🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادودو
همان دم در ایستادم تا تمام دکمه هایش را بست و بعد وارد شدم.
- خوب خوابیدین؟
هر ده انگشتش را توي موهایش فرو برد و گفت:
- نه. خوابم نبرد.
رمان ممنوعه #هوس_وگرما دارای صحنه های اروتیک در کانال زیر قرار گرفت💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چرا؟ جاتون راحت نبود یا ما سر و صدا کردیم؟
پتو را از روي پایش کنار زد و بلند شد.
- هیچ کدوم.
سریع جلو رفتم. پتو را از دستش گرفتم و گفتم:
- من جمع می کنم. الانم یه چاي تازه دم میدم بهتون که یه کم خوش اخلاق شین.
نگاهش روي شالم چرخید و با همان خلق تنگش گفت:
- مرسی مادر بزرگ.
خندیدم.
- من کجام شبیه مادربزرگاست آخه؟
کمربندش را کمی شل کرد و گفت:
- همه جات. الانم برو بیرون. می خوام پیرهنمو بذارم تو شلوارم. حوصله سرخ و سفید شدن تو رو ندارم.
همین حرفش سرخم کردم. با همان اخم هاي در هم گوشه لبش تکان خورد و گفت:
- تو دیگه از اون ور بوم افتادي.
پتو و تشک را با هم بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم. مادر پرسید:
- بیدار شده؟
ترسیدم انقلاب درونم به چشم بیاید. براي همین "بله" اي گفتم و به سرعت به اتاق بغلی رفتم.
برایش چاي بردم. صورتش را شسته و موهایش خیس بود. با مادر حرف می زد.
- مگه قرار نبود کمتر سفارش بگیرین؟ چرا انقدر به خودتون فشار میارین؟ شاداب میگه نمره چشماتون بالاتر رفته.
مادرم با محبت گفت:
- عادت کردم پسرم. کار نکنم مریضم.
- ولی قرار ما این نبود. اگه هنوز مشکلی هست چرا به من نمی گین؟
و رو به من کرد و به تندي گفت:
- ها شاداب؟ مشکلی هست که من نمی دونم؟
می دانستم مهم ترین عضو این خانه براي او مادرم است. واکنش هایش نسبت به او عجیب و وسواس گونه بود.
- نه مشکلی نیست. درآمد من و بابا کافیه، اما گوش نمی ده. میگین چی کار کنم؟
چایش را نصفه خورد و گفت:
- این جوري فایده نداره. من چرخ خیاطی رو با خودم می برم.
مادرم شتاب زده گفت:
- نه. به خدا از سر احتیاج نیست. اول خدا و بعد لطف تو بی نیازمون کرده، ولی حوصله م سر میره. این سه تا که از صبح تا
شب خونه نیستن. تنهام. دق می کنم از بیکاري. باشه، قول میدم هفته اي یه سفارش بیشتر نگیرم، خوبه؟
اخم هاي لعنتی اش باز نمی شدند.
- به هر حال از من گفتن بود. با این وضع نشستن درد پاتون بدتر میشه. با این سوزن زدن چشماتون رو از دست میدین. در
نتیجه اگه این سري که دکتر میرین وضعیتتون بدتر شده باشه دیگه از چرخ خیاطی خبري نیست.
دل من از این محبت هاي نادر اما دلچسب قنج می رفت. خدا به داد مادر پسر ندیده ام برسد. لبخند و برق چشمانش گواه حال
خوبش بود.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- چشم پسرم. چشم. خیالت راحت باشه. من حواسم به خودم هست. تو دل نگران من نباش مادر.
جمله آخر مادر کمی اخم هایش را باز کرد. پلیورش را پوشید و کاپشنش را برداشت و گفت:
- من دیگه میرم. ممنون از پذیراییتون.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهشتادودو
همان دم در ایستادم تا تمام دکمه هایش را بست و بعد وارد شدم.
- خوب خوابیدین؟
هر ده انگشتش را توي موهایش فرو برد و گفت:
- نه. خوابم نبرد.
رمان ممنوعه #هوس_وگرما دارای صحنه های اروتیک در کانال زیر قرار گرفت💦🔞 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چرا؟ جاتون راحت نبود یا ما سر و صدا کردیم؟
پتو را از روي پایش کنار زد و بلند شد.
- هیچ کدوم.
سریع جلو رفتم. پتو را از دستش گرفتم و گفتم:
- من جمع می کنم. الانم یه چاي تازه دم میدم بهتون که یه کم خوش اخلاق شین.
نگاهش روي شالم چرخید و با همان خلق تنگش گفت:
- مرسی مادر بزرگ.
خندیدم.
- من کجام شبیه مادربزرگاست آخه؟
کمربندش را کمی شل کرد و گفت:
- همه جات. الانم برو بیرون. می خوام پیرهنمو بذارم تو شلوارم. حوصله سرخ و سفید شدن تو رو ندارم.
همین حرفش سرخم کردم. با همان اخم هاي در هم گوشه لبش تکان خورد و گفت:
- تو دیگه از اون ور بوم افتادي.
پتو و تشک را با هم بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم. مادر پرسید:
- بیدار شده؟
ترسیدم انقلاب درونم به چشم بیاید. براي همین "بله" اي گفتم و به سرعت به اتاق بغلی رفتم.
برایش چاي بردم. صورتش را شسته و موهایش خیس بود. با مادر حرف می زد.
- مگه قرار نبود کمتر سفارش بگیرین؟ چرا انقدر به خودتون فشار میارین؟ شاداب میگه نمره چشماتون بالاتر رفته.
مادرم با محبت گفت:
- عادت کردم پسرم. کار نکنم مریضم.
- ولی قرار ما این نبود. اگه هنوز مشکلی هست چرا به من نمی گین؟
و رو به من کرد و به تندي گفت:
- ها شاداب؟ مشکلی هست که من نمی دونم؟
می دانستم مهم ترین عضو این خانه براي او مادرم است. واکنش هایش نسبت به او عجیب و وسواس گونه بود.
- نه مشکلی نیست. درآمد من و بابا کافیه، اما گوش نمی ده. میگین چی کار کنم؟
چایش را نصفه خورد و گفت:
- این جوري فایده نداره. من چرخ خیاطی رو با خودم می برم.
مادرم شتاب زده گفت:
- نه. به خدا از سر احتیاج نیست. اول خدا و بعد لطف تو بی نیازمون کرده، ولی حوصله م سر میره. این سه تا که از صبح تا
شب خونه نیستن. تنهام. دق می کنم از بیکاري. باشه، قول میدم هفته اي یه سفارش بیشتر نگیرم، خوبه؟
اخم هاي لعنتی اش باز نمی شدند.
- به هر حال از من گفتن بود. با این وضع نشستن درد پاتون بدتر میشه. با این سوزن زدن چشماتون رو از دست میدین. در
نتیجه اگه این سري که دکتر میرین وضعیتتون بدتر شده باشه دیگه از چرخ خیاطی خبري نیست.
دل من از این محبت هاي نادر اما دلچسب قنج می رفت. خدا به داد مادر پسر ندیده ام برسد. لبخند و برق چشمانش گواه حال
خوبش بود.
صفحه مارا در اینستاگرام دنبال کنید 😍👇
https://www.instagram.com/info.story/
- چشم پسرم. چشم. خیالت راحت باشه. من حواسم به خودم هست. تو دل نگران من نباش مادر.
جمله آخر مادر کمی اخم هایش را باز کرد. پلیورش را پوشید و کاپشنش را برداشت و گفت:
- من دیگه میرم. ممنون از پذیراییتون.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوهشتادودو
منتظر موندم و با پام رو زمین ضربه زدم ...
-سلام عزیزم .
-سلام ناهید خاله عیدت مبارک .
-عید توام مبارک عزیز دلم چرا نمیای پیشم به خدا دلم تنگ شده برات .
و من میدونستم دلش برای فاطمه تنگ شده ، بغض صداش رو فهمیدم ...
-میام خاله جونم یه روز با غزاله و سعیده میایم پیشت خوبه ؟
-من از خدامه مادر .
با عمو رضا هم حرف زدم و قطع کردم ، چشمام رو بستم و چشماش رو دیدم ... فاطمه نمیدونم
حکمت این شباهت
چیه فقط میدونم بد نیست .... سخته ....
****
-نمیدونم من همین فردا وقت دارم کل عیدم پر شده .
-خیله خوب بذار به بهرام بگم تو هم زنگ بزن به ناهید خاله بگو سعیده هست ؟
-آره هست کاری نداری ؟
-نه خدافظ .
شماره ی خونه ناهید خاله رو گرفتم .
-چه عجب به ما زنگ زدی .
دل شکسته گاهی پر توقع میشه و دنبال ذره ای محبته و من میدونستم دل این مادر زیادی
شکسته ...
-سلام ناهید خاله جونم فردا از صبح منو غزاله و سعیده میایم خونتون تا شب .
-قدمتون رو چشم عزیزم آقا بهرام هم میاد ؟
-اون دیگه برای شام میاد با امیرعلی .
-بیاین مادر به خدا دلم براتون تنگ شده .
-قربون اون دلت کاری نداری ؟
-خدا نکنه نه گلم خدافظ .
لبخندم محو نمیشد ، مادرانه داشت این مادر ، شاید بیشتر از مادر خودم ... از اتاق بیرون رفتم ...
-فردا روز منه .
بابا :
-کجا میری حالا ؟
-با غزاله و سعیده قرار از صبح تا شب بریم خونه ی هم دیگه شام هم هر جا افتادیم .
-اینجا هم میاین ؟
-نچ .
-چتریا .
خندیدم و سرم رو تکون دادم .
-با کی برمیگردی ؟
-خدا خیر بده مریم جون و حسین آقا رو .
بابا خندید و من فردا از صبح تا شب باید عاطفه باشم ... فاطمه باشم ... خواهر باشم ... دختر
باشم ...
تنیک قرمزم رو که ترکیب نارنجی و زرد داشت و زیادی شاد بود پوشیدم با شلوار سفیدم ، باید
ناهید خاله شادشه ...
مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم و بیرون رفتم قطعا الان صداشون در میاد دیر شده بود ...
نگاه بهرام به من افتاد :
-به به چه عجب شرک خانوم .
-آقای هالک باید به این انتظارات عادت کنی .
غزاله خندید و سعیده سوار شد ، نشستم و بسم الله گفتم و چقدر امروز باید بغضم رو قورت بدم
...
بهرام رفت و من زنگ رو زدم و پشت دیوار ایستادیم تا مارو نبینه .
ناهید خاله :
-کیه ؟
صدام رو عوض کردم :
-خانوم عیدی ما رو میدین ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوهشتادودو
منتظر موندم و با پام رو زمین ضربه زدم ...
-سلام عزیزم .
-سلام ناهید خاله عیدت مبارک .
-عید توام مبارک عزیز دلم چرا نمیای پیشم به خدا دلم تنگ شده برات .
و من میدونستم دلش برای فاطمه تنگ شده ، بغض صداش رو فهمیدم ...
-میام خاله جونم یه روز با غزاله و سعیده میایم پیشت خوبه ؟
-من از خدامه مادر .
با عمو رضا هم حرف زدم و قطع کردم ، چشمام رو بستم و چشماش رو دیدم ... فاطمه نمیدونم
حکمت این شباهت
چیه فقط میدونم بد نیست .... سخته ....
****
-نمیدونم من همین فردا وقت دارم کل عیدم پر شده .
-خیله خوب بذار به بهرام بگم تو هم زنگ بزن به ناهید خاله بگو سعیده هست ؟
-آره هست کاری نداری ؟
-نه خدافظ .
شماره ی خونه ناهید خاله رو گرفتم .
-چه عجب به ما زنگ زدی .
دل شکسته گاهی پر توقع میشه و دنبال ذره ای محبته و من میدونستم دل این مادر زیادی
شکسته ...
-سلام ناهید خاله جونم فردا از صبح منو غزاله و سعیده میایم خونتون تا شب .
-قدمتون رو چشم عزیزم آقا بهرام هم میاد ؟
-اون دیگه برای شام میاد با امیرعلی .
-بیاین مادر به خدا دلم براتون تنگ شده .
-قربون اون دلت کاری نداری ؟
-خدا نکنه نه گلم خدافظ .
لبخندم محو نمیشد ، مادرانه داشت این مادر ، شاید بیشتر از مادر خودم ... از اتاق بیرون رفتم ...
-فردا روز منه .
بابا :
-کجا میری حالا ؟
-با غزاله و سعیده قرار از صبح تا شب بریم خونه ی هم دیگه شام هم هر جا افتادیم .
-اینجا هم میاین ؟
-نچ .
-چتریا .
خندیدم و سرم رو تکون دادم .
-با کی برمیگردی ؟
-خدا خیر بده مریم جون و حسین آقا رو .
بابا خندید و من فردا از صبح تا شب باید عاطفه باشم ... فاطمه باشم ... خواهر باشم ... دختر
باشم ...
تنیک قرمزم رو که ترکیب نارنجی و زرد داشت و زیادی شاد بود پوشیدم با شلوار سفیدم ، باید
ناهید خاله شادشه ...
مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم و بیرون رفتم قطعا الان صداشون در میاد دیر شده بود ...
نگاه بهرام به من افتاد :
-به به چه عجب شرک خانوم .
-آقای هالک باید به این انتظارات عادت کنی .
غزاله خندید و سعیده سوار شد ، نشستم و بسم الله گفتم و چقدر امروز باید بغضم رو قورت بدم
...
بهرام رفت و من زنگ رو زدم و پشت دیوار ایستادیم تا مارو نبینه .
ناهید خاله :
-کیه ؟
صدام رو عوض کردم :
-خانوم عیدی ما رو میدین ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوهشتادودو
خودمو عقب كشيدم و بين پاهاش نشستم و شلوار و شورتشم
از پاش خارج كردم...
دستمو اروم از روي عضله هاي شيش تيكه ي شكمش به
سمت التش كشيدم و بيضه هاشو توي مشتم گرفتم و فشار
خفيفي بهشون دادم
دوست نداشتم امشب تموم بشه!دوست داشتم تا صبح باهم
باشيم يه چيزي تو دلم بهم ميگفت از فردا شب ديگه اين
فرصت نصيبم نميشه!
و انقدر راحت نميتونم توي بغل دامون باشم!سرمو خم كردم
و ليسي سر التش زدم كه چشماي دامون از لذت بسته شد..
دوبار ه خودمو روي تنش بالا كشيدم دستامو روي سنش
گزاشتم به چشماش خيره شدم
اينبار براي چشيدن طمع لباش خودم پيش قدم شدم سرمو
خم كردم و لباشو بين لبام اسير كردم و شروع به بوسيدنش
كردم...
دستاشو دورم حلقه كردم و منو به خودش فشرد بدنش داغ
بود خيلي داغ و از گرماي وجودش منم گر گرفته بودم..
با بوسيدنش ذهنم خالي شده بود از تموم نگراني هايي كه تا
چند دقيقه قبل مثل خوره به جونم افتادن بودن !
وقتي توي بغلش بودم ديگه جيزي برام مهم نبود من فقط
همينو ميخواستم كه تا ابد تو بغل ارامش بخشش غرق بشم...
با حركت نرم لبام روي لباش حسابي خمار و مست شده بود،
سفت شدن و بزرگ شدن عضوشو ميتونستم زيرم به خوبي
احساس كنم..
سرمو ازش جدا كردم چشماشو باز كرد و خمار بهم خيره شد
و لب زد:
_بخورش برام...
چشمكي بهش زدم و ليسي به لبام زدم خودمو پايين تر
كشيدم و پاهاشو از هم باز كردم الت سيخ شدشو بين دستم
گرفتم...
از شهوت زياد كلاهكش خيس خيس شده بود چند بار توي
دست حلقه شدم بالا پايينش كردم كه كل التش حسابي ليز
شد..
لبامو روي دندونام فشردم و التشو بي مقدمه وارد دهنم كردم
و مكد عميقي بهش زدم كه صداي اه غليظ دامون بلند شد..
لبخند رضايتي از اهي كه كشيد روي لبام اومد و باعث شد
براي ادامه ي كارم جري تر شدم و به كارم سرعت بيشتري
دادم..
بعد از چند دقيقه كه ديدم داره به اوج ميرسه دست از كارم
كشيد و التشو از دهنم بيرون اوردم..
دوباره خودمو روش كشيدم روي شكمش نشستم موهامو
پشتم ريختم باسنمو يكم بالا كشيدم الت دامون توي دستم
گرفتم..
التشو با دهانه ي واژنم تنظيمش كردم و كم كم خودمو فشار
دادم روش تموم التش واردم شد اهي كشيدم و دستامو روي
سينه هام گزاشتم فشاري بهشون دادم ..
بعد از چند دقيقه كم كم بهشتم جا باز كرد و تونستم خودم
بالا پايين كنم روش بعد از چند ضربه كه زدم دامون دستاشو
روي پهلوهام گزاشت گفت:
_حالا نوبت منه جوجه ي سكسي من
يكم كمرمو بلند كرد پاهاشو به سمت بالا جمع كرد و شروع
به تلمبه زدن داخلم كر د
و با شهوت گفت:
_اينجوري دوست داري؟هي پر و خاليت كنم از التم ؟
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوهشتادودو
خودمو عقب كشيدم و بين پاهاش نشستم و شلوار و شورتشم
از پاش خارج كردم...
دستمو اروم از روي عضله هاي شيش تيكه ي شكمش به
سمت التش كشيدم و بيضه هاشو توي مشتم گرفتم و فشار
خفيفي بهشون دادم
دوست نداشتم امشب تموم بشه!دوست داشتم تا صبح باهم
باشيم يه چيزي تو دلم بهم ميگفت از فردا شب ديگه اين
فرصت نصيبم نميشه!
و انقدر راحت نميتونم توي بغل دامون باشم!سرمو خم كردم
و ليسي سر التش زدم كه چشماي دامون از لذت بسته شد..
دوبار ه خودمو روي تنش بالا كشيدم دستامو روي سنش
گزاشتم به چشماش خيره شدم
اينبار براي چشيدن طمع لباش خودم پيش قدم شدم سرمو
خم كردم و لباشو بين لبام اسير كردم و شروع به بوسيدنش
كردم...
دستاشو دورم حلقه كردم و منو به خودش فشرد بدنش داغ
بود خيلي داغ و از گرماي وجودش منم گر گرفته بودم..
با بوسيدنش ذهنم خالي شده بود از تموم نگراني هايي كه تا
چند دقيقه قبل مثل خوره به جونم افتادن بودن !
وقتي توي بغلش بودم ديگه جيزي برام مهم نبود من فقط
همينو ميخواستم كه تا ابد تو بغل ارامش بخشش غرق بشم...
با حركت نرم لبام روي لباش حسابي خمار و مست شده بود،
سفت شدن و بزرگ شدن عضوشو ميتونستم زيرم به خوبي
احساس كنم..
سرمو ازش جدا كردم چشماشو باز كرد و خمار بهم خيره شد
و لب زد:
_بخورش برام...
چشمكي بهش زدم و ليسي به لبام زدم خودمو پايين تر
كشيدم و پاهاشو از هم باز كردم الت سيخ شدشو بين دستم
گرفتم...
از شهوت زياد كلاهكش خيس خيس شده بود چند بار توي
دست حلقه شدم بالا پايينش كردم كه كل التش حسابي ليز
شد..
لبامو روي دندونام فشردم و التشو بي مقدمه وارد دهنم كردم
و مكد عميقي بهش زدم كه صداي اه غليظ دامون بلند شد..
لبخند رضايتي از اهي كه كشيد روي لبام اومد و باعث شد
براي ادامه ي كارم جري تر شدم و به كارم سرعت بيشتري
دادم..
بعد از چند دقيقه كه ديدم داره به اوج ميرسه دست از كارم
كشيد و التشو از دهنم بيرون اوردم..
دوباره خودمو روش كشيدم روي شكمش نشستم موهامو
پشتم ريختم باسنمو يكم بالا كشيدم الت دامون توي دستم
گرفتم..
التشو با دهانه ي واژنم تنظيمش كردم و كم كم خودمو فشار
دادم روش تموم التش واردم شد اهي كشيدم و دستامو روي
سينه هام گزاشتم فشاري بهشون دادم ..
بعد از چند دقيقه كم كم بهشتم جا باز كرد و تونستم خودم
بالا پايين كنم روش بعد از چند ضربه كه زدم دامون دستاشو
روي پهلوهام گزاشت گفت:
_حالا نوبت منه جوجه ي سكسي من
يكم كمرمو بلند كرد پاهاشو به سمت بالا جمع كرد و شروع
به تلمبه زدن داخلم كر د
و با شهوت گفت:
_اينجوري دوست داري؟هي پر و خاليت كنم از التم ؟
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw