🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسیونه
نمی شد فقط براي دلخوشی من یک کلمه بگوید "آره"؟
می دانستم که علی رغم ظاهر خونسرد و آرامش، درون او هم آشوب است. دیاکو تنها فرد ارزشمند زندگی اش بود. تنها کسی که دوست داشت، اما خیلی خیلی بیشتر از تمام کسانی که می شناختم بر خودش و حرکات و حرف هایش مسلط بود.
- اي کاش شما هم باهاش می رفتین!
صدایش خشن بود.
- آره. به فکر خودم نرسیده بودا. چرا زودتر نگفتی؟
با دلخوري نگاهش کردم. طعمش همیشه به تلخی زهرمار بود. حیف که دیاکو سفارشش را کرده بود، وگرنه در این شرایط بی شک مثل خودش تلخ جواب می دادم.
- من وقت ندارما. میاي یا برم؟
با حرص کوله ام روي دوشم انداختم و جلوتر از او راه افتادم. با دو قدم بلند خودش را به من رساند و گفت:
- چه خبرته بابا؟ یکی دیگه دلتو سوزونده سر من خالیش می کنی؟
از گوشه چشم به پوزخند گوشه لبش نگاه کردم. دلم می خواست کیفم را با تمام قدرت توي سرش بکوبم. بی هیچ حرفی روي صندلی نشستم و چشمم را به فضاي بیرون دوختم.
- شاداب؟
جوابش را ندادم. حوصله نداشتم.
- خوشحال؟
لعنتی! دیاکو سفارش کرده بود.
- بله؟
نمی دانم چرا خندید.
❌ فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- میشه لطفا مثل برج زهرمار نباشی؟
تند جواب دادم:
- انتظار دارین چی کار کنم؟ بندري برقصم واستون؟
نگاه بی پروایی به سر تا پایم کرد و گفت:
- آره. بدم نیست. دلمون وا میشه.
چقدر دلم براي آن موقعی که حرف نمی زد و به زور صدایش را می شنیدم تنگ شده بود. مردك بی حیا! از ترس این که کار
به جاي باریک نرسد سکوت کردم.
- خوشحال؟
آخ خدا! چطور باید می فهماندم که حوصله ندارم؟
- بله؟
انگار از حرص خوردنم کیفور می شد، چون ابروهایش از بله بلند و کشیده من بالا رفتند و چشمانش درخشیدند.
- عشقت خوب میشه و بر می گرده. نگران نباش.
چه عجب! یک بار مثل آدم حرف زده بود. سرش را کمی به سمتم کج کرد. چشمکی زد و گفت:
- البته اگه تو این دو سال چشم رنگیاي آمریکایی قاپشو ندزدن.
حرفم را پس گرفتم. این بشر بویی از آدمیت نبرده بود. با عصبانیت گفتم:
- واسه من مهم اینه که سالم برگرده.
خندید و سرش را تکان داد.
- آره جون خودت.
با مشت روي کوله ام کوبیدم و گفتم:
- حالا که چی؟ مثلا می خواین منو حرص بدین؟ چی عایدتون میشه؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که هنوز ردي از لبخند روي لبش بود گفت:
- تا وقتی با خودت و احساست صادق نباشی و بابت اون چیزي که تو دلت می گذره خجالت بکشی، همه می تونن حرصت بدن.
براي تمام کردن بحث گفتم:
- شما که از دل من خبر دارین. لزومی نداره نقش بازي کنم. سلامتیش واسم مهم تره، حتی اگه دیگه برنگرده یا به قول شما
متاهل برگرده.
معلوم بود باور نکرده، چون تکان هاي سرش بیشتر و نگاهش تمسخرآمیزتر شده بود. نمی دانم چرا حرکاتش عصبی ام می
کرد. معترضانه گفتم:
- چیه؟ چرا همچین می کنین؟ من که نمی تونم مجبورش کنم دوستم داشته باشه؟ می تونم؟
صورتش جمع شد. نیم نگاهی به سمتم انداخت. راهنما زد و ماشین را متوقف کرد. از توي داشبورد بطري کوچک آب معدنی را
در آورد. در پلمپ شده اش را گشود و گفت:
- بیا یه کم از این آب بخور.(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسیونه
نمی شد فقط براي دلخوشی من یک کلمه بگوید "آره"؟
می دانستم که علی رغم ظاهر خونسرد و آرامش، درون او هم آشوب است. دیاکو تنها فرد ارزشمند زندگی اش بود. تنها کسی که دوست داشت، اما خیلی خیلی بیشتر از تمام کسانی که می شناختم بر خودش و حرکات و حرف هایش مسلط بود.
- اي کاش شما هم باهاش می رفتین!
صدایش خشن بود.
- آره. به فکر خودم نرسیده بودا. چرا زودتر نگفتی؟
با دلخوري نگاهش کردم. طعمش همیشه به تلخی زهرمار بود. حیف که دیاکو سفارشش را کرده بود، وگرنه در این شرایط بی شک مثل خودش تلخ جواب می دادم.
- من وقت ندارما. میاي یا برم؟
با حرص کوله ام روي دوشم انداختم و جلوتر از او راه افتادم. با دو قدم بلند خودش را به من رساند و گفت:
- چه خبرته بابا؟ یکی دیگه دلتو سوزونده سر من خالیش می کنی؟
از گوشه چشم به پوزخند گوشه لبش نگاه کردم. دلم می خواست کیفم را با تمام قدرت توي سرش بکوبم. بی هیچ حرفی روي صندلی نشستم و چشمم را به فضاي بیرون دوختم.
- شاداب؟
جوابش را ندادم. حوصله نداشتم.
- خوشحال؟
لعنتی! دیاکو سفارش کرده بود.
- بله؟
نمی دانم چرا خندید.
❌ فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- میشه لطفا مثل برج زهرمار نباشی؟
تند جواب دادم:
- انتظار دارین چی کار کنم؟ بندري برقصم واستون؟
نگاه بی پروایی به سر تا پایم کرد و گفت:
- آره. بدم نیست. دلمون وا میشه.
چقدر دلم براي آن موقعی که حرف نمی زد و به زور صدایش را می شنیدم تنگ شده بود. مردك بی حیا! از ترس این که کار
به جاي باریک نرسد سکوت کردم.
- خوشحال؟
آخ خدا! چطور باید می فهماندم که حوصله ندارم؟
- بله؟
انگار از حرص خوردنم کیفور می شد، چون ابروهایش از بله بلند و کشیده من بالا رفتند و چشمانش درخشیدند.
- عشقت خوب میشه و بر می گرده. نگران نباش.
چه عجب! یک بار مثل آدم حرف زده بود. سرش را کمی به سمتم کج کرد. چشمکی زد و گفت:
- البته اگه تو این دو سال چشم رنگیاي آمریکایی قاپشو ندزدن.
حرفم را پس گرفتم. این بشر بویی از آدمیت نبرده بود. با عصبانیت گفتم:
- واسه من مهم اینه که سالم برگرده.
خندید و سرش را تکان داد.
- آره جون خودت.
با مشت روي کوله ام کوبیدم و گفتم:
- حالا که چی؟ مثلا می خواین منو حرص بدین؟ چی عایدتون میشه؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که هنوز ردي از لبخند روي لبش بود گفت:
- تا وقتی با خودت و احساست صادق نباشی و بابت اون چیزي که تو دلت می گذره خجالت بکشی، همه می تونن حرصت بدن.
براي تمام کردن بحث گفتم:
- شما که از دل من خبر دارین. لزومی نداره نقش بازي کنم. سلامتیش واسم مهم تره، حتی اگه دیگه برنگرده یا به قول شما
متاهل برگرده.
معلوم بود باور نکرده، چون تکان هاي سرش بیشتر و نگاهش تمسخرآمیزتر شده بود. نمی دانم چرا حرکاتش عصبی ام می
کرد. معترضانه گفتم:
- چیه؟ چرا همچین می کنین؟ من که نمی تونم مجبورش کنم دوستم داشته باشه؟ می تونم؟
صورتش جمع شد. نیم نگاهی به سمتم انداخت. راهنما زد و ماشین را متوقف کرد. از توي داشبورد بطري کوچک آب معدنی را
در آورد. در پلمپ شده اش را گشود و گفت:
- بیا یه کم از این آب بخور.(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیونه
با استرس از پله ها بالا رفتم نمیدونم چرا ولی دلم زیر و رو میشد و نگران واکنشش بودم .
به به میبینم همه هستن گلشون کمه .
بهرام :
-معلوم هست کجایی ؟
-خوب ترافیک بود چی کار کنم نه که اینجا خیلی به خونه نزدیکه .
غزاله :
-خوب حالا اول کی بره ؟
-مگه میخواین برین دسشویی ؟ خوب همه با هم میریم دیگه .
-بدون من ؟
صدای طناز بود .
-سلام تو نیز هستی ؟
-آره منم نیز هستم .
غزاله :
-سعیده نمیاد ؟
-نه مامانش حالش خوب نیست .
بهرام کیک رو از جعبه بیرون آورد کیکش به اصرار من تمام شکلاتی بود .طناز در زد و صدای
بفرمایید امیرعلی
اومد صداش از همیشه خسته تر بود ...
در باز شد و اول بهرام رفت تو و بعدشم ماها پشت سرش .
تولد تولد تولدت مبارک... مبارک مبارک تولد مبارک ...
صورت بهت زده اش از همه چی خنده دار تر بود و صد البته دهن نیمه بازش .
بهرام :
-داداش خشک شدی ؟
-تیتر روزنامه ی فردا امیرعلی بر اثر ذوق بیش از اندازه سکته کرد .
طناز :
-بمیر بیچاره پسر عموی من .
شکلکی براش درآوردم . امیرعلی کم کم داشت از شک در میومد معلوم بود اصلا انتظار نداشته ...
کیکم رو با چایی تند خوردم قراربود بعدش کادوها رو بدیم و صدای فاطمه تو سرم میچرخید
امروز فاطمه بودم و
فاطمه بودن بد نبود سخت بود ... کاش خودش بود جاش خیلی خالیه .
بهرام :
-دنبالت کردن انقدر تند خوردی ؟
باز این شروع کرد ...
-دوست داشتم تند تند بخورم .
از حرص صدام همه خندیدن کلا نمیتونه آروم بگیره بدتر از من ...
امیرعلی :
-ایشالا اخر هفته ی دیگه جبران میکنیم .
همه ایشالا گفتن و غزاله سرش رو زیر انداخت .خندم میگرفت . غزاله و بهرام ست چرمی که
گرفته بودن رو بهش
دادن و طناز هم پیرهن مردونه رو البته فکر کنم قرار بود شبش خونشون براش تولد بگیرن ...
فقط من مونده بودم و سخت ترین لحظه بود حس خاصی بود فاطمه بودن ، جعبه ی کوچیک رو تو
دستم گرفتم و به
سمتش رفتم لرزش مردمک چشمش رو فهمیدم ، امیرعلی عاشق فاطمه بود و چقدر مرگ بود
براش این لحظه ...
جعبه رو جلوش گرفتم .
-آقا پلیسه تولدت مبارک .
صدام رو آروم تر کردم :
-از طرف فاطمست داد به من که بهت بدم .
دروغ نگفته بودم خوابی که من دیدم باز هم تکرار شده بود این یعنی ... کاش بود ...
بیشتر از این به چشمای قرمز شده اش نتونستم نگاه کنم .سرم رو پایین انداختم که اونم نگاهش
به انگشتر افتاد .
کسی حرفی نمیزد حالم از این سکوت به هم میخورد . بغضم رو خوردم .
-ببینین کادوی من از همتون قشنگ تره حرفی هم توش نیست .
طناز :
-بی خود کردی کادوی من چش بود مگه ؟
-به هر حال برای من قشنگ تره .
غزاله :
-ما این همه راه رفتیم براش کادو گرفتیم چرا برا تو قشنگ تره ؟
-همینی که هست برا من قشنگ تره .
بهرام صداش رو صاف کرد :
-اصلا کادوی من از همه قشنگ تره .
طناز :
-نه که کادوت با کادوی غزاله فرق داره برای همون .
بهرام :
-اون از طرف غزاله بود من هنوز کادومو بهش ندادم .
-خوب بیا بده ببینم چی گرفتی براش .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیونه
با استرس از پله ها بالا رفتم نمیدونم چرا ولی دلم زیر و رو میشد و نگران واکنشش بودم .
به به میبینم همه هستن گلشون کمه .
بهرام :
-معلوم هست کجایی ؟
-خوب ترافیک بود چی کار کنم نه که اینجا خیلی به خونه نزدیکه .
غزاله :
-خوب حالا اول کی بره ؟
-مگه میخواین برین دسشویی ؟ خوب همه با هم میریم دیگه .
-بدون من ؟
صدای طناز بود .
-سلام تو نیز هستی ؟
-آره منم نیز هستم .
غزاله :
-سعیده نمیاد ؟
-نه مامانش حالش خوب نیست .
بهرام کیک رو از جعبه بیرون آورد کیکش به اصرار من تمام شکلاتی بود .طناز در زد و صدای
بفرمایید امیرعلی
اومد صداش از همیشه خسته تر بود ...
در باز شد و اول بهرام رفت تو و بعدشم ماها پشت سرش .
تولد تولد تولدت مبارک... مبارک مبارک تولد مبارک ...
صورت بهت زده اش از همه چی خنده دار تر بود و صد البته دهن نیمه بازش .
بهرام :
-داداش خشک شدی ؟
-تیتر روزنامه ی فردا امیرعلی بر اثر ذوق بیش از اندازه سکته کرد .
طناز :
-بمیر بیچاره پسر عموی من .
شکلکی براش درآوردم . امیرعلی کم کم داشت از شک در میومد معلوم بود اصلا انتظار نداشته ...
کیکم رو با چایی تند خوردم قراربود بعدش کادوها رو بدیم و صدای فاطمه تو سرم میچرخید
امروز فاطمه بودم و
فاطمه بودن بد نبود سخت بود ... کاش خودش بود جاش خیلی خالیه .
بهرام :
-دنبالت کردن انقدر تند خوردی ؟
باز این شروع کرد ...
-دوست داشتم تند تند بخورم .
از حرص صدام همه خندیدن کلا نمیتونه آروم بگیره بدتر از من ...
امیرعلی :
-ایشالا اخر هفته ی دیگه جبران میکنیم .
همه ایشالا گفتن و غزاله سرش رو زیر انداخت .خندم میگرفت . غزاله و بهرام ست چرمی که
گرفته بودن رو بهش
دادن و طناز هم پیرهن مردونه رو البته فکر کنم قرار بود شبش خونشون براش تولد بگیرن ...
فقط من مونده بودم و سخت ترین لحظه بود حس خاصی بود فاطمه بودن ، جعبه ی کوچیک رو تو
دستم گرفتم و به
سمتش رفتم لرزش مردمک چشمش رو فهمیدم ، امیرعلی عاشق فاطمه بود و چقدر مرگ بود
براش این لحظه ...
جعبه رو جلوش گرفتم .
-آقا پلیسه تولدت مبارک .
صدام رو آروم تر کردم :
-از طرف فاطمست داد به من که بهت بدم .
دروغ نگفته بودم خوابی که من دیدم باز هم تکرار شده بود این یعنی ... کاش بود ...
بیشتر از این به چشمای قرمز شده اش نتونستم نگاه کنم .سرم رو پایین انداختم که اونم نگاهش
به انگشتر افتاد .
کسی حرفی نمیزد حالم از این سکوت به هم میخورد . بغضم رو خوردم .
-ببینین کادوی من از همتون قشنگ تره حرفی هم توش نیست .
طناز :
-بی خود کردی کادوی من چش بود مگه ؟
-به هر حال برای من قشنگ تره .
غزاله :
-ما این همه راه رفتیم براش کادو گرفتیم چرا برا تو قشنگ تره ؟
-همینی که هست برا من قشنگ تره .
بهرام صداش رو صاف کرد :
-اصلا کادوی من از همه قشنگ تره .
طناز :
-نه که کادوت با کادوی غزاله فرق داره برای همون .
بهرام :
-اون از طرف غزاله بود من هنوز کادومو بهش ندادم .
-خوب بیا بده ببینم چی گرفتی براش .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیونه
امیرعلی :
-سلام عاطفه خانوم میبینم که برنامه ریختی .
-دیگه چی کار کنم گیر یه مشت خنگ افتادم دیگه .
بهرام :
-ممنووووووووونم .
غزاله :
-بابا بااهووووووووووووش .
-خوب حالا بیاین بریم بهتون بگم چه خبره .
دیدم که انگشتری که برای امیرعلی گرفته بودم دستشه و میخواست بذاره تو جیبش تا آسیب
نبینه .
بهرام :
-خوب برنامه چیه ؟
-شما و امیرعلی تخت و کمد غزاله رو سمت چپ اتاق میبرید قشنگ بچسبونید به دیوار که جا
باشه بعدشم تخت و کمد
خودتو ببر سمت راست اتاق همون جوری بذار تا بقیش رو بهت بگم .
اتاق رو به دو قسمت تقسیم کردیم سمت چپ برای غزاله سمت راست برای بهرام همه ی
وسایلشون جدا بود انگار
دوتا اتاق تو یه اتاقه که وسطش در نداره . حتی روی دیوار هم با عکساشون مرز درست کردیم .
اتاقشون خیلی با
مزه شده بود ، وسایل رو یه جوری گذاشتیم که وسط اتاق باز باشه و تنگ و تار نباشه .
دکور کمد غزاله رو چیندم یه تغیر اساسی به اتاق دادیم ، به ساعت نگاه کردم 0 و نیم بود از
ساعت 0 یه کله کار کردیم .
به بچه ها نگاه کردم هر کودوم یه طرف افتاده بودن ... نگاه آخر رو به اتاق انداختم عالی شده بود
خدا کنه مریم جون
و حسین آقام خوششون بیاد . بیرون رفتم و در اتاق رو بستم خیلی گشنم بود بقیه هم بدتر از من
غذا سفارش دادم و
چهارتا چایی ریختم و خودم رو مبل افتادم دیگه واقعا جون نداشتم تکون بخورم .
بهرام :
-دمت گرم عاطی خوب شد ولی من تا یه هفته بدنم درد میکنه .
غزاله :
-اووووووه حالا انگار چی کار کرده .
حال خندیدن نداشتم پاهام رو تو شکمم جمع کردم و بی توجه به بقیه خوابیدم .
-عاطیییییییییییییییییییییی. 1
با جیغی که غزاله کشید چشامو باز کردم .
-زهرماااااااااااار مرده شور صداتم ببرن.
صدای خندشون اومد .
امیرعلی :
-پاشو ناهار بخور باز بخواب پاشو .
به صورتم دست کشیدم و نشستم حیف که گشنم بود وگرنه میخوابیدم . ناهار رو در اوج بی حالی
خوردیم .
بهرام :
-عمه کی میاد ؟
غزاله :
6- اون وقتا .
بهرام :
. -هر جا هستین بخوابین تا 6
اولین نفر خودش رو زمین دراز کشید و به ثانیه نکشید خوابید امیر علی هم کنار بهرام ولو شد
غزاله رو کاناپه .
بچه ها خیلی خستن ، منم روی کاناپه دراز کشیدم تا اومدم معذب شم که خوابیدم نگام به سه
تاییشون افتاد که غش
کردن و منم متقابلا رفتم تو کار پرواز ...
از خارش شدید دماغم بیدار شدم ، دماغم رو خاروندم و چشمم رو باز کردم ، ساعت 6 و 5 دقیقه
بود الانا بود که
مریم جون و حسین آقا بیان به بقیه نگاه کردم همه با هم خواب مرگ رفتیم ... خمیازه کشیدم :
-آقایون خانومای خرس پاشید الان میان زشته اینجوری ول شدیم .
بهرام بدنش رو کشید و امیرعلی رو تکون داد :
-پاشو دیگه الان میان .
با پام به پای غزاله ضربه زدم :
-پاشو وزغ الان مامانت میاد .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیونه
امیرعلی :
-سلام عاطفه خانوم میبینم که برنامه ریختی .
-دیگه چی کار کنم گیر یه مشت خنگ افتادم دیگه .
بهرام :
-ممنووووووووونم .
غزاله :
-بابا بااهووووووووووووش .
-خوب حالا بیاین بریم بهتون بگم چه خبره .
دیدم که انگشتری که برای امیرعلی گرفته بودم دستشه و میخواست بذاره تو جیبش تا آسیب
نبینه .
بهرام :
-خوب برنامه چیه ؟
-شما و امیرعلی تخت و کمد غزاله رو سمت چپ اتاق میبرید قشنگ بچسبونید به دیوار که جا
باشه بعدشم تخت و کمد
خودتو ببر سمت راست اتاق همون جوری بذار تا بقیش رو بهت بگم .
اتاق رو به دو قسمت تقسیم کردیم سمت چپ برای غزاله سمت راست برای بهرام همه ی
وسایلشون جدا بود انگار
دوتا اتاق تو یه اتاقه که وسطش در نداره . حتی روی دیوار هم با عکساشون مرز درست کردیم .
اتاقشون خیلی با
مزه شده بود ، وسایل رو یه جوری گذاشتیم که وسط اتاق باز باشه و تنگ و تار نباشه .
دکور کمد غزاله رو چیندم یه تغیر اساسی به اتاق دادیم ، به ساعت نگاه کردم 0 و نیم بود از
ساعت 0 یه کله کار کردیم .
به بچه ها نگاه کردم هر کودوم یه طرف افتاده بودن ... نگاه آخر رو به اتاق انداختم عالی شده بود
خدا کنه مریم جون
و حسین آقام خوششون بیاد . بیرون رفتم و در اتاق رو بستم خیلی گشنم بود بقیه هم بدتر از من
غذا سفارش دادم و
چهارتا چایی ریختم و خودم رو مبل افتادم دیگه واقعا جون نداشتم تکون بخورم .
بهرام :
-دمت گرم عاطی خوب شد ولی من تا یه هفته بدنم درد میکنه .
غزاله :
-اووووووه حالا انگار چی کار کرده .
حال خندیدن نداشتم پاهام رو تو شکمم جمع کردم و بی توجه به بقیه خوابیدم .
-عاطیییییییییییییییییییییی. 1
با جیغی که غزاله کشید چشامو باز کردم .
-زهرماااااااااااار مرده شور صداتم ببرن.
صدای خندشون اومد .
امیرعلی :
-پاشو ناهار بخور باز بخواب پاشو .
به صورتم دست کشیدم و نشستم حیف که گشنم بود وگرنه میخوابیدم . ناهار رو در اوج بی حالی
خوردیم .
بهرام :
-عمه کی میاد ؟
غزاله :
6- اون وقتا .
بهرام :
. -هر جا هستین بخوابین تا 6
اولین نفر خودش رو زمین دراز کشید و به ثانیه نکشید خوابید امیر علی هم کنار بهرام ولو شد
غزاله رو کاناپه .
بچه ها خیلی خستن ، منم روی کاناپه دراز کشیدم تا اومدم معذب شم که خوابیدم نگام به سه
تاییشون افتاد که غش
کردن و منم متقابلا رفتم تو کار پرواز ...
از خارش شدید دماغم بیدار شدم ، دماغم رو خاروندم و چشمم رو باز کردم ، ساعت 6 و 5 دقیقه
بود الانا بود که
مریم جون و حسین آقا بیان به بقیه نگاه کردم همه با هم خواب مرگ رفتیم ... خمیازه کشیدم :
-آقایون خانومای خرس پاشید الان میان زشته اینجوری ول شدیم .
بهرام بدنش رو کشید و امیرعلی رو تکون داد :
-پاشو دیگه الان میان .
با پام به پای غزاله ضربه زدم :
-پاشو وزغ الان مامانت میاد .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوسیونه
از تعريف مختصر و كوتاهش چنان گر گرفتم كه حتم داشتم
گونه هام گل انداخته اولين باري بود كه ازم داشت تعريف
ميكرد سر به زير انداختم گفت م:
_ممنون
با صداي سيما كه گفت بريم به خودمون ارمديم دنيا و ژاله
از طرف ديگه ي سالن اومدن و تو پوشيدن شنل بهم كمك
كردن
دنيا باهامون نيومد قرار بود شوهرش اريا بياد دنبالش ،دوباره
ازشون تشكر كردم و دوشا دوش هم به سمت در رفتيم..
جلوي در يه ليموزين سفيد و گل زده منتظر بود با ديدنش با
تعجب سمت دامون برگشتم و گفتم:
_ماشين عروسمون اينه؟
ابرويي بالا انداخت گفت:
_اوهم خوشت نيومد؟
با ذوق گفتم:
_نه عاليه
راننده به محض ديدنمون در برامون باز كرد دامون بهم كمك
كرد تا سوار ماشين بشم بعد خودشم كنارم نشست و ماشين
راه افتاد.
تا رسيدن به مقصد توي ماشين دستم توي دست دامون بود
و سنگيني نگاهش روم !
اخر طاقت نياوردم و با كلافگي سمتش برگشتم گفتم:
_چرا اينجوري نگام ميكني؟
چند ثانيه به چشمام زل زد و تو كسري از ثانيه داغي لباشو
روي لبام احساس كردم و نرم شروع به بوسيدنم كرد!
طولي نكشيد كه به خودم اومدم و لبامو از هم باز كردم
ناخودگاه چشمام بسته شد شروع به همراهي باهاش كردم...
انقدر غرق بوسيدن هم بوديم كه با توقف ماشين به خودمون
اومديم با اكراه ازم هم جدا شديم.دامون دستي به كتش
كشيد.
تازه فكرم رفت سمت رژ لبم! يعني پخش شده بود روي لبام
و صورتم؟؟؟!!
با استرس به دامون گفتم:
_وايي رژ لبم پخش شد؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دامون نگاه دقيقي بهم كرد و گفت:
_نه هيچي نشده تغييري نكرد ه
نفس اسوده ايي كشيدم و تو دلم دعا به جون ژاله كردم كه
برام رژ بيست و چهار ساعته زده بود...با باز شدن در ماشين از
فكر رژ بيرون اومد م
چند س اعتي وقتمون توي باغ و اتليه عكاسي سپري شد!نگم
براتون از ژستايي كه سيما ميداد و منو دامون بايد انجام
ميداديم..
تو بيشتر ژستا دامون داشت يه جايمو ميبوسيد يا لبم يا
پيشونيم يا سرشونم يا دستم!دامونم كه معلوم بود حسابي
راضيه نهايت همكاريو ميكرد و اون وسط هي شيطنت هم
ميكرد !و اين صبر و حوصلش برام خيلي عجيب بود!
بلاخره بعد تموم شدن عاسي و فيلم برداري به سمت خونه ي
پدرش كه قرار بود عروسي اونجا برگزار بشه حركت كرديم هوا
كم كم رو به تاريكي داشت ميرفت..
با توقف ماشين صداي موزيك و جمعيت به گوشم رسيد بازم
استرس اومد سراغم از ماشين پياده شديم كنار هم ايستادم..
دامون دست يخ زدمو توي مشتش گرفت و فشار ارومي براي
دلگرميم بهش وارد كر د..!
چشمم به ادماي زيادي كه دم در باغ بودن و برامون دست
ميزد افتاد اين همه مهمون!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوسیونه
از تعريف مختصر و كوتاهش چنان گر گرفتم كه حتم داشتم
گونه هام گل انداخته اولين باري بود كه ازم داشت تعريف
ميكرد سر به زير انداختم گفت م:
_ممنون
با صداي سيما كه گفت بريم به خودمون ارمديم دنيا و ژاله
از طرف ديگه ي سالن اومدن و تو پوشيدن شنل بهم كمك
كردن
دنيا باهامون نيومد قرار بود شوهرش اريا بياد دنبالش ،دوباره
ازشون تشكر كردم و دوشا دوش هم به سمت در رفتيم..
جلوي در يه ليموزين سفيد و گل زده منتظر بود با ديدنش با
تعجب سمت دامون برگشتم و گفتم:
_ماشين عروسمون اينه؟
ابرويي بالا انداخت گفت:
_اوهم خوشت نيومد؟
با ذوق گفتم:
_نه عاليه
راننده به محض ديدنمون در برامون باز كرد دامون بهم كمك
كرد تا سوار ماشين بشم بعد خودشم كنارم نشست و ماشين
راه افتاد.
تا رسيدن به مقصد توي ماشين دستم توي دست دامون بود
و سنگيني نگاهش روم !
اخر طاقت نياوردم و با كلافگي سمتش برگشتم گفتم:
_چرا اينجوري نگام ميكني؟
چند ثانيه به چشمام زل زد و تو كسري از ثانيه داغي لباشو
روي لبام احساس كردم و نرم شروع به بوسيدنم كرد!
طولي نكشيد كه به خودم اومدم و لبامو از هم باز كردم
ناخودگاه چشمام بسته شد شروع به همراهي باهاش كردم...
انقدر غرق بوسيدن هم بوديم كه با توقف ماشين به خودمون
اومديم با اكراه ازم هم جدا شديم.دامون دستي به كتش
كشيد.
تازه فكرم رفت سمت رژ لبم! يعني پخش شده بود روي لبام
و صورتم؟؟؟!!
با استرس به دامون گفتم:
_وايي رژ لبم پخش شد؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دامون نگاه دقيقي بهم كرد و گفت:
_نه هيچي نشده تغييري نكرد ه
نفس اسوده ايي كشيدم و تو دلم دعا به جون ژاله كردم كه
برام رژ بيست و چهار ساعته زده بود...با باز شدن در ماشين از
فكر رژ بيرون اومد م
چند س اعتي وقتمون توي باغ و اتليه عكاسي سپري شد!نگم
براتون از ژستايي كه سيما ميداد و منو دامون بايد انجام
ميداديم..
تو بيشتر ژستا دامون داشت يه جايمو ميبوسيد يا لبم يا
پيشونيم يا سرشونم يا دستم!دامونم كه معلوم بود حسابي
راضيه نهايت همكاريو ميكرد و اون وسط هي شيطنت هم
ميكرد !و اين صبر و حوصلش برام خيلي عجيب بود!
بلاخره بعد تموم شدن عاسي و فيلم برداري به سمت خونه ي
پدرش كه قرار بود عروسي اونجا برگزار بشه حركت كرديم هوا
كم كم رو به تاريكي داشت ميرفت..
با توقف ماشين صداي موزيك و جمعيت به گوشم رسيد بازم
استرس اومد سراغم از ماشين پياده شديم كنار هم ايستادم..
دامون دست يخ زدمو توي مشتش گرفت و فشار ارومي براي
دلگرميم بهش وارد كر د..!
چشمم به ادماي زيادي كه دم در باغ بودن و برامون دست
ميزد افتاد اين همه مهمون!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیونه
می دانست که یلدا توانایی هرکاری را دارد، توانایی
به وجود آوردن هر حسی در وجودش!
_ باز داری معجزه می کنی!
چشم هایشرا با آرامش بست و یلدا با این حرف او
لبخندی کنج لب هایشنشست.
_ موهات رو که نوازش می کنم حس خوبی داره
برات؟
در سکوت دستشرا لمسکرد و این یک تایید برای
یلدای نگران بود که حداقل کمی دلشآرام بگیرد و
کمتر بلرزد.
_ نمیدونم چرا ولی این روزا متوجه شدم که
همیشه آرومم می کنی یلدا حتی وقتی از عالم و آدم
و کل دنیا هم ببرم میتونم با خیال راحت بهت پناه
بیارم.
یلدا در جو زیبایی که به وجود آمده بود، مستِ
احساسات خالصانه ی امیرکیا شد.
اینکه حتی در حال بِدش با او آرام می گرفت
برایشکافی بود تا حالشدر این نگرانی بهتر شود.
دست های لرزانشرا روی موهایشکشید و نفس
های عمیق اشرا به بیرون فوت کرد.
امیر کیا با چشم های بسته، با نوازش های آرامِ یلدا
بدون اینکه چیزی بگوید، غرق فکر بود.
به پدرش...
به امیرکسری...
به یلدا... به یلدا... به یلدا...
آن قدر فکر کرد که حتی نفهمید چطور خوابش برد.
اصلا مگر می شد موهایشرا یلدا نوازشکند و
نخوابد؟
یلدا بدون خبر داشتن از اطراف خود، هنوز به
نوازشامیرکیا ادامه می داد و توجهی نداشت که
چقدر گذشته بود.
با احساسخستگی و تیر کشیدن شانه اش، نگاهی
به تاریکی بیرون انداخت.
خمیازه ای کشید و به امیر کیا نگاه کرد.
این روزها شبیه پسر بچه بی پناهی شده بود که به
او پناه آورده بود.
با احتیاط سر امیر کیا را از روی پاهایش برداشت و
روی بالشت گذاشت.
خستگی اجازه نداد بلند شود. هرچند هر دو پای اش
خواب رفته بودند و گزگز می کردند.
به ناچار روی همان تخت کنار امیرکیا دراز کشید.
نگاهشرا به صورت خسته و غرق خواب امیرکیا
دوخت و برای هزارمین بار در دلشزمزمه کرد:
_ یعنی تکلیف این زندگی چی میشه؟
و ناخوداگاه بلافاصله نجوا کرد:
_ کاش بودنمون کنار هم باشه...
لبخندی زد و با احتیاط انگشت هایشرا روی صورت
امیرکیا به نوازشدرآورد.
این بار بلندتر از قبل ادامه داد:
_ امیدوارم همه چی درست بشه... حداقل تو از این
همه فکر و خیال راحت بشی، قرار نبود هیچی
اینطوری بشه.
لبخند کمرنگی زد و چشم هایشرا با خستگی بست.
باید می خوابید، روز سختی را گذرانده بود.
-----------------
تکانی به بدن کوفته اشداد و از میان لب های خشک
و ترک خورده اشزمزمه کرد.
_ آخ...
با احساسدستی که دورشپیچیده شد نفس
عمیقی کشید و چشم های بهم چسبیده اشرا به زور
باز کرد.
با دیدن امیرکیا که محکم در آغوششگرفته بود
ابرویی بالا انداخت.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیونه
می دانست که یلدا توانایی هرکاری را دارد، توانایی
به وجود آوردن هر حسی در وجودش!
_ باز داری معجزه می کنی!
چشم هایشرا با آرامش بست و یلدا با این حرف او
لبخندی کنج لب هایشنشست.
_ موهات رو که نوازش می کنم حس خوبی داره
برات؟
در سکوت دستشرا لمسکرد و این یک تایید برای
یلدای نگران بود که حداقل کمی دلشآرام بگیرد و
کمتر بلرزد.
_ نمیدونم چرا ولی این روزا متوجه شدم که
همیشه آرومم می کنی یلدا حتی وقتی از عالم و آدم
و کل دنیا هم ببرم میتونم با خیال راحت بهت پناه
بیارم.
یلدا در جو زیبایی که به وجود آمده بود، مستِ
احساسات خالصانه ی امیرکیا شد.
اینکه حتی در حال بِدش با او آرام می گرفت
برایشکافی بود تا حالشدر این نگرانی بهتر شود.
دست های لرزانشرا روی موهایشکشید و نفس
های عمیق اشرا به بیرون فوت کرد.
امیر کیا با چشم های بسته، با نوازش های آرامِ یلدا
بدون اینکه چیزی بگوید، غرق فکر بود.
به پدرش...
به امیرکسری...
به یلدا... به یلدا... به یلدا...
آن قدر فکر کرد که حتی نفهمید چطور خوابش برد.
اصلا مگر می شد موهایشرا یلدا نوازشکند و
نخوابد؟
یلدا بدون خبر داشتن از اطراف خود، هنوز به
نوازشامیرکیا ادامه می داد و توجهی نداشت که
چقدر گذشته بود.
با احساسخستگی و تیر کشیدن شانه اش، نگاهی
به تاریکی بیرون انداخت.
خمیازه ای کشید و به امیر کیا نگاه کرد.
این روزها شبیه پسر بچه بی پناهی شده بود که به
او پناه آورده بود.
با احتیاط سر امیر کیا را از روی پاهایش برداشت و
روی بالشت گذاشت.
خستگی اجازه نداد بلند شود. هرچند هر دو پای اش
خواب رفته بودند و گزگز می کردند.
به ناچار روی همان تخت کنار امیرکیا دراز کشید.
نگاهشرا به صورت خسته و غرق خواب امیرکیا
دوخت و برای هزارمین بار در دلشزمزمه کرد:
_ یعنی تکلیف این زندگی چی میشه؟
و ناخوداگاه بلافاصله نجوا کرد:
_ کاش بودنمون کنار هم باشه...
لبخندی زد و با احتیاط انگشت هایشرا روی صورت
امیرکیا به نوازشدرآورد.
این بار بلندتر از قبل ادامه داد:
_ امیدوارم همه چی درست بشه... حداقل تو از این
همه فکر و خیال راحت بشی، قرار نبود هیچی
اینطوری بشه.
لبخند کمرنگی زد و چشم هایشرا با خستگی بست.
باید می خوابید، روز سختی را گذرانده بود.
-----------------
تکانی به بدن کوفته اشداد و از میان لب های خشک
و ترک خورده اشزمزمه کرد.
_ آخ...
با احساسدستی که دورشپیچیده شد نفس
عمیقی کشید و چشم های بهم چسبیده اشرا به زور
باز کرد.
با دیدن امیرکیا که محکم در آغوششگرفته بود
ابرویی بالا انداخت.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl