روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.52K photos
787 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهلودو

اجازه دادم گریه کند. تا آنجا که می توانست، چون راه دیگري براي تسکینش بلد نبودم. اگر از غصه ي از دست دادن دیاکو
این طور زاري می کرد لحظه اي تحملش نمی کردم، اما براي این دختر دیاکو فقط یک اهرم بود جهت تحمل فشارهاي
جسمی و روحی اش. درد این دختر فراتر از عشق بود.
شاداب:
آرام که شدم تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب داده ام. تمام زندگی ام را براي یک غریبه روي دایره ریخته و ته مانده
غرور و عزت نفسم را بر باد داده بودم. اما با وجود عذاب وجدان از اشتباهم، آن ته ته دلم آرام گرفته بود. انگار از حجم آن
اندوه بی پایان کاسته و به جایش بی تفاوتی کاشته بودند.
از گوشه چشم هاي متورمم نگاهش کردم. دست هایش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به دوردست می نگریست. از چهره
اش همچنان هیچ حسی خوانده نمی شد. انگار نه انگار که کسی این همه مدت درد و دل کرده و اشک ریخته، انگار نه انگار!
هر چند توقعی هم نداشتم. دانیار همین بود و اصلا چون همین بود، به خاطر همین دانیار بودنش، انقدر راحت حرف هایم را به
زبان آورده بودم. با هیچ کس به جز او نمی توانستم خودم باشم. بی هیچ نقابی، بی هیچ پوششی! با دانیار می شد عریان بود.
همان که هستی. نیازي نبود بازي کنی. نیازي نبود به خاطر سرخی صورتت به خودت سیلی بزنی و این خصلت کم نظیر، از
تمام آدم ها متمایزش می کرد.
سنگینی نگاهم باعث شد که سرش را بچرخاند. چند ثانیه به صورت خیسم نگاه کرد و دوباره رویش را برگرداند و گفت:
- از وقتی که فهمیدم کسی هست که به اندازه من و حتی بیشتر از من عذاب بکشه یه کم آروم تر شدم. همیشه فکر می کردم فقط منم که نمی تونم راحت بخوابم. فقط منم که کابوس می بینم. فقط منم که اون صداهاي وحشتناك رو می شنوم.
فقط منم که با اون اشباح ترسناك دست و پنجه نرم می کنم. واسه همینم خیلی عصبانی بودم. شاکی بودم. گله داشتم، اما وقتی داییم واسم تعریف کرد، وقتی از حالتاش واسم گفت، وقتی دیدم اونم مثل منه، وقتی گفت درك می کنه چی می کشم،
درك می کنه که چرا انقدر سیگار می کشم، درك می کنه که چرا شبیه هیچ آدمی نیستم؛ حالم بهتر شد. تا قبل از اون حال
کارگري رو داشتم که کل وسایل یه خونه رو روي دوشش گذاشتن و مجبورش کردن که یه ساختمون پنجاه طبقه رو بالا بره،
اما الان احساس می کنم نصف اون بار روي شونه هاي داییمه. هنوز سخته، هنوز طاقت فرساست، اما نسبت به قبل بهتره،
فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قابل تحمل تره! الانم من به تو می گم که درکت می کنم. لرزیدن تو سرما رو، دویدن دنبال نفتی رو، پلاستیک کشیدن روي
جوراب رو، نبودن خیلی چیزا سر سفره رو، حسرت یه دست کفش و لباس نو رو. همه ي اینا رو منم تجربه کردم. باز تو
خوشبخت تري. حداقل یه مادر خوب داري. پدرت هرچند معتاد، اما بازم هست. من اونا رو هم نداشتم. من بودم و دیاکو و
سیاهی. سال هاي سال هیچ رنگی رو از همدیگه تشخیص نمی دادم. همه چی واسم سیاه بود. دیاکو فکر می کرد چشمام
مشکل داره. با همون نداري هر جوري بود می بردم دکتر، اما مشکل من چشم نبود. اون قسمتی از مغز که باید رنگ ها رو
تفکیک کنه و به چشم پیغام بده، سیاه شده بود و همه چیز رو سیاه مخابره می کرد. وقتی می خوابیدم احساس می کردم یه سري شبح دارن بهم نزدیک میشن و می خوان منو بکشن. واسه همین همیشه تنها می خوابم، چون یه صداي پا، یه گرمی
نفس یا حتی بال زدن یه مگس خواب آشفته م رو آشفته تر می کنه.(پارت رمان زیرو از دست ندید عالیه)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوچهلودو

شهرام :
-غزی آخرم شدی زن داداش خودما البته شرمنده که خواستگاری نبودم .
بهش لبخند زدم همیشه شیطون بود .
-سلام خوش اومدی عیبی نداره دایی گفت کار داشتی .
از ذهنم گذشت امشب عاطفه بیاد به جون شهرام بیفته چقدر بخندیم .
-به چی فکر میکنی که نمیای بشینی ؟
به چشماش نگاه کردم لبخندم پر رنگ تر شد :
-به این که عاطفه میاد و با شهرام کل کل کنه من بخندم .
لبخند اونم پر رنگ شد و سرش رو تکون داد . کنار بهرام نشستم ولی با فاصله . مامان چایی رو
آورد و تارف کرد .
به ساعتم نگاه کردم تا نیم ساعت دیگه عاطفه و سعیده میومدن .دوست داشتم نظر عطفه رو
راجب خانواده ی بهرام
بدونم ...
دایی :
-خوب غزاله خانوم چه خبر ؟ شنیدم دوستات دارن میان .
سرم رو تکون دادم و لبخند زدم :
-بله میان که سفره عقد رو بچینیم .
زن دایی لبخند زد :
-تعریف اتاقتون رو از مریم شنیدم دوست دارم ببینمش نشونمون میدی ؟
سرم رو تکون دادم و در اتاق رو باز کردم ، همه لبخند میزدن کسی از جدا بودن تخت ها ناراحت
که هیچ خوششونم
اومده بود ...
بهرام :
-سلیقه ی عاطفه خانومه که الان میاد .
زن دایی :
-خوش سلیقست دیگه ببینم با سفره چه میکنه .
لبخندم رو نمیتونستم پنهون کنم خیالم راحت شد از بابت همه چی . صدای زنگ که اومد به سمت
در دوییدم .
**********
عاطفه :
-زنگ بزن .
سعیده :
-به من چه تو زنگ بزن .
اووووف زنگ در رو زدم که به ثانیه نکشیده در باز شد . رفتیم تو که جمعیتی رو دیدیم میدونستم
خانواده ی بهرامن
تا حالا ندیده بودمشون و یه ذره خجالت نه ولی معذب بودم اونم فقط حسش بود که میدونستم
میپره .
غزاله ما رو به همه معرفی کرد . با سعیده نشستیم و غزاله رفت چایی بیاره چه خود شیرین ...
زهرا خانوم :
-غزاله جون فقط از شیطنت شما گفته بهتون نمیاد انقدر ساکت باشین .
ای تو روحت غزاله همه جا لومون میدی ، لبخند زدم :
-غزاله انقدر از من تعریف میکنه من خجالت میکشم .
تقریبا همه تیکه ی حرفم رو گرفتن و خندیدن .
-سلام .
به سمت صدا برگشتم ، دهنم که باز مونده بود رو بستم چه شباهتییییی .
-من شهرام برادر دوقلوی بهرام هستم .
ابروی بالا رفتم پایین نمیومد :
-سلام خوشبختم .
بیچاره بچه ها میگفتن من خیلی شبیه فاطمما حالا حسشون رو درک میکردم .
-شما ؟
یادم اومد خودم رو معرفی نکردم .
-عاطفه هستم دوست غزاله .
سرش رو تکون داد :
-منم خوشبختم .
به غزاله نگاه کردم :
-خوب از کی شروع کنیم ؟
-از همین الان .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهلودو

دي جي اهنگ اروم و رمانتيكي گزاشت نور باغ كم كم،كم شد
و چراغاي زير سن و نور گردونا روشن شد...
دامون يك دستشو دور كمرم حلقه كرد دست ديگمو كف
دستش گزاشتم و با ريتم گرفتن اهنگ شروع به حركت كردن
و هدايت من و خودش كرد..
بعد از چند دقيقه از استرسم كمتر شد و تونستم تو دور زدنا
و چرخيدنا با د امون همراهي كنم اخراي اهنگ بود كه روي
دست دامون به عقب رفتم و اهنگ تموم شد..
سر دامون دقيقا توي يك سانتي صورتم متوقف شد و با روشن
شدن چراغا لباش خيلي نرم و كوتاه روي لبام قرار گرفت!!
صداي هوو و جيغ دست بلند شد از خجالت گر گرفتم از روي
دستش بلند شدم و كنارش ايستادم همه دختر پسرا شروع به
دست زدن كردن و يك صدا شروع به دوباره دوباره گفتن
كردن.
واقعا براي يك دور ديگه رقص ظرفيت نداشتم همين جوري
با اين همه خجالت و اين كفشاي پاشنه بلند داشتم پس
ميفتادم!...
نگاهي ملتمس به دامون كردم تا شايد بي خيال بشه ولي
شيطون ابرويي به نشانه ي نه بالا داد و رو به دي جي كرد و
درخواست يه اهنگ شاد داد !
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمامو تو كاسه چرخوندم از حرصم ناخوناي بلندمو كف
دستش فرو كردم كه اخ ريزي گفت...
زير چشمي بهم نگاه كرد لبخند ژكوندي زدم و با لبخند بهش
خيره شدم ..
با شروع شدن اهنگ شروع به رقصيدن كرديم و كم كم بقيه
زوجا هم بهمون ملهق شدن.
نفس اسوده ايي كشيدم با شلوغ شدن سن توجه روي ما كمتر
شده بود و ميتونستم بي استرس برقصم...
توي اخرين دوري كه زدم چشمم به عسل افتاد كه روي صنلي
نزديك سن نشسته بود و داشت با نفرت بهمون نگاه ميكر د!!
از نگاه كينه توزانه ايي بهمون داشت لحظه ايي دلم لرزيد با
كشيده شدن دستم توسط دامون چشم ازش گرفتم كه گفت:
_هراست كجاس؟!
گيج گفتم:
_هيجا..
_من خسته شدم بريم بشينيم؟!
با خوشحالي استقبال كردم و به سمت صندليامون رفتيم ولي
همچنان وسط شلوغ بود هنوز نشسته بوديم كه با صداي عسل
متوقف شديم و..
_بهتون تبريك ميگم..

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلودو

امیرکیا جدی تر نگاهشکرد که جابر از کیفش
پرونده ای بیرون کشید و جلویشگذاشت.
_ این برای خوندن کلیت ماجراست آوردم داشته
باشی شاید به دردت خورد.
پرونده را در دستشگرفت ولی چیزی روی قلبش
سنگینی می کرد.
_ ممنون.
یلدا در فکر رفت و با دیدن بهم ریختگی امیرکیا دل
را به دریا زد و دست اشرا روی شانه او گذاشت.
_ تو نباید خودت و سرزنشکنی امیرکیا، خودت،
من، همه می دونن تو هیچوقت برای خانواده ت کم
نذاشتی.
امیرکیا دستی به موهایشکشید و عصبی چشم
بست.
فکر و خیال و نگرانی به جنگ بزرگی در وجودش
برخاسته بودند و قصد تمام کردن این خونریزی را
نداشتند.
عصبی بود، حق هم داشت!
_ یلدا من خودم و سرزنشنمیکنم یه حس
مزخرفی توی وجودمه همین، یه حسی که انگار
ذره ای برای بابام اهمیت نداشتم.
نیشخندی زد و به کاناپه تکیه کرد. حرف های وکیل
همانطور در ذهنش چرخ می خورد.
"بابات خودشاینطور صلاح دونست"
پدرش صلاح دیده بود او را از فرزندی رد کند؟
_ میخوای بریم بیرون، با این وضعیت منم اصلا
حس خوبی ندارم تو همش تو خودتی و من هیچ
کاری از دستم برنمیاد.
امیرکیا نگاهی به ساعت انداخت. اگر می ماند که
دیوانه می شد، باید می رفت، باید بادی به کله اش
می خورد و شاید این بار کمی آرام می گرفت.
سرشرا تکان داد.
_ بریم، حق باتوئه بریم که باید باد بخوره بهم و
آروم بشم، میخوام ببرمت یه جایی که خاطره های
قدیمی اونجا زنده ان.
یلدا کنجکاو سرشرا کمی خم کرد و با اشتیاق
ناخن هایشرا در پوست دستشفرو کرد.
_ کجا؟
امیرکیا دست های ظریف و گرم یلدا را در دست های
بزرگشگرفت و لمسکرد.
یادش نمی رفت که یلدا چطور با صبوری، هوایشرا
داشت، کنارش بود.
_ یه جایی، میشه آماده بشی زود؟
با تکان داد سرشاز جایشبلند شد.
_ زود حاضر میشم تو نمیخوای چیزی بپوشی؟
دست هایشرا درهم گره زد و چشم هایشرا با
اطمینان خاطر بست.
_ نه، تو حاضر شو.
یلدا قدم هایشرا طرف اتاق کشید و امیرکیا
دستشرا میان موهایشبرد و موهایشرا بهم
ریخت.
عجیب یاد گذشته افتاده بود و حتی نمی فهمید این
شخم زدنِ گذشته جز خراب کردن حالش چه
منفعتی داشت که از سرش بیرون نمی رفت؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl