روش زندگی زیبا
1.61K subscribers
8.84K photos
856 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهلوسه

به عادت همیشه اش دستش را روي گردنش کشید و گفت:
- تنها کسی که کنارش آروم بودم حتی وقت خواب، دیاکو بود. تنها کسی که بهش اعتماد داشتم و از حضورش فراري نبودم،
دیاکو بود. جنس دیاکو واسه من متفاوت از جنس یه برادر واسه برادرشه. دیاکو پدرمه، مادرمه، خواهر و برادرمه، دوستمه،
دکترمه.
سکوت کرد. پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
- حتی در موقع لزوم وقتی که پر از خشمم به خاطر آروم کردن من کیسه بوکسمه. از همون بچگی به خاطر من کتک خورد و عذاب کشید تا همین الان.
آهی کشید و از جا برخاست. خاك شلوارش را تکاند و گفت:
- پس واسه از دست دادن دیاکو هم درکت می کنم. هرچند تو فقط عشقت رو از دست دادي و من یک بار دیگه تمام خانوادم
رو.
رمان انتهای صفحه را در کانال دیگر ما حتما بخوانید عالیه 😍
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. انگشت شست هر دو دستش را توي جیب شلوارش فرو کرده و چهار انگشت دیگر را آزاد گذاشته بود. گیج بودم. از حرف هایی که هرگز انتظار شنیدنش را از دانیار نداشتم. دوست داشتم بپرسم تو کی هستی؟ چند
چهره داري؟ چطور می توانی هر بار متفاوت از سري قبلت باشی؟ چطور می توانی هر بار مرا این طور غافلگیر و شگفت زده
کنی؟ شخصیت واقعی تو چیست؟ کدام است؟ بین این همه تضاد تو کدامی؟ دانیار اصلی کدام است؟
نگاهی گذرا به چشمان پرسشگر و متحیر من کرد و با جدیت گفت:
- اگه یه کم دیگه اینجا بشینیم کمیته میاد سراغمون. اون وقت مجبورم عقدت کنم. تصور کن. کل بدبختی هاي زندگیم یه
طرف، تحمل یه دختر زِر زِرو که همیشه ي خدا آب دماغش آویزونه یه طرف.
و بدون این که منتظر من بماند به سمت ماشینش رفت.
دانیار واقعی کدام بود؟
تبسم مچ دستم را چرخاند و انگشتانش را روي پوست ساعدم کشید و گفت:
- شاداب تو شمس الدین کشکولی رو می شناسی؟
کمی فکر کردم.
- نه. نمی شناسم.
دوباره دستم را چرخاند و همان طور که با دقت زیر و بمش را نگاه می کرد گفت:
- نمی شناسی؟ شمس الدین کشکولیو نمی شناسی؟
- نمی شناسم خب. چطور مگه؟
- بابا از فامیلاتونه. اون شمس الدینه، تو پشم الدینشونی.
اول نگرفتم، اما بعد از چند ثانیه با خشم دستم را بیرون کشیدم و گفتم:
- گمشو اون ور. بی ادب! دلتم بخواد.
دهانش را جمع کرد و گفت:
- ایش! چی دلم بخواد مثلا؟ پشم؟ تو خجالت نمی کشی انقدر دست و پات مو داره؟ دختر انقدر چرکول؟ آدمو یاد خرس قطبی
میندازي. حالمو به هم زدي. اَه!
بی حوصله گفتم:
- دلت خوشه ها. کی دست و پاي منو می بینه آخه؟
روي زمین دراز کشید و پاهایش را به دیوار زد.
- من، مامانت، شادي. ما آدم نیستیم؟ حتما باید شرك باشه که تو یه کم به خودت برسی؟ فقط اون حسابه؟ دل و روده ما
بدبخت مهم نیست که هر بار می بینیمت عق می زنیم؟ اصلا ما هیچی، درسته که شرك رفته، اما کردك که هستش. اومد و
اون خوي خاویاریش گل کرد و خواست بهت تجاوز کنه، اینا رو ببینه که دلش می پوکه بچه. از هر چی تجاوزه بیزار میشه.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوچهلوسه

و از جاش بلند شد خوب به مردا هم احتیاج بود برای جا به جایی عمرا اگه من چیزی جا به جا
میکردم .
رو به بهرام :
-دوست داری پاشی شما ؟
بهرام با لبخند سرش رو تکون داد و بلند شد . پشت سرش شهرام هم بلند شد .
دایی :
-ما هم بیایم .
-نه ممنون فقط برای یه سری جا به جایی گفتم .
سرشون رو تکون دادم و ما به اتاقی که قرار بود اتاق عقد باشه رفتیم .
بهرام :
-من میرم وسایل رو بیارم .
سرم رو تکون دادم سفره عقدش رو باید سفید طلایی درست میکردیم .دیدم این شهرام
همینجور داره نگاه میکنه دیدم
حیفه :
-ببخشید .
برگشت و سوالی نگاهم کرد .
-فقط این دوتا مبل های سلطنتی رو بذارین بمونه بقیه رو اگه میشه ببرین بیرون .
-کاره دیگه ای ؟
وا خوب اومدی کمک دیگه .
-بقیش هم میگم بهتون فعلا این کار رو انجام بدین .
لبخند غزاله و سعیده رو دیدم و چشمای درشت شده ی شهرام .داشتیم سفره رو میچیندیم که
صدای جیغ غزاله اومد
به سمت صدا دوییدم که دیدم شهرام یه سوسک دستشه و داره میره سمت غزاله نفس راحتی
کشیدم فکر کردم چی شده
دقت که کردم فهمیدم سوسکه پلاستیکیه این غزاله هم خنگه ها ... از شانس قشنگ آقا شهرام
یه پروانه از پنجره اومد
تو و نشست روی صندلی آروم رفتم سمتش و جوری که نپره یهو تو دستم گرفتمش حرکاتش کف
دستم رو قلقلک میداد
رفتم پشت شهرام ایستادم ابروهام رو بالا انداختم و پروانه رو تو یقه ی لباسش به ثانیه نکشید
که صدای دادش اومد .
-وااااااای این چیه .
تو اتاق میدویید و ما از خنده مرده بودیم سوسک رو برداشتم .
-خاک تو مخت غزاله پلاستیکیه .
شهرام از اتاق بیرون رفت میدونستم میره که لباسش رو در بیاره .
نگاه کلی به سفره انداختم به نظر خودمون که عالی بود بقیه ی اتاق رو هم صندلی چیندیم و تزئین
کردیم مونده بود
سقف که میخواستیم تور طلایی روش کار کنیم .به شهرام که اخم کرده بود نگاه کردم قهر کرده ؟
مهم نیست خخخخ .
-غزاله به شهرام بگو با بهرام پاشن برای تزئین سقف این یکی رو من دیگه نمیتونم .
سرش رو تکون داد و رفت .تورها رو مرتب میکردم که صدای غزاله اومد :
-عاطی بلند نمیشه میشه پروانه نیشش زده .
بعدشم خندید منو سعیده هم خندیدیم .
سعیده با خنده :
-آخی اوخ شده ؟
اخم هام رو تو هم کردم و بلند شدم کار خودم بود . صدام رو بردم بالا .
-آقا بهرام .
بهرام با تعجب نگام کرد و سرش رو تکون داد .
-همین الان با آقا شهرام سقف رو میگم چه جوری درست کنین ، درستش میکنین .
بعد از به شهرام نگاه کردم :
-شمام تا خودم نیشت نزدم بلند شو .
صدای خنده ی بلند غزاله وسعیده اومد و بهرامی که قرمز شده بود از خنده به زور خندم رو نگه
داشتم .
تزئین کردن ولی چه تزئینی بهرام بیچاره هر کاری میگفتیم میکرد ولی شهرام لج کرده بود و بدتر
خراب میکرد .
دیگه داشت کلافم میکرد همه میگفتن شیطونه ولی بیشتر رو اعصاب بود .
-آقا شهرام .
از دادی که زدم کل ساختمون ساکت شد . همه با تعجب نگام میکردن .
-درست کار میکنین یا بیام بالای چارپایه ؟
نگاهش شیطون شد :
-بیا بالا چار پایه .
دیگه اون روی منو داره بالا میاره سه ساعته علاف این آقا شدیم از سمت راست چارپایه بالا رفته
بود از سمت چپ
بالا رفتم و تور رو درست کردم همه حواسم بهش بود چون میدونستم میخواد یه بلایی سرم بیاره
.بقیه هم که مثل
بز نگاهمون میکردن .تور رو درست کردم و اظافش رو قیچی کردم متوجه دستش شدم که به
سمت شالم میاد
میخواست منو بندازه پایین ، یه پام رو دور چارپایه چرخوندم و زدم پشت پاش که تعادلش به هم
خورد و افتاد پایین .
صدای خنده ی همه بلند شد .
به سعیده نگاه کردم :
-آخی باز اوخ شد .
سعیده از خنده رو زمین نشست خیالم که از سقف راحت شد پایین اومدم شهرام هنوز رو زمین
خوابیده بود حالا انگار
زخم شمشیر خورده .صدای مریم خانوم اومد :
-بچه ها اگه کارتون تموم شده بیاین یه چیزی بخورین .
روم رو برگردوندم دیدم شهرام داره میدووئه .خیلی خودمو نگه داشته بودم نخندم ولی دیگه
نمیشد دلم درد گرفته بود .
مریم جون :
-به به چه کردییین .
نیشا رو جمع کردیم و بلند شدیم همه یهو ریختن تو اتاق .
زهرا خانوم :
-وای دستتون درد نکنه خیلی خوب شده .
بهرام :
-او یکیه من کو ؟
زهرا خانوم :
-داره میخوره .
خیلی تلاش کردم که نخندم . اتاقو جمع کردیم بیرون رفتیم شهرام تا تونست خورد بعدشم ما یه
چیزی خوردیم .
آقایون رفتن با دوماد که کت و شلوار رو بگیرن و بیان ما هم تا تونستیم چرت و پرت گفتیم که فکر
غزاله به فردا
نره ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهلوسه

با حرفش به سمتش برگشتيم با چشمايي كه ازشون حسادت
ميباريد كنار دانيال ايستاده بود و بهمون نگاه ميكرد..
دانيال خيلي گرم و صميمي دامون بغل بهش تبريك گفت
بامنم دست داد و گفت:
_زن داداش تبريك ميگم اميدوارم بتوني اين داداش اخموي
مارو تحمل كني...
خنده ايي كردم اومدم جوابشو بدم كه عسل با لحن نيش داري
گفت:
_چرا نتونه تحمل كنه عزيزم از راه رسيده براش بهترين
عروسي گرفتن تو خوابشم نميديد همچين عروسي و دمو
دستگاهيو..
دانيال با شنيدن حرف عسل خجالت زده سرشو پايين
انداخت،خنده كم كم از روي لبام محو شد كه با قرار گرفتن
دست دامون روي كمرم بهش نگاه كردم گفت:
_حتما لياقتشو داره كه براش انجام داديم لياقتي كه خيليا
نداشتن!..
عسل با شنيدن حرف دامون دود از كلش بلند شد و گفت:
_خلايق هرچه لاي ق
و بدون توجه به ما و دانيال پشتشو به ما كرد و رفت دانيال
شرمنده ببخشيدي گفت دنبال عسل دويد..
روي صندلي نشستم شديد حرف دامون منو به فكر فرو برده
بود ولي جرات پرسيدنشو نداشتم..
تا موقع شام اخماي دامون تو هم گره خورده بود ولي كم كم
به خودش اومد و از اون حال و هوا بيرون اومد..
موقع سرو شام براي عروس و داماد يه ميز دور از بقيه اماده
كرده بودن روش پر از غذاها و دسر و سالاداي مختلف بود!...
وقتي چشمم به اون همه غذاي خوشمزه افتاد دلم ضعف رفت
تازه يادم اومد چقدر گرسنه بودم و به خودم نميگرفتم..!
پشت ميز كه نشستم باز سر و كله ي سيما پيدا شد كه
ميخواست بازم از خوردنمونم فيلم بگيره..بلاخره كارش تموم
شد و بعد رفتنش با خوشحالي گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_واي بلاخره رفت
قاشق پر سبزي پلو با ماهيچه رو وارد دهنم كردم كه دامون
با خنده گفت:
_نتركي دختر ارومتر..
لقمه رو به زور قورت دادم گفتم:
_خوب گشنمه
بعد به ظرف غذاش اشاره كردم گفتم:
_بخور ديگ ه
_تو بخور من گشنم نيست..
بي خيال شونه ايي بالا انداختم و شروع به خوردن كردم ولي
مگه نگاه سنگين و خيره دامون ميزاشت غذا درست از گلوم
پايين بره!بلاخره به هر بدبختي بود غذامو خوردم..
كم كم داشتيم به اخراي مراسم نزديك ميشديم و همه يكي
براي دادن هديه و خدافظي به سمتون ميومدن..
باورم نميشد اون همه هديه ي قيمتي وطلا بهم بدن!..
روي ميز رو به روم پر شده بود از جعبه هاي كوچيك و بزرگ
طلا و جواهر!
باغ ديگه خلوت شده بود و فقط فاميلاي نزديك مونده بودن
دامون كتشو در اورد و روي دستش انداخت گفت:
_اووف پاشو بريم اتاقمون ديگه خيلي خسته شدم..

"دامون"
هيلدا با شنيدن اين حرفم با تعجب نگاهم كرد گفت:
_الان؟اخه هنوز بعضي از مهمونا هستن زشته بريم..
دستشو گرفتم دنبال خودم كشيدمشو همزمان گفتم :
_به من ربطي نداره ناراحت بشن.. من فقط خستمه بايد زودتر
برم استراحت كنم
بي حرف ديگه ايي دنبالم راه افتاد حقيقتش اصلا خسته نبودم
فقط بيشتر از اين نميتونستم تحمل كن م!
دوست داشتم هرچه زودتر به اتاق مشتركي كه قرار بود امشبو
توش به سر كنيم برسم تا بتونم ازادانه بغلش كنم و كل
صورتشو غرق بوسه كنم!
از همون ظهر كه توي لباس عروس ديدمش چيزي توي دلم
تكون خورد اصلا باورم نميشد اين پرنسس زيباي رو به روم
همون دختر ساده ي ماساژوري باشه كه روزي براي تحريك
كردنم اورده بودمش خونه!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوسه

عجیب یاد گذشته افتاده بود و حتی نمی فهمید این
شخم زدنِ گذشته جز خراب کردن حالش چه
منفعتی داشت که از سرش بیرون نمی رفت؟
---------------
_ من آمادم!
با صدای یلدا سرشرا بالا گرفت و به یلدایی که
آماده شده بود نگاهی انداخت.
_حتی نفهمیدم چطور وقت گذشت، چطوری انقدر
زود؟
یلدا لبخندی زد و چشم هایشرا روی هم گذاشت و
لبخند ریزی زد.
_ گفتم زیاد طولش ندم و همینارو پوشیدم برای تو
که بهتره عجله داری زودتر از اینجا بری منم خسته
شدم از خونه!
امیرکیا از جایشبلند شد و با نیم نگاهِ عمیقی به
یلدا رو به رویشایستاد.
_ هیچوقت فکر نمیکردم تو این حال بد من، فقط
تو باشی...
پشت دستشرا به گونه های نرم و لطیف یلدا کشید
و بوی تن اشرا به ریه هایشهایشفرستاد.
یلدا لبخند کوتاهی زد و آرام گفت:
_ تو منو ساختی... یلدا رو... از معرفت دور بود که
تو حال خرابت ولت کنم.
کمی مکث کرد و جلو تر رفت و دستشرا آرام روی
ته ریشمردی که این روزها هر ساعت عزیزتر از
ساعت قبل می شد برایشگذاشت و ادامه داد:
_ حال منو خوب کردی... تا خوب شدن حالت
کنارتم.
امیرکیا با آرامشلبخند کمرنگی روی لب های خشک
اش نشست.
آرام از یلدا فاصله گرفت و از آن جا دور شد.
با رفتن امیرکیا یلدا هم به دنبالشقدم برداشت و
در ماشین نشست.
امیرکیا به سرعت از ساختمان دور شد تا به مرور
خاطراتش برود، جایی که آخرین مکان بود برای
برطرف کردن دل تنگی اش...
برای فرو دادن بغض کنه ی کنج گلویش!
یلدا که هنوز کنجکاو بود نگاهی به اطراف انداخت
و پرسید:
_ کجا داریم میریم؟هنوز نمیخوای بگی؟
نگاهشکرد، آرام، بی صدا و پرمعنا...
امیرکیا، قوی ترین مردی بود که می شناخت و الان
شاهد خرد شدن لش بود.
_ خونه بابا... میخوام وسایلی که میخوامو بیارم...
میترسم خریدارها سر و کله شون پیدا بشه.
سرشرا تکان داد و منتظر نشست تا به عمارت
پدری اش بروند...
عمارتی که اولین بار همراه او و تاجیک بزرگ پا به آن
جا گذاشته بود.
با دیدن ساختمان، ناخواسته بغضکرد و گفت:
_ یادشون به خیر... انگار چند ساله که گذشته.
طول حیاط را در سکوت طی کردند.
از آن عمارت شلوع و پر از خدم و حشم... تنها
سکوت مانده بود و رد گرد و غبار روی وسایل
لوکس اش...
پله ها را شانه به شانه هم بالا رفتند.
چقدر نبود احسان تاجیک احساس می شد...
با وجود تمام خوبی ها و بدی هایش، ستون عمارت
بود.
گمان می کرد که امیرکیا به اتاقشان برود اما بی
تفاوت نسبت به در بسته اتاق، از آن گذر کرد و
راهی آخرین اتاق شد.
با کنجکاوی پشت سرشقدم برداشت.
غیر از اتاق خودشان تقریبا تمام عمارت برایش
ناشناخته بود.
و الان کنجکاو بود که مقصد امیر کیا را ببیند.
جلوی آخرین اتاق ایستاد و با کلید کوچکی در
چوبی اشرا باز کرد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl