و برای گریز از حقیقت ترسناک سکوت ، سوت میزند.
من فکر میکنم تا وقتی سوت میزنیم کودکیم و نوجوان و جوان ... آنگاه که سکوت میکنیم و با آن حقیقت مطلق یکی میشویم از مرزهای ترس گذشته ایم .
جایی که مولانای جانم هرچه اصرار کردند سخن نگفت که طبع من چونان اشتری خفته است و... یا سنایی دردمند در لحظه ی آخر توبه کرد از همه ی گفته ها که:
باز گشتم از سخن زیرا نبود
در سخن معنی و در معنی سخن
بگذار به طعنه شیخ بگوید : عجبا در همان هنگام نیز به سخن مشغول بوده.
عیب ندارد این همان رازی است که شیخش درنیافته...
مولانا نیز میدانست #اسم_اعظم سکوت است ازین رو بود که #خاموش تخلص میکرد اما سکوت نمیکرد:
ای آنکه در جان منی تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشنوم..
بگذار حرف بزنم زیباترین حرفها را. بگذار از عشق بگویم و رنگ کهربایی چشمهایت هنگامی که در آغوش منی اما... بگذار یادم باشد اینهمه حرف چیزی را نشان نخواهد داد مگر اینکه آن چیز در تو باشد. و بگذار در آخر مثل سهراب دعا کنم:
لب ما عطر شیار خاموشی باد
و بیفزاییم :
بودنمان خاک فراموشی باد
#محسن_بارانی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#درستایش_سکوت
هرچه میگذرد جهان دگرگونه ای که سالها پیش گام درش گذاشتم بیشتر تغییر میکند. آنچه دوسه دهه پیش نهالکی بود خرد، اکنون درختی شده است که بخش بزرگتری از ساحت بودنم را گرفته ...
و هر نهال جمله ای است یا اندیشه ای یا خیالی و.. و یک خیال دور که اندیشه شد و جمله شد این بود که:
حرف زدن هیچ چیزی را روشن نمی کند.
ما چیزی به نام #بیان نداریم .
جمله یعنی چکیده یعنی خلاصه..
این که نمی شود. هر جمله یعنی صرف نظر کردن از چیزهای بسیار که یا مفروضشان میگیریم و یا وجود ندارند.
اصلا خود #حرف یعنی کنار و حاشیه ... ما هرگز نخواهیم توانست از #خود چیزی حرف بزنیم. هرچه میگوییم #حاشیه ی آن چیز است و در نتیجه خود آن شئی پوشیده میشود در لفافه ی حرفهای ما، و به جای آشکار شدن پنهان میشود.
دیگر مومن شده ام وقتی انسانها از چیزی میگویند نباید فکر کرد دارند چه میگویند. باید اندیشید دارند با این حرفها چه چیزی را پنهان میکنند.سخنان گفته شده سعی در پس زدن کدام حقایق ناگفته دارند؟!
اصالت و حقیقت با سکوت است ، صدا اتفاقی است برای پنهان کردن مهابت ویرانگر سکوت ، مثل سوت زدنهای کودکی و نوجوانی در کوچه های تاریک تا هراسمان از رازهایی که در تاریکی نهفته اند و نمیدانستیم چیستند فروخورده شود.
و این است حکم حرف زدنهایمان ، حرف میزنیم که از خلأ بگریزیم و هرچه درک ناخودآگاه مان از آن خلأ عمیق تر باشد و هول آن نیستی را دریافته باشیم بیشتر سخن خواهیم گفت. و یکی از اسباب اینهمه گویی فردوسی و عطار و مولانا و صائب و... این است. و مگر بزرگان هنر وادب و فلسفه ی جهان چنین نیستند؟
باری این حرفها همان سوت زدنهای کودکانه است برای گریزاندن ترس ، ترسی که نخواهد گریخت چون همزاد ماست چون خود ماست.
و اینگونه میشود که همه ی سخن گفتن های بشر را من #واگویه یافته ام . وقتی پانزده بیست سال پیش به رضا گفتم:
ما چیزی به نام دیالوگ نداریم هرچه هست یک منولوگ بلند فرساینده است.. گفت این حرف خیلی چرت است اما وقتی پارسال بهش گفتم چیزی نگفت سکوت کرد.
باری این نهال دیگر #گفتگو / #منولوگ نیز حالا درختی شده است و ظرافتش را در صدای ذهنتان بجویید که غالبا وقتی دارید با کسی حرف میزنید صدای ذهنتان بیش تر از صدای گوینده ی مقابلتان طنین دارد. گویا ذهن نمیتواند تهی باشد از چیزی که مال ماست به این سبب حتا وقتی کسی دارد میگوید ما دو صدا در ذهن داریم.
باری این نکته هم اگر قبول افتد افزودن بر آن تیرگی حرف است. اینکه ما هرچه میگوییم آن را بیشتر می پوشانیم.
وقتی در همراهی قرنهای مولانا، رسیدم به:
هرچه گویی ای دم هستی از آن
پرده ای دیگر بر آن بستی بدان
آفت ادراک آن، قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
دریافتم چه جالب است که حضرتش چنین دیده و بیشتر که نه تنها قال را پرده دانسته بر #آن که حال را نیز پرده دانسته ...
وبعد تر چی میدانم وقتی آن متفکر غرب نشین گفت: ما در تعریفان از چیزی فقط در چنبره ی #دال ها گرفتاریم و به این قرار هرگز نمی رسیم به #مدلول... دیدم چه غوغایی است این شباهت کأنه یک نفر است که طی قرنها دارد این کشف را با خود در میان میگذارد.
آری سخنم این بود کسی یا اهل چیزی است یا نیست، اکر باشد سخن شما برایش ،سخن خویش است گویی صدای خویش را میشنود و اگر کسی اهلیت چیزی ندارد هرگز سخن شما را نمی شنود:
راز جز با راز دان هنباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
باری بر جاده ای موهوم، پهن شده بر آسمان شب ، سالکی یگانه، قدم میزند و برای گریز از حقیقت ترسناک سکوت ، سوت میزند.
من فکر میکنم تا وقتی سوت میزنیم کودکیم و نوجوان و جوان ... آنگاه که سکوت میکنیم و با آن حقیقت مطلق یکی میشویم از مرزهای ترس گذشته ایم .
جایی که مولانای جانم هرچه اصرار کردند سخن نگفت که طبع من چونان اشتری خفته است و... یا سنایی دردمند در لحظه ی آخر توبه کرد از همه ی گفته ها که:
باز گشتم از سخن زیرا نبود
در سخن معنی و در معنی سخن
بگذار به طعنه شیخ بگوید : عجبا در همان هنگام نیز به سخن مشغول بوده.
عیب ندارد این همان رازی است که شیخش درنیافته...
مولانا نیز میدانست #اسم_اعظم سکوت است ازین رو بود که #خاموش تخلص میکرد اما سکوت نمیکرد:
ای آنکه در جان منی تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشنوم..
بگذار حرف بزنم زیباترین حرفها را. بگذار از عشق بگویم و رنگ کهربایی چشمهایت هنگامی که در آغوش منی اما... بگذار یادم باشد اینهمه حرف چیزی را نشان نخواهد داد مگر اینکه آن چیز در تو باشد. و بگذار در آخر مثل سهراب دعا کنم:
لب ما عطر شیار خاموشی باد
و بیفزاییم :
بودنمان خاک فراموشی باد
#محسن_بارانی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#واگویه_ها
#پریشان_خوابی
آخرین باری که ترسیدم یادم نمی آید. این روزها خیلی فکر می کردم چرا دیگر چیزی مرا نمی ترساند. هیچ چیز ...
نه اشتباه نکنید نگران می شوم پریشان می شوم اما مدتهاست که دیگر تجربه ی ترس را ندارم از آن نوع کودکیش آنوقت که در تاریکی شب کوچه سوت می زدی تا ترس را پس بزنی. اصلا من سوت زدن را برای همین در همان پنج شش سالگی یاد گرفتم. یا ترس در خواب وقتیکه سقوط میکنی در تاریکی خلأ و هیچوقت نمیرسی به جایی، یا ترس دیر رسیدن به جایی، یا ترس روزی یا حتی هراس از دست دادن عزیزان و ترس از انواع بلایای ارضی و سماوی و...
و فکر می کردم واقعا چرا؟!
این هم مرحله ای است از رشد؟ یا نوعی بیماری است ؟! بیماری شگفتی که محصول این جامعه است.
آخر کودکی توام باشد با انقلابی که حاصل و محصولش خونها بود و خونها نو جوانی ات پشته های کشته ها در جنگ و شهرها و ترس ازشکسته شدن سه تاری که قبلا جلال یک بار شکسته بودش دم مسجدی و.. جوانی ات که در انقلاب تا کوی دانشگاه و شلیک در زمین چمنی که سالهاست سبز نیست و این میانسالی شروع شده با برکشیده عفریتی به نام معجزه ی هزاره ی سوم و.. اینها را اضافه کن به خونها و پریشانی های کابل و هرات و مزار، به کویته ، به کردستان به بعداد و بیروت به حلب و دمشق به ... آخر نه همه ی اینها روزگاری نه چندان دور پاره های تن هم بودند و هم پیوند؟! اینها را اضافه کن به حوادث هولناک جهان از موضوعات زیست محیطی تا تحقیر انسان و.. اینها را اضافه کن به آشوبهای اقلیم وجودت...
گویا اینهمه هول و هراس طی سی چهل سال مجال ترسیدن را از آدمی می گیرد.
حتما یک نوع بیماری است این فقدان ترس آخر انسان سالم باید بترسد مثلا از خبر بد یا سیل یا زلزله یا برکشیده شدن چند باره ی فرزندان اهریمن یا... و من و ما شاید هرکدام از این اتفاقات بیشتر از هر حس دیگری غم و اندوه مان را بیشتر از پیش می یابیم.
تا همین یکی دو شب پیش بعد از سالها سال باز هم از آن خوابهای شگفت و پیدا شدن حس ترس. ترس آنچنان که از خواب بجهی و ببینی تمام تنت خیس است میلرزی، ضربان قلب بسیار است و بی قرار ، دهان خشک اما زهر مار ، نفس بند آمده و..
و چه بود خواب ؟!
خواب زیستن در همین شهر با همه ی آدمهاش اما اینبار می دانستم همه ی اینها جز فریبی بیش نیست یعنی داشتم با کسی در خیابان حرف میزدم اما می دانستم که وجود ندارد او هم گوش می داد حرکت می کرد اما حرف میزد اما به وضوح می دانستم هیچ چیز در برابرم نیست و من دارم با هیچ حرف میزنم یا آنجا که خشمگین شدن از آسفالت خیابان تو فریبی... و برای اثباتش چنگ انداختم در سخت و سیاه آسفالت و مثل کاغذ جرش دادم و گفتم دیدی آسفالت نیستی و لایه ی بعدی و دریدن آن مثل کاغذهای نازکی خیلی نازکی که نیستند و علی الدوام ...
و فریاد که هر آنچه پیش رویم است یک افزوده ی مجازی است. به گمان می افتی در استخر آب ، چون نه استخری است نه آبی اما تو تری و سردی آب را بر پوستت احساس میکردی مثل هر اتفاقی یا رابطه ی دیگری و..
و من تمام اینها در خواب محصول این انقلاب تازه میدیدم که تمام جهان را در بر گرفته ..کار انقلاب ها همیشه اسارت بوده است نه آزادی شک نکنید انقلاب دیجیتال هم آورنده ی یک اسارت گسترده و ژرف است. انقلابها بعد از اسارت انسان کارشان میشود استحالت ایشان و ما دقیقا در وسط چنین معرکه ای افتاده ایم پدیده ی هوش مصنوعی خوف انگیز ترین دست ساخته های اهریمن خواهد بود شک نکنید..
اینکه درآمدتان چقدر است و چه میخورید و چه می پوشید و کجاها می روید خروجی مثانه و روده تام چقدر است و کی و چه جور هماغوشی داشته اید و.. همه به کنار اینکه به چه فکر می کنید مهیب تر از آن خواب و خیالتان چیست ... اینها را آنها خواهند دانست و با جمیع این اطلاعات کارهایی خواهند کرد که هرگز انسان نتوانسته است بکند..
طلای مذاب می نوشم در خواب مثل جرعه هایی از آفتاب داغ نیست طلا است شک ندارم اما سیماب سان است..
از خواب می پرم همان گونه که گفتم اما همه ی آن ترسها کنار می رود چرا که هراسی بزرگتر مرا از خواب پرانده ؛ تکلیف این فاعل شناسا چیست آقا؟! تو چی؟! تو هم از جنس واقعیت افزوده نیستی آن هم از همان مجازیش؟!
#محسن_بارانی اردیبهشت ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پریشان_خوابی
آخرین باری که ترسیدم یادم نمی آید. این روزها خیلی فکر می کردم چرا دیگر چیزی مرا نمی ترساند. هیچ چیز ...
نه اشتباه نکنید نگران می شوم پریشان می شوم اما مدتهاست که دیگر تجربه ی ترس را ندارم از آن نوع کودکیش آنوقت که در تاریکی شب کوچه سوت می زدی تا ترس را پس بزنی. اصلا من سوت زدن را برای همین در همان پنج شش سالگی یاد گرفتم. یا ترس در خواب وقتیکه سقوط میکنی در تاریکی خلأ و هیچوقت نمیرسی به جایی، یا ترس دیر رسیدن به جایی، یا ترس روزی یا حتی هراس از دست دادن عزیزان و ترس از انواع بلایای ارضی و سماوی و...
و فکر می کردم واقعا چرا؟!
این هم مرحله ای است از رشد؟ یا نوعی بیماری است ؟! بیماری شگفتی که محصول این جامعه است.
آخر کودکی توام باشد با انقلابی که حاصل و محصولش خونها بود و خونها نو جوانی ات پشته های کشته ها در جنگ و شهرها و ترس ازشکسته شدن سه تاری که قبلا جلال یک بار شکسته بودش دم مسجدی و.. جوانی ات که در انقلاب تا کوی دانشگاه و شلیک در زمین چمنی که سالهاست سبز نیست و این میانسالی شروع شده با برکشیده عفریتی به نام معجزه ی هزاره ی سوم و.. اینها را اضافه کن به خونها و پریشانی های کابل و هرات و مزار، به کویته ، به کردستان به بعداد و بیروت به حلب و دمشق به ... آخر نه همه ی اینها روزگاری نه چندان دور پاره های تن هم بودند و هم پیوند؟! اینها را اضافه کن به حوادث هولناک جهان از موضوعات زیست محیطی تا تحقیر انسان و.. اینها را اضافه کن به آشوبهای اقلیم وجودت...
گویا اینهمه هول و هراس طی سی چهل سال مجال ترسیدن را از آدمی می گیرد.
حتما یک نوع بیماری است این فقدان ترس آخر انسان سالم باید بترسد مثلا از خبر بد یا سیل یا زلزله یا برکشیده شدن چند باره ی فرزندان اهریمن یا... و من و ما شاید هرکدام از این اتفاقات بیشتر از هر حس دیگری غم و اندوه مان را بیشتر از پیش می یابیم.
تا همین یکی دو شب پیش بعد از سالها سال باز هم از آن خوابهای شگفت و پیدا شدن حس ترس. ترس آنچنان که از خواب بجهی و ببینی تمام تنت خیس است میلرزی، ضربان قلب بسیار است و بی قرار ، دهان خشک اما زهر مار ، نفس بند آمده و..
و چه بود خواب ؟!
خواب زیستن در همین شهر با همه ی آدمهاش اما اینبار می دانستم همه ی اینها جز فریبی بیش نیست یعنی داشتم با کسی در خیابان حرف میزدم اما می دانستم که وجود ندارد او هم گوش می داد حرکت می کرد اما حرف میزد اما به وضوح می دانستم هیچ چیز در برابرم نیست و من دارم با هیچ حرف میزنم یا آنجا که خشمگین شدن از آسفالت خیابان تو فریبی... و برای اثباتش چنگ انداختم در سخت و سیاه آسفالت و مثل کاغذ جرش دادم و گفتم دیدی آسفالت نیستی و لایه ی بعدی و دریدن آن مثل کاغذهای نازکی خیلی نازکی که نیستند و علی الدوام ...
و فریاد که هر آنچه پیش رویم است یک افزوده ی مجازی است. به گمان می افتی در استخر آب ، چون نه استخری است نه آبی اما تو تری و سردی آب را بر پوستت احساس میکردی مثل هر اتفاقی یا رابطه ی دیگری و..
و من تمام اینها در خواب محصول این انقلاب تازه میدیدم که تمام جهان را در بر گرفته ..کار انقلاب ها همیشه اسارت بوده است نه آزادی شک نکنید انقلاب دیجیتال هم آورنده ی یک اسارت گسترده و ژرف است. انقلابها بعد از اسارت انسان کارشان میشود استحالت ایشان و ما دقیقا در وسط چنین معرکه ای افتاده ایم پدیده ی هوش مصنوعی خوف انگیز ترین دست ساخته های اهریمن خواهد بود شک نکنید..
اینکه درآمدتان چقدر است و چه میخورید و چه می پوشید و کجاها می روید خروجی مثانه و روده تام چقدر است و کی و چه جور هماغوشی داشته اید و.. همه به کنار اینکه به چه فکر می کنید مهیب تر از آن خواب و خیالتان چیست ... اینها را آنها خواهند دانست و با جمیع این اطلاعات کارهایی خواهند کرد که هرگز انسان نتوانسته است بکند..
طلای مذاب می نوشم در خواب مثل جرعه هایی از آفتاب داغ نیست طلا است شک ندارم اما سیماب سان است..
از خواب می پرم همان گونه که گفتم اما همه ی آن ترسها کنار می رود چرا که هراسی بزرگتر مرا از خواب پرانده ؛ تکلیف این فاعل شناسا چیست آقا؟! تو چی؟! تو هم از جنس واقعیت افزوده نیستی آن هم از همان مجازیش؟!
#محسن_بارانی اردیبهشت ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#واگویه_ها
#پریشان_خوابی
آخرین باری که ترسیدم یادم نمی آید. این روزها خیلی فکر می کردم چرا دیگر چیزی مرا نمی ترساند. هیچ چیز ...
نه اشتباه نکنید نگران می شوم پریشان می شوم اما مدتهاست که دیگر تجربه ی ترس را ندارم از آن نوع کودکیش آنوقت که در تاریکی شب کوچه سوت می زدی تا ترس را پس بزنی. اصلا من سوت زدن را برای همین در همان پنج شش سالگی یاد گرفتم. یا ترس در خواب وقتیکه سقوط میکنی در تاریکی خلأ و هیچوقت نمیرسی به جایی، یا ترس دیر رسیدن به جایی، یا ترس روزی یا حتی هراس از دست دادن عزیزان و ترس از انواع بلایای ارضی و سماوی و...
و فکر می کردم واقعا چرا؟!
این هم مرحله ای است از رشد؟ یا نوعی بیماری است ؟! بیماری شگفتی که محصول این جامعه است.
آخر کودکی توام باشد با انقلابی که حاصل و محصولش خونها بود و خونها نو جوانی ات پشته های کشته ها در جنگ و شهرها و ترس ازشکسته شدن سه تاری که قبلا جلال یک بار شکسته بودش دم مسجدی و.. جوانی ات که در انقلاب تا کوی دانشگاه و شلیک در زمین چمنی که سالهاست سبز نیست و این میانسالی شروع شده با برکشیده عفریتی به نام معجزه ی هزاره ی سوم و.. اینها را اضافه کن به خونها و پریشانی های کابل و هرات و مزار، به کویته ، به کردستان به بعداد و بیروت به حلب و دمشق به ... آخر نه همه ی اینها روزگاری نه چندان دور پاره های تن هم بودند و هم پیوند؟! اینها را اضافه کن به حوادث هولناک جهان از موضوعات زیست محیطی تا تحقیر انسان و.. اینها را اضافه کن به آشوبهای اقلیم وجودت...
گویا اینهمه هول و هراس طی سی چهل سال مجال ترسیدن را از آدمی می گیرد.
حتما یک نوع بیماری است این فقدان ترس آخر انسان سالم باید بترسد مثلا از خبر بد یا سیل یا زلزله یا برکشیده شدن چند باره ی فرزندان اهریمن یا... و من و ما شاید هرکدام از این اتفاقات بیشتر از هر حس دیگری غم و اندوه مان را بیشتر از پیش می یابیم.
تا همین یکی دو شب پیش بعد از سالها سال باز هم از آن خوابهای شگفت و پیدا شدن حس ترس. ترس آنچنان که از خواب بجهی و ببینی تمام تنت خیس است میلرزی، ضربان قلب بسیار است و بی قرار ، دهان خشک اما زهر مار ، نفس بند آمده و..
و چه بود خواب ؟!
خواب زیستن در همین شهر با همه ی آدمهاش اما اینبار می دانستم همه ی اینها جز فریبی بیش نیست یعنی داشتم با کسی در خیابان حرف میزدم اما می دانستم که وجود ندارد او هم گوش می داد حرکت می کرد اما حرف میزد اما به وضوح می دانستم هیچ چیز در برابرم نیست و من دارم با هیچ حرف میزنم یا آنجا که خشمگین شدن از آسفالت خیابان تو فریبی... و برای اثباتش چنگ انداختم در سخت و سیاه آسفالت و مثل کاغذ جرش دادم و گفتم دیدی آسفالت نیستی و لایه ی بعدی و دریدن آن مثل کاغذهای نازکی خیلی نازکی که نیستند و علی الدوام ...
و فریاد که هر آنچه پیش رویم است یک افزوده ی مجازی است. به گمان می افتی در استخر آب ، چون نه استخری است نه آبی اما تو تری و سردی آب را بر پوستت احساس میکردی مثل هر اتفاقی یا رابطه ی دیگری و..
و من تمام اینها در خواب محصول این انقلاب تازه میدیدم که تمام جهان را در بر گرفته ..کار انقلاب ها همیشه اسارت بوده است نه آزادی شک نکنید انقلاب دیجیتال هم آورنده ی یک اسارت گسترده و ژرف است. انقلابها بعد از اسارت انسان کارشان میشود استحالت ایشان و ما دقیقا در وسط چنین معرکه ای افتاده ایم پدیده ی هوش مصنوعی خوف انگیز ترین دست ساخته های اهریمن خواهد بود شک نکنید..
اینکه درآمدتان چقدر است و چه میخورید و چه می پوشید و کجاها می روید خروجی مثانه و روده تام چقدر است و کی و چه جور هماغوشی داشته اید و.. همه به کنار اینکه به چه فکر می کنید مهیب تر از آن خواب و خیالتان چیست ... اینها را آنها خواهند دانست و با جمیع این اطلاعات کارهایی خواهند کرد که هرگز انسان نتوانسته است بکند..
طلای مذاب می نوشم در خواب مثل جرعه هایی از آفتاب داغ نیست طلا است شک ندارم اما سیماب سان است..
از خواب می پرم همان گونه که گفتم اما همه ی آن ترسها کنار می رود چرا که هراسی بزرگتر مرا از خواب پرانده ؛ تکلیف این فاعل شناسا چیست آقا؟! تو چی؟! تو هم از جنس واقعیت افزوده نیستی آن هم از همان مجازیش؟!
#محسن_بارانی اردیبهشت ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پریشان_خوابی
آخرین باری که ترسیدم یادم نمی آید. این روزها خیلی فکر می کردم چرا دیگر چیزی مرا نمی ترساند. هیچ چیز ...
نه اشتباه نکنید نگران می شوم پریشان می شوم اما مدتهاست که دیگر تجربه ی ترس را ندارم از آن نوع کودکیش آنوقت که در تاریکی شب کوچه سوت می زدی تا ترس را پس بزنی. اصلا من سوت زدن را برای همین در همان پنج شش سالگی یاد گرفتم. یا ترس در خواب وقتیکه سقوط میکنی در تاریکی خلأ و هیچوقت نمیرسی به جایی، یا ترس دیر رسیدن به جایی، یا ترس روزی یا حتی هراس از دست دادن عزیزان و ترس از انواع بلایای ارضی و سماوی و...
و فکر می کردم واقعا چرا؟!
این هم مرحله ای است از رشد؟ یا نوعی بیماری است ؟! بیماری شگفتی که محصول این جامعه است.
آخر کودکی توام باشد با انقلابی که حاصل و محصولش خونها بود و خونها نو جوانی ات پشته های کشته ها در جنگ و شهرها و ترس ازشکسته شدن سه تاری که قبلا جلال یک بار شکسته بودش دم مسجدی و.. جوانی ات که در انقلاب تا کوی دانشگاه و شلیک در زمین چمنی که سالهاست سبز نیست و این میانسالی شروع شده با برکشیده عفریتی به نام معجزه ی هزاره ی سوم و.. اینها را اضافه کن به خونها و پریشانی های کابل و هرات و مزار، به کویته ، به کردستان به بعداد و بیروت به حلب و دمشق به ... آخر نه همه ی اینها روزگاری نه چندان دور پاره های تن هم بودند و هم پیوند؟! اینها را اضافه کن به حوادث هولناک جهان از موضوعات زیست محیطی تا تحقیر انسان و.. اینها را اضافه کن به آشوبهای اقلیم وجودت...
گویا اینهمه هول و هراس طی سی چهل سال مجال ترسیدن را از آدمی می گیرد.
حتما یک نوع بیماری است این فقدان ترس آخر انسان سالم باید بترسد مثلا از خبر بد یا سیل یا زلزله یا برکشیده شدن چند باره ی فرزندان اهریمن یا... و من و ما شاید هرکدام از این اتفاقات بیشتر از هر حس دیگری غم و اندوه مان را بیشتر از پیش می یابیم.
تا همین یکی دو شب پیش بعد از سالها سال باز هم از آن خوابهای شگفت و پیدا شدن حس ترس. ترس آنچنان که از خواب بجهی و ببینی تمام تنت خیس است میلرزی، ضربان قلب بسیار است و بی قرار ، دهان خشک اما زهر مار ، نفس بند آمده و..
و چه بود خواب ؟!
خواب زیستن در همین شهر با همه ی آدمهاش اما اینبار می دانستم همه ی اینها جز فریبی بیش نیست یعنی داشتم با کسی در خیابان حرف میزدم اما می دانستم که وجود ندارد او هم گوش می داد حرکت می کرد اما حرف میزد اما به وضوح می دانستم هیچ چیز در برابرم نیست و من دارم با هیچ حرف میزنم یا آنجا که خشمگین شدن از آسفالت خیابان تو فریبی... و برای اثباتش چنگ انداختم در سخت و سیاه آسفالت و مثل کاغذ جرش دادم و گفتم دیدی آسفالت نیستی و لایه ی بعدی و دریدن آن مثل کاغذهای نازکی خیلی نازکی که نیستند و علی الدوام ...
و فریاد که هر آنچه پیش رویم است یک افزوده ی مجازی است. به گمان می افتی در استخر آب ، چون نه استخری است نه آبی اما تو تری و سردی آب را بر پوستت احساس میکردی مثل هر اتفاقی یا رابطه ی دیگری و..
و من تمام اینها در خواب محصول این انقلاب تازه میدیدم که تمام جهان را در بر گرفته ..کار انقلاب ها همیشه اسارت بوده است نه آزادی شک نکنید انقلاب دیجیتال هم آورنده ی یک اسارت گسترده و ژرف است. انقلابها بعد از اسارت انسان کارشان میشود استحالت ایشان و ما دقیقا در وسط چنین معرکه ای افتاده ایم پدیده ی هوش مصنوعی خوف انگیز ترین دست ساخته های اهریمن خواهد بود شک نکنید..
اینکه درآمدتان چقدر است و چه میخورید و چه می پوشید و کجاها می روید خروجی مثانه و روده تام چقدر است و کی و چه جور هماغوشی داشته اید و.. همه به کنار اینکه به چه فکر می کنید مهیب تر از آن خواب و خیالتان چیست ... اینها را آنها خواهند دانست و با جمیع این اطلاعات کارهایی خواهند کرد که هرگز انسان نتوانسته است بکند..
طلای مذاب می نوشم در خواب مثل جرعه هایی از آفتاب داغ نیست طلا است شک ندارم اما سیماب سان است..
از خواب می پرم همان گونه که گفتم اما همه ی آن ترسها کنار می رود چرا که هراسی بزرگتر مرا از خواب پرانده ؛ تکلیف این فاعل شناسا چیست آقا؟! تو چی؟! تو هم از جنس واقعیت افزوده نیستی آن هم از همان مجازیش؟!
#محسن_بارانی اردیبهشت ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#واگویه_ها
- اندر باب واژه ی مهاجرت
کلمات از دهان افتاده اند.
و از جایی به بعد کلمه هم از دهان می افتد حتا اگر آن کلمه خدا بوده باشد.
کلمه اگر چه شاخصه ی بود یکی شاعر است یا نویسنده ، اما می رسد روزی که کلمه از دهان می افتد درست مثل غذای از دهان افتاده که هیچ کاریش نمی شود کرد.
غذا که از دهان بیفتد می شود خوردش اما مزه ندارد جایی از شکم را پر می کند اما..
همیشه برای ام سوال بود چرا ما می گوییم سفر کردن اما عرب می گفته مسافرت.
- خب من راه می افتم و می روم چه کنش دو طرفهدای است که باید باب مفاعله را به کار ببرم ؟ کنشی بین من و مبدأ؟ من و مقصد؟ من و راه اصلن؟... تا اینکه خواندم عرب هرگز تنها پا به راه رفتن نمی شده همیشه در سفر باید همرای می بوده و اصولا همین است که امروء القیس هم گفته: قفا... بایستید ای شما دو تن تا نبک ... سه شویم و بگرییم.
باری اگر در قرآن هم از هاجروا سخن گفته شده یعنی همین چند نفر با هم... پیامبر هم در مهاجرتش یاری همراه خویش داشت.
و چقدر لذت داشت راه یافتن های این چنین به جهان واژه گان...
و حالا از در و دیوار مهاجرت سیل شده است. اما واژه گان از دهان افتاده اند.
مهاجرت ها تنها صورت می گیرد چرا که «من» مهم تر از همه چیزم. آن مهاجرت ها برای ساختن چیزی بهتر بود آن هم برای جمع ؛ چه مهاجرت مثلا آریایی ها به فلات ایران (؟!) چه مهاجرت مسلمین به مدینه و حبشه .. اما این مهاجرت ها اصلن برای ما نیست برای من است و البته ناراحت نشو چه ایرادی دارد تو هم برو برای خودت هم برو و ...
حرف من در باره ی رفتن تو نیست حرفم غز دهان افتادن واژه ها است.و این که مردم دارند به شدت و سرعت انجام می دهند مهاجرت نیست چیز دیگری است...
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
- اندر باب واژه ی مهاجرت
کلمات از دهان افتاده اند.
و از جایی به بعد کلمه هم از دهان می افتد حتا اگر آن کلمه خدا بوده باشد.
کلمه اگر چه شاخصه ی بود یکی شاعر است یا نویسنده ، اما می رسد روزی که کلمه از دهان می افتد درست مثل غذای از دهان افتاده که هیچ کاریش نمی شود کرد.
غذا که از دهان بیفتد می شود خوردش اما مزه ندارد جایی از شکم را پر می کند اما..
همیشه برای ام سوال بود چرا ما می گوییم سفر کردن اما عرب می گفته مسافرت.
- خب من راه می افتم و می روم چه کنش دو طرفهدای است که باید باب مفاعله را به کار ببرم ؟ کنشی بین من و مبدأ؟ من و مقصد؟ من و راه اصلن؟... تا اینکه خواندم عرب هرگز تنها پا به راه رفتن نمی شده همیشه در سفر باید همرای می بوده و اصولا همین است که امروء القیس هم گفته: قفا... بایستید ای شما دو تن تا نبک ... سه شویم و بگرییم.
باری اگر در قرآن هم از هاجروا سخن گفته شده یعنی همین چند نفر با هم... پیامبر هم در مهاجرتش یاری همراه خویش داشت.
و چقدر لذت داشت راه یافتن های این چنین به جهان واژه گان...
و حالا از در و دیوار مهاجرت سیل شده است. اما واژه گان از دهان افتاده اند.
مهاجرت ها تنها صورت می گیرد چرا که «من» مهم تر از همه چیزم. آن مهاجرت ها برای ساختن چیزی بهتر بود آن هم برای جمع ؛ چه مهاجرت مثلا آریایی ها به فلات ایران (؟!) چه مهاجرت مسلمین به مدینه و حبشه .. اما این مهاجرت ها اصلن برای ما نیست برای من است و البته ناراحت نشو چه ایرادی دارد تو هم برو برای خودت هم برو و ...
حرف من در باره ی رفتن تو نیست حرفم غز دهان افتادن واژه ها است.و این که مردم دارند به شدت و سرعت انجام می دهند مهاجرت نیست چیز دیگری است...
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹