روش زندگی زیبا
1.63K subscribers
8.67K photos
807 videos
9 files
1.68K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهفتادوهفت

نفسی که بیرون داد آن قدر سوزان بود که حرارتش را از آن سوي اتاق حس کردم.
- دستتون خیلی درد می کنه؟ می خواین ببندم به گردنتون که دردش کمتر شه؟ آب می خواین بیارم واستون؟ الان خیابونا
خلوته. زود می رسن. باید عکس بگیریم از دستتون. یه مسکن که بدن دردتون آروم میشه.
امیدي به جواب نداشتم. فقط حرف می زدم که سکوت نباشد. از سکوت می ترسیدم. سکوتی که انتهایش خروش مجدد او بود.
به محض شنیدن صداي در مثل فنر از جا در رفتم. تبسم و پدرش و مادر من آمده بودند. هیچ کدام رنگ به صورت نداشتند.
دیدنشان قوت قلبم شد. دیگر می توانستم با خیال راحت بمیرم. یک دستم را روي دهانم گذاشتم و با دست دیگر دانیار را
نشان دادم و خودم در آغوش تبسم از حال رفتم.
فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دانیار:
دستم را جلوي دست مادر شاداب گرفتم و گفتم:
- ممنون. دیگه جا ندارم.
- مگه میشه؟ شما که چیزي نخوردي.
بشقابم را برداشتم که کفگیر را درونش سرازیر نکند.
- کافی بود. سیر شدم.
پدرش گفت:
- اي بابا! با چی سیر شدي مهندس؟ شما ماشاا... ورزشکاري. اینه غذات؟
خوابم می آمد. حوصله تعارف را نداشتم.
- بازم ممنون. خیلی خوشمزه بود.
شادي ظرف سالاد را جلویم گرفت.
- از این سالاد بخورین. خودم درست کردم مخصوص شما.
به شکل عجیبی مهر این دختر در دلم نشسته بود. معصومیت چشمان روشنش مرا یاد خواهرم می انداخت. خواهري که حتی
تصویر درستی از قیافه اش در ذهن نداشتم.
- باشه. یه کم بریز واسم.
خندید. خوشحال کردن این دو خواهر راحت ترین کار دنیا بود.
- سس هم نریختم. می دونستم دوست ندارین.
لبخندم را سخاوتمندانه به رویش پاشیدم.
- کار خوبی کردي. آبلیمو چی؟
در حالی که نصف ظرف را توي بشقابم خالی می کرد گفت:
- یه عالمه. بخورین اگه کم بود بازم می ریزم.
چنگال را توي سبز و قرمزهاي بشقابم فرو برده و گفتم:
- مرسی!
با اشتیاق به دهانم خیره شد. هنوز قورت نداده چشمکی زدم و گفتم:
- اوم! عالیه! حسابی حرفه اي شدي.
چشمانش برق زد.
- راست میگین؟
سرم را تکان دادم.
- آره. فقط یه ذره نمکش کمه.
بلافاصله نمکپاش را به دستم داد و گفت:
- بفرمایین.
نسخه کوچک شده شاداب بود، از صفا و سادگی.
- چقدر کم به ما سر می زنی پسرم. اینه رسمش؟
نمی توانستم هنگام نگاه کردن به این زن حسرت و افسوس خوابیده در چشمانم را مخفی کنم. زنی که یک هفته تمام بر
بالینم نشست و مرحم دل پاره پاره ام شد. زنی که برایم عشق مادري را یک بار دیگر زنده کرد و اجازه داد دوباره طعم محبتی
از نوع مادرانه را بچشم. زنی که تداعی کننده زن دیگري بود. با قد بلند و موهاي روشن و صورتی فرشته گونه.
- خیلی گرفتارم. فرصت نمی شه.
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
تکه اي ته دیگ توي بشقابم گذاشت و گفت:
- یعنی واسه سر زدن به مادرتم وقت نداري؟
قلبم به طپش افتاد. این طپش هاي تند را نمی شناختم. مدت ها بود که قلبم یکنواخت می زد، بی کم و کاست، بی بالا و
پایین. ترسیدم اثرات این تغییر حال در صورتم نمایان شود. سرم را پایین انداختم و گفتم:
- بله. حق با شماست.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهفتادوهشت

شادي غر زد:
- چرا امروز منو نبردین؟ خوبه کلی سفارش کردما.
چنگال را به سمت شاداب گرفتم و گفتم:
- از خواهرت بپرس.
اما خواهرش پیش ما نبود. جسمش حاضر و روحش غایب!
مادر، مادر شاداب پرسید:
- راستی از شال گردنی که شاداب بافته خوشت اومد؟
نگاهش کردم. با غذایش بازي می کرد.
- آره قشنگ بود.
- شاداب میگه گردنت درد می کنه. چرا پیگیري نمی کنی؟
- چیز مهمی نیست. خوب میشه.
دستش را سر زانویش گرفت و بلند شد. به اتاق رفت و با کامواي سورمه اي نیمه بافته اي بیرون آمد.
- منم دارم واست یه پلیور می بافم. رنگش رو دوست داري؟
حواسم پیش شاداب و بی حواسی اش بود.
- نیازي به این کار نیست. ممنون.
کنارم زانو زد. میل و بافتنی آویزان از آن را جلوي سینه ام گرفت و گفت:
- بذار اندازه بگیرم ببینم درسته یا نه.
صداي اعتراض شاداب ضعیف بود.
- مامان جون صبر کن غذاشون رو بخورن بعد.
پس حواسش بود.
- آخ شرمنده! اصلا حواسم نبود.
فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چرخیدم تا راحت به کارش برسد و گفتم:
- مساله اي نیست. بفرمایین.
- دوست داري داخلش طرح سفیدم کار کنم؟ مثلا یقه ش یا سر آستیناش؟
- نمی دونم. من سلیقه این کارا رو ندارم.
- شاداب؟ تو چی میگی مادر؟ اون جوري قشنگ تره یا ساده؟
از گوشه چشم نگاهش کردم.
- با رنگ سفید قاطی شه قشنگ تره.
کار مادر که تمام شد رو به پدر شاداب کردم و گفتم:
- اوضاع کار و بار چطوره؟
محجوبانه گفت:
- به لطف شما. خدا رو شکر. خیلی خوبه.
سرم را تکان دادم.
- کاش یه راهی بود که می تونستم محبتتون رو جبران کنم.
- به مهندس سپردم یواش یواش کاراي بزرگ تر بهت بده. با کار خارج از شهر که مشکلی نداري؟
با خوشحالی جواب داد:
- نه. چه مشکلی! هرجا کار باشه میرم.
سکوت شاداب تمام تمرکزم را دزدیده بود.
- خوبه!
رو به مادر کردم و گفتم:
- من دیگه میرم. ممنون بابت ناهار.
بالاخره شاداب به حرف آمد.
- کجا؟ واستون تو اتاق رختخواب انداختم. مگه خوابتون نمی اومد؟
دلم می خواست جایی تنها گیرش بیاورم و کله کوچکش را بشکافم و مغزش را بخوانم.
- ترجیح میدم برم خونه.
مادر گفت:
- آخه کجا میري؟ بعد از این همه وقت اومدي حالا هم می خواي بري؟ امروز رو پیشمون بمون. یه کم بخواب. بعدش کلی
حرف داریم باهات.
وسوسه خوابیدن در اتاق شاداب اذیتم می کرد. تجربه اش را داشتم. اتاق ساده اش دنیایی از آرامش بود.
شادي التماس کرد.
- تو رو خدا آقا دانیار! بمونین دیگه. من کلی سوال درسی دارم ازتون. تازه چند تا طرحم کشیدم. می خوام نشونتون بدم.
خنده ام گرفت. دختربچه دبیرستانی اسم نقاشی هایش را طرح گذاشته بود. احتمالا به خاطر کم نیاوردن از خواهرش!
- باشه. ممنون.
بلند شدم. شاداب هم بلند شد و همراهم آمد. رختخوابی وسط اتاق نزدیک به بخاري پهن بود و ملافه سفید و تمیزي روي
تشکش کشیده شده بود.
- بفرمایین. اینم شلوار راحتی، مال بابامه، هنوز نپوشیده، نو و تمیزه.
شلوار پدرش نهایتا تا قوزك پایم را می پوشاند.
- نیازي نیست. راحتم.
پلیورم را در آوردم و دو دکمه بالایی پیراهنم را باز کردم. نگاهش را دزدید.
- چیزي احتیاج داشتین صدام بزنین، با اجازه.
- شاداب؟
سعی کرد نگاهم نکند.
- بله؟
- تو امروز چت شده؟
آهی کشید و گفت:
- هیچی. فقط خوشحالم که اینجایین.
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
و گریخت. نمی دانم از چه! دو دکمه باز شده پیراهن من یا رو شدن دستش.
پیراهنم را کامل درآوردم و دراز کشیدم. ساعدم را روي پیشانی ام گذاشتم و به سقف خیره شدم. خسته بودم، اما مثل همیشه
خواب از چشمانم فراري بود. حتی گرماي مطبوع بخاري هم نتوانست رخوت و بی خبري را براي جسمم به ارمغان آورد.
چشمانم را بستم و برگشتم به پنج ماه قبل.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهفتادونه

هنوز زنده بودم. این همه جان سختی در باورم نمی گنجید. چطور نمی مردم؟ چرا مرگ از من فراري بود؟ نمی دانم چه برایم
تزریق کرده بودند که مثل وزنه صد کیلوگرمی از پلکم آویزان شده بود. دلم می خواست چشم باز کنم و از خواب بیدار شوم و
ببینم که هرچه دیده ام کابوس بوده. دوست داشتم از خواب بپرم و ببینم دیاکو با یک لیوان آب و لبخند اعجاب آورش کنارم
نشسته و می گوید "هیچی نیست داداش. خواب دیدي." احساس می کردم قطرات آب از روي شقیقه ام راه گرفته اند و روي
گردنم می ریزند. باز هم زور زدم. خواستم دستم را مشت کنم، اما نشد. دستم بسته نمی شد. قطره اي آب گوشه چشمم
ریخت. بالاخره توانستم پلک هاي چسبیده به همم را باز کنم. فضا تاریک بود. هیچ چیز را تشخیص نمی دادم. گردنم درد می
کرد. نمی توانستم تکانش بدهم. سردم بود. حس می کردم تار به تار ماهیچه هایم می لرزند. لب زدم:
- دیاکو.
فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کسی را دیدم که سریع نزدیک شد. از ته دل لبخند زدم. پس همه چیز خواب بود.
- آقا دانیار؟ بیدار شدین؟
لبخند روي لبم خشک شد. دست سنگینم را بالا آوردم و روي پیشانی ام کشیدم، اما بانداژ دستم خیس شد. جسم مرطوبی
فضاي پیشانی ام را اشغال کرده بود. صداي "تقی" آمد و اتاق روشن شد. همان دست بانداژي خیس را روي چشمم گذاشتم و
گفتم:
- خاموشش کن.
دوباره سیاهی.
حوله را برداشت. صداي غوطه ور شدنش در آب و سپس چلاندنش را شنیدم و دوباره چکیدن قطرات آب.
- اینجا کجاست؟
صدا پر از اشک بود، پر از گریه، پر از بغض.
- خونه ما. منو می شناسین؟ شاداب؟
پس حقیقت داشت. خداي من! حقیقت داشت.
دستمالی را روي صورت و گردنم کشید و خیسی اش را خشک کرد.
- بهترین؟ منو یادتون میاد؟
یادم می آمد. این حافظه لعنتی من همیشه همه چیز را با جزئیات، زنده نگاه می داشت.
دست سالمم را روي گردنم کشیدم. چرا انقدر درد می کرد؟
- گردنتون درد می کنه؟ الان حوله داغ می کنم می ذارم روش.
کمی بعد داغی حوله جدید را هم حس کردم. دلم می خواست بنشینم. دلم می خواست برخیزم.
- می خواین بشینین؟ اجازه بدین کمکتون کنم.
زیر بازویم را گرفت. این دختر با این هیکل نحیفش چطور می خواست وزن مرا تحمل کند؟
- صبر کنین بالش رو بذارم پشتتون. آها ... الان خوب شد.
تکیه دادم. چشمم به تاریکی عادت کرده بود. آن قدر که می توانستم چشمان متورم و ملتهب شاداب را تشخیص بدهم.
- بذارین یه چیزي بیارم بخورین. سه روزه لب به هیچی نزدین.
سه روز؟ کدام سه روز؟ چرا چیزي یادم نمی آمد؟ خواست بلند شود. مچش را گرفتم و گفتم:
- چی میگی؟ سه روز؟
لبش را گاز گرفت. چانه اش می لرزید.
- حالتون خوش نبود. نتونستیم تو بیمارستان نگهتون داریم. مجبور شدیم بیاریمتون خونه. یادتون نیست؟
این یکی را استثنا یادم نبود. سینه ام می سوخت.
- بعد چی شد؟
- تب داشتین. همش هذیون می گفتین. یه دکتر میاد خونه ویزیتتون می کنه.
پس این سنگینی پلک هایم کار همین دکتر بود. دستم را بالا بردم و گفتم:
- شکسته؟
حوله را در آب زد و به پیشانی ام کشید.
- نه ترك خورده. گفتن اگه بوکسور نبودین تموم استخوناش خرد می شد.
- چرا انقدر سرده؟
- سردتونه؟ الان واستون پتوي اضافی میارم.
بلند شد که از اتاق بیرون برود.
- شاداب؟
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
برگشت.
- بله؟
- گفتی سه روز؟
- آره.
آه کشیدم.
- یعنی سه روزه که دیاکو مرده؟
تمام تنش را رعشه گرفت. با کمک دیوار تعادلش را حفظ کرد. پشت سرم را به دیوار زدم.
- سه روزه که مرده.
سرم را بلند کردم و دوباره به دیوار زدم.
- سه روزه.
دوباره و دوباره.
- سه روز!

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشتاد

باز هم آمد و زانوهایش را روي زمین گذاشت. سرم را بین دستانش گرفت و گفت:
- نه. تو رو خدا آروم باشین.
آرام بودم. فقط سرم درد می کرد. این طوري دردم کم می شد. سعی کردم سرم را از بین دستانش بیرون بکشم. با ضرب به
دیوار خوردم. با درد گفت "نه!" بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و سرم را به سینه اش چسباند و نالید:
- مامان!
در باز شد. زنی داخل آمد و با هول گفت:
- چیه مامان؟
شاداب سرم را رها نمی کرد. طپش پر و کوبنده قلبش را می شنیدم. زار زد:
- حالش خوب نیست.
زن کنارش زد و نشست. دستش را روي صورتم گذاشت و گفت:
- یه گوله آتیشه.
رمان ممنوعه #کتی دارای صحنه های اروتیک💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستش بو می داد. یک بوي خاص! سر رها شده ام را عقب بردم. به سرعت دستش را حائل من و دیوار کرد و گفت:
- آروم پسرم، آروم!
چرا رهایم نمی کردند؟
- ولم کنین. سرم درد می کنه.
- شاداب یه مسکن بیار.
دوید و از اتاق بیرون رفت.
- دراز بکش پسرم. الان خوب میشی.
نمی خواستم. با قرص خوب نمی شدم. باید این سر را منفجر می کردم.
- ببین. دراز بکش. من سرت رو ماساژ میدم. قول میدم بهتر شی.
دستش بو می داد. یک بوي خاص، یک بوي آشنا. مجابم می کرد به اطاعت.
- آفرین. حالا چشمات رو ببند.
بستم. دستی بین موهایم حرکت کرد، روي شقیقه هایم. حس خوبی بود. انگار خون متوقف شده در عروقم دوباره به جریان
افتاده بودند. بهتر از آن بوي دستانش بود، آن بوي خاص. با دست سالمم دستش را گرفتم و روي بینی ام گذاشتم و بو کشیدم.
بوي خاص بود، یک بوي خاص.
- این بوي چیه؟
دستش را زیر گردنم گذاشت و سرم را بلند کرد. لباسش هم بو می داد. آب خوردم. همراه با یک قرص سفت و تلخ. دستش را
آهسته برداشت. به پیراهنش چنگ زدم. چشمم را باز کردم. هوا روشن شده بود. صورتش می خندید. موهاي خوشرنگش در باد
تکان می خورد. با چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت:
- دانیار! جانِ مامان! عمرِ مامان! پسر خوشگل مامان!
همان بو بود. خندیدم.
- مامان!
خنده او هم وسعت پیدا کرد.
- جانم؟ همه زندگی مامان!
همان صدا بود. همان زنگ خوش آهنگ.
- خوابم میاد. خستمه!
- بخواب مامان. بخواب. من اینجام.
کسی به زبان کردي لالایی خواند. سرم را روي پایش گذاشتم و بویش را نفس کشیدم. درد رفت. غم رفت. مرگ و وحشت
رفت. آرامش آمد. خیال راحت آمد. روز و روشنایی آمد، چون مادرم برگشته بود.
شاداب:
رو به شادي کردم و گفتم:
- یه کم یواش تر. چه خبرته؟ الان بیدارش می کنی با این صدات.
انگشت اشاره اش را به دندان گرفت و گفت:
- واي! اصلا یادم نبود که اینجاست.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
کتاب و دفترش را جمع کرد و ادامه داد:
- برم تو اون یکی اتاق. آخه نمی تونم با صداي آهسته درس بخونم. حفظم نمی شه. فردا هم که امتحان دارم.
و در حالی که به سمت اتاق می رفت گفت:
- از درس حفظ کردنی متنفرم!

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشتادویک

مرواریدي از دست مادر رها شد. قل خورد و تا کنار پاي من آمد. برش داشتم و توي دستم غلطاندمش و گفتم:
- خدا کنه خوابش ببره. همیشه از شدت بیخوابی چشماش سرخه. اصلا نمی دونم چطوري سر پاست.
مادرم عینکش را کمی بالا و پایین کرد و گفت:
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- فکر کردي راحته مادر؟ می دونی چی به این بچه گذشته؟ موندم چطور کارش به تیمارستان نکشیده تا حالا؟ والا به خدا
آفرین داره این مقاومت. تصور زجرایی که کشیده مو به تن هر آدمی راست می کنه. کی باورش میشه یه انسان بتونه این همه
مصیبت رو تحمل کنه؟
از سوراخ ریز مروارید به حیاط نگاه کردم. به حیاط بی برگ و بار و سفیدپوش.
- آره. بعد از اون اتفاق مطمئن بودم یا می میره یا خودکشی می کنه یا عقلش رو از دست میده، اما دووم آورد. چون از این
بدترشم رو هم دیده بود.
مادر آه کشید.
- بمیرم الهی واسه دل این بچه. بمیرم واسه بی مادریش. بمیرم واسه تنهاییش. کاش حداقل بیشتر اینجا می اومد. نمی دونم
چرا این قدر دوري می کنه! چرا این قدر گوشه گیره. چرا این قدر سرده. به خداوندي خدا با شما دو تا واسم هیچ فرقی نداره.
مگه کم زحمتمون رو کشیده؟ کم به دادمون رسیده؟ درست وقتی که دیگه داشتیم غرق می شدیم دستمون رو گرفت و
نجاتمون داد. پدرت رو اون به ما برگردوند. کار به این خوبی واسش جور کرد. این همه هواي تو و شادي رو داره. خونه اي رو
که داشت روي سرمون خراب می شد یه تنه بازسازي کرد. حقا که برادر همون مرده. حیف این پسر با این همه جوونمردي که
این جوري تو تنهایی و انزواي خودش بپوسه. کاش می شد یه کاري واسش کرد! کاش راهی بلد بودم!
مروارید را توي وسایل مادرم گذاشتم و گفتم:
- الان خوبه مامان. با ما می جوشه. همین که میاد خونمون یه ناهاري می خوره یا می خوابه و باهامون حرف می زنه یه
معجزه ست. باید رفتارش رو با بقیه ببینی. اون وقت به خاطر همینی که الان کنارمونه خدا رو شکر می کنی. روزاي اولی که
دیده بودمش مث چی ازش می ترسیدم. اصلا نمی شد باهاش حرف زد. وقتی نگام می کرد قبض روح می شدم. الان کلی
عوض شده. خیلی تغییر کرده. نمی تونم بگم دقیقا چه اتفاقی افتاده، اما یه چیزاییش عوض شده. دیگه اون آدم سابق نیست.
مادرم نچ نچی کرد و گفت:
- به خدا اگه دو تا دختر جوون تو خونه نداشتم محال بود بذارم از اینجا بره. نه این که بهش شک داشته باشم، نه به خدا!
اندازه چشمام قبولش دارم. نه یه نگاه بد، نه یه شوخی زشت، نه یه حرکت نابجا. آدم حض می کنه واسه مردونگیش. فقط شما
معذب میشین با روسري و لباس پوشیده. وگرنه این طفلک که همش داره کار می کنه. حداقل شب به شب یه غذاي درستی
می خورد و یه جاي راحتی می خوابید. من شک ندارم اگه تنها نباشه راحت تر خوابش می بره. تو تنهایی آدم خوف می کنه.
هر چی درده، هرچی مصیبته، هرچی خاطره ي بده میاد سراغش. همینه که نمی تونه بخوابه. خونه شم که اون سر دنیاست.
منم با این پا دردم که نمی تونم هر روز برم بهش سر بزنم و واسش غذا ببرم. هی! مادر، دلم کبابه واسه این پسر، کباب!
از جا برخاستم. دل نگرانش شده بودم. دانیار قسمتی از زندگی ام بود. قسمت بزرگی که به خاطرش همیشه در هول و ولا
بودم. شالم را روي سرم انداختم و آهسته گوشه در را باز کردم. دیدم که بیدار است. نشسته میان رختخواب و سرش را بین
دستانش گرفته بود. پیراهن بر تن نداشت. سریع قصد برگشت کردم که صدایم زد:
- بیا تو شاداب.
رمان ممنوعه #کتی دارای صحنه های اروتیک در کانال زیر قرار گرفت💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
او لباس تنش نبود. من گر گرفته بودم. کمی بیشتر لاي در را باز کردم.
- آخه ...
دستش را دراز کرد و پیراهنش را برداشت و با بدخلقی گفت:
- بیا بابا! توام.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشتادودو

همان دم در ایستادم تا تمام دکمه هایش را بست و بعد وارد شدم.
- خوب خوابیدین؟
هر ده انگشتش را توي موهایش فرو برد و گفت:
- نه. خوابم نبرد.
رمان ممنوعه #هوس_وگرما دارای صحنه های اروتیک در کانال زیر قرار گرفت💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چرا؟ جاتون راحت نبود یا ما سر و صدا کردیم؟
پتو را از روي پایش کنار زد و بلند شد.
- هیچ کدوم.
سریع جلو رفتم. پتو را از دستش گرفتم و گفتم:
- من جمع می کنم. الانم یه چاي تازه دم میدم بهتون که یه کم خوش اخلاق شین.
نگاهش روي شالم چرخید و با همان خلق تنگش گفت:
- مرسی مادر بزرگ.
خندیدم.
- من کجام شبیه مادربزرگاست آخه؟
کمربندش را کمی شل کرد و گفت:
- همه جات. الانم برو بیرون. می خوام پیرهنمو بذارم تو شلوارم. حوصله سرخ و سفید شدن تو رو ندارم.
همین حرفش سرخم کردم. با همان اخم هاي در هم گوشه لبش تکان خورد و گفت:
- تو دیگه از اون ور بوم افتادي.
پتو و تشک را با هم بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم. مادر پرسید:
- بیدار شده؟
ترسیدم انقلاب درونم به چشم بیاید. براي همین "بله" اي گفتم و به سرعت به اتاق بغلی رفتم.
برایش چاي بردم. صورتش را شسته و موهایش خیس بود. با مادر حرف می زد.
- مگه قرار نبود کمتر سفارش بگیرین؟ چرا انقدر به خودتون فشار میارین؟ شاداب میگه نمره چشماتون بالاتر رفته.
مادرم با محبت گفت:
- عادت کردم پسرم. کار نکنم مریضم.
- ولی قرار ما این نبود. اگه هنوز مشکلی هست چرا به من نمی گین؟
و رو به من کرد و به تندي گفت:
- ها شاداب؟ مشکلی هست که من نمی دونم؟
می دانستم مهم ترین عضو این خانه براي او مادرم است. واکنش هایش نسبت به او عجیب و وسواس گونه بود.
- نه مشکلی نیست. درآمد من و بابا کافیه، اما گوش نمی ده. میگین چی کار کنم؟
چایش را نصفه خورد و گفت:
- این جوري فایده نداره. من چرخ خیاطی رو با خودم می برم.
مادرم شتاب زده گفت:
- نه. به خدا از سر احتیاج نیست. اول خدا و بعد لطف تو بی نیازمون کرده، ولی حوصله م سر میره. این سه تا که از صبح تا
شب خونه نیستن. تنهام. دق می کنم از بیکاري. باشه، قول میدم هفته اي یه سفارش بیشتر نگیرم، خوبه؟
اخم هاي لعنتی اش باز نمی شدند.
- به هر حال از من گفتن بود. با این وضع نشستن درد پاتون بدتر میشه. با این سوزن زدن چشماتون رو از دست میدین. در
نتیجه اگه این سري که دکتر میرین وضعیتتون بدتر شده باشه دیگه از چرخ خیاطی خبري نیست.
دل من از این محبت هاي نادر اما دلچسب قنج می رفت. خدا به داد مادر پسر ندیده ام برسد. لبخند و برق چشمانش گواه حال
خوبش بود.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- چشم پسرم. چشم. خیالت راحت باشه. من حواسم به خودم هست. تو دل نگران من نباش مادر.
جمله آخر مادر کمی اخم هایش را باز کرد. پلیورش را پوشید و کاپشنش را برداشت و گفت:
- من دیگه میرم. ممنون از پذیراییتون.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشتادوسه

شادي و پدر را صدا زدم. شادي با دلخوري گفت:
- من کلی سوال درسی دارم. طرحام رو هم ندیدن هنوز.
پاشنه کفش را بالا کشید و گفت:
- سوالات رو از شاداب بپرس. اگه بلد نبود به من زنگ بزن. طرحات رو هم بده شاداب واسم بیاره. ایراداش رو واست یادداشت
می کنم تا برطرفشون کنی. خوبه؟
شادي راضی نبود، اما گفت:
- باشه. ولی کاش بیشتر می موندین.
لبخند نزد، اما دیگر اخم هم نداشت.
- بازم میام.
من و پدر تا دم در همراهی اش کردیم و من تا پاي ماشین رفتم.
در ماشین را باز کرد، اما قبل از سوار شدن دستش را روي لبه بالایی در گذاشت و گفت:
- از این به بعد تا دیروقت شرکت نمی مونی. ساعت هفت کار رو تموم می کنی. زیادم با این سهرابیه چیک تو چیک نمی
شی. اگرم یه وقتی، یه مشکلی پیش اومد که کارت طول کشید به من زنگ می زنی یا خودم میام یا یکی رو می فرستم
دنبالت، اما تحت هیچ شرایطی حتی اگه تا خود صبحم تو شرکت موندي سوار ماشین سهرابی نمی شی، فهمیدي؟
دهان باز کردم تا بپرسم چرا، اما مهلت نداد. سوار شد. شیشه ماشین را پایین داد و گفت:
- چرا و اما و اگه نداره. همین که گفتم. الانم برو تو خونه. دیرم شده.
کمی عقب رفتم و گفتم:
- باشه. آروم رانندگی کنین. مراقب خودتونم باشین.
صورتش جدي بود، اما گوشه چشمش چین داشت. منتظر ماند تا در خانه را ببندم و بعد رفت.
زمستان سردي بود، اما نه به سردي آبان ماه. دستانم را بغل زدم و آرام آرام در حیاط پیش رفتم تا به پله ها رسیدم. جایی که
پنج ماه پیش دانیار زیر باران وحشتناك و شلاق وار نشسته بود.
پتویی برداشتم و قصد حیاط کردم. مادر صدا زد:
- تو کجا؟
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
شنل بزرگ و بافتنی ام را دور خودم پیچیدم و گفتم:
- میرم پیشش. نمی تونم تحمل کنم.
مادر لا اله الا اللهی بر لب راند و گفت:
- راضیش کن بیاد داخل. با اون تب وحشتناکش، زبونم لال جون سالم به در نمی بره.
فقط سرم را تکان دادم. دمپایی هایم را پوشیدم و داخل حیاط شدم. دستانش را زیر چانه اش ستون کرده و روي پله صامت و
بی حرکت نشسته بود. پتو را روي دوشش انداختم و کنارش نشستم. حرفی براي گفتن نداشتم. تسلایی براي دادن هم نداشتم،
چون تازه معناي رنج را می فهمیدم. معناي بدبختی، معناي تنهایی، معناي غم، معناي جنگ. تمام تعاریف برایم عوض شده
بودند. دیگر بی پولی عذابم نمی داد. همین که مادري داشتم که می توانستم به آغوشش پناه ببرم یعنی خوشبخت بودم.
شکست عشقی برایم مضحک شده بود. خجالت می کشیدم در برابر دردي که دانیار می کشید در مورد همچین چیزي حتی
فکر کنم. تازه فهمیده بودم همیشه بدتري هم وجود دارد. همیشه زندگی جاي شکر دارد. فهمیده بودم در زندگی باید به پایین
دست خودم نگاه کنم نه آن بالا بالاها. آن وقت زندگی شیرین و سختی هایش راحت می شد. از دست دادن دیاکو نفس مرا
هم گرفته بود، اما در مقایسه با دانیار من خوشبخت ترین و بی غم ترین آدم روي زمین بودم. مرگ دیاکو اولویت ها و دیدگاه
هایم را تغییر داد. دیگر براي کیف و کفش نداشته شادي غصه نمی خوردم و یا چشم هاي ضعیف شده مادرم. فقط از هر
فرصتی براي ابراز عشق به خانواده ام استفاده می کردم. فهمیده بودم فرصتم براي دوست داشتن خیلی کم است. براي عشق
ورزیدن بی رحمی دنیا را به چشم دیده بودم. مرگ و از دست دادن برایم ملموس شده بود. می دانستم که بالاخره، دیر یا زود
براي خودم و یا عزیزانم اتفاق می افتد و نباید حتی یک لحظه از زمانم را از دست بدهم. فهمیده بودم زندگی به اندازه پشیزي
ارزش ندارد. ارزش مدام اشک ریختن، مدام حسرت خوردن، مدام آه کشیدن. مشکلات پیش چشمم رنگ باخته بود. فهمیده
بودم انسان در عین ضعف و فناپذیري، سخت جان ترین موجود این دنیاست و هر چیزي را تحمل می کند و با چند قطره
اشک و یک دل شکسته نمی میرد. دانیار را که می دیدم خدا را شکر می کردم. شکر می کردم که جاي او نبودم و از جنگ
هیچ چیز نمی دانستم. شکر می کردم که کابوس هاي او در خواب هاي من جایی ندارد. شکر می کردم که هنوز انگیزه داشتم،
شوق داشتم، امید داشتم. وقتی او را می دیدم که چگونه به آخر خط رسیده بود، از خودم و ناشکري هاي مداومم عقم می
گرفت. از ضعفم، از بی طاقتی ام، از کم تحملی ام چندشمم می شد.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشتادوچهار

گاهی پنج روز یعنی خیلی. گاهی پنج روز یعنی یک عمر! گاهی پنج روز که هیچ، پنج دقیقه هم نمی گذرد و تمام نمی شود.
این پنج روز از همان پنج روزها بود. پنج روز من و دانیار گوشه خانه نشستیم و در سکوت به هم زل زدیم. پنج روز با تمام دنیا
قهر کردیم و از همه بریدیم. فکر نکن کم است، نه، باید از این پنج روزها در زندگی داشته باشی تا بفهمی. هر شب فکر می
کردم این شب آخر است. هر شب با وحشت از دست دادن دانیار می خوابیدم و نمی خوابیدم. رختخوابم را دم اتاقش پهن کرده
بودم. بیدار می شدم. گوشم را به در می چسباندم. فکر نکن نمی شنیدم. حتی تندي و کندي ریتم نفس هایش را هم می
فهمیدم. باید تجربه کرده باشی تا حال مرا بفهمی. هر چه چاقو داشتیم، هرچه قرص داشتیم، هرچه طناب داشتیم همه را قایم
کرده بودم. فوبیا داشتم، فوبیاي مرگ! فوبیاي خودکشی. می ترسیدم نخ نازك حیاتش را پاره کند. می ترسیدم بیشتر از این از
دستم برود. می ترسیدم از دستم برود. نه به خاطر این که امانت دیاکو بود، نه به خاطر این که یادگاري عشق نافرجامم بود، نه!
من مردن و زنده شدن دانیار را به چشم دیده بودم. خودم کشتمش و خودم نفس در دهانش دمیدم. حس مادري را داشتم که
بچه اش مقابل چشمش پرپر می شد. نگرانی ام از سر دلسوزي و ترحم نبود. براي نگه داشتنش دست و پا می زدم مثل
دکتري که براي نجات مریضش دست و پا می زند. نه از سر دلسوزي، بلکه از سر وظیفه. از سر انسان دوستی. می دانستم که
مراقبت از دانیار و دانیار ها از کسی و کسانی که همه چیزشان را در جنگ باخته بودند تا شاداب و شاداب ها راحت زندگی
کنند، وظیفه من است. افتخار من است. تنها راه براي اداي دین من است.
ولی دانیار مقاوم تر از آن چیزي بود که فکر می کردم. نه در فکر خودکشی بود و نه نیازي به مراقبت داشت. سکوتش طولانی
و طولانی تر می شد، اما صبورانه تحمل می کرد. صبورانه بحران را پشت سر می گذاشت. گاهی که جان به لب می شد، به
مادرم پناه می برد. می بوییدش. نمی دانم چه حس می کرد که عین یک کودك شیرخوار پس از خوردن شیر، آرام می گرفت
و می خوابید. دانیار آتشمان می زد. مظلومیت و بی کسی اش چشممان را به اشک و خون نشانده بود. صبوري اش بیچاره ام
کرده بود. آن قدر که آرزو می کردم اي کاش باز دیوانه شود و همه چیز را بشکند و از بین ببرد اما این طور مظلوم و غریب
نباشد. حال خراب دانیار بیشتر از مرگ دیاکو مرا از پا در آورده بود. مرگ یک بار است و شیونش یک بار، اما حال دانیار جان
دادن همیشگی و لحظه به لحظه بود.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
پتو از روي شانه اش لیز خورد. دوباره روي دوشش انداختمش و لبه هایش را از جلو به هم آوردم. آب از سر و صورت و
موهایش می چکید. لب هایش از سرما بیرنگ شده بود و از تنش حرارت متصاعد می شد. التماسش کردم:
- آقا دانیار! خواهش می کنم. حالتون به اندازه کافی بد هست. سینه پهلو می کنین. بیاین بریم داخل.
با شنلم آب موهایش را گرفتم:
- با این کارا هیچی درست نمی شه. هیچی عوض نمی شه. فقط خودتون رو نابود می کنین. هم خودتون رو هم منو. تو رو
خدا! تو رو به هرچی که می پرستین، پاشین بریم داخل.
جوابم را نمی داد لعنتی! یک پله از او پایین تر رفتم و جلوي پایش زانو زدم. لباس هایم به تنم چسبیده بود. دندان هایم به هم
می خورد. اشک و باران با هم قاطی شده بودند.
- می خواین منو سکته بدین؟ آره؟ می خواین دقم بدین؟ به این فکر کردین که اگه شما چیزیتون بشه منم می میرم؟ مهم
نیست واستون؟
بالاخره نگاهش را حرکت داد. کی این سرخی چاه تیره چشمانش خوب می شد؟ چند لحظه با بی حال ترین شکل ممکن
تماشایم کرد و بعد دستش را بالا برد و شنل را از روي سرش برداشت و دور من پیچید و گفت:
- داري می لرزي.
اندوه لانه کرده در گلویم هر لحظه حجم بیشتري می گرفت.
- برو. منم میام.
به شدت سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه، نمی رم. یا با هم میریم، یا منم همین جا می مونم.
آب صورتش را با کف دست پاك کرد و گفت:
- اینجا خوبه. بارون رو دوست دارم.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشتادوپنج

با مشت روي زانویش زدم و با داد گفتم:
- مریض میشین. می فهمین؟ مریض تر میشین. آخه چرا انقدر بی رحمین؟ چرا انقدر منو اذیت می کنین؟ چرا؟
آهی کشید و گفت:
- مریض تر از این نمی شم. پاشو برو داخل. پاشو.
روي پله نشستم و گفتم:
- باشه. پس منم همین جا می مونم.
آه این دفعه اش از سر کلافگی بود. بی هیچ حرفی از جا بلند شد. من هم سریع برخاستم و پشت سرش راه افتادم. دستش را
که روي دستگیره گذاشت صداي زنگ در بلند شد. برگشت و نگاهم کرد. تند گفتم:
- من باز می کنم.
و دوان دوان به سمت در رفتم. به محض باز شدن لنگه در تبسم و افشین خودشان را داخل انداختند. تبسم با هیجان گفت:
- شاداب!
از هجومشان شوکه شدم و عقب نشستم. افشین مهلت نداد. به سمت دانیار دوید. گوشی موبایل را توي دست مرد مبهوت
مقابلش گذاشت و گفت:
- دانیار، دیاکو!
دانیار:
به محض رسیدن به خانه سیگاري روشن کردم و شماره دایی را گرفتم. تا تماس وصل شود روي مبل لم دادم و پاهایم را روي
میز گذاشتم.
- جان دایی؟
- سلام.
- سلام پسر. خوبی؟
دود سیگار را از بینی ام بیرون دادم و گفتم:
- خوبم. شما خوبین؟
سرفه زد:
- همه خوبیم. اتفاقا می خواستیم باهات تماس بگیرم.
- چطور مگه چیزي شده؟
- نه. فقط دلمون واست تنگ شده.
نفس راحتی کشیدم.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- پولی رو که فرستادم دریافت کردین؟
- آره، اما براي بار هزارم، لازم نیست انقدر به خودت فشار بیاري.
خم شدم و خاکستر سیگار را توي جا سیگاري تکاندم.
- می خوام همه چیز بهترین باشه، از هر لحاظ!
- همین طور هم هست پسر جان. من که هنوز نمردم.
گردنم را مالیدم و گفتم:
- ممنون. حالش چطوره؟
دایی خندید.
- عالی! اتفاقا فیلش بدجوري یاد هندستون کرده. گوشی رو میدم بهش.
بی اراده پاهام را از روي میز برداشتم. از این کار متنفر بود.
- سلام داداش.
تمام تنم را گوش کردم. چند بار شکر کردن براي "نعمت هنوز شنیدن این صدا" کافی بود؟
- سلام. خوبی؟
- مرسی. تو چطوري؟ خوبی؟
این روزها اگر سرد حرف می زدم از بی تفاوتی ام نبود. صدایش عذاب آن پنج روز را تداعی و بغضم را علم می کرد.
- خوبم.
- چه خبر؟ همه چی مرتبه؟
خدایا، اگر هستی، اگر وجود خارجی داري، شکرت!
- همه چی خوبه، مرتب.
- خودت چی؟ اوضاع احوالت چطوره؟ گردنت؟ خوابت؟ خوراکت؟
خدایا اگر هستی، اگر وجود خارجی داري، آن پنج روز را ببر و برنگردان.
- خوبِ خوب! نگران من نباش. تو بگو. درمان چطور پیش میره؟
خندید. از همان خنده هاي دیازپامی اش.
- اینا که راضی ان، اما من نه. دلم لک زده واسه یه پرس چلوکباب. نمی ذارن هیچی بخورم لامصبا. باز صد رحمت به دکترا.
وقتی بستري بودم وضعم بهتر بود. از موقعی اومدم خونه هشت جفت چشم رو دهن من زوم شده. واسه آب خوردنمم از این
دکتراي بی احساس اجازه می گیرن. خلاصه بد اوضاعیه پسر.
انگشتم را روي قاب عکس کنار مبل کشیدم و گفتم:
- حتما لازمه. باید رعایت کنی دیگه.
- نه بابا. اینا شورش رو در آوردن. واسه همینم دارم میام مرخصی. جون داداش اومدم اونجا تو هوامو داشته باش.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشتادوشش

اول نفهمیدم چه گفت، اما ناگهان از جا پریدم و گفتم:
- چی؟ جدي میگی؟ کی؟
- آره. فکر کنم تا آخر این هفته بیام.
قلبم به سینه می کوبید.
- مگه میشه؟ واست بد نیست؟ بهت اجازه میدن؟ نکنه مشکلی پیش بیاد؟
خندید. خدا ...
- نه. با دکتر حرف زدم. به شرط رعایت رژیم غذایی و دارویی تا سه هفته می تونم بیمارستان نرم.
گردنم تیر می کشید. عرض اتاق را با قدم هاي تند طی کردم.
- نه. ریسکه! این کارو نکن. بذار یه کم دیگه بگذره. نکنه مشکلی پیش بیاد. دیوونگی نکن لطفا.
- نترس پسر. کسی که پنج بار با عزرائیل مشت بندازه و هر پنج بار شکستش بده، یعنی پوستش خیلی کلفته. دلم می خواد
عید رو با تو باشم.
سریع گفتم:
- باشه. من میام. خب؟ من میام اونجا.
لبخندهاي قشنگش را از پشت تلفن هم می دیدم.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- می خوام ایران باشم. دلم واسه ایران، واسه خونمون تنگ شده. نیاز به یه تجدید قواي اساسی دارم وگرنه دووم نمیارم.
کی توانسته بودم از تصمیماتی که می گرفت پشیمانش کنم که این بار دومم باشد؟ دستم را به دیوار زدم و سرم را روي آن
گذاشتم.
- بلیط گرفتی؟
- نه. فردا می گیرم.
- دایی هم میاد؟
- نه! تنها میام. دایی باید تحت نظر باشه.
آهسته و بی رمق گفتم:
- باشه. پس به محض این که بلیط گرفتی بهم خبر بده.
- باشه داداش حتما. مواظب خودت باش.
گوشی را روي مبل پرت کردم و به ستاره هاي کمرنگ زمستانی خیره شدم. قبلا این ستاره ها و حتی ماهشان هم به چشمم
نمی آمدند، اما از پنج ماه قبل خیلی چیزها عوض شد. پنج ماه قبل بود که افشین آمد و گوشی را توي دستم چپاند و گفت:
- دانیار! دیاکو!
پنج ماه قبل؛
دانیار:
گیج و متعجب به گوشی توي دستم خیره شدم و بعد به افشین نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
افشین نچ بلندي گفت. دستم را گرفت و روي گوشم گذاشت و گفت:
- حرف بزن. دیاکوئه.
نمی فهمیدم. این شوخی کثیف را درك نمی کردم. دستم را پایین آوردم و گوشی را محکم به تخت سینه اش چسباندم و با
عصبانیت گفتم:
- بزن به چاك!
افشین بازویم را گرفت.
- چی چیو بزن به چاك. میگم دیاکو پشت خطه. حالیت نیست؟
چطور جرأت می کرد سر همچین چیزي با من شوخی کند؟ آن هم زیر این باران، با این هوا؟ گوشی را دم گوشم گذاشت.
دستش را پس زدم.
- دانیار کجایی؟ میگم دیاکو پشت خطه. باور نداري یه الو بگو.
سرم را چرخاندم تا شاداب را پیدا کنم. روي زانو نشسته و به دیوار تکیه داده بود.
- دانیار با توام. چرا ماتت برده؟ دیاکو زنده ست. پشت خطه. بهش اجازه نمی دن زیاد حرف بزنه. زود باش یه چیزي بگو تا
قطع نشده.
شانه ام را به در زدم. از حرف هاي افشین به جز مشتی اصوات نامفهموم چیزي نمی فهمیدم. بازویم را تکان داد و دوباره
گوشی را روي گوشم گذاشت.
- به جون مادرم راست میگم دانیار. فقط بگو الو.
نگفتم. میمردم هم نمی گفتم. نمی توانستم الو بگویم و هیچ جوابی نشنوم. دیگر نمی توانستم.
- دانیار!

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA