#همسر_پروری
گاهی سردی روابط زن و شوهر، با یک سفر چندروزه بدونِ فرزندان، پوشیدن یک لباس جدید، و گرفتن هدیه از بین میرود و دوباره شور و حرارت به رابطه برمیگردد.
🍃 @beautiful_method 🍃
گاهی سردی روابط زن و شوهر، با یک سفر چندروزه بدونِ فرزندان، پوشیدن یک لباس جدید، و گرفتن هدیه از بین میرود و دوباره شور و حرارت به رابطه برمیگردد.
🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_هفتاد
آه کشیدم و در دلم گفتم:
- من با تو چی کار کنم دختر؟
کمی قدم هایم را تند کردم. نزدیکش شدم ولی تا خواستم صدایش بزنم پایش روي پوست موزي لغزید و میان زمین و آسمان
معلق شد. نفهمیدم چطور دست بردم و بازویش را گرفتم و چطوري در آغوشم جا خوش کرد، اما اندام دخترانه و لرزانش خاطره
اي محو و آشنا را در ذهنم زنده کرد. انگار که این صحنه را جاي دیگر هم دیده و لمس کرده بودم. چند لحظه در چشمان
ترسیده اش خیره شدم و به محض یادآوري موقعیتم، دستم را از روي سینه اش که به شدت بالا و پایین می شد برداشتم.
رنگ پریده اش در کسري از ثانیه به سرخی گرایید. سرش را پایین انداخت و سه بار پشت سر هم سلام کرد. حال من هم
دست کمی از او نداشت. از لمس نقطه ممنوعه بدن دختري که به من علاقه داشت به شدت کلافه شده بودم. با بدخلقی
گفتم:
- حواست کجاست؟ خوبه اینقدرم سر به زیري و پوست موز به اون گندگی رو نمی بینی! اگه سرت می خورد لبه این جدول
مغزت متلاشی می شد خانوم.
لرزش واضح دستش را می دیدم. آن قدر سرش را در گردنش فرو برده بود که نمی توانستم حالت صورتش را درست تشخیص
دهم.
❌رمان انتهای صفحه رو بدور از چشم #همسر بخوانید 😱
- ببخشید.
بابت زمین خوردنش از من عذرخواهی می کرد. اوف!
کف دستم می سوخت. انگشتانم را مشت کردم و گفتم:
- چیزیت نشد؟
دست او هم به سمت مقنعه اش رفت و آن را روي سینه اش کشید و با این حرکت نگاهم را روي برجستگی اش خیره کرد. از
شدت غضب دندان هایم را روي هم مالیدم و در دل گفتم:
- لعنت به تو دانیار!
صداي آرامش حرص دلم را بیشتر کرد.
- نه. خوبم.
با همان غضب و حرص گفتم:
- چقدرم که دیر سر کار میاي. مگه قرارمون هشت نبود؟
چند لحظه مظلومانه نگاهم کرد. تا به حال همچین برخوردي از من ندیده بود.
- اتوبوس دیر اومد. معذرت می خوام.
براي مظلومیتش دلم سوخت. خودم هم نمی دانستم این همه عصبانیت و بی قراري از چه ناشی می شود. بدون هیچ حرفی
رهایش کردم و جلوتر از او داخل شرکت رفتم. حتی منتظر رسیدنش نشدم و دکمه آسانسور را فشار دادم.
چشمانم را بستم تا از التهابم بکاهم. دانیار راست می گفت. این دختر "بچه" نبود.
شاداب:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
حسرت زده و درمانده به مسیر رفتنش خیره شدم. از هیچ کس به اندازه خدا شکایت نداشتم. او که از حالم خبر داشت، او که
می دید در این دو روز چه کشیدم تا بتوانم کمی بر خودم مسلط شوم، پس چرا دوباره تجربه بودن در آغوشی را که این گونه
بیچاره ام کرده بود در دامانم گذاشت؟ چرا اجازه نمی داد این دندان لق را بکنم و دور بیندازم؟ چرا نمی گذاشت فراموش کنم
که داغ چه چیزي بر دلم مانده است؟ چرا مرا در آتش اشتیاق یک طرفه می سوزاند و هر دم شعله اش را فروزان تر می کرد؟
من که به خوش باوري و خیال پردازي خودم معترف بودم، پس چرا دوباره سوداي این آغوش گرم و مردانه را در سرم می
انداخت؟
او چرا این همه عصبانی بود؟ به خاطر حواس پرتی یا تاخیرم؟ هیچ وقت این قدر بداخلاق و تلخ ندیده بودمش. حتی صبر نکرد
که همراهش بروم. احتمالا نمی خواست در محیط کارش با هم دیده شویم. شاید چون من کوچک بودم، چه از لحاظ سنی و
چه از لحاظ ...!
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_هفتاد
آه کشیدم و در دلم گفتم:
- من با تو چی کار کنم دختر؟
کمی قدم هایم را تند کردم. نزدیکش شدم ولی تا خواستم صدایش بزنم پایش روي پوست موزي لغزید و میان زمین و آسمان
معلق شد. نفهمیدم چطور دست بردم و بازویش را گرفتم و چطوري در آغوشم جا خوش کرد، اما اندام دخترانه و لرزانش خاطره
اي محو و آشنا را در ذهنم زنده کرد. انگار که این صحنه را جاي دیگر هم دیده و لمس کرده بودم. چند لحظه در چشمان
ترسیده اش خیره شدم و به محض یادآوري موقعیتم، دستم را از روي سینه اش که به شدت بالا و پایین می شد برداشتم.
رنگ پریده اش در کسري از ثانیه به سرخی گرایید. سرش را پایین انداخت و سه بار پشت سر هم سلام کرد. حال من هم
دست کمی از او نداشت. از لمس نقطه ممنوعه بدن دختري که به من علاقه داشت به شدت کلافه شده بودم. با بدخلقی
گفتم:
- حواست کجاست؟ خوبه اینقدرم سر به زیري و پوست موز به اون گندگی رو نمی بینی! اگه سرت می خورد لبه این جدول
مغزت متلاشی می شد خانوم.
لرزش واضح دستش را می دیدم. آن قدر سرش را در گردنش فرو برده بود که نمی توانستم حالت صورتش را درست تشخیص
دهم.
❌رمان انتهای صفحه رو بدور از چشم #همسر بخوانید 😱
- ببخشید.
بابت زمین خوردنش از من عذرخواهی می کرد. اوف!
کف دستم می سوخت. انگشتانم را مشت کردم و گفتم:
- چیزیت نشد؟
دست او هم به سمت مقنعه اش رفت و آن را روي سینه اش کشید و با این حرکت نگاهم را روي برجستگی اش خیره کرد. از
شدت غضب دندان هایم را روي هم مالیدم و در دل گفتم:
- لعنت به تو دانیار!
صداي آرامش حرص دلم را بیشتر کرد.
- نه. خوبم.
با همان غضب و حرص گفتم:
- چقدرم که دیر سر کار میاي. مگه قرارمون هشت نبود؟
چند لحظه مظلومانه نگاهم کرد. تا به حال همچین برخوردي از من ندیده بود.
- اتوبوس دیر اومد. معذرت می خوام.
براي مظلومیتش دلم سوخت. خودم هم نمی دانستم این همه عصبانیت و بی قراري از چه ناشی می شود. بدون هیچ حرفی
رهایش کردم و جلوتر از او داخل شرکت رفتم. حتی منتظر رسیدنش نشدم و دکمه آسانسور را فشار دادم.
چشمانم را بستم تا از التهابم بکاهم. دانیار راست می گفت. این دختر "بچه" نبود.
شاداب:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
حسرت زده و درمانده به مسیر رفتنش خیره شدم. از هیچ کس به اندازه خدا شکایت نداشتم. او که از حالم خبر داشت، او که
می دید در این دو روز چه کشیدم تا بتوانم کمی بر خودم مسلط شوم، پس چرا دوباره تجربه بودن در آغوشی را که این گونه
بیچاره ام کرده بود در دامانم گذاشت؟ چرا اجازه نمی داد این دندان لق را بکنم و دور بیندازم؟ چرا نمی گذاشت فراموش کنم
که داغ چه چیزي بر دلم مانده است؟ چرا مرا در آتش اشتیاق یک طرفه می سوزاند و هر دم شعله اش را فروزان تر می کرد؟
من که به خوش باوري و خیال پردازي خودم معترف بودم، پس چرا دوباره سوداي این آغوش گرم و مردانه را در سرم می
انداخت؟
او چرا این همه عصبانی بود؟ به خاطر حواس پرتی یا تاخیرم؟ هیچ وقت این قدر بداخلاق و تلخ ندیده بودمش. حتی صبر نکرد
که همراهش بروم. احتمالا نمی خواست در محیط کارش با هم دیده شویم. شاید چون من کوچک بودم، چه از لحاظ سنی و
چه از لحاظ ...!
❌#تجاوز_و_درد😱
🔞داستانى از جنس #خيانت كه توصیه می شود خانم ها بخوانند🔞
شوهرم به خاطر اينكه بتونه بدون دردسر با خانم همسایه #مطلقه داخل ساختمان #ارتباط داشته باشه منو وادار به كار كردن در بيرون از خانه ميكرد و من این موضوع رو نمیدونستم .... تا اینکه يك روز که #مجبور شدم زودتر بیام خونه وقتى پشت در رسيدم صدای #زنی از داخل خونه میومد .... درو که باز کردم #شوهرمو در حالت بدی بدون لباس با...😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAADwUHXIhedEc2HPdeQ
❌ رمان های کانال زیر را باید بدور از چشم #همسر بخوایند بسیار #هات و خیسه 🔞💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدویک
- چون ما دخترا احمقیم.
- نه. اینا به خاطر حماقت نیست. به خاطر ساختار متفاوت مغز پسر و دختره. دخترها ذهن خلاق تري واسه رویاپردازي دارن و
به شدت ایده آلیستن، اما پسرا وقتشون رو واسه خیال و رویا هدر نمی دن و کلی نگرن. دختر از بچگی با عروسکاش تمرین
مادر بودن می کنه. یه زندگی می سازه که باید با عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن و جشن گرفتن و مرکز توجه بودن
شروع بشه و این زندگی عاشقانه آروم و همه چی تموم باید پدر داشته باشه. مادر داشته باشه. بچه داشته باشه و با همین تفکر
هم بزرگ میشه و همیشه توي ناخودآگاهش دنبال یه پدر واسه عروسکاشه. اما پسر نه. الگوش پدرشه. دوست داره وقتی
بزرگ شد مثل اون قوي بشه. کار کنه. پولدار بشه. رانندگی یاد بگیره و تشکیل خانواده تا سال هاي سال بعد از بلوغش هم به
ذهنش راه پیدا نمی کنه. با همین تفکر هم رشد می کنه. همه پسرا عاشق ماشینن. عشقشون حرف زدن در مورد تجارت و
ساختمون سازي و این طور چیزاست، اما لباس و آرایش و خرید مهم ترین بحث زندگی دخترا رو تشکیل میده. چرا؟ چون
دختر به صورت ذاتی می دونه که پدر عروسک هاش زیبایی طلبه و اولین چیزي که توجهش رو جلب می کنه ظاهر اونه. اما
واسه یه پسر مسائل مهم تري از این که دخترا در موردش چی فکر می کنن وجود داره. همیشه واسشون اهداف درسی، کاري
و تفریحی اولویت بیشتري نسبت به عشق و عاشقی داره. واسه دخترا عشق همه زندگیه اما واسه پسرا تنها بخشی از زندگیه و
این تفاوت هاست که باعث شده دخترها همیشه شکست خورده و افسرده باشن و پسرها ککشونم نگزه و البته پسرها با اطلاع
نسبت به این قضایاست که به خوبی سوء استفاده کردن از احساسات یه دختر رو واسه رسیدن به اهداف جسمی خودشون بلد
شدن. خوب می دونن دخترها با دو تا جمله عاشقانه و وعده ازدواج زود وا میدن و با پدري که فکر می کنن واسه خونوادشون
پیدا کردن دنیاي قشنگی می سازن و به خاطر از دست ندادن این کانون کذایی خانواده ممکنه تن به خیلی کاراي اشتباه و
نابودگر بدن.
رمان های کانال زیر را باید بدور از چشم #همسر بخوانید به شدت #هات و خیسه 🔞💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اشک هایم قطره قطره روي شانه هاي خاله می چکید. سعی می کردم صدایم در نیاید که مبادا خاله حرف نزند. نمی خواستم
سکوت باشد. از بازگشت هیولا می ترسیدم.
- این خصلت دخترا مال سن و سال خاصی نیست. درسته که با بالا رفتن سن عاقلانه تر و محتاطانه تر رفتار می کنن، اما باز
هم به راحتی میشه احساساتشون رو تحت تاثیر قرار داد و متاسفانه ازشون سوء استفاده کرد. خداوند زن رو پر از احساس
آفریده که بتونه مادري کنه. اگه زنی این ظرفیت احساسی رو نداشته باشه نمی تونه نه ماه بارداري و سال هاي سال رنج بچه
رو تحمل کنه. اما این احساسات، این عشق بی حد و اندازه باید مهار داشته باشه و هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه جز خود
ما. نباید اجازه بدیم هرکس که از راه میرسه این روح نابمون رو لکه دار کنه و بره. احساساتی میشیم؟ درست عاشق میشیم؟
درست! وقتی عاشق میشیم دیگه نمی تونیم منطقی و حساب شده فکر کنیم؟ نه! این اشتباهه. هر دختري، تو هر رابطه اي اگه
به اعماق قلبش رجوع کنه، می فهمه که کارش درسته یا اشتباه. ساده ترین راه تشخیصشم اینه، وقتی تو یه چیزي رو از پدر و
مادرت مخفی می کنی، یعنی کارت اشتباهه. استثنا هم نداره. مشکل جووناي ما اینه که خودشون رو علامه دهر می دونن و
پدر و مادرشون رو قدیمی و افکارشون رو امل و کهنه و پوسیده، اما وقتی خودشون مادر بشن، پدر بشن، تازه می فهمن که
واسه هر انسانی توي این دنیا هیچ موجودي عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو
بخوان. محاله طاقت یه قطره اشکش، یه لحظه دردش رو داشته باشن. شاید خیلیا بلد نباشن درست رفتار کنن. شاید خیلی از
پدر و مادرا هم توي حرکات و تربیتشون اشتباه کنن، اما این قانون استثنا نداره. عزیزترینِ هر انسانی، بچشه. نمی شه کسی بد
عزیزترینش رو بخواد. محال ممکنه. نمی شه، اما کو گوش شنوا؟
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدویک
- چون ما دخترا احمقیم.
- نه. اینا به خاطر حماقت نیست. به خاطر ساختار متفاوت مغز پسر و دختره. دخترها ذهن خلاق تري واسه رویاپردازي دارن و
به شدت ایده آلیستن، اما پسرا وقتشون رو واسه خیال و رویا هدر نمی دن و کلی نگرن. دختر از بچگی با عروسکاش تمرین
مادر بودن می کنه. یه زندگی می سازه که باید با عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن و جشن گرفتن و مرکز توجه بودن
شروع بشه و این زندگی عاشقانه آروم و همه چی تموم باید پدر داشته باشه. مادر داشته باشه. بچه داشته باشه و با همین تفکر
هم بزرگ میشه و همیشه توي ناخودآگاهش دنبال یه پدر واسه عروسکاشه. اما پسر نه. الگوش پدرشه. دوست داره وقتی
بزرگ شد مثل اون قوي بشه. کار کنه. پولدار بشه. رانندگی یاد بگیره و تشکیل خانواده تا سال هاي سال بعد از بلوغش هم به
ذهنش راه پیدا نمی کنه. با همین تفکر هم رشد می کنه. همه پسرا عاشق ماشینن. عشقشون حرف زدن در مورد تجارت و
ساختمون سازي و این طور چیزاست، اما لباس و آرایش و خرید مهم ترین بحث زندگی دخترا رو تشکیل میده. چرا؟ چون
دختر به صورت ذاتی می دونه که پدر عروسک هاش زیبایی طلبه و اولین چیزي که توجهش رو جلب می کنه ظاهر اونه. اما
واسه یه پسر مسائل مهم تري از این که دخترا در موردش چی فکر می کنن وجود داره. همیشه واسشون اهداف درسی، کاري
و تفریحی اولویت بیشتري نسبت به عشق و عاشقی داره. واسه دخترا عشق همه زندگیه اما واسه پسرا تنها بخشی از زندگیه و
این تفاوت هاست که باعث شده دخترها همیشه شکست خورده و افسرده باشن و پسرها ککشونم نگزه و البته پسرها با اطلاع
نسبت به این قضایاست که به خوبی سوء استفاده کردن از احساسات یه دختر رو واسه رسیدن به اهداف جسمی خودشون بلد
شدن. خوب می دونن دخترها با دو تا جمله عاشقانه و وعده ازدواج زود وا میدن و با پدري که فکر می کنن واسه خونوادشون
پیدا کردن دنیاي قشنگی می سازن و به خاطر از دست ندادن این کانون کذایی خانواده ممکنه تن به خیلی کاراي اشتباه و
نابودگر بدن.
رمان های کانال زیر را باید بدور از چشم #همسر بخوانید به شدت #هات و خیسه 🔞💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اشک هایم قطره قطره روي شانه هاي خاله می چکید. سعی می کردم صدایم در نیاید که مبادا خاله حرف نزند. نمی خواستم
سکوت باشد. از بازگشت هیولا می ترسیدم.
- این خصلت دخترا مال سن و سال خاصی نیست. درسته که با بالا رفتن سن عاقلانه تر و محتاطانه تر رفتار می کنن، اما باز
هم به راحتی میشه احساساتشون رو تحت تاثیر قرار داد و متاسفانه ازشون سوء استفاده کرد. خداوند زن رو پر از احساس
آفریده که بتونه مادري کنه. اگه زنی این ظرفیت احساسی رو نداشته باشه نمی تونه نه ماه بارداري و سال هاي سال رنج بچه
رو تحمل کنه. اما این احساسات، این عشق بی حد و اندازه باید مهار داشته باشه و هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه جز خود
ما. نباید اجازه بدیم هرکس که از راه میرسه این روح نابمون رو لکه دار کنه و بره. احساساتی میشیم؟ درست عاشق میشیم؟
درست! وقتی عاشق میشیم دیگه نمی تونیم منطقی و حساب شده فکر کنیم؟ نه! این اشتباهه. هر دختري، تو هر رابطه اي اگه
به اعماق قلبش رجوع کنه، می فهمه که کارش درسته یا اشتباه. ساده ترین راه تشخیصشم اینه، وقتی تو یه چیزي رو از پدر و
مادرت مخفی می کنی، یعنی کارت اشتباهه. استثنا هم نداره. مشکل جووناي ما اینه که خودشون رو علامه دهر می دونن و
پدر و مادرشون رو قدیمی و افکارشون رو امل و کهنه و پوسیده، اما وقتی خودشون مادر بشن، پدر بشن، تازه می فهمن که
واسه هر انسانی توي این دنیا هیچ موجودي عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو
بخوان. محاله طاقت یه قطره اشکش، یه لحظه دردش رو داشته باشن. شاید خیلیا بلد نباشن درست رفتار کنن. شاید خیلی از
پدر و مادرا هم توي حرکات و تربیتشون اشتباه کنن، اما این قانون استثنا نداره. عزیزترینِ هر انسانی، بچشه. نمی شه کسی بد
عزیزترینش رو بخواد. محال ممکنه. نمی شه، اما کو گوش شنوا؟
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
❌ همراهان گرامی فصل سوم و پایانی رمان #همسر_اجاره_ای در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
#خانمها_بخوانند
#مردان_را_تنبل_نکنید :
❌زن نبايد همه کارها را انجام دهد :
🔵زماني که مسئوليت پذيري يکي از زوجين بيشتر از ديگري باشد، طرف مقابل به #وظايف خود عمل نمي کند؛ مثلا وقتي مردي مي بيند همسرش تمام کارها را انجام مي دهد، کم کم از زير بار مسئوليت شانه خالي و سعي مي کند تا جايي که امکانش هست تمام کارها را به #همسر خود واگذار کند. بنابراين زن ها نبايد همه کارها را به عهده بگيرند.
❌ #وظايف يکديگر را انجام ندهيد :
🔵گاهي اوقات زن يا مردهميشه، تمام #وظايف يکديگر را انجام مي دهند چون فکر مي کنند طرف مقابل شان به درستي نمي تواند آن کار را انجام دهد. معمولا اين نوع زندگي ها به جابه جايي #نقش هاي زن و شوهر منجر مي شود؛
🔵براي مثال، ممکن است مردي به زنش بگويد: «تو که کار مي کني، درآمد هم داري، بايد پرداخت اجاره خانه را تقبل کني» يکي از #نکاتي که در ارتباط با مسئوليت طرفين بايد رعايت شود، اين است که مواظب باشيم کمک ما در ذهن همسرمان، جابه جايي #نقش تلقي نشود. اين مسئله خيلي مهم است و بايد از ابتدا به صورت شفاف آن را مطرح کنیم.
❣ @beautiful_method
#مردان_را_تنبل_نکنید :
❌زن نبايد همه کارها را انجام دهد :
🔵زماني که مسئوليت پذيري يکي از زوجين بيشتر از ديگري باشد، طرف مقابل به #وظايف خود عمل نمي کند؛ مثلا وقتي مردي مي بيند همسرش تمام کارها را انجام مي دهد، کم کم از زير بار مسئوليت شانه خالي و سعي مي کند تا جايي که امکانش هست تمام کارها را به #همسر خود واگذار کند. بنابراين زن ها نبايد همه کارها را به عهده بگيرند.
❌ #وظايف يکديگر را انجام ندهيد :
🔵گاهي اوقات زن يا مردهميشه، تمام #وظايف يکديگر را انجام مي دهند چون فکر مي کنند طرف مقابل شان به درستي نمي تواند آن کار را انجام دهد. معمولا اين نوع زندگي ها به جابه جايي #نقش هاي زن و شوهر منجر مي شود؛
🔵براي مثال، ممکن است مردي به زنش بگويد: «تو که کار مي کني، درآمد هم داري، بايد پرداخت اجاره خانه را تقبل کني» يکي از #نکاتي که در ارتباط با مسئوليت طرفين بايد رعايت شود، اين است که مواظب باشيم کمک ما در ذهن همسرمان، جابه جايي #نقش تلقي نشود. اين مسئله خيلي مهم است و بايد از ابتدا به صورت شفاف آن را مطرح کنیم.
❣ @beautiful_method
نشستن مرد در کنار #همسر خود،
پیش خداوند
دوست داشتنی تر از اعتکاف
و شب زنده داری در مسجد خودم (در مدینه ) است...
#رسول_اکرم
❣ @beautiful_method
پیش خداوند
دوست داشتنی تر از اعتکاف
و شب زنده داری در مسجد خودم (در مدینه ) است...
#رسول_اکرم
❣ @beautiful_method
#خانمها و آقایان
✅یکی از نکات مهم زندگی مشترک #همسر خود را #بهترین همسر دنیا دانستن است
اگر زن و شوهر به یکدیگر به عنوان بهترین همسر نگاه کنند، قطعا محبتشان نسبت به هم بیشتر خواهد شد و خوبی های یکدیگر را بیشتر می بینند
این کار باعث می شود که:
دیگر مقایسه نمی کنند .
توقع بیجا ندارند .
احترام بیشتر می شود.
🌱 @new_method
#خانمها و آقایان
✅یکی از نکات مهم زندگی مشترک #همسر خود را #بهترین همسر دنیا دانستن است
اگر زن و شوهر به یکدیگر به عنوان بهترین همسر نگاه کنند، قطعا محبتشان نسبت به هم بیشتر خواهد شد و خوبی های یکدیگر را بیشتر می بینند
این کار باعث می شود که:
دیگر مقایسه نمی کنند .
توقع بیجا ندارند .
احترام بیشتر می شود.
🌱 @new_method
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوچهار
نگاهش بلافاصله روی اسم بالای چهارچوب در
نشست...
اسم خودشکنار برادر بی معرفتش...
پاهایشرمق حرکت نداشتند، بی حسو حال بود
اما مطمئن و جدی...
انگار که آمده بود به جنگ با غرور و احساس اش!
باید به نتیجه می رسید و الان کاملا درحال سوختن
بود.
در را که کاملا باز کرد، عروسکی از بالا روی زمین
افتاد.
خم شد و عروسک را برداشت.
_ این برای کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
یلدا عروسک کوچک قورباغه ای شکل را از دستش
گرفت و با لبخند نگاهشکرد.
_ برای بچگی امیرکسراست، همشاصرار داشت
عروسکاشو این ور و اون ور آویزون کنه اینم من
براشآویزون کردم با نردبون، بالاخره بعد سال ها
افتاد...
عروسک را از دست یلدا گرفت و در دستشفشار
داد
_ درست وقتی افتاد که همه چی بین من و اون
تموم شد، گذاشت و رفت.
یلدا با نگرانی نگاهشکرد و او بی اهمیت به سوزش
قلبش، کمی جلوتر رفت و به اتاق بچگی هایشان
نگاه کرد.
یلدا قدم هایشرا آرام آرام همراه او داخل کشید و
با کنجکاوی به اتاقی که تمام وسایلشقدیمی و
دست نخورده بودند نگاه کرد.
_ من همیشه محبوب مامان بودم و امیرکسری
محبوب بابا...
مکث کرد و از بالای کمد آلبوم عکس خانوادگی شان
را برداشت و خاک های روی اشرا فوت کرد.
سپس صفحه اولشرا باز کرد و به عکسامیرکسری
در آغوشپدرش نگاهی انداخت.
_ من احساسی بودم و امیر کسری منطقی... باب
دل بابا!
نیشخندی زد و آلبوم را سرجایشگذاشت.
یلدا لبشرا آرام گزید و نگران به امیرکیا نگاه کرد.
صورت اشسرخ بود و رگ های پیشانی اش متورم.
حالش خوب نبود و او... بلد نبود زخم های دلشرا
مداوا کند.
روی تخت نشست و ادامه داد:
_ محبت مامانمو داشتم... اما دلم تشویق بابامو می
خواست. که عین امیرکسری، روی شونه های منم
بزنه و با افتخار نگام کنه.
که همه جا تعریفمو بکنه و بگه عصای دستشم... اما
نبودم یلدا.
نور چشم بابا امیر کسری بود.
افتخارش... غرورش... آینده اش...
یلدا آرام جلو رفت.
کنارشروی تخت قدیمی نشست و بی توجه به
صدای قیژ قیژ اش، دستشرا روی بازوی امیرکیا
گذاشت و آرام لب زد:
_ تموم شده امیر کیا...تلخ یا شیرین، گذشته!
شکسته و غمگین نگاهشکرد.
عادت نداشت چشم هایشرا مغرور نبیند اما انگار
این روزها جای غرور، باید به نگاه غمگین امیرکیا
عادت می کرد.
_ بچگی به کنار یلدا... مرد شدم اما بازم محبوب
بابام نبودم. این عذابم میده.
لبخندی زد و برای آرام کردن اش، به مسخره ترین ح
الت ممکن زمزمه کرد:
_ همه باباها بچه هاشون و دوست دارن امیر کیا.
فقط بسته به شخصیت بچه هاشون، با هرکدوم یه
جور رفتار میکنن.
تلخ خندید.
حق داشت.
دلایل اشزیادی بچگانه و سطحی بودند.
نگاه غمگین اشرا به یلدا دوخت و لب زد:
_ اونقدر که تمام دارایی چندصد میلیاردی شو بزنه
به اسم پسر بزرگش؟ اونم در حالی که پسر کوچیکه
روحشم خبر نداره!
بعد اونقدر به پسر بزرگشاعتماد داره که فقط
زبونی بهشوصیت کنه اگه مرد، سهم داداش
کوچیکه رو بده؟
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوچهار
نگاهش بلافاصله روی اسم بالای چهارچوب در
نشست...
اسم خودشکنار برادر بی معرفتش...
پاهایشرمق حرکت نداشتند، بی حسو حال بود
اما مطمئن و جدی...
انگار که آمده بود به جنگ با غرور و احساس اش!
باید به نتیجه می رسید و الان کاملا درحال سوختن
بود.
در را که کاملا باز کرد، عروسکی از بالا روی زمین
افتاد.
خم شد و عروسک را برداشت.
_ این برای کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
یلدا عروسک کوچک قورباغه ای شکل را از دستش
گرفت و با لبخند نگاهشکرد.
_ برای بچگی امیرکسراست، همشاصرار داشت
عروسکاشو این ور و اون ور آویزون کنه اینم من
براشآویزون کردم با نردبون، بالاخره بعد سال ها
افتاد...
عروسک را از دست یلدا گرفت و در دستشفشار
داد
_ درست وقتی افتاد که همه چی بین من و اون
تموم شد، گذاشت و رفت.
یلدا با نگرانی نگاهشکرد و او بی اهمیت به سوزش
قلبش، کمی جلوتر رفت و به اتاق بچگی هایشان
نگاه کرد.
یلدا قدم هایشرا آرام آرام همراه او داخل کشید و
با کنجکاوی به اتاقی که تمام وسایلشقدیمی و
دست نخورده بودند نگاه کرد.
_ من همیشه محبوب مامان بودم و امیرکسری
محبوب بابا...
مکث کرد و از بالای کمد آلبوم عکس خانوادگی شان
را برداشت و خاک های روی اشرا فوت کرد.
سپس صفحه اولشرا باز کرد و به عکسامیرکسری
در آغوشپدرش نگاهی انداخت.
_ من احساسی بودم و امیر کسری منطقی... باب
دل بابا!
نیشخندی زد و آلبوم را سرجایشگذاشت.
یلدا لبشرا آرام گزید و نگران به امیرکیا نگاه کرد.
صورت اشسرخ بود و رگ های پیشانی اش متورم.
حالش خوب نبود و او... بلد نبود زخم های دلشرا
مداوا کند.
روی تخت نشست و ادامه داد:
_ محبت مامانمو داشتم... اما دلم تشویق بابامو می
خواست. که عین امیرکسری، روی شونه های منم
بزنه و با افتخار نگام کنه.
که همه جا تعریفمو بکنه و بگه عصای دستشم... اما
نبودم یلدا.
نور چشم بابا امیر کسری بود.
افتخارش... غرورش... آینده اش...
یلدا آرام جلو رفت.
کنارشروی تخت قدیمی نشست و بی توجه به
صدای قیژ قیژ اش، دستشرا روی بازوی امیرکیا
گذاشت و آرام لب زد:
_ تموم شده امیر کیا...تلخ یا شیرین، گذشته!
شکسته و غمگین نگاهشکرد.
عادت نداشت چشم هایشرا مغرور نبیند اما انگار
این روزها جای غرور، باید به نگاه غمگین امیرکیا
عادت می کرد.
_ بچگی به کنار یلدا... مرد شدم اما بازم محبوب
بابام نبودم. این عذابم میده.
لبخندی زد و برای آرام کردن اش، به مسخره ترین ح
الت ممکن زمزمه کرد:
_ همه باباها بچه هاشون و دوست دارن امیر کیا.
فقط بسته به شخصیت بچه هاشون، با هرکدوم یه
جور رفتار میکنن.
تلخ خندید.
حق داشت.
دلایل اشزیادی بچگانه و سطحی بودند.
نگاه غمگین اشرا به یلدا دوخت و لب زد:
_ اونقدر که تمام دارایی چندصد میلیاردی شو بزنه
به اسم پسر بزرگش؟ اونم در حالی که پسر کوچیکه
روحشم خبر نداره!
بعد اونقدر به پسر بزرگشاعتماد داره که فقط
زبونی بهشوصیت کنه اگه مرد، سهم داداش
کوچیکه رو بده؟
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوپنج
نگاه از یلدا برداشت و با درد خندید.
سپسادامه داد:
_ نه یلدا نه... چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم
بپذیریم که پدر و مادرها بچه هاشون و اندازه هم
دوست ندارن. همشون یه بچه محبوب دارن...
بدون استثنا!
یلدا سرشرا پایین انداخت و سکوت کرد.
به امیرکیا حق می داد، دل شکسته بود...
از طرفی تمام طول زندگی اشاز طرف پدرش،
پدری ندیده بود.
مردی که برای همه بزرگ و محترم بود، از طرف
پدرش تقریبا طرد شده حساب می شد و این درد
داشت...
یلدا هم می فهمید ولی سعی می کرد در این لحظه
یک جور مرهم روی زخم او باشد اما بلد نبود...
مگر کِی نزدیک امیرکیا بود که بفهمد او چطور آرام
می شود؟
_ می دونم امیرکیا اما بیا اینطوری فکر کنیم که این
موقعیت برای تو یه سودی داشت اونم اینکه تو مرد
تر بار اومدی!
لبشرا با تردید گاز گرفت. مردانگیِ امیرکیا در همه
جا برایشمشخصشده بود .
خصوصا اخیراً!
_ مردتر؟ شاید، نمیدونم...
من مهر پدری ندیدم ولی عوضشمادرم بهم یاد داد
شخصیتی از خودم بسازم که حتی بابامم نتونه
ازشایراد بگیره.
دستی داخل موهایشکشید و نگاهشسرد شد. در
تمام سال ها یاد گرفته بود به تنهایی روی پاهایش
بایستد و دوباره هم می ایستاد اما نیاز به زمان
داشت.
_ در هر صورت زخم بابام همیشه روی روحم یادگار
میمونه.
خودشهم کم تلخی رفتار خانواده و تبعیضها را
تجربه نکرده بود!
همیشه یزدان عزیزتر از او و یگانه بود.
اولویت شان... نورچشم پدر و مادرش...
_ نمیخواستم ناراحت شی، فقط میخواستم کمکت
کنم حق باتوئه من یکم زیادی مثبت اندیششدم
وگرنه خودمم کم نکشیدم.
امیرکیا در سکوت برخواست و مشغول چک کردن
کشوها شد.
اسباب بازی های بچگی و پراز خاطره خودشو
امیرکسری را در می آورد و یلدا در سکوت نظاره
گرش بود.
هرچند هنوز دلیل اینجا بودنشان را نمی فهمید!
_ هنوز نمیخوای بگی برای چی اینجاییم؟ اون
اسباب بازی ها به چه کارت میاد؟ فکر نکنم بخاطر
دوتا اسباب بازی اون همه راه اومده باشی!
امیرکیا کل اتاق را زیر و رو کرد و با ندیدن چیز
آشنایی، قاب عکسمادرشدر کنار خودشو
امیرکسری را برداشت و نگاه پرحسرتی به عکس ها
انداخت.
_ خاطره های مهم و از این خونه برمی دارم،
نمیخوام جز من دست کسی باشه... ظاهراً دیر یا
زود صاحب خِونه پیداش میشه.
یلدا سری تکان داد و چیزی نگفت.
امیرکیا همانطور که در را باز می کرد به او اشاره
کرد دنبالش بیاید تا در تنهایی، در این عمارت بزرگ
و خلوت، در این اتاق های مرموز که دیگر خبری از
نور آفتاب داخلشان نبود، تنها نماند.
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوپنج
نگاه از یلدا برداشت و با درد خندید.
سپسادامه داد:
_ نه یلدا نه... چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم
بپذیریم که پدر و مادرها بچه هاشون و اندازه هم
دوست ندارن. همشون یه بچه محبوب دارن...
بدون استثنا!
یلدا سرشرا پایین انداخت و سکوت کرد.
به امیرکیا حق می داد، دل شکسته بود...
از طرفی تمام طول زندگی اشاز طرف پدرش،
پدری ندیده بود.
مردی که برای همه بزرگ و محترم بود، از طرف
پدرش تقریبا طرد شده حساب می شد و این درد
داشت...
یلدا هم می فهمید ولی سعی می کرد در این لحظه
یک جور مرهم روی زخم او باشد اما بلد نبود...
مگر کِی نزدیک امیرکیا بود که بفهمد او چطور آرام
می شود؟
_ می دونم امیرکیا اما بیا اینطوری فکر کنیم که این
موقعیت برای تو یه سودی داشت اونم اینکه تو مرد
تر بار اومدی!
لبشرا با تردید گاز گرفت. مردانگیِ امیرکیا در همه
جا برایشمشخصشده بود .
خصوصا اخیراً!
_ مردتر؟ شاید، نمیدونم...
من مهر پدری ندیدم ولی عوضشمادرم بهم یاد داد
شخصیتی از خودم بسازم که حتی بابامم نتونه
ازشایراد بگیره.
دستی داخل موهایشکشید و نگاهشسرد شد. در
تمام سال ها یاد گرفته بود به تنهایی روی پاهایش
بایستد و دوباره هم می ایستاد اما نیاز به زمان
داشت.
_ در هر صورت زخم بابام همیشه روی روحم یادگار
میمونه.
خودشهم کم تلخی رفتار خانواده و تبعیضها را
تجربه نکرده بود!
همیشه یزدان عزیزتر از او و یگانه بود.
اولویت شان... نورچشم پدر و مادرش...
_ نمیخواستم ناراحت شی، فقط میخواستم کمکت
کنم حق باتوئه من یکم زیادی مثبت اندیششدم
وگرنه خودمم کم نکشیدم.
امیرکیا در سکوت برخواست و مشغول چک کردن
کشوها شد.
اسباب بازی های بچگی و پراز خاطره خودشو
امیرکسری را در می آورد و یلدا در سکوت نظاره
گرش بود.
هرچند هنوز دلیل اینجا بودنشان را نمی فهمید!
_ هنوز نمیخوای بگی برای چی اینجاییم؟ اون
اسباب بازی ها به چه کارت میاد؟ فکر نکنم بخاطر
دوتا اسباب بازی اون همه راه اومده باشی!
امیرکیا کل اتاق را زیر و رو کرد و با ندیدن چیز
آشنایی، قاب عکسمادرشدر کنار خودشو
امیرکسری را برداشت و نگاه پرحسرتی به عکس ها
انداخت.
_ خاطره های مهم و از این خونه برمی دارم،
نمیخوام جز من دست کسی باشه... ظاهراً دیر یا
زود صاحب خِونه پیداش میشه.
یلدا سری تکان داد و چیزی نگفت.
امیرکیا همانطور که در را باز می کرد به او اشاره
کرد دنبالش بیاید تا در تنهایی، در این عمارت بزرگ
و خلوت، در این اتاق های مرموز که دیگر خبری از
نور آفتاب داخلشان نبود، تنها نماند.
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوشش
یلدا هم به این عمارت سرد و خلوت عادت نداشت
پساستقبال کرد و دنبالشقدم برداشت.
امیرکیا پله ها را پایین آمد و وارد اتاق مادر و پدرش
شد.
آهی کشید و قلبشلرزید.
در یک آن چهره ی زیبای مادرش مقابل چشم هایش
نقش بست و لبخندی کنج لبش نشست .
هرچقدر که قدم هایشرا جلو می کشید بوی خاصی
زیر بینی اش می پیچید و وجودشرا قلقلک می داد.
_ بوی خیلی قشنگیه، این بو برای چیه امیرکیا؟
با تعجب جلوتر قدم برداشت و کنار امیرکیا ایستاد
و نگاهشرا دور تا دور اتاق دوخت.
امیرکیا بیشتر از هرزمانی احساس تنهایی می کرد و
دلشنوازشدست های مادرشرا می خواست...
آهی کشید و سعی کرد دوباره چشم هایشاز فرط
فشار زیاد سرخ نشود. سپسپاسخ داد:
_ عطری که مامانم استفاده می کرد تقریبا بعد مرگ
مامانم بابا هر روز از این عطر داخل اتاقشاستفاده
می کرد که بوی مامان و داشته باشه. ولی خب مثل
اینکه مرحوم زیادی عاشق بود که هنوز بوشو بعد
از این همه مدت میشه حسکرد!
پوزخندی که کنج لب هایش نشست به هیچ وجه
دست خودش نبود اما انگار با این پوزخند ها قلبش
را التیام می بخشید.
سپسآرام تر ادامه داد:
_ به جز من همه رو دوست داشت.
نگاهشرا به امیرکیا دوخت و سعی کرد بحث را
عوضکند.
_ عکسای مادرت و میخوای برداری؟
در سکوت وسیله های مادرشرا برداشت و به نشانه
تایید تنها سری برایش تکان داد.
نوبت رسید به پدرش...
سخت بود اما دست دراز کرد و عکساو را هم در
دست گرفت.
قلبشدرد می کرد اما همه چیز سرجایشبود.
او همان امیرکیای سخت پوست بود و نباید در
چشم یلدا یک شبه فرو می ریخت.
با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
دست هایش با قدرت دور قاب عکس حلقه شده بود
و صورتش به سرخ ای می زد.
شاید باید کمی دوستانه تر رفتار می کرد
به جهنم که هنوز بین شان فرسنگ ها فاصله بود!
دستشرا روی بازوی امیرکیا گذاشت و به او اشاره
کرد.
_ برشدار، یه روزایی هم انگار باید کوچیک ترا از
اشتباه بزرگترا چشم پوشی کنن.
انگار که منتظر تایید از کسی بود.
و چه کسی بهتر از یلدا؟
برداشت و بدون حرف، اتاق را دوباره چک کرد.
عطر مادرشرا هم برداشت. می خواست درست
مثل پدرش همیشه کنارشداشته باشد!
_بریم یلدا، تموم شد... تموم چیزایی که من از این
خونه میخواستم و برداشتم.
یلدا سرتکان داد و همین که خواست برود صدای
امیرکیا در گوششپیچید.
_ یلدا!
چرخید و نگاه سوالی اشرا به او که نگاهش می کرد
دوخت.
چشم های خون بارش به شکلی عجیب ناراحتیِ
درون اشرا نشان می دادند و این برای یلدایی که
شاهد شخصیت قویِ او بود اذیت کننده بود.
چشم ریز کرد و پرسید:
_ بله؟ چیزی شد امیرکیا؟
امیرکیا نمی توانست تحمل کند.
یعنی می خواست فراموشکند و بگذرد از چیزی که
روی عسلی کنار تخت بود اما مگر این احساس
لعنتی می گذاشت؟
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوشش
یلدا هم به این عمارت سرد و خلوت عادت نداشت
پساستقبال کرد و دنبالشقدم برداشت.
امیرکیا پله ها را پایین آمد و وارد اتاق مادر و پدرش
شد.
آهی کشید و قلبشلرزید.
در یک آن چهره ی زیبای مادرش مقابل چشم هایش
نقش بست و لبخندی کنج لبش نشست .
هرچقدر که قدم هایشرا جلو می کشید بوی خاصی
زیر بینی اش می پیچید و وجودشرا قلقلک می داد.
_ بوی خیلی قشنگیه، این بو برای چیه امیرکیا؟
با تعجب جلوتر قدم برداشت و کنار امیرکیا ایستاد
و نگاهشرا دور تا دور اتاق دوخت.
امیرکیا بیشتر از هرزمانی احساس تنهایی می کرد و
دلشنوازشدست های مادرشرا می خواست...
آهی کشید و سعی کرد دوباره چشم هایشاز فرط
فشار زیاد سرخ نشود. سپسپاسخ داد:
_ عطری که مامانم استفاده می کرد تقریبا بعد مرگ
مامانم بابا هر روز از این عطر داخل اتاقشاستفاده
می کرد که بوی مامان و داشته باشه. ولی خب مثل
اینکه مرحوم زیادی عاشق بود که هنوز بوشو بعد
از این همه مدت میشه حسکرد!
پوزخندی که کنج لب هایش نشست به هیچ وجه
دست خودش نبود اما انگار با این پوزخند ها قلبش
را التیام می بخشید.
سپسآرام تر ادامه داد:
_ به جز من همه رو دوست داشت.
نگاهشرا به امیرکیا دوخت و سعی کرد بحث را
عوضکند.
_ عکسای مادرت و میخوای برداری؟
در سکوت وسیله های مادرشرا برداشت و به نشانه
تایید تنها سری برایش تکان داد.
نوبت رسید به پدرش...
سخت بود اما دست دراز کرد و عکساو را هم در
دست گرفت.
قلبشدرد می کرد اما همه چیز سرجایشبود.
او همان امیرکیای سخت پوست بود و نباید در
چشم یلدا یک شبه فرو می ریخت.
با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
دست هایش با قدرت دور قاب عکس حلقه شده بود
و صورتش به سرخ ای می زد.
شاید باید کمی دوستانه تر رفتار می کرد
به جهنم که هنوز بین شان فرسنگ ها فاصله بود!
دستشرا روی بازوی امیرکیا گذاشت و به او اشاره
کرد.
_ برشدار، یه روزایی هم انگار باید کوچیک ترا از
اشتباه بزرگترا چشم پوشی کنن.
انگار که منتظر تایید از کسی بود.
و چه کسی بهتر از یلدا؟
برداشت و بدون حرف، اتاق را دوباره چک کرد.
عطر مادرشرا هم برداشت. می خواست درست
مثل پدرش همیشه کنارشداشته باشد!
_بریم یلدا، تموم شد... تموم چیزایی که من از این
خونه میخواستم و برداشتم.
یلدا سرتکان داد و همین که خواست برود صدای
امیرکیا در گوششپیچید.
_ یلدا!
چرخید و نگاه سوالی اشرا به او که نگاهش می کرد
دوخت.
چشم های خون بارش به شکلی عجیب ناراحتیِ
درون اشرا نشان می دادند و این برای یلدایی که
شاهد شخصیت قویِ او بود اذیت کننده بود.
چشم ریز کرد و پرسید:
_ بله؟ چیزی شد امیرکیا؟
امیرکیا نمی توانست تحمل کند.
یعنی می خواست فراموشکند و بگذرد از چیزی که
روی عسلی کنار تخت بود اما مگر این احساس
لعنتی می گذاشت؟
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins