🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوچهلوشش
نگاه مادر به من پر از سرزنش بود.
- اینم می دونم که مرتب اور دوز می کنه و کارش به دکتر و درمانگاه می کشه.
مادر لب پایینش را گزید.
- می دونم که این قضیه از لحاظ مادي و معنوي چه فشاري بهتون وارد می کنه.
مادر معذب و درهم، چادرش را توي دستانش مشت کرد.
- اینم می دونم که تا حالا هرچی در چنته داشتین واسه درمانش رو کردین، اما ...
نگاه دانیار براي چند ثانیه روي شادي ماند و بعد ادامه داد:
- جواب نگرفتین.
❌فایل کامل رمان در لینک زیر موجود می باشد 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هر سه سرمان را پایین انداخته بودیم.
- می دونین مشکل از کجاست؟
مادر با ناراحتی گفت:
- وسعم همینه پسرم.
کمی روي زمین خودش را جا به جا کرد و گفت:
- نه. مشکل وسع مالی شما نیست، اعتیاد بیشتر از وابستگی جسمی، روح رو درگیر می کنه. مشکل عمده اکثر معتادا وابستگی
روانی به مواد مخدره. شما فقط جسم رو سم زدایی می کنین، اما اون که اصل کاریه همچنان مسموم و بیمار باقی می مونه.
واسه همینم ترك کردنش ارزشی نداره، چون مغز مرتب ارور میده. شما باید این دو تا رو در راستاي هم درمان کنین. واسه
همینم ...
نگاهش را بین چهره هاي متحیر ما چرخاند و گفت:
- اجازه بدین یه بارم با روش من و با ارگانی که من می شناسم پیش بریم. شاید این بار جواب داد.
مادر شتاب زده و امیدوارانه گفت:
- راست میگی پسرم؟ یعنی راه بهتري هم وجود داره؟ راهی که جواب بده؟
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- راه بهتري وجود داره اما این که جواب بده یا نه، بستگی به خودش و شما داره.
کمر مادر دوباره خم شد و با خستگی عجیبی که در صدایش دویده بود گفت:
- خودش رو که آب برده. ما هم چی کار می تونیم بکنیم آخه؟
دانیار از جا برخاست و گفت:
- شما نگران بعدش نباشین. فعلا مهم اینه که بدونم اون قدر به منِ دانیار اعتماد دارین که بهم اختیار تام بدین یا نه؟
مادر چشمان نگرانش را به من و شادي دوخت. بدون ذره اي تردید رو به دانیار کردم و گفتم:
- من اعتماد دارم. از این بدتر که نمی شه، میشه؟
دانیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- به هر حال در مورد اعتیادهاي سنگین همیشه احتمال سنکوپ حین ترك، وجود داره. خصوصا پدر تو که سنشم کم نیست.
رمان جدیدی که در انتهای صفحه قرار گرفته از دست ندید😍
مادر با دست به صورتش کوبید. رنگش پریده بود. به هر حال او که اخلاق رك و بی پرده دانیار را نمی شناخت.
من هم بلند شدم و گفتم:
- اگه ترك نکنه چی؟ چقدر دیگه زنده می مونه؟
لبخند محوي از لبان و برق درخشنده اي از چشمانش گذشت.
- ممکنه اور دوز بعدي کارش رو بسازه. ممکنه ده سال دیگه هم دووم بیاره.
کنار مادرم زانو زدم و گفتم:
- ببین مامان، آخرش مردنه. نه فقط واسه بابا، واسه همه آخرش مردنه. مهم نوع مرگه.
سرم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم.
- اون جایی که می برینش دکتر داره دیگه؟
سرش را به معناي تایید تکان داد. به مادر گفتم:
- وقتی دکتر کنارش باشه احتمال مردنش کمتر از موقعیه که تو خونه اور دوز می کنه. ما که تموم راه ها رو امتحان کردیم،
بارها خوابوندیمش که ترك کنه، حتی بستیمش. اگه تا الان سنکوپ نکرده از این به بعدم نمی کنه. بذار اگه این آخرین راه
واسه نجاتشه؛ امتحانش کنیم. من به آقا دانیار اعتماد دارم، چون می دونم همه چیز رو همون طور که هست میگه. اگه میگه
راه بهتري هست، حتما هست.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوچهلوشش
نگاه مادر به من پر از سرزنش بود.
- اینم می دونم که مرتب اور دوز می کنه و کارش به دکتر و درمانگاه می کشه.
مادر لب پایینش را گزید.
- می دونم که این قضیه از لحاظ مادي و معنوي چه فشاري بهتون وارد می کنه.
مادر معذب و درهم، چادرش را توي دستانش مشت کرد.
- اینم می دونم که تا حالا هرچی در چنته داشتین واسه درمانش رو کردین، اما ...
نگاه دانیار براي چند ثانیه روي شادي ماند و بعد ادامه داد:
- جواب نگرفتین.
❌فایل کامل رمان در لینک زیر موجود می باشد 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هر سه سرمان را پایین انداخته بودیم.
- می دونین مشکل از کجاست؟
مادر با ناراحتی گفت:
- وسعم همینه پسرم.
کمی روي زمین خودش را جا به جا کرد و گفت:
- نه. مشکل وسع مالی شما نیست، اعتیاد بیشتر از وابستگی جسمی، روح رو درگیر می کنه. مشکل عمده اکثر معتادا وابستگی
روانی به مواد مخدره. شما فقط جسم رو سم زدایی می کنین، اما اون که اصل کاریه همچنان مسموم و بیمار باقی می مونه.
واسه همینم ترك کردنش ارزشی نداره، چون مغز مرتب ارور میده. شما باید این دو تا رو در راستاي هم درمان کنین. واسه
همینم ...
نگاهش را بین چهره هاي متحیر ما چرخاند و گفت:
- اجازه بدین یه بارم با روش من و با ارگانی که من می شناسم پیش بریم. شاید این بار جواب داد.
مادر شتاب زده و امیدوارانه گفت:
- راست میگی پسرم؟ یعنی راه بهتري هم وجود داره؟ راهی که جواب بده؟
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- راه بهتري وجود داره اما این که جواب بده یا نه، بستگی به خودش و شما داره.
کمر مادر دوباره خم شد و با خستگی عجیبی که در صدایش دویده بود گفت:
- خودش رو که آب برده. ما هم چی کار می تونیم بکنیم آخه؟
دانیار از جا برخاست و گفت:
- شما نگران بعدش نباشین. فعلا مهم اینه که بدونم اون قدر به منِ دانیار اعتماد دارین که بهم اختیار تام بدین یا نه؟
مادر چشمان نگرانش را به من و شادي دوخت. بدون ذره اي تردید رو به دانیار کردم و گفتم:
- من اعتماد دارم. از این بدتر که نمی شه، میشه؟
دانیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- به هر حال در مورد اعتیادهاي سنگین همیشه احتمال سنکوپ حین ترك، وجود داره. خصوصا پدر تو که سنشم کم نیست.
رمان جدیدی که در انتهای صفحه قرار گرفته از دست ندید😍
مادر با دست به صورتش کوبید. رنگش پریده بود. به هر حال او که اخلاق رك و بی پرده دانیار را نمی شناخت.
من هم بلند شدم و گفتم:
- اگه ترك نکنه چی؟ چقدر دیگه زنده می مونه؟
لبخند محوي از لبان و برق درخشنده اي از چشمانش گذشت.
- ممکنه اور دوز بعدي کارش رو بسازه. ممکنه ده سال دیگه هم دووم بیاره.
کنار مادرم زانو زدم و گفتم:
- ببین مامان، آخرش مردنه. نه فقط واسه بابا، واسه همه آخرش مردنه. مهم نوع مرگه.
سرم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم.
- اون جایی که می برینش دکتر داره دیگه؟
سرش را به معناي تایید تکان داد. به مادر گفتم:
- وقتی دکتر کنارش باشه احتمال مردنش کمتر از موقعیه که تو خونه اور دوز می کنه. ما که تموم راه ها رو امتحان کردیم،
بارها خوابوندیمش که ترك کنه، حتی بستیمش. اگه تا الان سنکوپ نکرده از این به بعدم نمی کنه. بذار اگه این آخرین راه
واسه نجاتشه؛ امتحانش کنیم. من به آقا دانیار اعتماد دارم، چون می دونم همه چیز رو همون طور که هست میگه. اگه میگه
راه بهتري هست، حتما هست.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوچهلوشش
تمام مدت حتی یک دقیقه هم دست های منو ول نکرد ، ترسش رو حس میکردم و التماسم به خدا
بود برای آرامش
دلش ... التماسم به خدا بود برای خوب بودن امشب به خیر گذشتنش و استرس خودم از همه بدتر
بود ...
کمکش کردم تا لباسش رو بپوشه ، کت و کلاهش رو روی سرش درست کردیم تا چند دقیقه
دیگه بهرام میومد که به
آتلیه برن ... صندل های طلایی رو پاش کرد ، از سر تا پاش نگاه کردم شبیه که نه شده بود خود
پرنسس ...
بغضم رو قورت دادم وقت گریه نبود ... دستش رو گرفتم و روی صندلی نشوندمش ، به چشمای
ترسیدش نگاه کردم .
غزاله :
-عاطفه یه چیزی بگم ؟
نگاهش کردم تا حرف بزنه .
-دیشب ... دیشب به اصرار بابا صیغه بین منو بهرام خونده شد چون الان میریم آتلیه مشکلی
نباشه ، من دیشب
نترسیدم ولی الان ... عاطفه من قرار امشب بشم ز ... زن بهرام ، چیکار کنم عاطفه ؟ من دارم
چیکار میکنم ؟
نذاشتم ادامه بده ، خواهر من میترسید و دل من هم بی قرار بود ... دستش رو فشار دادم .
-تو اعتماد کردی ، دوست داره ، دوسش داری ، شک نکن غزاله باشه ؟ محکم باش امشب خیلی
مهمه نباید بترسی
نباید نگران باشی بدون تا آخرش باهات هستم هرچی که بشه .
مریم جون :
-بهرام اومد .
صدای کل و دست اومد . شیطون به همه نگاه کردم :
-اجازه هست آقا دوماد رو کمی اذیت کنیم ؟
غزاله اول نفر بود که جواب داد :
-آره آره برو اذیتش کن عاطی .
بقیه خندیدن در رو طوری باز کردم که نتونه غزاله رو ببینه .
بهرام :
-شما عروس خانومی ؟
دست به سینه جلوش وایسادم چه خوشتیپ شده بود کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن طوسی
رنگ و کرواتی که
باریک بود و نوک مدادی به دست گل عروس نگاه کردم گل های رز سفید رنگ که با تور طلایی
رنگ تزئین شده
بود .
-نخیر ولی تا رونما ندی نمیذارم ببینیش .
بهرام :
-عاطی اذیت نکن برو اونور .
جلوش رو گرفتم :
-اول رونما منو کله صبح بیدار کردین تا الان دنبال خانوم شما بودم نمیتونی بزنی زیرش .
تراول پنجاهی رو بهم داد .
-این فقط چون خواهر زنمی .
به نقطه خیره شدم . فهمیدم که خیلی کلافه شده :
-میری کنار ؟
-نه دارم راجب رونما فکر میکنم .
-عاطفه ...
به حرصی که تو صداش بود خندیدم و کنار رفتم . بهرام که رفت تو صدای دست اومد به اتاق رو
به رویی رفتم ..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوچهلوشش
تمام مدت حتی یک دقیقه هم دست های منو ول نکرد ، ترسش رو حس میکردم و التماسم به خدا
بود برای آرامش
دلش ... التماسم به خدا بود برای خوب بودن امشب به خیر گذشتنش و استرس خودم از همه بدتر
بود ...
کمکش کردم تا لباسش رو بپوشه ، کت و کلاهش رو روی سرش درست کردیم تا چند دقیقه
دیگه بهرام میومد که به
آتلیه برن ... صندل های طلایی رو پاش کرد ، از سر تا پاش نگاه کردم شبیه که نه شده بود خود
پرنسس ...
بغضم رو قورت دادم وقت گریه نبود ... دستش رو گرفتم و روی صندلی نشوندمش ، به چشمای
ترسیدش نگاه کردم .
غزاله :
-عاطفه یه چیزی بگم ؟
نگاهش کردم تا حرف بزنه .
-دیشب ... دیشب به اصرار بابا صیغه بین منو بهرام خونده شد چون الان میریم آتلیه مشکلی
نباشه ، من دیشب
نترسیدم ولی الان ... عاطفه من قرار امشب بشم ز ... زن بهرام ، چیکار کنم عاطفه ؟ من دارم
چیکار میکنم ؟
نذاشتم ادامه بده ، خواهر من میترسید و دل من هم بی قرار بود ... دستش رو فشار دادم .
-تو اعتماد کردی ، دوست داره ، دوسش داری ، شک نکن غزاله باشه ؟ محکم باش امشب خیلی
مهمه نباید بترسی
نباید نگران باشی بدون تا آخرش باهات هستم هرچی که بشه .
مریم جون :
-بهرام اومد .
صدای کل و دست اومد . شیطون به همه نگاه کردم :
-اجازه هست آقا دوماد رو کمی اذیت کنیم ؟
غزاله اول نفر بود که جواب داد :
-آره آره برو اذیتش کن عاطی .
بقیه خندیدن در رو طوری باز کردم که نتونه غزاله رو ببینه .
بهرام :
-شما عروس خانومی ؟
دست به سینه جلوش وایسادم چه خوشتیپ شده بود کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن طوسی
رنگ و کرواتی که
باریک بود و نوک مدادی به دست گل عروس نگاه کردم گل های رز سفید رنگ که با تور طلایی
رنگ تزئین شده
بود .
-نخیر ولی تا رونما ندی نمیذارم ببینیش .
بهرام :
-عاطی اذیت نکن برو اونور .
جلوش رو گرفتم :
-اول رونما منو کله صبح بیدار کردین تا الان دنبال خانوم شما بودم نمیتونی بزنی زیرش .
تراول پنجاهی رو بهم داد .
-این فقط چون خواهر زنمی .
به نقطه خیره شدم . فهمیدم که خیلی کلافه شده :
-میری کنار ؟
-نه دارم راجب رونما فکر میکنم .
-عاطفه ...
به حرصی که تو صداش بود خندیدم و کنار رفتم . بهرام که رفت تو صدای دست اومد به اتاق رو
به رویی رفتم ..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوچهلوشش
از كارش خندم گرفت روي تخت رفتم روش خم شدم دستامو
زيرش بردم و قفل سوتينشو باز كردم پايين انداختم خم شدم
بوسه ايي بين دوتا سينه هاش زدم...
>>دوست داشتم امشب تا صبح باهاش عشق بازي
كنم!دوست داشتم باهاش عشق بازي كنم!عجيب امشب اين
دختر برام خواستني شده بود!خواستني تر از هر وقت
ديگه<<!
سرمو بالاتر كشيدم و لبامو روي لباش گذاشتم لباش از هم
باز شد و لب بالايش و به دهن كشيدم و لب پايين بين لباش
فرو رفت..
شروع به بوسيدن و خوردن لباش كردم كه شروع به همراهي
كردن باهام كرد و..!
"هيلدا"
باورم نميشد دامون انقدر بااحساس و مهربون باهام رفتار
كنه!!انگار سنگ خورده بود توي سرش و كلا از اين رو به اون
رو شده بو د!
بعد از يه لب نسبتا طولاني سرشو ازم جدا كرد و نفس عميقي
كشيد!با كنجكاوي بهش نگاه كردم دوست داشتم بدونم توي
مغزش چي ميگزره!با تعريفي كه از زيبايم كرد دلم قنج رفت
و ضربان قلبم اوج گرفت...
بعد از بالا اومدن نفسش دوباره روم خم شد روي نوك بينيم
بوسه ايي زد و خودشو پايين تر كشيد زير گردنمو ليسي زد و
يه جايي نزديكاي سيبل گلومو مكيد..!
چشمامو بستم و دستمو توي موهاش فرو كردم بدجوري بدنم
مور مورم شده بود..دستاش شروع به حركت روي بدنم كرد و
دوتا سينه هامو توي دستش فشرد...
ليسي به نوك سينم زد و بيين لباش فشارش دادم اهي
كشيدم ،شعله هاي شهوت و خواستن داشت كم كم تو وجودم
بيدار ميشد!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از شب قبل كه منو توي خماري گزاشته بود!الان با
كوچيكترين لمس و حركتي از طرفش تحريك شدم!با شنيدن
صداي اهم
لباشو به لاله ي گوشم چسبوند گفت:
_جووون عروس كوچولو من همينو ميخوام...كه از شدت لذت
اه كشي برام...
اب دهنمو قورت داد لاله ي گوشمو به دهن گرفت و
مكيد..شورتم خيس خيس شده بود و بين پام احساس لزجي
ميكرد م!
بعد از چند دقيقه خوردم و ور رفتن با سينه هام دستاشو دو
طرف شورت قرمز رنگم گرفت و از پام درش اورد..با ديدن
خيسيه بين پام شورتمو به بينيش نزديك كرد گفت:
_اوووم چه بوي شهوتي ميده ابت!...
متعجب بهش نگاه كردم مگه شهوت هم بود داشت!از قيافم
فهميد تعجب كردم كه گفت:
_اره جوجو شهوت بو داره مخصوصا شهوت دختر كوچولوهاي
تر و تازه..
لبمو گزيدم كه شورتمو پايين تخت انداخت شورت خودشم از
پاش در اورد و اينبار كنارم روي تخت دراز كشيد!
با دستش هدايتم كرد تا پشت بهش بشم!كاري كه ميخواست
و انجام دادم و به پهلو شدم از پشت بهم چسبيد و مردونگي
سيخ كلفتشو بين پام فرستا د
يه دستشو از زيرم رد كرد و دست ديگشم از زير بغلم رد كرد
و دوتا سينه هامو توي دستش گرفت و همزمان سرشو توي
گودي گردنم فرو كرد...
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوچهلوشش
از كارش خندم گرفت روي تخت رفتم روش خم شدم دستامو
زيرش بردم و قفل سوتينشو باز كردم پايين انداختم خم شدم
بوسه ايي بين دوتا سينه هاش زدم...
>>دوست داشتم امشب تا صبح باهاش عشق بازي
كنم!دوست داشتم باهاش عشق بازي كنم!عجيب امشب اين
دختر برام خواستني شده بود!خواستني تر از هر وقت
ديگه<<!
سرمو بالاتر كشيدم و لبامو روي لباش گذاشتم لباش از هم
باز شد و لب بالايش و به دهن كشيدم و لب پايين بين لباش
فرو رفت..
شروع به بوسيدن و خوردن لباش كردم كه شروع به همراهي
كردن باهام كرد و..!
"هيلدا"
باورم نميشد دامون انقدر بااحساس و مهربون باهام رفتار
كنه!!انگار سنگ خورده بود توي سرش و كلا از اين رو به اون
رو شده بو د!
بعد از يه لب نسبتا طولاني سرشو ازم جدا كرد و نفس عميقي
كشيد!با كنجكاوي بهش نگاه كردم دوست داشتم بدونم توي
مغزش چي ميگزره!با تعريفي كه از زيبايم كرد دلم قنج رفت
و ضربان قلبم اوج گرفت...
بعد از بالا اومدن نفسش دوباره روم خم شد روي نوك بينيم
بوسه ايي زد و خودشو پايين تر كشيد زير گردنمو ليسي زد و
يه جايي نزديكاي سيبل گلومو مكيد..!
چشمامو بستم و دستمو توي موهاش فرو كردم بدجوري بدنم
مور مورم شده بود..دستاش شروع به حركت روي بدنم كرد و
دوتا سينه هامو توي دستش فشرد...
ليسي به نوك سينم زد و بيين لباش فشارش دادم اهي
كشيدم ،شعله هاي شهوت و خواستن داشت كم كم تو وجودم
بيدار ميشد!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از شب قبل كه منو توي خماري گزاشته بود!الان با
كوچيكترين لمس و حركتي از طرفش تحريك شدم!با شنيدن
صداي اهم
لباشو به لاله ي گوشم چسبوند گفت:
_جووون عروس كوچولو من همينو ميخوام...كه از شدت لذت
اه كشي برام...
اب دهنمو قورت داد لاله ي گوشمو به دهن گرفت و
مكيد..شورتم خيس خيس شده بود و بين پام احساس لزجي
ميكرد م!
بعد از چند دقيقه خوردم و ور رفتن با سينه هام دستاشو دو
طرف شورت قرمز رنگم گرفت و از پام درش اورد..با ديدن
خيسيه بين پام شورتمو به بينيش نزديك كرد گفت:
_اوووم چه بوي شهوتي ميده ابت!...
متعجب بهش نگاه كردم مگه شهوت هم بود داشت!از قيافم
فهميد تعجب كردم كه گفت:
_اره جوجو شهوت بو داره مخصوصا شهوت دختر كوچولوهاي
تر و تازه..
لبمو گزيدم كه شورتمو پايين تخت انداخت شورت خودشم از
پاش در اورد و اينبار كنارم روي تخت دراز كشيد!
با دستش هدايتم كرد تا پشت بهش بشم!كاري كه ميخواست
و انجام دادم و به پهلو شدم از پشت بهم چسبيد و مردونگي
سيخ كلفتشو بين پام فرستا د
يه دستشو از زيرم رد كرد و دست ديگشم از زير بغلم رد كرد
و دوتا سينه هامو توي دستش گرفت و همزمان سرشو توي
گودي گردنم فرو كرد...
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوشش
یلدا هم به این عمارت سرد و خلوت عادت نداشت
پساستقبال کرد و دنبالشقدم برداشت.
امیرکیا پله ها را پایین آمد و وارد اتاق مادر و پدرش
شد.
آهی کشید و قلبشلرزید.
در یک آن چهره ی زیبای مادرش مقابل چشم هایش
نقش بست و لبخندی کنج لبش نشست .
هرچقدر که قدم هایشرا جلو می کشید بوی خاصی
زیر بینی اش می پیچید و وجودشرا قلقلک می داد.
_ بوی خیلی قشنگیه، این بو برای چیه امیرکیا؟
با تعجب جلوتر قدم برداشت و کنار امیرکیا ایستاد
و نگاهشرا دور تا دور اتاق دوخت.
امیرکیا بیشتر از هرزمانی احساس تنهایی می کرد و
دلشنوازشدست های مادرشرا می خواست...
آهی کشید و سعی کرد دوباره چشم هایشاز فرط
فشار زیاد سرخ نشود. سپسپاسخ داد:
_ عطری که مامانم استفاده می کرد تقریبا بعد مرگ
مامانم بابا هر روز از این عطر داخل اتاقشاستفاده
می کرد که بوی مامان و داشته باشه. ولی خب مثل
اینکه مرحوم زیادی عاشق بود که هنوز بوشو بعد
از این همه مدت میشه حسکرد!
پوزخندی که کنج لب هایش نشست به هیچ وجه
دست خودش نبود اما انگار با این پوزخند ها قلبش
را التیام می بخشید.
سپسآرام تر ادامه داد:
_ به جز من همه رو دوست داشت.
نگاهشرا به امیرکیا دوخت و سعی کرد بحث را
عوضکند.
_ عکسای مادرت و میخوای برداری؟
در سکوت وسیله های مادرشرا برداشت و به نشانه
تایید تنها سری برایش تکان داد.
نوبت رسید به پدرش...
سخت بود اما دست دراز کرد و عکساو را هم در
دست گرفت.
قلبشدرد می کرد اما همه چیز سرجایشبود.
او همان امیرکیای سخت پوست بود و نباید در
چشم یلدا یک شبه فرو می ریخت.
با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
دست هایش با قدرت دور قاب عکس حلقه شده بود
و صورتش به سرخ ای می زد.
شاید باید کمی دوستانه تر رفتار می کرد
به جهنم که هنوز بین شان فرسنگ ها فاصله بود!
دستشرا روی بازوی امیرکیا گذاشت و به او اشاره
کرد.
_ برشدار، یه روزایی هم انگار باید کوچیک ترا از
اشتباه بزرگترا چشم پوشی کنن.
انگار که منتظر تایید از کسی بود.
و چه کسی بهتر از یلدا؟
برداشت و بدون حرف، اتاق را دوباره چک کرد.
عطر مادرشرا هم برداشت. می خواست درست
مثل پدرش همیشه کنارشداشته باشد!
_بریم یلدا، تموم شد... تموم چیزایی که من از این
خونه میخواستم و برداشتم.
یلدا سرتکان داد و همین که خواست برود صدای
امیرکیا در گوششپیچید.
_ یلدا!
چرخید و نگاه سوالی اشرا به او که نگاهش می کرد
دوخت.
چشم های خون بارش به شکلی عجیب ناراحتیِ
درون اشرا نشان می دادند و این برای یلدایی که
شاهد شخصیت قویِ او بود اذیت کننده بود.
چشم ریز کرد و پرسید:
_ بله؟ چیزی شد امیرکیا؟
امیرکیا نمی توانست تحمل کند.
یعنی می خواست فراموشکند و بگذرد از چیزی که
روی عسلی کنار تخت بود اما مگر این احساس
لعنتی می گذاشت؟
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوشش
یلدا هم به این عمارت سرد و خلوت عادت نداشت
پساستقبال کرد و دنبالشقدم برداشت.
امیرکیا پله ها را پایین آمد و وارد اتاق مادر و پدرش
شد.
آهی کشید و قلبشلرزید.
در یک آن چهره ی زیبای مادرش مقابل چشم هایش
نقش بست و لبخندی کنج لبش نشست .
هرچقدر که قدم هایشرا جلو می کشید بوی خاصی
زیر بینی اش می پیچید و وجودشرا قلقلک می داد.
_ بوی خیلی قشنگیه، این بو برای چیه امیرکیا؟
با تعجب جلوتر قدم برداشت و کنار امیرکیا ایستاد
و نگاهشرا دور تا دور اتاق دوخت.
امیرکیا بیشتر از هرزمانی احساس تنهایی می کرد و
دلشنوازشدست های مادرشرا می خواست...
آهی کشید و سعی کرد دوباره چشم هایشاز فرط
فشار زیاد سرخ نشود. سپسپاسخ داد:
_ عطری که مامانم استفاده می کرد تقریبا بعد مرگ
مامانم بابا هر روز از این عطر داخل اتاقشاستفاده
می کرد که بوی مامان و داشته باشه. ولی خب مثل
اینکه مرحوم زیادی عاشق بود که هنوز بوشو بعد
از این همه مدت میشه حسکرد!
پوزخندی که کنج لب هایش نشست به هیچ وجه
دست خودش نبود اما انگار با این پوزخند ها قلبش
را التیام می بخشید.
سپسآرام تر ادامه داد:
_ به جز من همه رو دوست داشت.
نگاهشرا به امیرکیا دوخت و سعی کرد بحث را
عوضکند.
_ عکسای مادرت و میخوای برداری؟
در سکوت وسیله های مادرشرا برداشت و به نشانه
تایید تنها سری برایش تکان داد.
نوبت رسید به پدرش...
سخت بود اما دست دراز کرد و عکساو را هم در
دست گرفت.
قلبشدرد می کرد اما همه چیز سرجایشبود.
او همان امیرکیای سخت پوست بود و نباید در
چشم یلدا یک شبه فرو می ریخت.
با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
دست هایش با قدرت دور قاب عکس حلقه شده بود
و صورتش به سرخ ای می زد.
شاید باید کمی دوستانه تر رفتار می کرد
به جهنم که هنوز بین شان فرسنگ ها فاصله بود!
دستشرا روی بازوی امیرکیا گذاشت و به او اشاره
کرد.
_ برشدار، یه روزایی هم انگار باید کوچیک ترا از
اشتباه بزرگترا چشم پوشی کنن.
انگار که منتظر تایید از کسی بود.
و چه کسی بهتر از یلدا؟
برداشت و بدون حرف، اتاق را دوباره چک کرد.
عطر مادرشرا هم برداشت. می خواست درست
مثل پدرش همیشه کنارشداشته باشد!
_بریم یلدا، تموم شد... تموم چیزایی که من از این
خونه میخواستم و برداشتم.
یلدا سرتکان داد و همین که خواست برود صدای
امیرکیا در گوششپیچید.
_ یلدا!
چرخید و نگاه سوالی اشرا به او که نگاهش می کرد
دوخت.
چشم های خون بارش به شکلی عجیب ناراحتیِ
درون اشرا نشان می دادند و این برای یلدایی که
شاهد شخصیت قویِ او بود اذیت کننده بود.
چشم ریز کرد و پرسید:
_ بله؟ چیزی شد امیرکیا؟
امیرکیا نمی توانست تحمل کند.
یعنی می خواست فراموشکند و بگذرد از چیزی که
روی عسلی کنار تخت بود اما مگر این احساس
لعنتی می گذاشت؟
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوشش
چطور می توانست به ندای درون اشگوش نکند و
خاطرات خانواده اشرا برای غریبه ها بگذارد و برود؟
_ میخوام اون دفتری که برای بابا بود و بردارم،
شاید توی اون دفتر یه سری چیزا باشه، یه سری
حرفا نوشته باشه... میدونم با خودم لج کردم ولی
هرچی نباشه، هرکاری که کرده باشه بابای من بود!
کمی مکث کرد و نفسی گرفت .
سپسبا دلی پر ادامه داد:
_ بابا همیشه درمورد کارای روزمره ش می نوشت و
من نمیخوام با ندونستن بهش بدبین بشم ، باید همه
چی و بفهمم یلدا!
یلدا چند قدم میان شان را پر کرد و دفتر را برداشت.
سپسبدون آن که بازشکند، به سمت امیر کیا آمد
و آرام گفت:
_ میبریمش... دلت گرفته از پدری که توقع محبتش
و داشتی، ولی لازم نیست چشمت و روی دونسته و
ندونسته هات ببندی، تو قرار نیست از خاطرات هیچ
کدوم بگذاری!
عمیق و معنادار نگاهشکرد و با تکان دادن سر،
همراهشاز اتاق بیرون آمد.
همانجور که از ساختمان خارج می شد به امیرکیا
که با نایلون خیلی بزرگ و دست پر بیرون آمد و در
ماشین نشست خیره شد.
شاید جسماً خوب به نظر می رسید ولی روح اش
آزرده و نگران بود.
از عمارت که دور شدند با دیدن مقصد دیگری که
امیرکیا پیشگرفته بود ابرویی بالا انداخت و
پرسید:
_ جایی می ری؟ نمیریم خونه؟
امیر کیا حجتشرا با خودش تمام کرده بود. با
اینکه هنوز قلبشدرد می کرد، هنوز جواب سوالِ
خودشرا نگرفته بود ولی دیگر نمی خواست در این
نقشِامیرکیای شکسته بماند.
او قوی تر از این ها بود و خودشهم خوب این را
می دانست . خصوصا جلوی یلدا...
جلوی یلدایی که می دید چطور با هر حرفشبی پناه
تر می شود.
_ میریم رستوران یلدا... میریم یکم حالت عوض
بشه فکر نکن حواسم نیست بخاطر من از دیروز
هیچی نخوردی و همشغصه داری!
لبشرا گاز گرفت و نگاه دزدید. امیرکیا باهوشو
تیز بین بود اما توقع نداشت در این موقعیت این
حرف را بزند.
تا همین چند دقیقه پیشدر سخت ترین شرایط به
سر می برد و چطور می توانست در آن موقعیت به
فکر او باشد؟
وجودشکمی لرزید اما چیزی بروز نداد.
نه اینکه این کارها در شان و شخصیت امیرکیا
نباشند و او هیچوقت انجامش ندهد، نه...
اما این برای یلدایی که هیچوقت از او چنین
کارهایی ندیده بود شوکه کننده بود.
_ لازم نیست بخاطر من جایی بری لطفا برگرد خونه
که استراحت کنی.
هنوز بعد از اینکه دیشب کنارهم خوابیده بودند با
او احساسراحتی نمی کرد!
مگر این مسئله با یک شب حل می شد؟
امیرکیا بی توجه به او سرعتشرا بیشتر کرد.
_ میدونی باید یه داستانی نوشته بشه درمورد تو؟
❌ #توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍
برای شروع کلیک کنید 👍
اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇
@airdbcoins
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوشش
چطور می توانست به ندای درون اشگوش نکند و
خاطرات خانواده اشرا برای غریبه ها بگذارد و برود؟
_ میخوام اون دفتری که برای بابا بود و بردارم،
شاید توی اون دفتر یه سری چیزا باشه، یه سری
حرفا نوشته باشه... میدونم با خودم لج کردم ولی
هرچی نباشه، هرکاری که کرده باشه بابای من بود!
کمی مکث کرد و نفسی گرفت .
سپسبا دلی پر ادامه داد:
_ بابا همیشه درمورد کارای روزمره ش می نوشت و
من نمیخوام با ندونستن بهش بدبین بشم ، باید همه
چی و بفهمم یلدا!
یلدا چند قدم میان شان را پر کرد و دفتر را برداشت.
سپسبدون آن که بازشکند، به سمت امیر کیا آمد
و آرام گفت:
_ میبریمش... دلت گرفته از پدری که توقع محبتش
و داشتی، ولی لازم نیست چشمت و روی دونسته و
ندونسته هات ببندی، تو قرار نیست از خاطرات هیچ
کدوم بگذاری!
عمیق و معنادار نگاهشکرد و با تکان دادن سر،
همراهشاز اتاق بیرون آمد.
همانجور که از ساختمان خارج می شد به امیرکیا
که با نایلون خیلی بزرگ و دست پر بیرون آمد و در
ماشین نشست خیره شد.
شاید جسماً خوب به نظر می رسید ولی روح اش
آزرده و نگران بود.
از عمارت که دور شدند با دیدن مقصد دیگری که
امیرکیا پیشگرفته بود ابرویی بالا انداخت و
پرسید:
_ جایی می ری؟ نمیریم خونه؟
امیر کیا حجتشرا با خودش تمام کرده بود. با
اینکه هنوز قلبشدرد می کرد، هنوز جواب سوالِ
خودشرا نگرفته بود ولی دیگر نمی خواست در این
نقشِامیرکیای شکسته بماند.
او قوی تر از این ها بود و خودشهم خوب این را
می دانست . خصوصا جلوی یلدا...
جلوی یلدایی که می دید چطور با هر حرفشبی پناه
تر می شود.
_ میریم رستوران یلدا... میریم یکم حالت عوض
بشه فکر نکن حواسم نیست بخاطر من از دیروز
هیچی نخوردی و همشغصه داری!
لبشرا گاز گرفت و نگاه دزدید. امیرکیا باهوشو
تیز بین بود اما توقع نداشت در این موقعیت این
حرف را بزند.
تا همین چند دقیقه پیشدر سخت ترین شرایط به
سر می برد و چطور می توانست در آن موقعیت به
فکر او باشد؟
وجودشکمی لرزید اما چیزی بروز نداد.
نه اینکه این کارها در شان و شخصیت امیرکیا
نباشند و او هیچوقت انجامش ندهد، نه...
اما این برای یلدایی که هیچوقت از او چنین
کارهایی ندیده بود شوکه کننده بود.
_ لازم نیست بخاطر من جایی بری لطفا برگرد خونه
که استراحت کنی.
هنوز بعد از اینکه دیشب کنارهم خوابیده بودند با
او احساسراحتی نمی کرد!
مگر این مسئله با یک شب حل می شد؟
امیرکیا بی توجه به او سرعتشرا بیشتر کرد.
_ میدونی باید یه داستانی نوشته بشه درمورد تو؟
❌ #توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍
برای شروع کلیک کنید 👍
اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇
@airdbcoins