روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.52K photos
786 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوشش

مکثی کرد و نگاهشرا به دو النگوی توی دستش
دوخت.
نفسعمیقی کشید و النگو ها را از دستش خارج و
به سمت کیمیا گرفت.
سپسآرام تر از قبل ادامه داد:
_ اما میگذرم ازت ...به خاطر اینکه ناخواسته منو
سمت خوشبختی سوق دادی!
ناخواسته کاری کردی که خودم باشم... یلدا!
نه فقط دختر کربلایی قاسم.
کیمیا با گریه النگوها را از دستشگرفت.
روزی که با نقشه قرصروان گردان و مشروب به
خورد یلدا داد و به سمت پله ها هدایت اشکرد تا به
اتاق امیرکیا برود، فکرشرا نمی کرد زمانی برسد
که جلویشدر این حد ذلیل شود...
با گریه النگوهارا داخل جیب مانتویشگذاشت تا با
فروش شان حداقل جایی برای خودشاجاره کند.
سپسنگاهی به آن دو انداخت و لب زد:
_ خوشبخت بشین.
گفت و بدون اینکه بیشتر از این صبر کند از آن جا
دور شد. یلدا نگاهی به صورت درهم و در فکر
امیرکیا انداخت و با قدم های محکم نزدیکشرفت
و نگران دستی روی شانه اشگذاشت.
_ خوبی؟
امیر کیا دست یلدا را در میان دست هایشگرفت و
نگاه جدی اشرا به چشم های نگران او دوخت.
- حتی نمیدونم حالم چطوریه، بریم دیگه؟ هرچی
که باید می فهمیدیم و فهمیدیم.
یلدا نامطمئن سرشرا تکان داد و با آه جگرسوزی با
او هم قدم شد.
نمی توانست بفهمد چه در سر او می گذرد ولی
مطمئن بود که حالش خوب نیست.
داخل ماشین که نشستند چند باری با دیدن سکوت
امیرکیا لب باز کرد که چیزی بگوید اما نتوانست.
سکوت سنگینی که برقرار بود او را وادار می کرد
چیزی نگوید .
امیرکیا اما فکر می کرد. سوال هایی که در ذهنش
بود هیچ جوابی نداشتند و چرا ها بی نتیجه بودند!
چرا پدرش حتی صوری اسمی از او به وسط
نیاورده بود؟
آهی در دل کشید و سرعت اشرا بیشتر کرد.
نگران برادری بود که حتی خبری از او هم نداشت.
نمی دانست از ایران خارج شده یا نه؟
چه بلایی سرشآمده بود؟ خدا می دانست!
_ از وقتی با کیمیا حرف زدم یه چیزی روی دلم
سنگین میکنه با اینکه یکم با حرف هایی که زدم
راحت ترم اما یه چیزی چسبیده اینجا...
دست های لرزانشرا تا گلویشرساند و آب دهانش
را قورت داد. نگاه امیرکیا همراه با دست های او
تکان خورد و نفسعمیقی کشید تا آرام باشد.
_ چیزایی شنیدیم که نباید می شنیدیم یلدا فکر
میکنی برای من آسونه؟ این همه اتفاق افتاده!
یلدا سرشرا کج کرد و با نیشخندی که روی
لب هایش نشاند سرشرا به شیشه ی ماشین
چسباند.
از سکوتی که امیرکیا در پیشگرفته بود میشد
فهمید فکرشزیادی مشغول بود و درکشهم
می کرد اما نمی توانست او را در این حال بد ببیند و
کاری نکند.
کم اتفاقی نیفتاده بود... پدرش جوری رفتار کرده
بود که انگار اویی وجود نداشت.
_ نگران امیر کسرایی؟
دستی داخل موهایشکشید و سرعتشرا بیشتر
کرد . حتی زبانش نمی چرخید جوابی بدهد. اصلا
باید چه جوابی می داد؟ وقتی هنوز خودشدر
شوک بود!
لب هایشرا با زبان تر کرد و با نیم نگاهی که به یلدا
انداخت راهنما زد و داخل خیابان پیچید.
_ نمیدونم، الان اونقدری مغزم درگیره که حتی
نمیدونم باید چی بگم نگران باشم یا نباشم؟
یلدا نگاه از او گرفت و به جان لب هایشافتاد.
امیرکیا دستشرا مشت کرد و با کم کردن سرعتش،
ماشین را جلوی خانه نگه داشت.
یلدا پیاده شد و خودشرا به خانه رساند ولی امیر
کیا کل مسیر را آرام آرام پیش رفت و فکر کرد .

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوهفت

کجای کار را اشتباه رفته بود که در شان این نبود که
اسمی از او در میان باشد، حتی صوری!
شاید هم اعتمادی در میان نبود که هیچ چیزی به
نامشنشده بود؟
پوزخندی زد. خودش هم می دانست که بحث مال و
اموال نبود. بحث اعتماد و عزتی بود که باید باشد
اما نبود...
دستی به گلویشکشید. یک چیزی به گلویشفشار
می آورد!
در سکوت وارد خانه شد و به یلدایی که روی کاناپه
نشسته بود نگاهی انداخت و سمت اتاقشقدم
برداشت که یلدا از جایش بلند شد.
_ میخوای برات قهوه بریزم؟
با سوال او چرخید و با لبخندکمرنگی سری به نشانه
ی نه تکان داد و خودشرا داخل اتاق پرت کرد. یلدا
نگرانشبود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد!
_شایدم پسر بدی بودم از کجا معلوم؟ اعتماد
نداشت بابام، نداشت که اینطوری من و جلوی همه
هیچ و پوچ کرد!
روی صندلی نشست و دست های یخ کرده اشرا
داخل موهایشبرد و به امیرکسری فکر کرد. یعنی
توانسته بود از ایران برود یا هنوز دراین مملکت
بود؟
با یادآوری داریوش، یکی از دوست هایشدر
فرودگاه ابرویی بالا انداخت و کورسوی امیدی در
دلشروشن شد.
شاید می توانست بفهمد که برادر بی معرفتشاز راه
قانونی رفته بود یا نه...
شماره ی داریوشرا گرفت و همانطور که روی میز
ضرب گرفته بود به ساعت نگاهی انداخت. درست
به موقع بود!
_ سلام امیرکیا، به به از این طرفا .چخبر؟ شمارت و
دیدم چشمام نورانی شد پسر!
به اجبار لبخندی روی لب هایشنشاند و با سرفه ی
مصلحتی گلویشرا صاف کرد.
_ قوربونت داریوش جان یه کار واجبی باهات
داشتم میتونی آمار یکی و برام در بیاری ببینی
تونسته از ایران بره یا سوار هواپیما بشه؟ البته
هرچه زودتر جواب بدی خیلی خوب میشه.
داریوش با این حرف امیرکیا کمی نگران شد اما
برای اینکه موقعیت اضطراری بود چیزی نپرسید.
شاید بهتر بود خودشهمه چیز را بگوید!
_ اتفاقی نیفتاده که؟ آره چک میکنم اسمشو بگو
همین الان بزنم بهت بگم برای امروز و میخوای
بدونی؟ یا فردارو هم چک کنم؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوهشت

کمی در جایش جا به جا شد و با استرسی که
نمی دانست از کجا در وجودش نشسته بود گفت:
_ برای این هفته رو اگه زحمتی نباشه میخواستم
چک کنی چون زمانشو کامل مطمئن نیستم.
داریوش با صبوری صفحه را روشن کرد و امیرکیا با
گفتن اسم و فامیلی امیرکسری منتظر به پشت تکیه
داد و در فکر رفت که چند دقیقه بعد داریوش با
اطمینان گفت:
_ هیچ پروازی با این اسم و مشخصات اصلا وجود
نداشته مطمئنی درسته؟ نگران شدم مرد.
لعنتی ای زیرلب زمزمه کرد و درحالی که فکرش همه
جا پراکنده شده بود برای داریوشزمزمه کرد.
_ مثل اینکه اوضاع خیلی بدتره داریوش جان
مرسی از کمکت جبران میکنم برات، بعدا می بینمت
بهت میگم موضوع چیه فعلا.
گفت و تماسرا قطع کرد .
حتی نمی دانست باید برای کدام گرفتاری اشغصه
بخورد. برای بی اعتبار بودنشپیشپدرش؟ یا
نگران باشد که برادرشگند زده و موقع فرار بلایی
به سرش نیامده باشد؟
خصوصا الان که دیگر مطمئن بود از راه قانونی نمی
رفت .
تقه ای به در خورد و یلدا داخل آمد.
نمی توانست تحمل کند امیرکیا بیشتر از این خودش
را در دنیایی از فکر و خیال غرق کند و خودشرا
تخریب کند.
_ چای دم کردم خیلی خوش رنگ شده میخوای یه
فیلم خوبم بذارم ببینیم؟ خیلی وقتم هست ندیدیم
منم حوصلم سر رفته.
امیرکیا نگاهی به یلدا انداخت و دست هایشرا با
تواضع برای او باز کرد و اشاره کرد جلو برود.
_ بیا پیشم یلدا، فقط نیاز دارم که تنها نباشم.
یلدا با نگرانی ای که در وجودش بود خجالت را کنار
گذاشت بدون مکث خودشرا در آغوشامیرکیا
انداخت.
مهم نبود آینده چه می شد.
مهم نبود که نمی دانست تکلیف زندگی به ظاهر
مشترک شان چه می شود.
مهم خوب شدن حال امیر کیا بود...همین.
_ انقدر تو خودت بودی که اصلا نمیتونستم نزدیکت
بشم .
با صدای آرامی در گوششاین جمله را زمزمه کرد و
امیرکیا برای لحن مظلوم او لبخندی زد.
_ شرایط بدجوری داره بهم فشار میاره این
وضعیت اصلا برام عادلانه نیست!
یلدا به سرعت سرشرا تکان داد. می دانست مگر
می شد نداند؟
_ میخوام یکم از این حال در بیای میشه؟یه کار
سرگرم کننده بکن مثل فیلم دیدن، قهوه خوردن...
موهای نرم مشکی رنگشرا نوازشکرد و ناخواسته
بوسه ای روی پیشانی اش نشاند.
چه خوب که یلدا بود...
یلدایی که حضورشرا نمی خواست، شده بود
غمخوارش...
همانطور که غرق احساسات یلدا بود، پرسید:
_ حال هیچ کدوم و ندارم یلدا، میخوام بدون فکر
بخوابم.... میتونم سرم و روی پاهات بذارم؟
ناراحت نمیشی؟
یلدا از آغوششبیرون آمد و با همان نگاه مشتاق
روی تخت نشست و به او اشاره کرد.
امیر کیا سرشرا روی پاهای ظریفشگذاشت و
انگشت های کشیده ی یلدا میان موهایشکشیده شد.
احساسگرمایی که با لمس موهایشدر وجودش
پیچیده بود به قدری خوب بود که حتی به یک آن
تلنگری در وجودش نشست، انگار که همه چیز
فراموشششد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیونه

می دانست که یلدا توانایی هرکاری را دارد، توانایی
به وجود آوردن هر حسی در وجودش!
_ باز داری معجزه می کنی!
چشم هایشرا با آرامش بست و یلدا با این حرف او
لبخندی کنج لب هایشنشست.
_ موهات رو که نوازش می کنم حس خوبی داره
برات؟
در سکوت دستشرا لمسکرد و این یک تایید برای
یلدای نگران بود که حداقل کمی دلشآرام بگیرد و
کمتر بلرزد.
_ نمیدونم چرا ولی این روزا متوجه شدم که
همیشه آرومم می کنی یلدا حتی وقتی از عالم و آدم
و کل دنیا هم ببرم میتونم با خیال راحت بهت پناه
بیارم.
یلدا در جو زیبایی که به وجود آمده بود، مستِ
احساسات خالصانه ی امیرکیا شد.
اینکه حتی در حال بِدش با او آرام می گرفت
برایشکافی بود تا حالشدر این نگرانی بهتر شود.
دست های لرزانشرا روی موهایشکشید و نفس
های عمیق اشرا به بیرون فوت کرد.
امیر کیا با چشم های بسته، با نوازش های آرامِ یلدا
بدون اینکه چیزی بگوید، غرق فکر بود.
به پدرش...
به امیرکسری...
به یلدا... به یلدا... به یلدا...
آن قدر فکر کرد که حتی نفهمید چطور خوابش برد.
اصلا مگر می شد موهایشرا یلدا نوازشکند و
نخوابد؟
یلدا بدون خبر داشتن از اطراف خود، هنوز به
نوازشامیرکیا ادامه می داد و توجهی نداشت که
چقدر گذشته بود.
با احساسخستگی و تیر کشیدن شانه اش، نگاهی
به تاریکی بیرون انداخت.
خمیازه ای کشید و به امیر کیا نگاه کرد.
این روزها شبیه پسر بچه بی پناهی شده بود که به
او پناه آورده بود.
با احتیاط سر امیر کیا را از روی پاهایش برداشت و
روی بالشت گذاشت.
خستگی اجازه نداد بلند شود. هرچند هر دو پای اش
خواب رفته بودند و گزگز می کردند.
به ناچار روی همان تخت کنار امیرکیا دراز کشید.
نگاهشرا به صورت خسته و غرق خواب امیرکیا
دوخت و برای هزارمین بار در دلشزمزمه کرد:
_ یعنی تکلیف این زندگی چی میشه؟
و ناخوداگاه بلافاصله نجوا کرد:
_ کاش بودنمون کنار هم باشه...
لبخندی زد و با احتیاط انگشت هایشرا روی صورت
امیرکیا به نوازشدرآورد.
این بار بلندتر از قبل ادامه داد:
_ امیدوارم همه چی درست بشه... حداقل تو از این
همه فکر و خیال راحت بشی، قرار نبود هیچی
اینطوری بشه.
لبخند کمرنگی زد و چشم هایشرا با خستگی بست.
باید می خوابید، روز سختی را گذرانده بود.
-----------------
تکانی به بدن کوفته اشداد و از میان لب های خشک
و ترک خورده اشزمزمه کرد.
_ آخ...
با احساسدستی که دورشپیچیده شد نفس
عمیقی کشید و چشم های بهم چسبیده اشرا به زور
باز کرد.
با دیدن امیرکیا که محکم در آغوششگرفته بود
ابرویی بالا انداخت.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهل

تعجب کرد ولی لبخند کمرنگی روی لب هایش
نشست.
انگار هیچ چیز آن طور که باید، پیشنمی رفت.
چقدر تفاوت بود بین اولین آغوش شان در آن ویلا و
حالا...
دومین آغوش شان.
_ چیزی میخوای؟
با شنیدن صدای خش دار امیرکیا دستی به صورتش
کشید و لب گزید.
آنقدر محو تماشای او و غرق لذت آغوش اششده
بود که متوجه بیدار شدن اش نشده بود.
سعی کرد به روی خودش نیاورد و به جای دفاع،
حمله کند!
_ تو خواب داشتی خفه م میکردی!
آرام لبخند زد و با خونسردی جواب داد:
_ بیدار بودم!
چشم هایشگرد شدند.
بی حواسپرسید:
_ از اولش؟
کوتاه خندید و همانطور که یلدا را بیشاز قبل به
خودش می فشرد، جواب داد:
_ اگه منظورت بغله که آره... تو بیداری بغلت کردم!
از رک بودن امیر کیا ابرویی بالا انداخت و کمی
سرشرا کج کرد و چشم به قیافه ی مردانه ی او
دوخت.
با اینکه روز سختی را گذرانده بود، با اینکه زیادی
اذیت شده بود ولی وقتی به یلدا و خواب راحتش
کنار او فکر میکرد کمی آرام می شد.
_ خوبه که به حداقل بهشاعتراف میکنی!
امیرکیا لبخند مردانه کمرنگی زد و دستی به موهای
یلدا کشید.
سپسبه گونه های سرخ شده اش نگاهی انداخت.
_ فکر کنم داشتم تو خواب ازت تشکر میکردم که
هستی، که اینطوری آرومم کردی یلدا...
یلدا لبشرا گاز گرفت و به جای لجبازی دستشرا
درهم قفل کرد.
هنوز یادش نرفته بود که امیرکیا کل دیروز لب به
چیزی نزده بود و این اذیتشمی کرد.
_ از دیروز هیچی غذا نخوردیم برم غذا درست کنم
؟ فکر کنم دوتامونم از گشنگی بمیریم اینطوری!
امیرکیا آهی کشید و سرشرا تکان داد.
یلدا بلافاصله از اتاق بیرون رفت او همانطور روی
تخت دراز کشید.
دوباره همان فکرهای لعنتی به مغزش چسبیده
بودند و رهایش نمی کردند.
با یادآوری آخرین تصویرِتار از امیرکسری و کاری که
پدرشکرده بود پوزخندی زد و از جایشبلند شد.
ای کاش می توانست نامردی کند و لااقل نگرانش
نباشد ولی حتی این هم نمی شد!
آبی به دست و صورتشزد و از اتاق بیرون آمد.
با دیدن یلدا که مشغول آشپزی بود سری تکان داد و
در سکوت نشست.
_ چای میخوری؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلویک

آبی به دست و صورتشزد و از اتاق بیرون آمد.
با دیدن یلدا که مشغول آشپزی بود سری تکان داد و
در سکوت نشست.
_ چای میخوری؟
صدای یلدا در میان آن همه گرفتاری در مغزش
باعث شد نگاهشکند.
باید کمی منطقی تر از دیروز رفتار می کرد، به حد
کافی خودشرا اذیت کرده بود، کل دیروز را فکر
کرده و تا حدودی با خودشکنار آمده بود.
_ نه فعلا چیزی میلم نمی کشه.
خواست برای ادامه چیزی بگوید که زنگ در خانه در
گوششپیچید و ابرویی بالا انداخت.
_ منتظر کسی بودی؟
یلدا خودش هم تعجب کرده بود از آشپزخانه بیرون
آمد و امیرکیا از جایش بلند شد تا شخصپشت در
را ببیند.
_ نه باید منتظر کی باشم؟ هیچکسقرار نبود بیاد!
طرف اتاق قدم برداشت تا دستی به سر و روی ش
بکشد و امیرکیا در را باز کرد.
با دیدن جابر کمالی، وکیل خانوادگی شان چشم ریز
کرد.
_ از این طرفا؟ چه بی خبر اومدین!
درست همان موقع ای که انتظار داشت، آمده بود.
وکیلِ پر جربزه و زبر و زرنگی که احتمالا همه چیز
را می دانست و می توانست کمی به سوال هایش
جواب بدهد.
بدون سلام و احوال پرسی با حالی پریشان نگاهش
کرد و گفت:
_ همه چی و فهمیدم، امیرکسری گند زده!
امیرکیا تای ابرویشرا بالا انداخت و دستشرا از
روی دستگیره ی در برداشت و کنار رفت.
_ بفرمایید داخل.
یلله گویان داخل شد و همانطور که به سمت مبل
می رفت، گفت:
_ میتونم بفهمم چه سوالی میخوای بپرسی حقم
داری البته!
امیرکیا به جابر اشاره کرد روی کاناپه بوشیند و
خودش هم با پوزخندی که روی لبشبود رو به
رویش نشست.
_ میتونی بفهمی یا طبیعیه که همچین سوالایی
داشته باشم؟
جابر گلویی صاف کرد و کمی خودشرا جلو کشید.
امیر کیا با بی حوصلگی ادامه داد:
_ واقعیت داره که همه مال و اموال بابا به نام
امیرکسری بوده و هیچ اسمی از من وسط نیومده؟
منتظر نگاهشکرد که جابر با سری که به تاسف
تکان داد گفت:
_ آره حقیقت داره متاسفانه بابات اینطور خواست،
یعنی صلاح دونست که همه چی به نام امیرکسری
باشه نه تو...البته فعلا!
امیرکیا فقط سکوت کرد و این بار جابر حرف زد،
حرف زد و آتشزد به دل امیرکیایی که به زور با
خودشکنار آمده بود.
_ بهشگفتم که هرچی نباشه باید به تو هم یه
چیزی برسه تو کمتر زحمت نکشیدی براشامیرکیا
ولی خب اینطوری صلاح دونست بخاطر یه سری
مسائل.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلودو

امیرکیا جدی تر نگاهشکرد که جابر از کیفش
پرونده ای بیرون کشید و جلویشگذاشت.
_ این برای خوندن کلیت ماجراست آوردم داشته
باشی شاید به دردت خورد.
پرونده را در دستشگرفت ولی چیزی روی قلبش
سنگینی می کرد.
_ ممنون.
یلدا در فکر رفت و با دیدن بهم ریختگی امیرکیا دل
را به دریا زد و دست اشرا روی شانه او گذاشت.
_ تو نباید خودت و سرزنشکنی امیرکیا، خودت،
من، همه می دونن تو هیچوقت برای خانواده ت کم
نذاشتی.
امیرکیا دستی به موهایشکشید و عصبی چشم
بست.
فکر و خیال و نگرانی به جنگ بزرگی در وجودش
برخاسته بودند و قصد تمام کردن این خونریزی را
نداشتند.
عصبی بود، حق هم داشت!
_ یلدا من خودم و سرزنشنمیکنم یه حس
مزخرفی توی وجودمه همین، یه حسی که انگار
ذره ای برای بابام اهمیت نداشتم.
نیشخندی زد و به کاناپه تکیه کرد. حرف های وکیل
همانطور در ذهنش چرخ می خورد.
"بابات خودشاینطور صلاح دونست"
پدرش صلاح دیده بود او را از فرزندی رد کند؟
_ میخوای بریم بیرون، با این وضعیت منم اصلا
حس خوبی ندارم تو همش تو خودتی و من هیچ
کاری از دستم برنمیاد.
امیرکیا نگاهی به ساعت انداخت. اگر می ماند که
دیوانه می شد، باید می رفت، باید بادی به کله اش
می خورد و شاید این بار کمی آرام می گرفت.
سرشرا تکان داد.
_ بریم، حق باتوئه بریم که باید باد بخوره بهم و
آروم بشم، میخوام ببرمت یه جایی که خاطره های
قدیمی اونجا زنده ان.
یلدا کنجکاو سرشرا کمی خم کرد و با اشتیاق
ناخن هایشرا در پوست دستشفرو کرد.
_ کجا؟
امیرکیا دست های ظریف و گرم یلدا را در دست های
بزرگشگرفت و لمسکرد.
یادش نمی رفت که یلدا چطور با صبوری، هوایشرا
داشت، کنارش بود.
_ یه جایی، میشه آماده بشی زود؟
با تکان داد سرشاز جایشبلند شد.
_ زود حاضر میشم تو نمیخوای چیزی بپوشی؟
دست هایشرا درهم گره زد و چشم هایشرا با
اطمینان خاطر بست.
_ نه، تو حاضر شو.
یلدا قدم هایشرا طرف اتاق کشید و امیرکیا
دستشرا میان موهایشبرد و موهایشرا بهم
ریخت.
عجیب یاد گذشته افتاده بود و حتی نمی فهمید این
شخم زدنِ گذشته جز خراب کردن حالش چه
منفعتی داشت که از سرش بیرون نمی رفت؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوسه

عجیب یاد گذشته افتاده بود و حتی نمی فهمید این
شخم زدنِ گذشته جز خراب کردن حالش چه
منفعتی داشت که از سرش بیرون نمی رفت؟
---------------
_ من آمادم!
با صدای یلدا سرشرا بالا گرفت و به یلدایی که
آماده شده بود نگاهی انداخت.
_حتی نفهمیدم چطور وقت گذشت، چطوری انقدر
زود؟
یلدا لبخندی زد و چشم هایشرا روی هم گذاشت و
لبخند ریزی زد.
_ گفتم زیاد طولش ندم و همینارو پوشیدم برای تو
که بهتره عجله داری زودتر از اینجا بری منم خسته
شدم از خونه!
امیرکیا از جایشبلند شد و با نیم نگاهِ عمیقی به
یلدا رو به رویشایستاد.
_ هیچوقت فکر نمیکردم تو این حال بد من، فقط
تو باشی...
پشت دستشرا به گونه های نرم و لطیف یلدا کشید
و بوی تن اشرا به ریه هایشهایشفرستاد.
یلدا لبخند کوتاهی زد و آرام گفت:
_ تو منو ساختی... یلدا رو... از معرفت دور بود که
تو حال خرابت ولت کنم.
کمی مکث کرد و جلو تر رفت و دستشرا آرام روی
ته ریشمردی که این روزها هر ساعت عزیزتر از
ساعت قبل می شد برایشگذاشت و ادامه داد:
_ حال منو خوب کردی... تا خوب شدن حالت
کنارتم.
امیرکیا با آرامشلبخند کمرنگی روی لب های خشک
اش نشست.
آرام از یلدا فاصله گرفت و از آن جا دور شد.
با رفتن امیرکیا یلدا هم به دنبالشقدم برداشت و
در ماشین نشست.
امیرکیا به سرعت از ساختمان دور شد تا به مرور
خاطراتش برود، جایی که آخرین مکان بود برای
برطرف کردن دل تنگی اش...
برای فرو دادن بغض کنه ی کنج گلویش!
یلدا که هنوز کنجکاو بود نگاهی به اطراف انداخت
و پرسید:
_ کجا داریم میریم؟هنوز نمیخوای بگی؟
نگاهشکرد، آرام، بی صدا و پرمعنا...
امیرکیا، قوی ترین مردی بود که می شناخت و الان
شاهد خرد شدن لش بود.
_ خونه بابا... میخوام وسایلی که میخوامو بیارم...
میترسم خریدارها سر و کله شون پیدا بشه.
سرشرا تکان داد و منتظر نشست تا به عمارت
پدری اش بروند...
عمارتی که اولین بار همراه او و تاجیک بزرگ پا به آن
جا گذاشته بود.
با دیدن ساختمان، ناخواسته بغضکرد و گفت:
_ یادشون به خیر... انگار چند ساله که گذشته.
طول حیاط را در سکوت طی کردند.
از آن عمارت شلوع و پر از خدم و حشم... تنها
سکوت مانده بود و رد گرد و غبار روی وسایل
لوکس اش...
پله ها را شانه به شانه هم بالا رفتند.
چقدر نبود احسان تاجیک احساس می شد...
با وجود تمام خوبی ها و بدی هایش، ستون عمارت
بود.
گمان می کرد که امیرکیا به اتاقشان برود اما بی
تفاوت نسبت به در بسته اتاق، از آن گذر کرد و
راهی آخرین اتاق شد.
با کنجکاوی پشت سرشقدم برداشت.
غیر از اتاق خودشان تقریبا تمام عمارت برایش
ناشناخته بود.
و الان کنجکاو بود که مقصد امیر کیا را ببیند.
جلوی آخرین اتاق ایستاد و با کلید کوچکی در
چوبی اشرا باز کرد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوچهار

نگاهش بلافاصله روی اسم بالای چهارچوب در
نشست...
اسم خودشکنار برادر بی معرفتش...
پاهایشرمق حرکت نداشتند، بی حسو حال بود
اما مطمئن و جدی...
انگار که آمده بود به جنگ با غرور و احساس اش!
باید به نتیجه می رسید و الان کاملا درحال سوختن
بود.
در را که کاملا باز کرد، عروسکی از بالا روی زمین
افتاد.
خم شد و عروسک را برداشت.
_ این برای کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
یلدا عروسک کوچک قورباغه ای شکل را از دستش
گرفت و با لبخند نگاهشکرد.
_ برای بچگی امیرکسراست، همشاصرار داشت
عروسکاشو این ور و اون ور آویزون کنه اینم من
براشآویزون کردم با نردبون، بالاخره بعد سال ها
افتاد...
عروسک را از دست یلدا گرفت و در دستشفشار
داد
_ درست وقتی افتاد که همه چی بین من و اون
تموم شد، گذاشت و رفت.
یلدا با نگرانی نگاهشکرد و او بی اهمیت به سوزش
قلبش، کمی جلوتر رفت و به اتاق بچگی هایشان
نگاه کرد.
یلدا قدم هایشرا آرام آرام همراه او داخل کشید و
با کنجکاوی به اتاقی که تمام وسایلشقدیمی و
دست نخورده بودند نگاه کرد.
_ من همیشه محبوب مامان بودم و امیرکسری
محبوب بابا...
مکث کرد و از بالای کمد آلبوم عکس خانوادگی شان
را برداشت و خاک های روی اشرا فوت کرد.
سپس صفحه اولشرا باز کرد و به عکسامیرکسری
در آغوشپدرش نگاهی انداخت.
_ من احساسی بودم و امیر کسری منطقی... باب
دل بابا!
نیشخندی زد و آلبوم را سرجایشگذاشت.
یلدا لبشرا آرام گزید و نگران به امیرکیا نگاه کرد.
صورت اشسرخ بود و رگ های پیشانی اش متورم.
حالش خوب نبود و او... بلد نبود زخم های دلشرا
مداوا کند.
روی تخت نشست و ادامه داد:
_ محبت مامانمو داشتم... اما دلم تشویق بابامو می
خواست. که عین امیرکسری، روی شونه های منم
بزنه و با افتخار نگام کنه.
که همه جا تعریفمو بکنه و بگه عصای دستشم... اما
نبودم یلدا.
نور چشم بابا امیر کسری بود.
افتخارش... غرورش... آینده اش...
یلدا آرام جلو رفت.
کنارشروی تخت قدیمی نشست و بی توجه به
صدای قیژ قیژ اش، دستشرا روی بازوی امیرکیا
گذاشت و آرام لب زد:
_ تموم شده امیر کیا...تلخ یا شیرین، گذشته!
شکسته و غمگین نگاهشکرد.
عادت نداشت چشم هایشرا مغرور نبیند اما انگار
این روزها جای غرور، باید به نگاه غمگین امیرکیا
عادت می کرد.
_ بچگی به کنار یلدا... مرد شدم اما بازم محبوب
بابام نبودم. این عذابم میده.
لبخندی زد و برای آرام کردن اش، به مسخره ترین ح
الت ممکن زمزمه کرد:
_ همه باباها بچه هاشون و دوست دارن امیر کیا.
فقط بسته به شخصیت بچه هاشون، با هرکدوم یه
جور رفتار میکنن.
تلخ خندید.
حق داشت.
دلایل اشزیادی بچگانه و سطحی بودند.
نگاه غمگین اشرا به یلدا دوخت و لب زد:
_ اونقدر که تمام دارایی چندصد میلیاردی شو بزنه
به اسم پسر بزرگش؟ اونم در حالی که پسر کوچیکه
روحشم خبر نداره!
بعد اونقدر به پسر بزرگشاعتماد داره که فقط
زبونی بهشوصیت کنه اگه مرد، سهم داداش
کوچیکه رو بده؟

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوپنج

نگاه از یلدا برداشت و با درد خندید.
سپسادامه داد:
_ نه یلدا نه... چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم
بپذیریم که پدر و مادرها بچه هاشون و اندازه هم
دوست ندارن. همشون یه بچه محبوب دارن...
بدون استثنا!
یلدا سرشرا پایین انداخت و سکوت کرد.
به امیرکیا حق می داد، دل شکسته بود...
از طرفی تمام طول زندگی اشاز طرف پدرش،
پدری ندیده بود.
مردی که برای همه بزرگ و محترم بود، از طرف
پدرش تقریبا طرد شده حساب می شد و این درد
داشت...
یلدا هم می فهمید ولی سعی می کرد در این لحظه
یک جور مرهم روی زخم او باشد اما بلد نبود...
مگر کِی نزدیک امیرکیا بود که بفهمد او چطور آرام
می شود؟
_ می دونم امیرکیا اما بیا اینطوری فکر کنیم که این
موقعیت برای تو یه سودی داشت اونم اینکه تو مرد
تر بار اومدی!
لبشرا با تردید گاز گرفت. مردانگیِ امیرکیا در همه
جا برایشمشخصشده بود .
خصوصا اخیراً!
_ مردتر؟ شاید، نمیدونم...
من مهر پدری ندیدم ولی عوضشمادرم بهم یاد داد
شخصیتی از خودم بسازم که حتی بابامم نتونه
ازشایراد بگیره.
دستی داخل موهایشکشید و نگاهشسرد شد. در
تمام سال ها یاد گرفته بود به تنهایی روی پاهایش
بایستد و دوباره هم می ایستاد اما نیاز به زمان
داشت.
_ در هر صورت زخم بابام همیشه روی روحم یادگار
میمونه.
خودشهم کم تلخی رفتار خانواده و تبعیضها را
تجربه نکرده بود!
همیشه یزدان عزیزتر از او و یگانه بود.
اولویت شان... نورچشم پدر و مادرش...
_ نمیخواستم ناراحت شی، فقط میخواستم کمکت
کنم حق باتوئه من یکم زیادی مثبت اندیششدم
وگرنه خودمم کم نکشیدم.
امیرکیا در سکوت برخواست و مشغول چک کردن
کشوها شد.
اسباب بازی های بچگی و پراز خاطره خودشو
امیرکسری را در می آورد و یلدا در سکوت نظاره
گرش بود.
هرچند هنوز دلیل اینجا بودنشان را نمی فهمید!
_ هنوز نمیخوای بگی برای چی اینجاییم؟ اون
اسباب بازی ها به چه کارت میاد؟ فکر نکنم بخاطر
دوتا اسباب بازی اون همه راه اومده باشی!
امیرکیا کل اتاق را زیر و رو کرد و با ندیدن چیز
آشنایی، قاب عکسمادرشدر کنار خودشو
امیرکسری را برداشت و نگاه پرحسرتی به عکس ها
انداخت.
_ خاطره های مهم و از این خونه برمی دارم،
نمیخوام جز من دست کسی باشه... ظاهراً دیر یا
زود صاحب خِونه پیداش میشه.
یلدا سری تکان داد و چیزی نگفت.
امیرکیا همانطور که در را باز می کرد به او اشاره
کرد دنبالش بیاید تا در تنهایی، در این عمارت بزرگ
و خلوت، در این اتاق های مرموز که دیگر خبری از
نور آفتاب داخلشان نبود، تنها نماند.

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins