🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسیوشش
به صورتش نگاه کردم. مشتم باز شد. انقباض عضلاتم از بین رفت.
- وقتی جنگ تموم شد، هیچ کدوم از ماها که زنده موندیم یه آدم طبیعی نبودیم. خیلی چیزا واسمون عوض شده بود، رنگ
باخته بود. به ایدئولوژي قبل از جنگمون می خندیدم، چون تازه فهمیده بودیم زندگی و مرگ یعنی چی. وقتی مرگ جبروتش
رو واست از دست بده دیگه به همه چی می خندي. بی تفاوت میشی. دیگه چیزي وجود نداره که ازش بترسی. بی پروا میشی.
واسه ماها هم همین بود. تغییر کردیم. عوض شدیم. پوست انداختیم. تنها دلخوشی که برامون باقی مونده بود استقلال و
آزادي ایران بود. این که غریبه تو خاکمون نمی دیدیم. این که پرچم سه رنگمون هنوز اون بالا بالاها خودنمایی می کرد. این
که زبان رسمی و رایج مملکتمون فارسی بود و کسی بهش اهانت نمی کرد. همینا تمام اون خونریزي ها، اون از دست دادن ها
رو توجیه می کرد. می گفتیم به قیمت از دست رفتن ناموس من و تو، ناموس میلیون ها زن ایرانی دیگه حفظ شده. به قیمت
مردن بچه هاي فامیل من و تو، بچه هاي دیگه در آزادي و امنیت بزرگ میشن و تحصیل می کنن. به قیمت از هم پاشیدن
خانواده من و تو، هزاران خانواده ایرانی دیگه استوار و برقرار می مونن. این بود آرمان من، آرمان ما، آرمان اونایی که شهید
شدن. اونایی که اسیر شدن، اونایی که جانباز شدن! درسته بعدها از اسممون، از حرکتمون، سوء استفاده ها شد و کشوري که
وحشیانه و به عمد جووناي ما رو از دم تیغ گذرونده بود دوست و برادرمون شد. اون قدر که دیگه جاي امثال وطن پرستایی با
تفکرات متعصبانه ما نبود. اون قدر که یکی مثل من طاقت نیاورد و تحمل نکرد و خاکی که واسش همه چیزش رو داده بود
ترك کرد و رفت. اونایی هم که موندن سوختند و ساختند و دم نزدند یا از همه چیز کناره گرفتند و گوشه گیر شدند یا سکوت کردند و با افسوس به اهدافی که یکی یکی فنا می شد و از دست می رفت و چشم دوختند. متاسفانه فراموش شدیم. بد هم فراموش شدیم. به اندازه موهاي سرمون توهین شنیدیم. بی انصافی دیدیم. همه چیز اشتباه برداشت شد. همه چیز اشتباه دیده شد و این خیلی بیشتر از اون روزهاي جنگ دنیا رو به کاممون تلخ کرد. سخت کرد. زهر کرد. نسل جوون به ما بدبینه.
❌ پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قبولمون نداره. کنارمون زده. حقم دارن. اینا بچه بودن یا شاید اون موقع اصلا نبودن. نه چیز زیادي می دونن نه واقعیت رو
اون طوري که هست بهشون نشون دادن. توقعی ندارم. فقط آرزوم اینه که اي کاش می دونستن واسه این امنیت و استقلالی
که دارن، واسه این آرامش و عزتی که دارن، چه خون هایی ریخته شده. چه گل هایی پرپر شده. چه دل هایی داغدیده شده.
آرزوم اینه که قدر این آب و خاك رو بیشتر می دونستن و انقدر راحت به دیگران پیشکشش نمی کردن.
نفسش تنگ بود. خس خس سینه اش را می شنیدم.
- اما با همه این ها اگه بازم جنگ بشه، اگه بازم قرار باشه جسد عریان و بی سر خواهرم رو ببینم، اگه بازم مجبور شم مرگ
دونه به دونه اعضاي خانوادم رو تحمل کنم، تحمل می کنم. باز هم همه رو می پذیرم. همه رو به قیمت یک مشت خاك
ایران فدا می کنم و تا وقتی جون داشته باشم، تا آخرین قطره خونم پاي هر غریبه اي رو که به کشورم تجاوز کنه از بیخ قطع
می کنم، چون وطن واسه هر آدمی هویتشه و هیچ باغیرتی از هویتش نمی گذره.
دستش را بالا آورد و روي شانه ام گذاشت. چرخید و در صورتم نگاه کرد. چقدر چشمانش نافذ و گیرا بودند.
- اینا رو اولین باره که به زبون میارم. مطمئنم هیچ رزمنده اي از بازگو کردن این چیزا لذت نمی بره. اکثرمون سکوت کردیم،
چون فهمیدیم که صدامون به جایی نمی رسه، اما اگه اینا رو به تو گفتم واسه اینه که تو هم از خودمونی. یه قربانی جنگ! اما
باور کن نه اولیشی، نه آخریش! مثل تو فراوونه. هم تو این کشور هم تو کشوراي دیگه. فکر نکن تنهایی، نیستی. منم مثل
توام. حالتو می فهمم. درکت می کنم. با سیگار کشیدن هیچی درست نمی شه، اما بهت نمی گم نکش، چون درکت می کنم.
محو نگاهش شده بودم. نگاهی قاطع و مطمئن و زنده از کسی که ایمان داشتم درکم می کند. کسی که نگفت فراموش کن.
زندگی کن. بگذر. کسی که حق داد به نابودي ام. کسی که درك کرد احساس ویران شده ام را. شعار نداد. نگفت زندگی هنوز
جریان دارد. نگفت بی خیال مرده ها شو و با زنده ها زندگی کن. نگفت گذشته ها گذشته، آینده را دریاب. کسی که زندگی را
مثل من دید، از نگاه من دید. کسی که می فهمید کابوس یعنی چه، نخوابیدن یعنی چه، سیگار کشیدن براي چه. کسی که
نصیحت نکرد. از زیبایی هاي زندگی نگفت. از یک درد مشترك گفت. از همدرد بودن گفت. نگفت به ریه ات رحم کن. نگفت
به خاطر بازمانده ها تلاش کن. نگفت زندگی کن. درك کرد. زنده نبودنم، مردنم را درك کرد. فهمید، چون مثل من بود، از
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسیوشش
به صورتش نگاه کردم. مشتم باز شد. انقباض عضلاتم از بین رفت.
- وقتی جنگ تموم شد، هیچ کدوم از ماها که زنده موندیم یه آدم طبیعی نبودیم. خیلی چیزا واسمون عوض شده بود، رنگ
باخته بود. به ایدئولوژي قبل از جنگمون می خندیدم، چون تازه فهمیده بودیم زندگی و مرگ یعنی چی. وقتی مرگ جبروتش
رو واست از دست بده دیگه به همه چی می خندي. بی تفاوت میشی. دیگه چیزي وجود نداره که ازش بترسی. بی پروا میشی.
واسه ماها هم همین بود. تغییر کردیم. عوض شدیم. پوست انداختیم. تنها دلخوشی که برامون باقی مونده بود استقلال و
آزادي ایران بود. این که غریبه تو خاکمون نمی دیدیم. این که پرچم سه رنگمون هنوز اون بالا بالاها خودنمایی می کرد. این
که زبان رسمی و رایج مملکتمون فارسی بود و کسی بهش اهانت نمی کرد. همینا تمام اون خونریزي ها، اون از دست دادن ها
رو توجیه می کرد. می گفتیم به قیمت از دست رفتن ناموس من و تو، ناموس میلیون ها زن ایرانی دیگه حفظ شده. به قیمت
مردن بچه هاي فامیل من و تو، بچه هاي دیگه در آزادي و امنیت بزرگ میشن و تحصیل می کنن. به قیمت از هم پاشیدن
خانواده من و تو، هزاران خانواده ایرانی دیگه استوار و برقرار می مونن. این بود آرمان من، آرمان ما، آرمان اونایی که شهید
شدن. اونایی که اسیر شدن، اونایی که جانباز شدن! درسته بعدها از اسممون، از حرکتمون، سوء استفاده ها شد و کشوري که
وحشیانه و به عمد جووناي ما رو از دم تیغ گذرونده بود دوست و برادرمون شد. اون قدر که دیگه جاي امثال وطن پرستایی با
تفکرات متعصبانه ما نبود. اون قدر که یکی مثل من طاقت نیاورد و تحمل نکرد و خاکی که واسش همه چیزش رو داده بود
ترك کرد و رفت. اونایی هم که موندن سوختند و ساختند و دم نزدند یا از همه چیز کناره گرفتند و گوشه گیر شدند یا سکوت کردند و با افسوس به اهدافی که یکی یکی فنا می شد و از دست می رفت و چشم دوختند. متاسفانه فراموش شدیم. بد هم فراموش شدیم. به اندازه موهاي سرمون توهین شنیدیم. بی انصافی دیدیم. همه چیز اشتباه برداشت شد. همه چیز اشتباه دیده شد و این خیلی بیشتر از اون روزهاي جنگ دنیا رو به کاممون تلخ کرد. سخت کرد. زهر کرد. نسل جوون به ما بدبینه.
❌ پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قبولمون نداره. کنارمون زده. حقم دارن. اینا بچه بودن یا شاید اون موقع اصلا نبودن. نه چیز زیادي می دونن نه واقعیت رو
اون طوري که هست بهشون نشون دادن. توقعی ندارم. فقط آرزوم اینه که اي کاش می دونستن واسه این امنیت و استقلالی
که دارن، واسه این آرامش و عزتی که دارن، چه خون هایی ریخته شده. چه گل هایی پرپر شده. چه دل هایی داغدیده شده.
آرزوم اینه که قدر این آب و خاك رو بیشتر می دونستن و انقدر راحت به دیگران پیشکشش نمی کردن.
نفسش تنگ بود. خس خس سینه اش را می شنیدم.
- اما با همه این ها اگه بازم جنگ بشه، اگه بازم قرار باشه جسد عریان و بی سر خواهرم رو ببینم، اگه بازم مجبور شم مرگ
دونه به دونه اعضاي خانوادم رو تحمل کنم، تحمل می کنم. باز هم همه رو می پذیرم. همه رو به قیمت یک مشت خاك
ایران فدا می کنم و تا وقتی جون داشته باشم، تا آخرین قطره خونم پاي هر غریبه اي رو که به کشورم تجاوز کنه از بیخ قطع
می کنم، چون وطن واسه هر آدمی هویتشه و هیچ باغیرتی از هویتش نمی گذره.
دستش را بالا آورد و روي شانه ام گذاشت. چرخید و در صورتم نگاه کرد. چقدر چشمانش نافذ و گیرا بودند.
- اینا رو اولین باره که به زبون میارم. مطمئنم هیچ رزمنده اي از بازگو کردن این چیزا لذت نمی بره. اکثرمون سکوت کردیم،
چون فهمیدیم که صدامون به جایی نمی رسه، اما اگه اینا رو به تو گفتم واسه اینه که تو هم از خودمونی. یه قربانی جنگ! اما
باور کن نه اولیشی، نه آخریش! مثل تو فراوونه. هم تو این کشور هم تو کشوراي دیگه. فکر نکن تنهایی، نیستی. منم مثل
توام. حالتو می فهمم. درکت می کنم. با سیگار کشیدن هیچی درست نمی شه، اما بهت نمی گم نکش، چون درکت می کنم.
محو نگاهش شده بودم. نگاهی قاطع و مطمئن و زنده از کسی که ایمان داشتم درکم می کند. کسی که نگفت فراموش کن.
زندگی کن. بگذر. کسی که حق داد به نابودي ام. کسی که درك کرد احساس ویران شده ام را. شعار نداد. نگفت زندگی هنوز
جریان دارد. نگفت بی خیال مرده ها شو و با زنده ها زندگی کن. نگفت گذشته ها گذشته، آینده را دریاب. کسی که زندگی را
مثل من دید، از نگاه من دید. کسی که می فهمید کابوس یعنی چه، نخوابیدن یعنی چه، سیگار کشیدن براي چه. کسی که
نصیحت نکرد. از زیبایی هاي زندگی نگفت. از یک درد مشترك گفت. از همدرد بودن گفت. نگفت به ریه ات رحم کن. نگفت
به خاطر بازمانده ها تلاش کن. نگفت زندگی کن. درك کرد. زنده نبودنم، مردنم را درك کرد. فهمید، چون مثل من بود، از
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیوشش
به هم نگاه کردیم و خندیدیم .
-چی میگفت حالا ؟
-اقا نگران شدن جواب ندادیم .
-باید بهش بگم ظهر اصلا زنگ نزنه .
-آره حتما بگو ، حالام پاشو بریم بیرون مامانت اومده زشته .
از جاش پاشد ، چشمم به موهای گوریدش افتاد چند روزی بود که موهاش رو نبافته بودم دستی
به موهاش کشیدم:
-باید به بهرام یاد بدم مو ببافه .
-تا تو هستی بهرام چرا ؟
-برا وقتی که رفتین خونتون .
-اولا که حالا تا اون موقع بعدشم دو روز یه بار میای برام میبافی .
حساسیتش رو میفهمیدم .
*
-ها ؟
-بیشوعور این چه طرز جواب دادنه ؟
-بنال بابا .
-عاطی این بچمون خیلی شوت میزنه ها .
-یعنی چی ؟ زود بگو میخوام بخوابم خستم .
-خسته نباشی ای یارو مشکوک میزنه جدی جدی داره سرم هوو میاره .
-خوب با حسابی که من کردم کم کم دختر رو رو میکنه برات طناز خانوم .
-دهنش سرویس عاطی .
-حالا دیگه هر چی کاری نداری بمیری ؟
-نه گمشو فقط آخر هفته تولد امیرعلیه .
-باشه خوب شد گفتی خدافظ .
میدونم که خیلی با تربیتیم . دلم خواب میخواست صبح کی حال داره بره دانشگاه ؟ وسط افکارم
نفهمیدم کی خوابم برد.
فاطمه جعبه رو از کیفش بیرون آورد یه جعبه ی کوچیک آبی که میشد حدس زد توش انگشتره .
در جعبه رو باز کرد
انگشتر مردونه ای که روش خیلی ریز فاطمه نوشته شده بود .
فاطمه :
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-اینو بده به امیرعلی بگو از طرف منه .
-خوب چرا خودت نمیدی ؟ باز شروع کردی فاطی ...
نذاشت حرفم تموم شه :
-من نیستم عاطفه ولی تو باید باشی ، برای داداش فاطمه باش اینو بده بهش .
به صورت فاطمه نگاه کردم مثل آیینه بود برام .صدای ترمز ماشین و فاطمه ای که خونی جلوم بود
با دستای سرد ...
نفسم تند بود ، پتو رو کنار زدم خیلی گرم بود جهنم ... فاطمه ، این دیگه چه خوابی بود ؟ فاطمه
چی میخوای ازم ؟
چرا همش تو خوابمه ؟ را انقدر شبیه هم بودیم چرا ...
**
بعد از کلاس روی زمین نشستیم کلا رو نیمکت نشستن برامون سخت بود .
سعیده :
-عروس چه غلطی کردی برای دو هفته دیگه به فنا بری ؟
غزاله :
-امروز تازه میخوام برم خرید بقیش هم که با باباست من زیاد در جریان نیستم .
سعیده :
-برو تو جوب در جریان باشی عزیزم .
غزاله :
-من یه چیزی بگم ؟
منو سعیده :
-نه .
غزاله :
-ممنون ولی من دسشویی دارم نااااااااااااااجور .
سعیده :
-منم همین طور .
-منم همین طور .
سعیده :
-پاشید بریم دسشویی خوب .
منو غزاله :
-حال نداریم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیوشش
به هم نگاه کردیم و خندیدیم .
-چی میگفت حالا ؟
-اقا نگران شدن جواب ندادیم .
-باید بهش بگم ظهر اصلا زنگ نزنه .
-آره حتما بگو ، حالام پاشو بریم بیرون مامانت اومده زشته .
از جاش پاشد ، چشمم به موهای گوریدش افتاد چند روزی بود که موهاش رو نبافته بودم دستی
به موهاش کشیدم:
-باید به بهرام یاد بدم مو ببافه .
-تا تو هستی بهرام چرا ؟
-برا وقتی که رفتین خونتون .
-اولا که حالا تا اون موقع بعدشم دو روز یه بار میای برام میبافی .
حساسیتش رو میفهمیدم .
*
-ها ؟
-بیشوعور این چه طرز جواب دادنه ؟
-بنال بابا .
-عاطی این بچمون خیلی شوت میزنه ها .
-یعنی چی ؟ زود بگو میخوام بخوابم خستم .
-خسته نباشی ای یارو مشکوک میزنه جدی جدی داره سرم هوو میاره .
-خوب با حسابی که من کردم کم کم دختر رو رو میکنه برات طناز خانوم .
-دهنش سرویس عاطی .
-حالا دیگه هر چی کاری نداری بمیری ؟
-نه گمشو فقط آخر هفته تولد امیرعلیه .
-باشه خوب شد گفتی خدافظ .
میدونم که خیلی با تربیتیم . دلم خواب میخواست صبح کی حال داره بره دانشگاه ؟ وسط افکارم
نفهمیدم کی خوابم برد.
فاطمه جعبه رو از کیفش بیرون آورد یه جعبه ی کوچیک آبی که میشد حدس زد توش انگشتره .
در جعبه رو باز کرد
انگشتر مردونه ای که روش خیلی ریز فاطمه نوشته شده بود .
فاطمه :
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-اینو بده به امیرعلی بگو از طرف منه .
-خوب چرا خودت نمیدی ؟ باز شروع کردی فاطی ...
نذاشت حرفم تموم شه :
-من نیستم عاطفه ولی تو باید باشی ، برای داداش فاطمه باش اینو بده بهش .
به صورت فاطمه نگاه کردم مثل آیینه بود برام .صدای ترمز ماشین و فاطمه ای که خونی جلوم بود
با دستای سرد ...
نفسم تند بود ، پتو رو کنار زدم خیلی گرم بود جهنم ... فاطمه ، این دیگه چه خوابی بود ؟ فاطمه
چی میخوای ازم ؟
چرا همش تو خوابمه ؟ را انقدر شبیه هم بودیم چرا ...
**
بعد از کلاس روی زمین نشستیم کلا رو نیمکت نشستن برامون سخت بود .
سعیده :
-عروس چه غلطی کردی برای دو هفته دیگه به فنا بری ؟
غزاله :
-امروز تازه میخوام برم خرید بقیش هم که با باباست من زیاد در جریان نیستم .
سعیده :
-برو تو جوب در جریان باشی عزیزم .
غزاله :
-من یه چیزی بگم ؟
منو سعیده :
-نه .
غزاله :
-ممنون ولی من دسشویی دارم نااااااااااااااجور .
سعیده :
-منم همین طور .
-منم همین طور .
سعیده :
-پاشید بریم دسشویی خوب .
منو غزاله :
-حال نداریم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیوشش
جلوی در بودم و میخواست بیاد تو کنار رفتم و نگاهش کردم لبخند میزد و میدونستم مصنوعیه ،
داغون بود ...
با همون فاصله کنار غزاله نشست .باید فکر میکردم فکر ... به نظرم خودشون بهتر میتونستن کنار
بیان نیازی به من
نبود ... فکرم رو عملی کردم ... خیلی سریع دست غزاله رو کشیدم و کنار بهرام نشوندمش
لرزشش رو فهمیدم و مهم
نبود . کشیدمش سمت بهرام و در گوشش گفتم :
-من میرم بیرون تو داری زن این آدم میشی غزاله تو میتونی بخاطر خودش کوتاه بیا وقتی
برگشتم دوست دارم تونسته
باشی فهمیدی ؟
از محکم بودن صدام خودم هم تعجب کردم چه برسه به اون . در گوشم گفت :
-نا محرمه هنوز .
میدونستم بهونه میگیره .
-مهم نیست تا آخر هفته محرم میشه فعلا این موضوع خیلی مهم تره دوست داری گند بخوره به
مراسمت جلو همه
آبروت بره؟ بهونه نیار کاری که بهت گفتم رو میکنی .
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم و در رو با صدا بستم . نفسم رو با صدا بیرون دادم .
-چی شد ؟
صدای مهرادی بود .
-خودشون باید با هم کنار بیان من نمیتونستم کاری کنم درست میشه .
لبخند مهرادی رضایت داشت . سرش رو تکون داد و رفت تو یه اتاق دیگه .هوا خفه بود از مطب
بیرون رفتم تا
قدم بزنم باید بهشون وقت میدادیم ....
****
غزاله :
عاطفه که از اتاق بیرون رفت دلم آشوب شد ،شونم به بازوش چسبیده بود و نفسم رو کم میکرد
،سام میخواست دستم
رو بگیره که دستم رو کنار کشیدم .
-فقط چند ثانیست .
نه این سام نیست سام نیست .سرم تیر کشید ، این بهرامه سام نیست غزاله .
-چشماتو باز کن .
صداش محکم بود ، چشمام رو باز کردم و باز سیاه چاله ها نفس رو بردن .سیاه چاله های غمگین
و سرخ شده ...
نتونستم چشم ازشون بردارم ، سخته که بخوای بوسه بزنی به سیاه چاله ها و نتونی سخته ...
دستم رو گرفت و دلم ریز، دستم رو گرفت و بی جون شدن پاهام رو فهمیدم نفسم که کند شد و
اشک هایی که نمیدونم
با چه سرعتی تو چشمام اومد ... یه نیرویی از دستاش یه راست به سمت قلبم میرفت ، دستاش
گرم بود و میخواستم
تا ابد دستم تو دستش باشه ولی نمیتونستم نیرویی که مغزم رو سوراخ میکرد نادیده بگیرم ...
لعنتی ...
چهره اش بین بهرام و سام تغیر میکرد لحظه ای سیاه چاله ها بودن و لحظه ی بعد چشمای
مهربونی که ازشون متنفر
بودم ... نفسم بالا نیومد ، بگو که سام نیستی لعنتی ...
-نفس بکش نترس غزاله من اونا نیستم که اینجوری میکنی بهرامم نگام کن .
صداش مهربون نبود . بهرام بود ، بهرام بود ... گفتن فقط چند ثانیه پس چرا دستام رو ول نمیکرد
.
-گفتم نفس بکش و نگام کن .
من حتی داد زدنش رو دوست داشتم فقط مهربون نباشه ... نفس گرفتم و نگاهش کردم. سرم
گیج میرفت انگار بین
زمین و هوا گیر کردم خدایا این چه برزخیه ؟ دیگه سیاه چاله ها مهربون نبودن ، سیاه چاله های
خودم بودن همونا
که ازشون میترسیدم گاهی ... درد سرم آروم تر شده بود ولی دستم زق زق میکرد و لرزش پاهام
بود ...
میخواستم داد بزنم ول کن دستمو دل کن دارم میمیرم و صدام در نیومد . سیاه چاله ها از قبل
سرخ تر شدن .
-ازم نترس غزاله خواهش میکنم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیوشش
جلوی در بودم و میخواست بیاد تو کنار رفتم و نگاهش کردم لبخند میزد و میدونستم مصنوعیه ،
داغون بود ...
با همون فاصله کنار غزاله نشست .باید فکر میکردم فکر ... به نظرم خودشون بهتر میتونستن کنار
بیان نیازی به من
نبود ... فکرم رو عملی کردم ... خیلی سریع دست غزاله رو کشیدم و کنار بهرام نشوندمش
لرزشش رو فهمیدم و مهم
نبود . کشیدمش سمت بهرام و در گوشش گفتم :
-من میرم بیرون تو داری زن این آدم میشی غزاله تو میتونی بخاطر خودش کوتاه بیا وقتی
برگشتم دوست دارم تونسته
باشی فهمیدی ؟
از محکم بودن صدام خودم هم تعجب کردم چه برسه به اون . در گوشم گفت :
-نا محرمه هنوز .
میدونستم بهونه میگیره .
-مهم نیست تا آخر هفته محرم میشه فعلا این موضوع خیلی مهم تره دوست داری گند بخوره به
مراسمت جلو همه
آبروت بره؟ بهونه نیار کاری که بهت گفتم رو میکنی .
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم و در رو با صدا بستم . نفسم رو با صدا بیرون دادم .
-چی شد ؟
صدای مهرادی بود .
-خودشون باید با هم کنار بیان من نمیتونستم کاری کنم درست میشه .
لبخند مهرادی رضایت داشت . سرش رو تکون داد و رفت تو یه اتاق دیگه .هوا خفه بود از مطب
بیرون رفتم تا
قدم بزنم باید بهشون وقت میدادیم ....
****
غزاله :
عاطفه که از اتاق بیرون رفت دلم آشوب شد ،شونم به بازوش چسبیده بود و نفسم رو کم میکرد
،سام میخواست دستم
رو بگیره که دستم رو کنار کشیدم .
-فقط چند ثانیست .
نه این سام نیست سام نیست .سرم تیر کشید ، این بهرامه سام نیست غزاله .
-چشماتو باز کن .
صداش محکم بود ، چشمام رو باز کردم و باز سیاه چاله ها نفس رو بردن .سیاه چاله های غمگین
و سرخ شده ...
نتونستم چشم ازشون بردارم ، سخته که بخوای بوسه بزنی به سیاه چاله ها و نتونی سخته ...
دستم رو گرفت و دلم ریز، دستم رو گرفت و بی جون شدن پاهام رو فهمیدم نفسم که کند شد و
اشک هایی که نمیدونم
با چه سرعتی تو چشمام اومد ... یه نیرویی از دستاش یه راست به سمت قلبم میرفت ، دستاش
گرم بود و میخواستم
تا ابد دستم تو دستش باشه ولی نمیتونستم نیرویی که مغزم رو سوراخ میکرد نادیده بگیرم ...
لعنتی ...
چهره اش بین بهرام و سام تغیر میکرد لحظه ای سیاه چاله ها بودن و لحظه ی بعد چشمای
مهربونی که ازشون متنفر
بودم ... نفسم بالا نیومد ، بگو که سام نیستی لعنتی ...
-نفس بکش نترس غزاله من اونا نیستم که اینجوری میکنی بهرامم نگام کن .
صداش مهربون نبود . بهرام بود ، بهرام بود ... گفتن فقط چند ثانیه پس چرا دستام رو ول نمیکرد
.
-گفتم نفس بکش و نگام کن .
من حتی داد زدنش رو دوست داشتم فقط مهربون نباشه ... نفس گرفتم و نگاهش کردم. سرم
گیج میرفت انگار بین
زمین و هوا گیر کردم خدایا این چه برزخیه ؟ دیگه سیاه چاله ها مهربون نبودن ، سیاه چاله های
خودم بودن همونا
که ازشون میترسیدم گاهی ... درد سرم آروم تر شده بود ولی دستم زق زق میکرد و لرزش پاهام
بود ...
میخواستم داد بزنم ول کن دستمو دل کن دارم میمیرم و صدام در نیومد . سیاه چاله ها از قبل
سرخ تر شدن .
-ازم نترس غزاله خواهش میکنم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوسیوشش
كارش كه تموم شد نفس راحتي كشيد و گفت:
_وايي چه خوب شد فقط يه ريزه كارايي داره بعد از وصل
كردن تورت انجام ميدم .حالا اروم بلند شو بريم اتاق ميكا پ
خيلي دلم ميخواست مدل موهامو ببينم براي همين با
مظلوميت گفت م
_نميشه خودمو ببينم ژاله جون؟
_نه اصلا ...بايد يهو اخر كار خودتو ببيني دوست دارم عكس
العملتو ببينم
با لباي اويزون وارد اتاق ميكاپ شدم يه اتاق بزرگ با يه ميز
بزرگ پر از لوازم ارايش
قبل از نشستن و شروع كار..ژاله گفت:
_اول لباس عروستو بايد بپوشي عزيزم بعد ارايشتو انجام بدم
سري به نشانه ي مثبت تكان دادم كه دوتا از دخترا لباس
عروسمو اوردن وبه كمكشون لباس تنم كردم و بعد روي
صندلي مخصوص نشستم..
روال كار ژاله اينجور بود اول مو كه زمان بيشتري ميبره رو
درست ميكرد بعد ارايش صورت كه زمان كمتري ميبرد انجام
ميداد از روي صندلي با احتياط بلند شدم .
كار ارايشم برخلاف موهام خيلي زود تموم شد با صداي ناباور
دنيا توجهم بهش جلب شد گفت:
_وايي دختر چقدر عوض شدي باورم نميشه خودت باشي
با شنيدن صداش سمتش برگشتم از تعجب چشام چهارتا شد
وايي چقدر دنيا عوض شده بود نگاه كلي بهش كردم و با ذوق
گفتم:
_واييي دنيا جون چقدر زيبا شد ي
از تعريفم خوشش اومد و قري به گردنش داد و گفت:
_واقعا؟!
_اره خيليي ي
به سمتم اومد گفت:
_به تو كه نميرسم عزيزم
دوباره بهش نگاه دقيق تري كردم يه لباس سفيد بلند مدل
ماهي كه از بالا و كمر تنگ بود و به رون پاش رسيده بود كم
كم گشاد شده بود...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بيشتر از همه عاشق سادگيش شدم از دو طرف و زير سينه
هاش هر طرف چنتا دكه ي طلايي وصل بود يكي از دستاش
استينش بلند بود و اون يكي بدون استين!و با يقيه ي باز
دلبر ي..
موهاشو رنگ زيبايي گزاشته بود و از توش هايلايتاي ريزي در
اورده بود با ميكاپ زيبا همراه با رژ قرمز و لنز رنگي!در كل
عالي شده بود...
با صداي بنفشه سمتش برگشتم كه گفت:
_عزيزم بيا كفشاتم بپوش تور و تاجتم نصب كنيم و تموم
به كفشاي پاشنه بلند توي دستش نگاه كردم موقع خريدشون
چقدر ذوقشونو داشتم!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوسیوشش
كارش كه تموم شد نفس راحتي كشيد و گفت:
_وايي چه خوب شد فقط يه ريزه كارايي داره بعد از وصل
كردن تورت انجام ميدم .حالا اروم بلند شو بريم اتاق ميكا پ
خيلي دلم ميخواست مدل موهامو ببينم براي همين با
مظلوميت گفت م
_نميشه خودمو ببينم ژاله جون؟
_نه اصلا ...بايد يهو اخر كار خودتو ببيني دوست دارم عكس
العملتو ببينم
با لباي اويزون وارد اتاق ميكاپ شدم يه اتاق بزرگ با يه ميز
بزرگ پر از لوازم ارايش
قبل از نشستن و شروع كار..ژاله گفت:
_اول لباس عروستو بايد بپوشي عزيزم بعد ارايشتو انجام بدم
سري به نشانه ي مثبت تكان دادم كه دوتا از دخترا لباس
عروسمو اوردن وبه كمكشون لباس تنم كردم و بعد روي
صندلي مخصوص نشستم..
روال كار ژاله اينجور بود اول مو كه زمان بيشتري ميبره رو
درست ميكرد بعد ارايش صورت كه زمان كمتري ميبرد انجام
ميداد از روي صندلي با احتياط بلند شدم .
كار ارايشم برخلاف موهام خيلي زود تموم شد با صداي ناباور
دنيا توجهم بهش جلب شد گفت:
_وايي دختر چقدر عوض شدي باورم نميشه خودت باشي
با شنيدن صداش سمتش برگشتم از تعجب چشام چهارتا شد
وايي چقدر دنيا عوض شده بود نگاه كلي بهش كردم و با ذوق
گفتم:
_واييي دنيا جون چقدر زيبا شد ي
از تعريفم خوشش اومد و قري به گردنش داد و گفت:
_واقعا؟!
_اره خيليي ي
به سمتم اومد گفت:
_به تو كه نميرسم عزيزم
دوباره بهش نگاه دقيق تري كردم يه لباس سفيد بلند مدل
ماهي كه از بالا و كمر تنگ بود و به رون پاش رسيده بود كم
كم گشاد شده بود...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بيشتر از همه عاشق سادگيش شدم از دو طرف و زير سينه
هاش هر طرف چنتا دكه ي طلايي وصل بود يكي از دستاش
استينش بلند بود و اون يكي بدون استين!و با يقيه ي باز
دلبر ي..
موهاشو رنگ زيبايي گزاشته بود و از توش هايلايتاي ريزي در
اورده بود با ميكاپ زيبا همراه با رژ قرمز و لنز رنگي!در كل
عالي شده بود...
با صداي بنفشه سمتش برگشتم كه گفت:
_عزيزم بيا كفشاتم بپوش تور و تاجتم نصب كنيم و تموم
به كفشاي پاشنه بلند توي دستش نگاه كردم موقع خريدشون
چقدر ذوقشونو داشتم!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیوشش
مکثی کرد و نگاهشرا به دو النگوی توی دستش
دوخت.
نفسعمیقی کشید و النگو ها را از دستش خارج و
به سمت کیمیا گرفت.
سپسآرام تر از قبل ادامه داد:
_ اما میگذرم ازت ...به خاطر اینکه ناخواسته منو
سمت خوشبختی سوق دادی!
ناخواسته کاری کردی که خودم باشم... یلدا!
نه فقط دختر کربلایی قاسم.
کیمیا با گریه النگوها را از دستشگرفت.
روزی که با نقشه قرصروان گردان و مشروب به
خورد یلدا داد و به سمت پله ها هدایت اشکرد تا به
اتاق امیرکیا برود، فکرشرا نمی کرد زمانی برسد
که جلویشدر این حد ذلیل شود...
با گریه النگوهارا داخل جیب مانتویشگذاشت تا با
فروش شان حداقل جایی برای خودشاجاره کند.
سپسنگاهی به آن دو انداخت و لب زد:
_ خوشبخت بشین.
گفت و بدون اینکه بیشتر از این صبر کند از آن جا
دور شد. یلدا نگاهی به صورت درهم و در فکر
امیرکیا انداخت و با قدم های محکم نزدیکشرفت
و نگران دستی روی شانه اشگذاشت.
_ خوبی؟
امیر کیا دست یلدا را در میان دست هایشگرفت و
نگاه جدی اشرا به چشم های نگران او دوخت.
- حتی نمیدونم حالم چطوریه، بریم دیگه؟ هرچی
که باید می فهمیدیم و فهمیدیم.
یلدا نامطمئن سرشرا تکان داد و با آه جگرسوزی با
او هم قدم شد.
نمی توانست بفهمد چه در سر او می گذرد ولی
مطمئن بود که حالش خوب نیست.
داخل ماشین که نشستند چند باری با دیدن سکوت
امیرکیا لب باز کرد که چیزی بگوید اما نتوانست.
سکوت سنگینی که برقرار بود او را وادار می کرد
چیزی نگوید .
امیرکیا اما فکر می کرد. سوال هایی که در ذهنش
بود هیچ جوابی نداشتند و چرا ها بی نتیجه بودند!
چرا پدرش حتی صوری اسمی از او به وسط
نیاورده بود؟
آهی در دل کشید و سرعت اشرا بیشتر کرد.
نگران برادری بود که حتی خبری از او هم نداشت.
نمی دانست از ایران خارج شده یا نه؟
چه بلایی سرشآمده بود؟ خدا می دانست!
_ از وقتی با کیمیا حرف زدم یه چیزی روی دلم
سنگین میکنه با اینکه یکم با حرف هایی که زدم
راحت ترم اما یه چیزی چسبیده اینجا...
دست های لرزانشرا تا گلویشرساند و آب دهانش
را قورت داد. نگاه امیرکیا همراه با دست های او
تکان خورد و نفسعمیقی کشید تا آرام باشد.
_ چیزایی شنیدیم که نباید می شنیدیم یلدا فکر
میکنی برای من آسونه؟ این همه اتفاق افتاده!
یلدا سرشرا کج کرد و با نیشخندی که روی
لب هایش نشاند سرشرا به شیشه ی ماشین
چسباند.
از سکوتی که امیرکیا در پیشگرفته بود میشد
فهمید فکرشزیادی مشغول بود و درکشهم
می کرد اما نمی توانست او را در این حال بد ببیند و
کاری نکند.
کم اتفاقی نیفتاده بود... پدرش جوری رفتار کرده
بود که انگار اویی وجود نداشت.
_ نگران امیر کسرایی؟
دستی داخل موهایشکشید و سرعتشرا بیشتر
کرد . حتی زبانش نمی چرخید جوابی بدهد. اصلا
باید چه جوابی می داد؟ وقتی هنوز خودشدر
شوک بود!
لب هایشرا با زبان تر کرد و با نیم نگاهی که به یلدا
انداخت راهنما زد و داخل خیابان پیچید.
_ نمیدونم، الان اونقدری مغزم درگیره که حتی
نمیدونم باید چی بگم نگران باشم یا نباشم؟
یلدا نگاه از او گرفت و به جان لب هایشافتاد.
امیرکیا دستشرا مشت کرد و با کم کردن سرعتش،
ماشین را جلوی خانه نگه داشت.
یلدا پیاده شد و خودشرا به خانه رساند ولی امیر
کیا کل مسیر را آرام آرام پیش رفت و فکر کرد .
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیوشش
مکثی کرد و نگاهشرا به دو النگوی توی دستش
دوخت.
نفسعمیقی کشید و النگو ها را از دستش خارج و
به سمت کیمیا گرفت.
سپسآرام تر از قبل ادامه داد:
_ اما میگذرم ازت ...به خاطر اینکه ناخواسته منو
سمت خوشبختی سوق دادی!
ناخواسته کاری کردی که خودم باشم... یلدا!
نه فقط دختر کربلایی قاسم.
کیمیا با گریه النگوها را از دستشگرفت.
روزی که با نقشه قرصروان گردان و مشروب به
خورد یلدا داد و به سمت پله ها هدایت اشکرد تا به
اتاق امیرکیا برود، فکرشرا نمی کرد زمانی برسد
که جلویشدر این حد ذلیل شود...
با گریه النگوهارا داخل جیب مانتویشگذاشت تا با
فروش شان حداقل جایی برای خودشاجاره کند.
سپسنگاهی به آن دو انداخت و لب زد:
_ خوشبخت بشین.
گفت و بدون اینکه بیشتر از این صبر کند از آن جا
دور شد. یلدا نگاهی به صورت درهم و در فکر
امیرکیا انداخت و با قدم های محکم نزدیکشرفت
و نگران دستی روی شانه اشگذاشت.
_ خوبی؟
امیر کیا دست یلدا را در میان دست هایشگرفت و
نگاه جدی اشرا به چشم های نگران او دوخت.
- حتی نمیدونم حالم چطوریه، بریم دیگه؟ هرچی
که باید می فهمیدیم و فهمیدیم.
یلدا نامطمئن سرشرا تکان داد و با آه جگرسوزی با
او هم قدم شد.
نمی توانست بفهمد چه در سر او می گذرد ولی
مطمئن بود که حالش خوب نیست.
داخل ماشین که نشستند چند باری با دیدن سکوت
امیرکیا لب باز کرد که چیزی بگوید اما نتوانست.
سکوت سنگینی که برقرار بود او را وادار می کرد
چیزی نگوید .
امیرکیا اما فکر می کرد. سوال هایی که در ذهنش
بود هیچ جوابی نداشتند و چرا ها بی نتیجه بودند!
چرا پدرش حتی صوری اسمی از او به وسط
نیاورده بود؟
آهی در دل کشید و سرعت اشرا بیشتر کرد.
نگران برادری بود که حتی خبری از او هم نداشت.
نمی دانست از ایران خارج شده یا نه؟
چه بلایی سرشآمده بود؟ خدا می دانست!
_ از وقتی با کیمیا حرف زدم یه چیزی روی دلم
سنگین میکنه با اینکه یکم با حرف هایی که زدم
راحت ترم اما یه چیزی چسبیده اینجا...
دست های لرزانشرا تا گلویشرساند و آب دهانش
را قورت داد. نگاه امیرکیا همراه با دست های او
تکان خورد و نفسعمیقی کشید تا آرام باشد.
_ چیزایی شنیدیم که نباید می شنیدیم یلدا فکر
میکنی برای من آسونه؟ این همه اتفاق افتاده!
یلدا سرشرا کج کرد و با نیشخندی که روی
لب هایش نشاند سرشرا به شیشه ی ماشین
چسباند.
از سکوتی که امیرکیا در پیشگرفته بود میشد
فهمید فکرشزیادی مشغول بود و درکشهم
می کرد اما نمی توانست او را در این حال بد ببیند و
کاری نکند.
کم اتفاقی نیفتاده بود... پدرش جوری رفتار کرده
بود که انگار اویی وجود نداشت.
_ نگران امیر کسرایی؟
دستی داخل موهایشکشید و سرعتشرا بیشتر
کرد . حتی زبانش نمی چرخید جوابی بدهد. اصلا
باید چه جوابی می داد؟ وقتی هنوز خودشدر
شوک بود!
لب هایشرا با زبان تر کرد و با نیم نگاهی که به یلدا
انداخت راهنما زد و داخل خیابان پیچید.
_ نمیدونم، الان اونقدری مغزم درگیره که حتی
نمیدونم باید چی بگم نگران باشم یا نباشم؟
یلدا نگاه از او گرفت و به جان لب هایشافتاد.
امیرکیا دستشرا مشت کرد و با کم کردن سرعتش،
ماشین را جلوی خانه نگه داشت.
یلدا پیاده شد و خودشرا به خانه رساند ولی امیر
کیا کل مسیر را آرام آرام پیش رفت و فکر کرد .
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl