روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوشش

از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.
- سر من منت می ذاري؟ اصلا از کی تا حالا اینقدر خونواده دوست شدي که از ور دل اون برادرت جم نمی خوري؟
خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند یا کلا هر چیزي که مربوط به شخص خودم می شد. به سردي جواب
دادم:
- اینش به تو مربوط نیست. یه بار گفتم فرصت داشته باشم میام. لازمه بازم تکرار کنم؟
حرصش را توي گوشی فوت کرد و گفت:
- من این حرفا حالیم نیست. یا امشب میاي یا این که همه چی تمومه.
هه! تهدید می کرد مرا.
- باشه. همه چی تمومه.
جیغ کشید.
- دانیار!
قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت، چون به طرز عجیبی
متوقع و طلبکار می شوند.
وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم. آخر وقت بود و شرکت خلوت. شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توي کتاب و
دفترش فرو برده بود. از اخم هاي درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده. با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با دست
راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد. هر چند لحظه یک بار هم اصواتی مانند "نچ" و "اَه" از گلویش خارج
می شد. چند قدم جلوتر رفتم و روي دفترش سرك کشیدم. به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم. سنگینی نگاهم را
حس کرد و سرش را بالا گرفت. با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت:
- سلام. خوش اومدین.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- کسی پیشش نیست؟
نگاهش را از صورتم گرفت و گفت:
- نه. بفرمایید.
به سمت اتاق رفتم، اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون این که برگردم یا نگاهش کنم گفتم:
- اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه.
منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم.
دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت:
- داري میري؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
- آره. این دو هفته رو کرج می مونم. حوصله رفت و آمد ندارم.
بلند شد و به طرفم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- باشه. هرطور راحتی. فقط منو بی خبر نذار.
چشمم را باز و بسته کردم.
- هتل گرفتن واستون؟
نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم:
- آره.
شانه ام را فشار داد و گفت:
- باشه. پس برو. خدا به همرات.
می شد دست داد. می شد در آغوش گرفت. می شد روبوسی کرد، اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم، اما قبل از
خروج من ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. لیوان شیري که در دست داشت به دیاکو داد و گفت:
- وقت قرصتونه. فقط با شیر نخورینش.
دیاکو تشکر کرد. به محض بسته شدن در، ابروهایم را به حالت استفهام بالا بردم. دیاکو خندید و گفت:
- نمی دونم کدوم دکتر بیکاري به این دختر گفته که شیرعسل گرم براي تسکین دستگاه گوارشم خوبه. به زور شبی یه لیوان
تو حلقم می ریزه. تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه. عجیبه که تو این مدت با این حجم کار و درسش حتی یه بار هم
یادش نرفته!
پوزخند زدم و گفتم:
- لابد عاشقته.
بلندتر خندید و گفت:
- شاید!
برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید. نگاه هاي زیرچشمی که گاهی خیره می شدند،
سرخ و سفید شدن ها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو، این همه توجه و نگرانی براي سلامتی اش.
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
- من رفتم. خداحافظ.
و از اتاق بیرون زدم. شاداب مجددا بلند شد. نیازي به خداحافظی ندیدم. فقط سر تکان دادم، اما او صدایم زد:
- آقاي حاتمی؟
ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت:
- به انتگرال جواب داد. خیلی ممنون.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوهفت

جوابش را ندادم، اما طوري که نبیند لبخند زدم. جنس این دختر با بقیه فرق داشت.
شاداب:
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
- دیوونه! تو مگه نمی خواي ارشد شرکت کنی؟ لازمت میشن.
با حرص گفت:
- من به گور استاتیک و استادش خندیدم. ارشد می خوام چی کار؟ به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمرا دیگه برم
طرف کتاب. اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز اي بی اس پیدا می کنم. بعدش
میرم کلاس آشپزي و گلدوزي و قالی بافی و از این چیزا. مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روي نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم. همیشه در هر مقطعی از تحصیلات عاشق این امتحان آخري تیر ماه بودم
و احساس آزادي و راحتی وصف ناپذیرش.
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
- با این برنامه هاي پربارت آبروي هرچی مهندسه بردي.
تبسم هم نشست و گفت:
- برو بابا. مهندس مهندس! فکر کردي الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟ بهت میگن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا
مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟ کار کو خنگ خدا؟ همه ي اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرك
مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین. همینو همین! البته ترم اول
و دوم باد تو کله شونه و حالیشون نیست، اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه.
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
- ولی من کار پیدا می کنم. هرجوري که شده اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه. نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه. تا
اون جایی که بتونم درسم رو ادامه میدم و در کنارش کار می کنم تا وقتی هم که شادي...
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم. حرفم یادم رفت و سیخ نشستم. حواسش به من نبود. شهاب
دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند. می دانستم امروز براي تحویل پروژه اش آمده و دیگر
کارش در این دانشگاه تمام شده. دلم گرفت از تصور روزهاي بدون دیاکوي این دانشگاه.
- چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟ چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد. با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
- اوا! شهاب جونه؟ چرا زودتر نمی گی؟ چشم کورت نمی بینه عین مرداي شکم گنده با لنگ باز نشستم؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید. من همچنان محو لبخندهاي کمرنگ دیاکو بودم.
- میگم تو نمی خواي چیزي به عشقت بگی؟ فکر کنم صبح گفتی کارش داریا. پاشو بریم کارت رو بهش بگو. پاشو عزیزم.
پاشو خوشگلم.
گیج و حواس پرت گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من؟
- نه پس من! پاشو به یه بهانه اي بریم اونجا. بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه
و منم به یه نوایی برسم.
... -
- شاداب درد گرفته با توام. باز که رفتی تو هپروت.
زیرلب گفتم:
- دیگه تو دانشگاه نمی بینمش.
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:
- مرگ! خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته. من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت.
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
- تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:
- از خودش نه، ولی می میرم واسه او آزراي سفیدش. جون میدم واسه اون ساعت دیزل دستش. هلاك میشم واسه اون
لباساي مارکش.
به سمتم چرخید و گفت:
- اصلا دقت کردي از کنارش که رد میشیم بوي گاو میده؟
ابروهایم را با تعجب بالا بردم. دوباره آه کشید و روي نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
- از بس که چرم کفشش اصله.
تمام تلاشم براي بی صدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود. با جدیت گفت:
- زهرمار! بایدم بخندي. تو که ماشاا... دور و برت پره از طاووس و قناري. من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز
یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت. یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باشد پرسید:
- راستی از کُردك چه خبر؟
منظورش دانیار بود. دیاکو کرد بزرگ بود دانیار کردك یا همان کرد کوچک.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوهشت

دستم را جلوي دهانم گرفتم که کمتر آبروریزي کنم. از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود. ناگهان صاف و مرتب
نشست و گفت:
- آخ آخ دارن میان این طرف. جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت. هنوز و همچنان با دیدنش، با نزدیک شدنش، یا حتی شنیدن
خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد. نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم، اما
با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و ایستادم. تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و
سلام کردیم. جواب هر دویمان را داد و به من گفت:
- امتحان چطور بود؟
همیشه با این طور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم. زبانم بند می آمد.
- بد نبود.
- تموم شد دیگه؟
- بله آخریش بود.
- پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیاي شرکت؟
متعجبانه گفتم:
- پس خانوم سلطانی؟
بدون این که تغییري در حالت صورتش بدهد گفت:
- می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
- بله می تونم.
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- خوبه. پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته اي گفتم. سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوري که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
- اینقدرم بلند نخندین. توجه همه رو جلب کرده بودین.
تنم یکپارچه آتش شد. وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود.
- این چی گفت؟ ها؟ به این چه اصلا؟ مگه مفتش محله؟ بی ادبِ خاك بر سرِ فضول! کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟
کجاست بیاد این شرِك از خود راضی رو ببینه؟ بابامم به من نمی گه چی کار کنم چی کار نکنم. اون وقت این ...
بی توجه به غرغرهاي تبسم روي نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم. کجا خوانده بودم که مردها فقط روي زن مورد
علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاست را داخل ضبط هل دادم و روي تشکم دراز کشیدم. صداي خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزي که در آغوش
دیاکو جا خوش کرده بودم. خجالت می کشیدم از این که تکرار مجددش را از خدا بخواهم، اما نمی توانستم حسرتش را در دلم
مدفون سازم. پس بارها و بارها براي خودم صحنه را بازسازي می کردم. چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می
شناختم. جزء به جزء این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم. با عشق، با دقت، که مبادا خشی به تصویرش بیفتد و از
جذابیت هایش بکاهد.
آه کشیدم و غلتیدم. خواننده می خواند.
یاد روزي افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همین جوري که هستم دوست دارد. گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم
خجالت نکشم. گفت هوایم را دارد. گفت دوستم دارد. خانه مان هم آمد. بدون کبر، بدون غرور، بدون هیچ رنگ و ریایی!
یادش بود که مادر خیاطی می کند. برایش چرخ خرید. یادش بود که من کامپیوتر ندارم. برایم لپ تاپ خرید. یادش بود که
شادي محصل است. برایش دفتر و کتاب خرید.
خواننده می خواند. غمگین و عاشقانه! تصور کردم. باز هم ساختم. با هم غذا می خوردیم. من برایش غذا می بردم. از روزي که
مادر مجوز داده بود، خودم برایش غذا می پختم. او نمی دانست، اما من که می دانستم. ذره ذره عشقم، قلبم را، وجودم را
چاشنی غذا می کردم. خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم که نکند دستپخت مرا دوست
نداشته باشد.
خواننده با سوز می خواند. یاور همیشه مومن ...
اما دوست داشته. همیشه دوست داشته. همیشه هم می گوید تو هم با من بخور تنهایی نمی چسبد. هیچ وقت ندیدم با سلطانی
یک لیوان چاي هم بخورد. فقط با من، فقط من.
خواننده خواند و من ساختم.
چه لذتی داشت هوایش را داشتن که گرسنه نباشد، تشنه نباشد، خسته نباشد. چه لذتی داشت به چهره خسته اش خسته نباشید
گفتن.
آه کشیدم.
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد. وقتی که او براي خودم می شد. وقتی که می توانستم شانه هایش را
ماساژ دهم. سرش را روي پایم بگذارم و آرامش کنم. وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم. دیاکو ...
دیاکو ... دیاکو! چه اسم خوش آهنگی داشت. او می شد دیاکوي خالی و من می شدم خانم حاتمی.
قلبم لرزید.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلونه

خانم حاتمی! خانم حاتمی، خانم دیاکو! خانم او! می شد پسر واقعی مادرم. مادر چقدر دوستش داشت، شادي هم. در دل همه
جا باز کرده بود. در دل من که جایی براي فرد دیگري نگذاشته بود.
باز غلت زدم. در باز شد و مادر داخل آمد.
- بیداري مادر جون؟
دلم گرفته بود. خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- پیشم می خوابی؟
لبخندي زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید. او رو به سقف من رو به او. دستم را روي شکمش گذاشتم و گفتم:
- مامانی! یه سوال بپرسم؟
مادر دستم را نوازش کرد و گفت:
- دو تا بپرس عزیزم.
سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:
- شما چند سالگی ازدواج کردین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- بیست سالگی.
دل دل کردم براي پرسیدن سوال بعدي.
- بابا رو دوست داشتی؟
لبش کج شد. چیزي شبیه لبخند پهلو شکسته!
- اون موقع که این حرفا نبود عزیزم. اومد خواستگاري، آقام گفت سالمه، کاریه، منم گفتم چشم.
دلم سخت تر گرفت. چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟!
- یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدي؟
آه کشید.
- مگه میشه نشد. یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش. سایه سرم بود. تکیه گاهم بود. شاید گاهی بداخلاقی
می کرد، اما دوستم داشت. پونزده سال به پاي بچه دار نشدنم موند. عالم و آدم گفتن این زن ناقصه، اجاقش کوره. نمی خواي
طلاقش بدي حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاك نشه، اما حرفش یه کلوم بود، نه! خدا یکی، زن
یکی! خودمم ازش خواستم. گفتم به پاي من نسوز. گفتم دندون رو جیگر می ذارم. تحمل می کنم تا تو صداي بچه ت رو
بشنوي، اما هر بار می گفت خجالت بکش زن. واسه چی عین طوطی حرفاي مردم رو بلغور می کنی! فکر کن من سرطان
داشته باشم، تو ولم می کنی؟ منم می زدم تو صورتمو می گفتم خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم.
خنده اش شکل گرفت.
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م. اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد. آخرش یه روز که یکی از زن هاي همسایه
خونمون بود، از حال خراب و رنگ و روي زردم فهمید دردم چیه. اگه بدونی آقات چی کار کرد.
لب به دندان گزید. با اشتیاق پرسیدم:
- چی کار کرد؟ تعریف کن واسم.
خنده اش شرمگین بود، مثل نو عروس ها.
- دست انداخت دور کمرم و چرخوندم. می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدي. سرم گیج میره. ولی خدا می
دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم.
غم در صدایش شکست.
- شب و روزش تو بودي. دین و ایمونش، عشق و امیدش. اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت. به هر بهونه اي می اومد
خونه. شدي چلچراغ خونمون، روشنی زندگیمون. بعدش هم که شادي.
بغضش هم شکست.
- خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردي که این جوري آتیش به زندگیمون انداخت.
اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد.
غصه ام گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم. تو رو خدا گریه نکن. منم گریه م می گیره.
میان اشک لبخند زد و گفت:
- نه عمرم! تو قوت پاهامی. تو غصه نخور. خداي ما هم بزرگه.
سرم را روي سینه اش گذاشتم و گفتم:
- چرا این همه سال تحمل کردي؟ شاید اگه جدا می شدي الان خیلی وضعمون بهتر بود. هزینه مواد اون ما رو به این حال و
روز انداخته.
هیش محکم و قاطعی گفت:
- زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور. پونزده سال اون درد منو تحمل کرد، حالا نوبت منه.
هرچی باشه بازم پدر شماست. ما باید کمکش کنیم. اعتیاد درده، مرضه، مثل سرطان. گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی؟
گفتم نه. سر عقد بله گفتم تا آخرشم هستم. الانم میگم تا روزي که زنده م به خوب شدنش امیدوارم. یه دکتر جدید پیدا کردم.
این لباساي جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون. بابات خوب میشه. من می دونم.
چشمانم را روي هم فشردم. چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوري. شبیه هم بودیم!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاه

تقویم را جلوي دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم. مثل همیشه نرم و بی صدا داخل شد. نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش
کردم و گفتم:
- من امشب میرم کرج. فردا تولد دانیاره. یکی دو روزي نیستم. اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود، اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
- واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم. جشن تولد آن هم براي کی؟! دانیار!
- نه بابا. از این کارا خوشش نمیاد.
با سادگی هر چه تمام تر پرسید:
- از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟ مگه تا حالا امتحان کردین؟
نه. همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهاي دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوي جمع و جور سر و تهش
را هم بیاورم.
- امتحان نکردم، ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه. دانیار یه کم عجیبه. تو نمی
شناسیش.
زمزمه کرد:
- می دونم. یه چیزایی شنیدم. یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم، ولی فکر می کنم شاید یه کم تفاوت بتونه یه ذره یخشون رو
آب کنه.
پس سرماي وجود دانیار به این دختر هم سرایت کرده بود. ذهنم درگیر شد.
- بشین و بگو ایده ت چیه.
نشست و دستانش را در هم گره کرد و روي پایش گذاشت و بدون این که مستقیم نگاهم کند گفت:
- چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هر کی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه.
خیلی سخت بود و پیچیده. از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر
نمی اومدم. شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم آقاي حاتمی اومدن اینجا. آخر وقت من اینقدر درگیر مسئله
بودم که متوجه اومدنشون نشدم. یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن و بهم گفتن که چطور باید
حلش کنم. صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناك بود، ولی با راه حل آقاي حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من
تونستم سه نمره از یه درس وحشتناك بگیرم و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون
رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جاي سه نمره چهار نمره به ما داد و من اینو مدیون برادرتون هستم.
احساس کردم الان است که شاخ درآورم. دانیار به شاداب کمک کرده بود؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم. از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوي
و غمگینی هستند، فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم.
از جا برخاستم و روي مبل رو در رویش نشستم و گفتم:
- این که اینقدر دوست داري محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه. من واقعا این روحیت رو
تحسین می کنم، ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم. یعنی تا اون جایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمی شه
بلکه حال جفتمون رو می گیره.
سرش را محکم تکان می دهد.
- نه. این جوري نیست. راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم. آخه خیلی چیزاي وحشتناکی شنیده بودم. حتی بعد
از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین ...
چند لحظه مکث کرد. انگار خجالت می کشید ادامه دهد.
- چون فکر می کردم عامل اون بیماري وحشتناك ایشون بوده. یه جورایی ازشون بدم اومد، اما وقتی دیدم تو این مدتی که
مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودي که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی
اون قدر راحت به من کمک کردن، فهمیدم که زود قضاوت کردم. نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته، اما
می دونم به اون بدي هم که میگن نیست!
با کنجکاوي پرسیدم:
- در مورد دانیار چی شنیدي؟
سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:
- اجازه بدین در موردش حرف نزنم.
کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:
- بگو شاداب. من ناراحت نمی شم. فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی میگن.
آن قدر دست هایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.
- بدترینش اینه که میگن هیچ کس رو دوست نداره حتی تنها برادرش رو.
سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.
- که البته فهمیدم دروغه. اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.
سرم را تکان دادم.
- دیگه ... همش رو بگو.
شرمندگی از سر و رویش می بارید.
- به خدا اینا حرفاي من نیست. بچه هاي دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو میگن.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان. صداي فریادهاي مادرم نزدیک شد، خیلی
نزدیک. آورده بودنش تو اتاق. یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار. یه دستمو رو دهن دایان. از ترس این که صداشون در نیاد.
توي اون کمد تنگ، دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت. دانیار گریه می کرد و از
اون سوراخ به بیرون زل زده بود. یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه. همراه با ضجه هاي مادرم هق هق اونم قطع شد. نمی
دونستم چی می بینه، اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که این جوري تنش به رعشه افتاده. دلم می خواست یه
دست دیگه داشتم تا بتونم جلوي چشماش رو بگیرم، اما ...
هجوم اسید را در گلویم حس کردم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
صدا نکنین. به چشم نیاین. دیده بشین مهلتتون نمی دن. یه کم آب و غذا بهمون داد و راهیمون کرد. نمی تونم بهت بگم
چطوري و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم. اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود. با برگا تمیزش می کردیم، اما فایده
نداشت. نمی دونم وبا بود، حصبه بود، چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت. نمی خواستم باور کنم که
دایانم دیگه نفس نمی کشه! اما واقعا مرده بود. خاکش کردیم، منو دانیار با هم. من گریه می کردم، اما دانیار نه. فقط با دستاي
کوچیکش خاك می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
هق هق کنان صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. من با این حرف نسنجیده چه کرده بودم؟ چه آتشی در دل این مرد
روشن کرده بودم. چه زخمی را نمک پاشیده بودم. از چه کسی بدگویی کرده بودم.
دیاکو:
نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم. فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب، مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده، در خودش
جمع شده و گریه می کند. ناگهان تمام خشمم فرو نشست. این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده
بود؟

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاهوچهار

خسته و بیحال روي مبل نشستم. درد معده اي که یادگار همان دوران بود عذابم می داد. به زور چند قلپ آب خوردم و دستی
به صورت ملتهبم کشیدم. نگاهش کردم. آن قدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی براي دلداري اش پیدا نمی کردم. منتظر
ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم:
- شاداب؟
دست هایش را از روي صورتش برداشت و نگاهم کرد. تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت. دلم سوخت. روح
این دختر تحمل این همه خشونت را نداشت. نباید این طور آزرده اش می کردم، اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند
ساله بعد از این همه مدت یک دفعه سرباز کرد و ترکش هایش دامان شاداب را گرفت. آرام گفتم:
- شاداب خانوم بسه دیگه.
اما انگار با هر کلمه من بغض هاي جدیدش می شکستند و اشک هایش سریع تر از قبل فرو می ریختند. برخاستم و نزدیکش
رفتم. کنار پاهاي کوچکش زانو زدم و گفتم:
- شاداب منو ببین.
از نگاهم فرار می کرد. چشم ها و دماغ قرمز شده اش عذاب وجدانم را بیشتر کرد. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم:
- آخه واسه چی این جوري گریه می کنی؟ از من ترسیدي؟
سرش را تکان داد، یعنی نه.
- پس چی؟
در حالی که چانه اش هنوز می لرزید گفت:
- من حرف خیلی بدي زدم. من ... نمی خواستم ...
لبخندي زدم و بلند شدم.
- نه. مقصر تو نیستی. همسن و سالاي تو حق دارن که این چیزا رو درك نکنن، چون هیچ وقت جاي من یا دانیار نبودن. من
واسه خودم ناراحت نیستم، اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه، چون فقط من و خدا می دونیم چه زجري می کشه.
گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه. شاید بهتر بود ما هم می مردیم. شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا این که این جوري
روزي هزار بار بمیره. به هرحال دیگه گذشته و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی میگه، اما من
هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم. عصبانیتم رو هم بذار به پاي عشق برادري.
سرش را بالا گرفت. هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روي گونه اش می غلتید.
- یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست؟ یه چیزي که دردش رو کمتر کنه؟
چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم:
- نمی دونم. من که هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم. می دونی باید یه حسی باشه که بخواي بهش تلنگر بزنی. اون حسه تو
دانیار نیست دیگه.
برخاست. اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- نه این جوري نیست. نمی شه که هیچی نباشه. اون شما رو دوست داره. به من کمک می کنه. اینا یعنی یه چیزي هست. یه
چیزي که سرکوب شده. یه چیزي که خوابیده و باید بیدار بشه.
چه حرف هایی بلد بود این دختر بچه احساساتی!
- واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟
در حالی که دماغش را بالا می کشید گفت:
- نمی دونم! اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاهوپنج

دلم نمی خواست با گفتن "بی فایده ست" بیشتر از این دلش را بشکنم. پس لبخندي زدم و گفتم:
- باشه. ببینم چی کار می کنی. من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران. بقیه کاراش با خودته. چیزي هم لازم داشتی
بگو.
با ذوق خندید و گفت:
- واي ممنونم!
خسته بودم. نیاز به تنهایی داشتم. پشت میزم نشستم و گفتم:
- من ممنونم. الانم دیگه بهتره بري خونه. دیر میشه.
با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت، اما چند ثانیه بعد دوباره داخل شد. دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود. با نگاه
خیره بر زمین و دست هاي آویزان قفل شده درهم.
- چیزي می خواي؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- شما از دست من ناراحت نیستین؟
آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود. با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:
- نه دختر خوب. دلخور چرا؟
- معدتون درد نمی کنه؟
- نه. خوبم. نگران نباش.
کمی با انگشتانش بازي کرد و کاغذي که در مشتش نهفته بود روي میز گذاشت.
- این تلفن خونمونه. اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین.
دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم.
- باشه. مرسی.
صورتش باز شد و لبخند روي لب هایش نشست. سرسري خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم.
شاداب:
مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:
- الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست
فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی!
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با بغض گفتم:
- باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که
روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید.
مادر لبش را گزید و گفت:
- فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که
تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو
که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین
مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی
کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش!
دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود.
- حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي.
بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.
- شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.
کمی فکر کرد و گفت:
- نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره.
نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم:
- مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو
ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟
مادر آه کشید و گفت:
- نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ