روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.47K photos
771 videos
9 files
1.65K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_بیستوهشت

صداي خنده هاي بلند سعید روي اعصابم بود. با بی حوصلگی گفتم:
- پاشو برو تو اتاق عربده بکش. سرم رفت.
چشمکی زد و توي هوا بوسی برایم فرستاد و به تراس رفت. در را هم پشت سرش بست. پشت سرم را به مبل تکیه دادم و به
سقف خیره شدم.
- می بینی دنی؟ همیشه کارش همینه. مگه حالا اون تلفن رو تموم می کنه؟ نمی گه مهمون داریم. والا خسته شدم از این
بی ملاحظگیش.
گوشه لبم تکان خورد. از بی ملاحظگی اش خسته شده بود؟ بی ملاحظگی در چه؟ مهمان داري یا زن داري؟
نزدیک شدنش را حس کردم. روي دسته مبل من نشست و دوباره پا روي پا انداخت. بوي عطر تنش به انتهایی ترین پرزهاي
بینی ام چسبید. انگشتش را بالا آورد و روي لاله گوشم کشید.
- از اون دوست دختر باربیت چه خبر؟
و با تمسخر ادامه داد:
- مهتا!
دستش را آرام پایین کشید و با ناخن هاي مانیکور شده اش گردنم را خراش داد.
- چطور این کم حرفی تو رو تحمل می کنه؟
سرش را پایین آورد. نفس داغش روي گونه ام می نشست. از گوشه چشم نگاهش کردم لب هاي صورتی قلوه ایش مقابلم
بودند.
چهار انگشتش را همزمان روي برجستگی گلویم کشید و گفت:
- وقتی دور میشی به این فکر می کنم که هیچ دختري نمی تونه تحملت کنه، ولی وقتی می بینمت، وقتی انقدر نزدیکمی،
وقتی این جوري با اخم نگام می کنی، تازه می فهمم اون مهتاي بدبخت حق داره. یه آهن ربایی تو وجودت هست که سنگ
رو هم جذب می کنه، چه رسیده به یه دختر!
چشمانم را روي هم گذاشتم. نفسش هر لحظه نزدیک تر می شد. گرمم شده بود. کم کم می توانستم رطوبت لب هایش را
حس کنم. زمزمه مستانه اش را شنیدم.
- کاش می فهمیدي چقدر می خوامت!
نفس عمیقی کشیدم. چشم باز کردم. سرم را عقب بردم و کف دستم را روي لب هایش گذاشتم. چشمان مخمورش حالم را به
هم زد. از شدت نفرت صورتم را جمع کردم و گفتم:
- تو هنوز نفهمیدي من از این که با یه نفر تو یه ظرف غذا بخورم بدم میاد؟
جا خورد. بلند شدم. کیفم را باز کردم و نقشه ها را روي میز گذاشتم. به سرعت مقابلم ایستاد و گفت:
- من که گفتم با سعید به هم می زنم. به خدا اگه تا الانم با اون موندم به امید همین ملاقات هاي کوچیک با توئه.
نگاهی به بالکن انداختم. سعید هنوز مشغول بود. انگشت اشاره ام را بالا آوردم. توي چشمان تینا خیره شدم و گفتم:
- و البته ... بیشتر از غذاي اشتراکی، از پس مونده غذا بدم میاد. اونم پس مونده یه هالویی مثه سعید.
لبش لرزید و اشک در چشمش جمع شد. اَه! ترفند مزخرف و همیشگی زن ها در تلاش براي کنترل و حفظ مردها. آهی
کشیدم. کتم را برداشتم و بی توجه به دانیار گفتن هایش از خانه بیرون زدم.
دیاکو:
پاکت چیپس را باز کردم و محتویاتش را توي کاسه ریختم. روي مبل نشستم و ماهواره را روشن کردم. خیلی خسته بودم اما
خوابم نمی آمد. ترجیح می دادم همان جا روي مبل کمی دراز بکشم. چند تکه چیپس در دهانم گذاشتم و همان طور که به
صداي موزیک پخش شده گوش می دادم چشمانم را بستم که به ثانیه نکشیده با صداي باز شدن در سرجایم نشستم. دانیار با
ساك دستی کوچکش و یک پلاستیک حاوي غذا داخل شد. بی اختیار لبخند بر روي لبم نشست. با وجود این که براي خودش
خانه مستقلی گرفته بود اما هنوز شب هاي تهرانش را همین جا می گذارند. در حالی که کفش هایش را در می آورد گفت:
- سلام خان داداش!
هنوز من تنها کسی بودم که سلامش می کرد.
برخاستم و به سمتش رفتم. هر دو دستش بند بود. شانه هایش را گرفتم و در آغوش کشیدمش. بی حرکت و اعتراض ایستاد.
هنوز من تنها کسی بودم که می توانستم در آغوش بگیرمش.
لب هایم را روي موهاي خوشرنگ و خوشحالتش گذاشتم و بوسیدمش.
هنوز من تنها کسی بودم که می توانستم ببوسمش.
- خوش اومدي.
بدون لبخند فقط سرش را تکان داد. ساك را گوشه پذیرایی گذاشت و به آشپزخانه رفت. ساکش را برداشتم و به اتاقش بردم.
بیرون که آمدم دیدم سلفون غذاها را باز کرده و روي میز گذاشته.
هنوز من تنها کسی بودم که برایش غذا می گرفت.
جلو رفتم و گفتم:
- کی رسیدي؟
قاشق و چنگال مرا توي ظرفم گذاشت.
هنوز من تنها کسی بودم که برایش قاشق و چنگال آماده می کرد.
- یه چند ساعتی هست.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_بیستوهشت

خداییییی ؟؟؟؟ نگاهی به دستای بهرام انداختم که ناخوناشو کف دستش فرو میکرد .باید خونسرد
رفتار میکردم این مرد
پر جذبه هول شده بود ...
-خوب بقیش ؟
دستاش رو تو هم قلاب کرد ...
-ولی غزاله نمیدونه .من خیلی باهاش بد برخورد میکنم اخه میدونم که اون دوستم نداره . یعنی
نمیدونم حسش چیه .من
از بچگیمون یه حسی داشتم ولی ... من گند زدم .
لبخندم رو نمیتونستم جمع کنم هر دوشون هم دیگه رو دوست داشتن و نمیدونستن... جالب بود .
-عید که دیدمش ...
فرمون رو تو دستش فشرد . نگاهش کردم چشماش سرخ بود .
-میدونم که میدونی چی شده . ولی خوب به منم حق بده .بعد از چند وقت دیدمش اونم اینجوری
...
- چه جوری ؟
-خوب... خوب فکر این که یه مرد دیگه ای میخواسته ...
از بس به صورتش دست میکشید قرمز شده بود .
-چرا باید با سه تا پسر دوست شه؟ این چه غلطی بود کرد ؟ هان ؟ تو میدونی چی کار کرده ؟
جمله ی آخر رو بلند تر گفت .
-اره میدونم چی کار کرده . ببین آقا بهرام درست میگی کارش اشتباه بوده غزاله خوب ... غزاله
یکیو دوست داره و
اون یه نفر خیلی سرد بوده به خاطر این که اونو یادش بره با پسرا دوست میشد کارش اشتباه
بوده ولی ...
-کسی رو دوست داشته ؟ کیو ؟
چشماش گرد شده بود . عیبی داره یه ذره اذیت شه ؟ نهههه
-تا وقتی حرفامون تموم نشه هیچی درباره ی این دوست داشتن نمیگم . ببین من میدونم اشتباه
کرده ولی نمیخواسته که
این کارو بکنه اونا تقریبا دزدیدنش . بعدشم خدا رو شکر حالا خطر بزرگتر از سرش رد شده تاوان
اون اشتباهش رو
با این همه درد کشیدن داره میده من بهت حق میدم که ناراحت باشی ولی حرفی که زدی سنگین
بوده .
این دفعه موهاش رو چنگ زد کلا باید به خودش شک وارد میکرد .
-میشه بگی دقیقا چش شده ؟ از وضعیت جسمیش توضیح کاملی نداد .
-تا حرفاتو نزنی هیچی بهت نمیگم .
-من قصدم ازدواجه .
چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دقیقا همین یه مورد رو کم داشت .
-ازدواج ؟ الان ؟
-خوب آره .
نگاهی به ساعت انداختم 5 باید میرفتم خونه شاید سام جواب ایمیل رو داده باشه .
-ببین آقا بهرام من باید برم الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم میشه بعد ؟
-خوب کی ؟
-نمیدونم من این هفته فقط میتونم چون غزاله رفته شمال اگه برگرده با اون میرم و میام دیگه
خودت میدونی .
- میشه شمارتونو داشته باشم ؟
خسته بودم از این جمله . فقط به بهرام نگاه کرد .
-من واقعا قصدم ازدواج با غزالست به خدا بیکار نیستم الانم باید برم مطب .
... -خیله خوب 10
بدون خدافظی از ماشین پریدم بیرون و به سمت مترو رفتم .دعا میکردم سام جواب داده باشه .
حالا این بهرام رو
کجای دلم میذاشتم ؟
-چرا انقدر دیر اومدی ؟
-تا از دانشگاه بیام بیرون طول کشید .
هم لباس هام رو عوض میکردم هم سیستم رو روشن . فقط امیدوار بودم جواب داده باشه .
صدای مامان اومد .
-بیا یه چیزی بخور بعد برو تو اتاق .
از همون جا گفتم : اومدم .
اول باید واقعا یه چیزی میخوردم .
نفهمیدم چه جوری ماکارونی ها رو خوردم احساس میکردم همش سر دلم جمع شدن .
ایوووووووووووووووول . جواب داده بود .
"حسین تویی داداش ؟ "
حسین خر کیه ؟ خوشبختانه آنلاین بود .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_بیستوهشت

دستامو سمت عضو مردو*نش بردم و توي دستم گرفتمش و
چند بار بالا پايين كردم كه تاثيري نداشت و هيچ تغييري
نكرد كلافه دستي توي موهاش فرو كرد وبا تشر گف ت
_الان فكر كردي اينجوري بيدار ميشه ؟!
با ياس گفتم
_پس چيكار كنم
تو ي چشمام خيره شد و گف ت
_بخور ش
_چي!..
با لحن محكم و جدي گفت
_همين كه شنيدي بخورش...
از استرس اب دهنمو قورت دادم و لبامو با زبانم تر كردم خم
شدم وردستمر به مردو*نگيش گرفتم زبونمو در اوردم و ليس
ارومي به سرش زدم كه اهي ريزي از بين لباش خارج ش د
چند بار ديگه بهش ليس زدم يكم بيداز شده بود و از اون
حالت شلي خارج شده بود و لحظه به لحظه داشت بزرگ تر
و سفت تر ميشد
دهنمو باز كردم و كلاهك قارچي شكل الت*شو توي دهنم
كردم و مكي بهش زدم..و اروم شروع به بالا پايين كردن التش
توي دهنم كردم تموم مدت سعي ميكردم كه دندون نزنم ولي
زياد موفق نبودم..
صدا ي اه و ناله دامون بلند شده بود و عضو مردونش حسابي
كلفت و سفت شده بود به قدري كه فقط يك سومش تو دهنم
جا ميشد...
دوباره دهنمو باز كردم كه اينبار دامون محكم موهامو توي
دستش گرفت كه جيغي از درد زدن و سرمو به پايين روي
التش فشار داد انقدر
كارش انقدر غير منتظره بود كه نفهميدم چيشد كه التش تا
ته رفت توي دهنم كه باعث شد عق بزنم و چشمام پر از اشك
شد
داشتم نفس كم مياورم سعي كردم سرمو بلند كنم و نفس
بكشم ولي دامون بي توجه به حال بدم محكم سرمو جلو عقب
ميكرد و توي دهنم تلمبه ميز د...
بعد از چند دقيقه همون جور كه موهام تو دستش بود سرمو
به عقب كشيد و پرتم كرد روي تخت
نفس بلندي كشيدم و با چشماي از حدقه بيرون زده در حالي
كه نفس نفس ميزدم رو بهش گفتم
_چيك..كار ميكني داشتي..ي خفم ميكرد ي
با چشماي سرخش نگاهي بهم كرد و گف ت
_هنوز كه كاري نكردم
هنوز حرفش تموم نكرده بود كه به سمتم خيز برداشت تا
اومدم بفهم چه خبره لباس خواب و تو تنم جر دادو انداخت
پايين تخت
اومدم باز بهش اعتراض كنم كه سيلي محكمي به صورتم زد
كه اخي از درد گفتم و ناباور دستمو روي صورتم گزاشتم ..
خم شد روم و سينه هامو بهم فشرد سرشو خم كرد و گاز
محكمي از نوك صورتي رنگ سينم گرفت كه جيغ درد الودم
فضاي اتاق و پر كرد هنوز درد سينم توي وجودم بود كه....
سينه ي ديگمو هم گاز گرفت دوباره جيغي كشيدم سعي
كردم از زير دستش فرار كنم...ولي بي فايده بود و تموم وزنش
روم بود
اشكام راه خودشونو پيدا كردن و شروع به باريدن كردن..مثل
ديونه ها شده بود، و قيافش با اون چشماي سرخ و تب دارش
خيلي وحشتانك بود،حسابي ترسيده بود م
از روم بلند شد كه عقب عقب رفتم و به تاج تخت تكيه دادم
دستامو گزاشتم روي سينه هام كه دردش باز تموم وجودمو
گرفت.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_بیستوهشت

یگانه به سرعت به سمتشآمد و آرام رو به پدرش
لب زد:
_ بابا جون توروخدا!
بدون آن که به سوزشلبش توجه کند، نگاهشرا به
امیر کیا که همچنان سکوت کرده بود دوخت.
کربلایی بدون آن که عقب برود رو به جمع چرخید
و گفت:
_ شما رو به خیر، مارو به سلامت...نه خانی اومده
نه خانی رفته .
سپسدست یلدا را محکم گرفت و او را به سمت
پدر امیر کیا کشاند و ادامه داد:
_ این مایه ذلت و بردارین و از این خونه برین.
جوری برین که یادتون بره حتی آدرس خونه ما کجا
بوده!
ملتمسانه نگاهی به پدر و بعد مادرشکه از همان
ابتدا ساکت و سر به زیر نشسته بود، انداخت و
بغضکرده گفت:
_ بابا؟ مامان؟تو رو خدا...
پدرشفریاد زد:
_ اسم خدارو به زبون کثیفت نیار از خدا بی خبر!
زودتر گورتو گم کن!
همین که صندلی عقب جای گرفت، ماشین به
سرعت به راه افتاد.
جوری که مجبور شد میان گریه هایش، خودشرا به
صندلی و دستگیره در بچسباند تا جلوی افتادن
احتمالی اشرا بگیرد.
مردک عقده ای انگار داشت تمام حرص اشرا سر
پدال بیچاره گاز خالی می کرد.
با بغضپوزخندی زد و نگاه اشک آلودشرا به
خیابان و شلوغی های پیاده رو دوخت.
تحلیل رفتار امیر کیا برایشسخت بود. هرچه
بیشتر فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید.
چرا آمده بود؟ چرا کلامی نگفته بود؟ اصلا
حضورشان چه دلیلی داشت وقتی به قول خودش
تجاوزی در کار نبوده!
او دختر بود و محکوم شده بود به ماندن در خانه
پدری و پذیرش خواسته آن ها.
او که پسر بود... او که معضلات او را نداشت!
چرا پذیرفته بود؟
با پشت دست اشک هایشرا پاک کرد و از آینه به
چشم های خونین و اَبروهای گره خورده امیر کیا
چشم دوخت.
هدفشرا نمی دانست اما حالا بیشتر از قبل
می ترسید... انگار که داشت با پای خودش به قتلگاه
خودش می رفت.
هدف امیر کیا هرچه که بود برای او خیر نبود.
وگرنه دل خدا هم برای او نمی سوخت، امیر کیا و
خانواده اشکه جای خود داشتند.
تمام طول راه را با سکوت طی کرده بودند.
کسی زبانش به کلامی نمی چرخید.
انگار هر کدامشان در انبوهی از فکر و خیال های
تیره غرق بودند.
محله آن ها نسبتاً پایین شهر محسوب می شد و
عمارت لوکس تاجیک ها بهترین و گران ترین نقطه
شهر...
زمانی رویایشزندگی در چنین خانه و محله ای
بود... آنقدر سخت و جان فرسا تئاتر کار می کرد تا
شاید بخت بهشرو بیاورد و بازیگر معروفی شود .
تا شاید یک به یک آرزوهایشتیک بخورند.
چه ساده بود که آرزو می چید...
نمی دانست روزی از راه می رسد که خودش با
دست های خودش جوری به زندگی اشگند می زند
که مرداب دربرابرشدریا محسوب می شد.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M