اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، اين درختان چه دارند كه چنين احساس هاي كهني را در من برمي انگيزند؟
آنان چه موجودات ساكت و ساكني هستند! به نظر مي رسد آن ها شرافتي را حمل مي كنند كه نتيجه ي شناخت ابديت است و آن ها نماينده ي چيزي هستند كه من بايد بدانم و يا وقتي مي دانسته ام. شكل آن ها فقط زيبا و شكيل نيست، آن ها چنان اغواگر و چنان جذاب هستند كه بيانگر چيزي بي شكل هستند كه من حتي احساس مي كنم نياز ندارم دركش كنم، بلكه مشتاقم در آن دربرگرفته شوم.
غريزه اين است كه به سمتشان بروم و ارتباط پيدا كنم، ولي درآغوش گرفتن يا لمس درخت به نظر نمي آيد كه نكته ي اصلي باشد. و مي دانم كه بيشتر اوقات،
شما را همچون يك درخت احساس كرده ام، زيرا كه همان كيفيت ها را داريد.
آيا درختان سعي مي كنند چيزي به ما بگويند؟
#پاسخ
در جهان هستي همه چيز سعي دارد چيزي به تو بگويد ، نه فقط درختان كوهستان ها، اقيانوس، رودخانه ها، آسمان، ابرها ،...
همه به تو چيزي مي گويند
به تو مي گويند كه جهان هستي ابدي است، كه شكل ها عوض مي شوند، ولي عصاره هميشه باقي است
بنابراين #با_شكل_ها_هويت_نگير،
#با_عصاره_تنظيم_شو
بدن تو شكل تو است. ذهن تو، شكل تو است
ولی واقعيت وجود تو وراي اين دو است
و آن واقعيت، همه چيز دارد.
اين جهان هستي در برابر آن واقعيت دروني تو فقير است. درخت چيزهاي بسيار دارد، كوهستان چيزهاي بسياري دارد، ولي واقعيت دروني تو تمام آن ها را، به اضافه plus، دارد. و اين نكته ي اضافي، هشياريawareness است.
درخت وجود دارد، ولي از اينكه هست هشيار نيست
و تاوقتي كه هشيار نشوي كه هستي، فقط يك درخت متحرك هستي،تكامل نيافته اي
تكامل، از طريق انسانيت مي كوشد تا
به قله ي غايي معرفتconsciousness دست بيابد.
چند نفري رسيده اند، وجود آنان گواه كافي است كه همه مي توانند برسند ، فقط قدري تلاش، فقط قدري صداقت، قدري جست و جو. همه چيز به تو مي گويد كه طريقي كه تو زندگي مي كني كافي نيست، كارهايي كه مي كني همه اش نيست. زندگي معمولي تو فقط سطحي است، زندگي واقعي تو، در بيشتر موارد دست نخورده باقي مي ماند.
مردم به دنيا مي آيند، زندگي مي كنند و مي ميرند ، و بدون اينكه بدانند كيستند.
تمامي هستي ساكت است. اگر تو نيز بتواني ساكت باشي، اين معرفت دروني را خواهي شناخت، و با شناخت اين، زندگي يك خوشي مي شود
يك شادماني لحظه به لحظه،
يك جشن نور بي وقفه.
و آنوقت درختان به تو حسوديشان خواهد شد، به جاي اينكه تو به آن ها حسودي كني ، زيرا تو مي تواني گل هاي معرفت را شكوفا کنی. آن درخت ها بسيار فقير هستند، خيلي در عقب راه هستند. آن ها نيز مسافر هستند، روزي آن ها نيز به جايي مي رسند كه تو اكنون هستي. تو مي بايست يك روز، جاي آن ها بوده باشي.
گوتام بودا از زندگاني هاي پيشين خودش داستان هاي زيادي نقل كرده است. يكي از داستان هاي او اين است كه زماني يك فيل بود و يك شب در ميان شب آتش سوزي بزرگي در جنگل رخ داد. آتش چنان وحشي و باد چنان قوي بود كه تمام حيوانات جنگل شروع به فرار كردند، ولي راه فراري پيدا نمي كردند.
فيل از دويدن خسته شده بود و زير درختي ايستاد تا اطراف را ببيند و راه فراري پيدا كند. درست همانطور كه مي خواست حركت كند ، يك پايش را به هوا بلند كرده بود كه يك حيوان كوچك رفت و زير پاي او نشست. پاي او بزرگ بود و آن حيوان كوچك شايد فكر كرده بوده كه جاي مناسبي براي سايه گرفتن است. ولي فيل دچار مشكل شد: اگر پايش را برزمين مي گذاشت، آن حيوان مي مرد و اگر پايش را زمين نمي گذاشت، خودش
مي ميرد ، زيرا آتش به سمت او مي آمد.
ولي بودا گفت كه آن فيل تصميم گرفت كه مهم نيست: "فرد يك روز بايد بميرد. من نبايد اين فرصت را ازدست بدهم
اگر بتوانم يك زندگي را نجات دهم....
تا وقتي زنده ام از اين موجود محافظت مي كنم."
ايستادن در آن وضعيت براي مدت طولاني دشوار بود. فيل به پهلو و به طرفي افتاد كه آتش به آنجا مي آمد.
او سوخت و مرد. ولي تصميم او براي نجات يك زندگي، احترام او به مخلوقي كوچك، سبب شد تا در زندگاني بعدي اش در كالبد انساني زاده شود.
ما حركت مي كنيم، آن درختان نيز همچنين حركت مي كنند. بستگي به اين دارد كه ما چه مي كنيم، بستگي به اين دارد كه ما با چه معرفتي زندگي مي كنيم، اين چيزي است كه ما را به گامي بالاتر مي برد.
لذت بردن از درختان، لذت بردن از تمام جهان هستي قشتگ است
ولي به ياد بسپار:
هم اكنون تو در والاترين اوج هستي ، و كار اصلي تو اين است كه اين فرصت انسان بودن را از دست ندهي، بلكه مركز وجود خويشتن را بيابي
اين يافتن تو را بخشي از روح كيهاني مي كند، آنوقت نيازي به هيچ شكل ديگر نداري.
و داشتن يك هستي بدون شكل، بزرگترين آزادي است
حتي بدن نيز يك زندان است، ذهن يك زندان است.
وقتي كه معرفت خالص شدي، با كل يكي شدي، آزادي تو تمام است ،
و هدف اين است
#اشو
#انتقال_چراغ
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، اين درختان چه دارند كه چنين احساس هاي كهني را در من برمي انگيزند؟
آنان چه موجودات ساكت و ساكني هستند! به نظر مي رسد آن ها شرافتي را حمل مي كنند كه نتيجه ي شناخت ابديت است و آن ها نماينده ي چيزي هستند كه من بايد بدانم و يا وقتي مي دانسته ام. شكل آن ها فقط زيبا و شكيل نيست، آن ها چنان اغواگر و چنان جذاب هستند كه بيانگر چيزي بي شكل هستند كه من حتي احساس مي كنم نياز ندارم دركش كنم، بلكه مشتاقم در آن دربرگرفته شوم.
غريزه اين است كه به سمتشان بروم و ارتباط پيدا كنم، ولي درآغوش گرفتن يا لمس درخت به نظر نمي آيد كه نكته ي اصلي باشد. و مي دانم كه بيشتر اوقات،
شما را همچون يك درخت احساس كرده ام، زيرا كه همان كيفيت ها را داريد.
آيا درختان سعي مي كنند چيزي به ما بگويند؟
#پاسخ
در جهان هستي همه چيز سعي دارد چيزي به تو بگويد ، نه فقط درختان كوهستان ها، اقيانوس، رودخانه ها، آسمان، ابرها ،...
همه به تو چيزي مي گويند
به تو مي گويند كه جهان هستي ابدي است، كه شكل ها عوض مي شوند، ولي عصاره هميشه باقي است
بنابراين #با_شكل_ها_هويت_نگير،
#با_عصاره_تنظيم_شو
بدن تو شكل تو است. ذهن تو، شكل تو است
ولی واقعيت وجود تو وراي اين دو است
و آن واقعيت، همه چيز دارد.
اين جهان هستي در برابر آن واقعيت دروني تو فقير است. درخت چيزهاي بسيار دارد، كوهستان چيزهاي بسياري دارد، ولي واقعيت دروني تو تمام آن ها را، به اضافه plus، دارد. و اين نكته ي اضافي، هشياريawareness است.
درخت وجود دارد، ولي از اينكه هست هشيار نيست
و تاوقتي كه هشيار نشوي كه هستي، فقط يك درخت متحرك هستي،تكامل نيافته اي
تكامل، از طريق انسانيت مي كوشد تا
به قله ي غايي معرفتconsciousness دست بيابد.
چند نفري رسيده اند، وجود آنان گواه كافي است كه همه مي توانند برسند ، فقط قدري تلاش، فقط قدري صداقت، قدري جست و جو. همه چيز به تو مي گويد كه طريقي كه تو زندگي مي كني كافي نيست، كارهايي كه مي كني همه اش نيست. زندگي معمولي تو فقط سطحي است، زندگي واقعي تو، در بيشتر موارد دست نخورده باقي مي ماند.
مردم به دنيا مي آيند، زندگي مي كنند و مي ميرند ، و بدون اينكه بدانند كيستند.
تمامي هستي ساكت است. اگر تو نيز بتواني ساكت باشي، اين معرفت دروني را خواهي شناخت، و با شناخت اين، زندگي يك خوشي مي شود
يك شادماني لحظه به لحظه،
يك جشن نور بي وقفه.
و آنوقت درختان به تو حسوديشان خواهد شد، به جاي اينكه تو به آن ها حسودي كني ، زيرا تو مي تواني گل هاي معرفت را شكوفا کنی. آن درخت ها بسيار فقير هستند، خيلي در عقب راه هستند. آن ها نيز مسافر هستند، روزي آن ها نيز به جايي مي رسند كه تو اكنون هستي. تو مي بايست يك روز، جاي آن ها بوده باشي.
گوتام بودا از زندگاني هاي پيشين خودش داستان هاي زيادي نقل كرده است. يكي از داستان هاي او اين است كه زماني يك فيل بود و يك شب در ميان شب آتش سوزي بزرگي در جنگل رخ داد. آتش چنان وحشي و باد چنان قوي بود كه تمام حيوانات جنگل شروع به فرار كردند، ولي راه فراري پيدا نمي كردند.
فيل از دويدن خسته شده بود و زير درختي ايستاد تا اطراف را ببيند و راه فراري پيدا كند. درست همانطور كه مي خواست حركت كند ، يك پايش را به هوا بلند كرده بود كه يك حيوان كوچك رفت و زير پاي او نشست. پاي او بزرگ بود و آن حيوان كوچك شايد فكر كرده بوده كه جاي مناسبي براي سايه گرفتن است. ولي فيل دچار مشكل شد: اگر پايش را برزمين مي گذاشت، آن حيوان مي مرد و اگر پايش را زمين نمي گذاشت، خودش
مي ميرد ، زيرا آتش به سمت او مي آمد.
ولي بودا گفت كه آن فيل تصميم گرفت كه مهم نيست: "فرد يك روز بايد بميرد. من نبايد اين فرصت را ازدست بدهم
اگر بتوانم يك زندگي را نجات دهم....
تا وقتي زنده ام از اين موجود محافظت مي كنم."
ايستادن در آن وضعيت براي مدت طولاني دشوار بود. فيل به پهلو و به طرفي افتاد كه آتش به آنجا مي آمد.
او سوخت و مرد. ولي تصميم او براي نجات يك زندگي، احترام او به مخلوقي كوچك، سبب شد تا در زندگاني بعدي اش در كالبد انساني زاده شود.
ما حركت مي كنيم، آن درختان نيز همچنين حركت مي كنند. بستگي به اين دارد كه ما چه مي كنيم، بستگي به اين دارد كه ما با چه معرفتي زندگي مي كنيم، اين چيزي است كه ما را به گامي بالاتر مي برد.
لذت بردن از درختان، لذت بردن از تمام جهان هستي قشتگ است
ولي به ياد بسپار:
هم اكنون تو در والاترين اوج هستي ، و كار اصلي تو اين است كه اين فرصت انسان بودن را از دست ندهي، بلكه مركز وجود خويشتن را بيابي
اين يافتن تو را بخشي از روح كيهاني مي كند، آنوقت نيازي به هيچ شكل ديگر نداري.
و داشتن يك هستي بدون شكل، بزرگترين آزادي است
حتي بدن نيز يك زندان است، ذهن يك زندان است.
وقتي كه معرفت خالص شدي، با كل يكي شدي، آزادي تو تمام است ،
و هدف اين است
#اشو
#انتقال_چراغ
#بزرگترين_عمل_جراحي_ممكن
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، شما در مورد مرگ و مردن بسيار سخن گفته ايد.
چنين فهميده ام كه شما گفته ايد كه مردم از خود مرگ به اين دليل مي ترسند كه نمي توانند واقعاً تصور كنند كه براي آنان نيز رخ خواهد داد.
آيا وقتي كه من از فكر مرگ خودم احساس هيجان زياد مي كنم، خودم را گول مي زنم؟
چنين احساس مي كنم كه اگر براي آن واقعه آمادگي وجود داشته باشد، اگر تاجاي ممكن در مورد آن آگاهي گردآوري شده باشد و در محيطي شعف آور و با دوستاني مهربان صورت گيرد، مرگ مي تواند اعجاب آورترين تجربه باشد.
#پاسخ
خود مرگ وجود خارجي ندارد
آنچه كه واقعاً رخ مي دهد، تحول آگاهي است از يك شكل به شكلي ديگر، يا در نهايت و در غايت، از شكل به بي شكلي
تمام نكته در اين است كه آيا شخص مي تواند آگاهانه بميرد. و يا اينكه به روش متداول، در ناآگاهي،مي ميرد؟
طبيعت چنين مقرر ساخته كه پيش از مرگ، شخص كاملاً بيهوش شود،
وارد كوما coma شود، تا چيزي را نشناسد.
اين فقط بزرگترين عمل جراحي ممكن است. اگر جراح بخواهد بخشي كوچك از بدن را بردارد، بايد بيمار را بيهوش سازد، درغير اينصورت هرگونه امكاني هست كه درد چنان زياد باشد كه قابل تحمل نباشد.
و در درد و رنج، عمل جراحي شايد موفقيت آميز نيز نباشد.
آنچه كه جراحان انجام مي دهند، طبيعت هزاران سال است كه انجام داده است و عمل جراحي طبيعت بسيار عظيم تر است. تمام بدن را مي برد، نه تنها يك بخش از آن را
طبيعت در هنگام مرگ آگاهي را به يك شكل ديگر منتقل مي كند.
فقط وقتي كه تقريباً به اشراق رسيده باشي ، درست در مرز اشراق باشي ، مي تواني هشيار بماني، زيرا تمام روند اشراق:
آفرينش فاصله بين تو و بدنت است،
#بين_تو_و_ذهنت.
اگر آن فاصله كافي باشد، آنوقت مي تواني هشيار بماني و هرچيزي مي تواند براي بدن رخ بدهد ، مي تواني آن را تماشا كني، گويي كه براي ديگري رخ مي دهد. آنگاه مرگ پديده اي واقعاً اعجاب آور و هيجان انگيز است، ولي نه قبل از آن.
به عبارتي ديگر:
براي زيبامردن، فرد بايد زيبا زندگي كند.
براي اينكه انسان در هيجان و سرور و اعجاب بميرد، بايد زندگيش را براي شعف، هيجان و اعجاب آماده كند. مرگ فقط نقطه ي فراز است،
نقطه ي اوج زندگيت است.
مرگ با زندگي مخالف نيست، زندگي را ازبين نمي برد.
براي همين است كه گفتم مرگ آنطور كه تصور مي شود، وجود خارجي ندارد.
مرگ درواقع، به بدن فرصتي ديگر براي رشد مي دهد. و اگر به تمامي رشد كرده باشي، نيازي به فرصتي ديگر نيست، آنوقت وجود تو وارد وجود غايي مي شود. تو ديگر قطره اي كوچك و جدا نيستي، بلكه تمامي اقيانوس وجود هستي.
مرگ عظيم ترين عمل جراحي است. تمامي بدن بايد از آن وجود گرفته شود، وجودي كه با آن بدن بسيار هويت گرفته و به آن چسبيده است.
اين كار در هنگام بيهوشي ممكن است.
مرگ هيجاني عظيم است، ولي فقط براي آنان كه در جهت آن كار مي كنند و آن را
پديده اي باهيجان مي سازند.
كليد در اين است كه تو بايد #هشيار_بماني.
#اشو
#انتقال_چراغ
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، شما در مورد مرگ و مردن بسيار سخن گفته ايد.
چنين فهميده ام كه شما گفته ايد كه مردم از خود مرگ به اين دليل مي ترسند كه نمي توانند واقعاً تصور كنند كه براي آنان نيز رخ خواهد داد.
آيا وقتي كه من از فكر مرگ خودم احساس هيجان زياد مي كنم، خودم را گول مي زنم؟
چنين احساس مي كنم كه اگر براي آن واقعه آمادگي وجود داشته باشد، اگر تاجاي ممكن در مورد آن آگاهي گردآوري شده باشد و در محيطي شعف آور و با دوستاني مهربان صورت گيرد، مرگ مي تواند اعجاب آورترين تجربه باشد.
#پاسخ
خود مرگ وجود خارجي ندارد
آنچه كه واقعاً رخ مي دهد، تحول آگاهي است از يك شكل به شكلي ديگر، يا در نهايت و در غايت، از شكل به بي شكلي
تمام نكته در اين است كه آيا شخص مي تواند آگاهانه بميرد. و يا اينكه به روش متداول، در ناآگاهي،مي ميرد؟
طبيعت چنين مقرر ساخته كه پيش از مرگ، شخص كاملاً بيهوش شود،
وارد كوما coma شود، تا چيزي را نشناسد.
اين فقط بزرگترين عمل جراحي ممكن است. اگر جراح بخواهد بخشي كوچك از بدن را بردارد، بايد بيمار را بيهوش سازد، درغير اينصورت هرگونه امكاني هست كه درد چنان زياد باشد كه قابل تحمل نباشد.
و در درد و رنج، عمل جراحي شايد موفقيت آميز نيز نباشد.
آنچه كه جراحان انجام مي دهند، طبيعت هزاران سال است كه انجام داده است و عمل جراحي طبيعت بسيار عظيم تر است. تمام بدن را مي برد، نه تنها يك بخش از آن را
طبيعت در هنگام مرگ آگاهي را به يك شكل ديگر منتقل مي كند.
فقط وقتي كه تقريباً به اشراق رسيده باشي ، درست در مرز اشراق باشي ، مي تواني هشيار بماني، زيرا تمام روند اشراق:
آفرينش فاصله بين تو و بدنت است،
#بين_تو_و_ذهنت.
اگر آن فاصله كافي باشد، آنوقت مي تواني هشيار بماني و هرچيزي مي تواند براي بدن رخ بدهد ، مي تواني آن را تماشا كني، گويي كه براي ديگري رخ مي دهد. آنگاه مرگ پديده اي واقعاً اعجاب آور و هيجان انگيز است، ولي نه قبل از آن.
به عبارتي ديگر:
براي زيبامردن، فرد بايد زيبا زندگي كند.
براي اينكه انسان در هيجان و سرور و اعجاب بميرد، بايد زندگيش را براي شعف، هيجان و اعجاب آماده كند. مرگ فقط نقطه ي فراز است،
نقطه ي اوج زندگيت است.
مرگ با زندگي مخالف نيست، زندگي را ازبين نمي برد.
براي همين است كه گفتم مرگ آنطور كه تصور مي شود، وجود خارجي ندارد.
مرگ درواقع، به بدن فرصتي ديگر براي رشد مي دهد. و اگر به تمامي رشد كرده باشي، نيازي به فرصتي ديگر نيست، آنوقت وجود تو وارد وجود غايي مي شود. تو ديگر قطره اي كوچك و جدا نيستي، بلكه تمامي اقيانوس وجود هستي.
مرگ عظيم ترين عمل جراحي است. تمامي بدن بايد از آن وجود گرفته شود، وجودي كه با آن بدن بسيار هويت گرفته و به آن چسبيده است.
اين كار در هنگام بيهوشي ممكن است.
مرگ هيجاني عظيم است، ولي فقط براي آنان كه در جهت آن كار مي كنند و آن را
پديده اي باهيجان مي سازند.
كليد در اين است كه تو بايد #هشيار_بماني.
#اشو
#انتقال_چراغ
Forwarded from Narmin Clauß
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، آن چهل شبانه روز كه عيسي در كوهستان به سر برد، آيا مراقبه مي كرد؟
اگر او مراقبه را مي شناخته، هرگز به آن اشاره نكرده است.
در اين مدت او آنجا چه مي كرد؟
#پاسخ
او مراقبه نمي كرد. اگر مراقبه كرده بود، اوضاع در تمام دنيا فرق مي كرد
آنچه او در آن چهل شبانه روز در كوهستان انجام داد، نيايش و دعاprayer بود. دعا به خدايي كه نمي شناسد. هيچكس نمي داند كه خدا وجود دارد يا ندارد.
ميليون ها مردم دعا كرده اند و آسمان بي تفاوت باقي مانده است، نه پاسخي، نه واكنشي.
تمام آرامانگرايي عيسي و مسيحيت براساس افسانهfiction است
يك افسانه ي مذهبي.
همين در مورد تمام مذاهبي كه مذاهب نيايشي هستند صادق است.
در دنيا دو نوع مذهب وجود دارد:
#مذاهب_نيايشي و
#مذاهب_مراقبه اي
مذاهب نيايشي افسانه اي هستند، زيرا از همان آغاز با باورداشتن به يك خدا آغاز مي كنند
باورداشتنbelieving، شناختنknowing نيست
و باور نمي تواند ترديد هاي تو را برطرف كند. فوقش اين است كه مي تواند آنها را سركوب كند، مي تواند ترديدهايت را بپوشاند، ولي در زير آن باور هميشه #ترديد داري كه آيا باورت درست است يا نادرست؟
وقتي چيزي را بشناسي، ترديدها به خودي خود مي ميرند، آنوقت مسئله ي ترديد وجود ندارد.
#باور_در_خودش_ترديد_را_حمل_مي_كند.
#اشو
#انتقال_چراغ
اشو عزيز، آن چهل شبانه روز كه عيسي در كوهستان به سر برد، آيا مراقبه مي كرد؟
اگر او مراقبه را مي شناخته، هرگز به آن اشاره نكرده است.
در اين مدت او آنجا چه مي كرد؟
#پاسخ
او مراقبه نمي كرد. اگر مراقبه كرده بود، اوضاع در تمام دنيا فرق مي كرد
آنچه او در آن چهل شبانه روز در كوهستان انجام داد، نيايش و دعاprayer بود. دعا به خدايي كه نمي شناسد. هيچكس نمي داند كه خدا وجود دارد يا ندارد.
ميليون ها مردم دعا كرده اند و آسمان بي تفاوت باقي مانده است، نه پاسخي، نه واكنشي.
تمام آرامانگرايي عيسي و مسيحيت براساس افسانهfiction است
يك افسانه ي مذهبي.
همين در مورد تمام مذاهبي كه مذاهب نيايشي هستند صادق است.
در دنيا دو نوع مذهب وجود دارد:
#مذاهب_نيايشي و
#مذاهب_مراقبه اي
مذاهب نيايشي افسانه اي هستند، زيرا از همان آغاز با باورداشتن به يك خدا آغاز مي كنند
باورداشتنbelieving، شناختنknowing نيست
و باور نمي تواند ترديد هاي تو را برطرف كند. فوقش اين است كه مي تواند آنها را سركوب كند، مي تواند ترديدهايت را بپوشاند، ولي در زير آن باور هميشه #ترديد داري كه آيا باورت درست است يا نادرست؟
وقتي چيزي را بشناسي، ترديدها به خودي خود مي ميرند، آنوقت مسئله ي ترديد وجود ندارد.
#باور_در_خودش_ترديد_را_حمل_مي_كند.
#اشو
#انتقال_چراغ
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، من و دوستم يك قدري عدم توافق داريم:
من مي گويم كه يك دشمن بزرگ اشراق، در كنجي راحت نشستن است
و او مي گويد كه مسافرت هاي تفريحي و رعدآسا بسيار بدتر است.
ممكن است ما را روشن فرماييد؟
#پاسخ
انسان بايد بكوشد درك كند كه همه چيز توسط بحث و مباحثه تعيين نمي شود
چيزهايي هستند كه بستگي به نوع مردم type و سليقه هاي آنان دارند.
قبل از اينكه وارد بحثي شويد، پيشاپيش يك واقعيت را پذيرفته ايد، كه هردوي شما از يك نوع هستيد و سليقه هايتان يكسان است....
اين در بيشتر موارد صدق نمي كند
اگر كسي غذاي چيني دوست داشته باشد و ديگري از آن خوشش نيايد، مسئله ي بحث كردن وجود ندارد
فقط مسئله ي خوش آمدن و خوش نيامدن است
كسي گل سرخ را دوست دارد و ديگري از گل هاي ديگر خوشش مي آيد
اين نيز مسئله ي تنوع و سليقه هاست
از آن موردي براي بحث كردن نسازيد. هرگز به يك نتيجه گيري نخواهيد رسيد
اگر از خلوت نشيني خوشت مي آيد و يك فضاي ثابت و آسوده و پايدار را دوست داري، آنوقت محيط هايي كه پيوسته تغيير مي كنند برايت مناسب نخواهد بود.
ولي مردماني هستند كه تغييرات پيوسته را دوست دارند. آنان نمي توانند بيش از چند روز در يك مكان بمانند. نمي توانند بيش از چند ماه عاشق يك نفر باشند. زندگي آنان كاملاً در دنده اي ديگر قرار دارد.
اين زن بود كه مرد را مجبور ساخت در يك مكان زندگي كند و خانه اي زيبا بسازد و دست از آوارگي بردارد.
ولي مرد از همان ابتدا يك شكارچي بوده است. زن در خانه مي ماند و مرد به دوردست ها براي شكار مي رفت، زياد راه مي رفت و گاه آن شكارگاه ديگر غذايي نداشت كه بدهد و آنان مجبور به حركت كردن بودند. شكارچيان مي بايد به حركت ادامه مي دادند، زيرا حيوانات شكار از شكارچيان دور مي شدند. اين زن بود كه كشاورزي را ابداع كرد، نه مرد
حالا ديگر نمي تواني زمين و محصولات كشاورزي را با خودت به اينجا و آنجا بكشاني، تو گير افتاده اي، حالا بايد آنجا باشي.
و زن براي ماندن در يك محيط ثابت دلايلي داشت. او مادر مي شد. آن نه ماه كه بايد فرزندش را حمل كند، نمي تواند از اينجا به آنجا حركت كند. او دچار دردسر مي شود.
من فكر نمي كنم كه هيچ مردي قادر باشد فرزندي را براي نه ماه در شكمش حمل كند.
او به يقين مطلق خودكشي مي كرد!
زن نمي تواند وقتي كه باردار است خوب غذا بخورد، استفراغ مي كند، پيوسته در بستر بيمار است. و وقتي كه كودك به دنيا آمد، بسيار كوچك است ، حركت از اينجا به آنجا و تغيير آب و هوا براي او خوب نيست.
بنابراين، مسئله ي اساسي، كشاورزي در مقابله با شكار بود
و كشاورزي بر شكار پيروز شد
و شكاركردن زشت نيز بود.
زن مهربان تر است. شكار گاهي اوقات زشت و بي رحمانه مي شد. زن يك مادر است، او مي داند كه اگر يك گوزن مادر را بكشي، برسر توله هايش چه مي آيد؟ يك شير ماده را بكشي، برسر توله هاي او چه خواهد آمد؟ زن مخالف با شكار بوده است.
و وقتي كه شكاركردن كمياب و مشكل شد، و روزهايي بودند كه بايد گرسنگي
مي كشيدي و سپس غذا مي خوردي، مرد در نهايت به كشاورزي تن درداد
ولي با كشاورزي همه چيز عوض شد. اينك چادرنشيني بي فايده بود. خانه ها پايدارتر بودند.
و همراه با اين، تمامي تمدن شروع به رشدكردن كرد. آنوقت مدارس ممكن شدند، سپس بيمارستان ها ممكن شدند. آنگاه ساير توليدات ،كارخانجات و هرچيز ديگري با تمدن رشد كرد.
ولي مرد در عمق وجود يك شكارچي باقي ماند. او خوشي هاي شكار را ازياد نبرده است.
و هنوز مي خواهد يك كولي باشد.
ولي در اين مورد به نظر مي رسد كه مرد كنج خانه را ترجيح مي دهد و احساس مي كند كه رسيدن به اشراق، در كنج خانه آسان تر است و زن مي خواهد يك كولي دوره گرد و هميشه درحال سفر باشد و فكر مي كند كه در اين چرخش مدام، اشراق آسان تر خواهد بود. هيچكدام اشتباه نمي كنند،
هيچكدام درست نمي گويند
تمامش بستگي به احساس ها و نوع و سليقه ي شخصي دارد
هرگز وقتتان را بر موضوعاتي كه به سليقه ها مربوط هستند تلف نكنيد.
فقط بپذيريد: "اين سليقه ي تو است و آن سليقه من، و متاسفانه سليقه هاي ما مختلف هستند."
و به جاي بحث كردن، موضوع را خاتمه دهيد. و شروع كنيد به بيدار شدن!
#اشو
#انتقال_چراغ
کیست که از خلال مبارزه به چیزی رسیده باشد
جز درد؟
جز شکست؟
پس، فرار نکن، بلکه بیدار شو
با فرار کردن مجبوریم همیشه فرار کنیم.
و این فرار پایانی نخواهد داشت.
آگاهی ، آزادی است
نه ترس،
نه خشم،
نه خصومت
نه عصیان
تنها معرفت و شناخت است
که آزادیست.
#اشو
#یک_فنجان_چای
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، من و دوستم يك قدري عدم توافق داريم:
من مي گويم كه يك دشمن بزرگ اشراق، در كنجي راحت نشستن است
و او مي گويد كه مسافرت هاي تفريحي و رعدآسا بسيار بدتر است.
ممكن است ما را روشن فرماييد؟
#پاسخ
انسان بايد بكوشد درك كند كه همه چيز توسط بحث و مباحثه تعيين نمي شود
چيزهايي هستند كه بستگي به نوع مردم type و سليقه هاي آنان دارند.
قبل از اينكه وارد بحثي شويد، پيشاپيش يك واقعيت را پذيرفته ايد، كه هردوي شما از يك نوع هستيد و سليقه هايتان يكسان است....
اين در بيشتر موارد صدق نمي كند
اگر كسي غذاي چيني دوست داشته باشد و ديگري از آن خوشش نيايد، مسئله ي بحث كردن وجود ندارد
فقط مسئله ي خوش آمدن و خوش نيامدن است
كسي گل سرخ را دوست دارد و ديگري از گل هاي ديگر خوشش مي آيد
اين نيز مسئله ي تنوع و سليقه هاست
از آن موردي براي بحث كردن نسازيد. هرگز به يك نتيجه گيري نخواهيد رسيد
اگر از خلوت نشيني خوشت مي آيد و يك فضاي ثابت و آسوده و پايدار را دوست داري، آنوقت محيط هايي كه پيوسته تغيير مي كنند برايت مناسب نخواهد بود.
ولي مردماني هستند كه تغييرات پيوسته را دوست دارند. آنان نمي توانند بيش از چند روز در يك مكان بمانند. نمي توانند بيش از چند ماه عاشق يك نفر باشند. زندگي آنان كاملاً در دنده اي ديگر قرار دارد.
اين زن بود كه مرد را مجبور ساخت در يك مكان زندگي كند و خانه اي زيبا بسازد و دست از آوارگي بردارد.
ولي مرد از همان ابتدا يك شكارچي بوده است. زن در خانه مي ماند و مرد به دوردست ها براي شكار مي رفت، زياد راه مي رفت و گاه آن شكارگاه ديگر غذايي نداشت كه بدهد و آنان مجبور به حركت كردن بودند. شكارچيان مي بايد به حركت ادامه مي دادند، زيرا حيوانات شكار از شكارچيان دور مي شدند. اين زن بود كه كشاورزي را ابداع كرد، نه مرد
حالا ديگر نمي تواني زمين و محصولات كشاورزي را با خودت به اينجا و آنجا بكشاني، تو گير افتاده اي، حالا بايد آنجا باشي.
و زن براي ماندن در يك محيط ثابت دلايلي داشت. او مادر مي شد. آن نه ماه كه بايد فرزندش را حمل كند، نمي تواند از اينجا به آنجا حركت كند. او دچار دردسر مي شود.
من فكر نمي كنم كه هيچ مردي قادر باشد فرزندي را براي نه ماه در شكمش حمل كند.
او به يقين مطلق خودكشي مي كرد!
زن نمي تواند وقتي كه باردار است خوب غذا بخورد، استفراغ مي كند، پيوسته در بستر بيمار است. و وقتي كه كودك به دنيا آمد، بسيار كوچك است ، حركت از اينجا به آنجا و تغيير آب و هوا براي او خوب نيست.
بنابراين، مسئله ي اساسي، كشاورزي در مقابله با شكار بود
و كشاورزي بر شكار پيروز شد
و شكاركردن زشت نيز بود.
زن مهربان تر است. شكار گاهي اوقات زشت و بي رحمانه مي شد. زن يك مادر است، او مي داند كه اگر يك گوزن مادر را بكشي، برسر توله هايش چه مي آيد؟ يك شير ماده را بكشي، برسر توله هاي او چه خواهد آمد؟ زن مخالف با شكار بوده است.
و وقتي كه شكاركردن كمياب و مشكل شد، و روزهايي بودند كه بايد گرسنگي
مي كشيدي و سپس غذا مي خوردي، مرد در نهايت به كشاورزي تن درداد
ولي با كشاورزي همه چيز عوض شد. اينك چادرنشيني بي فايده بود. خانه ها پايدارتر بودند.
و همراه با اين، تمامي تمدن شروع به رشدكردن كرد. آنوقت مدارس ممكن شدند، سپس بيمارستان ها ممكن شدند. آنگاه ساير توليدات ،كارخانجات و هرچيز ديگري با تمدن رشد كرد.
ولي مرد در عمق وجود يك شكارچي باقي ماند. او خوشي هاي شكار را ازياد نبرده است.
و هنوز مي خواهد يك كولي باشد.
ولي در اين مورد به نظر مي رسد كه مرد كنج خانه را ترجيح مي دهد و احساس مي كند كه رسيدن به اشراق، در كنج خانه آسان تر است و زن مي خواهد يك كولي دوره گرد و هميشه درحال سفر باشد و فكر مي كند كه در اين چرخش مدام، اشراق آسان تر خواهد بود. هيچكدام اشتباه نمي كنند،
هيچكدام درست نمي گويند
تمامش بستگي به احساس ها و نوع و سليقه ي شخصي دارد
هرگز وقتتان را بر موضوعاتي كه به سليقه ها مربوط هستند تلف نكنيد.
فقط بپذيريد: "اين سليقه ي تو است و آن سليقه من، و متاسفانه سليقه هاي ما مختلف هستند."
و به جاي بحث كردن، موضوع را خاتمه دهيد. و شروع كنيد به بيدار شدن!
#اشو
#انتقال_چراغ
کیست که از خلال مبارزه به چیزی رسیده باشد
جز درد؟
جز شکست؟
پس، فرار نکن، بلکه بیدار شو
با فرار کردن مجبوریم همیشه فرار کنیم.
و این فرار پایانی نخواهد داشت.
آگاهی ، آزادی است
نه ترس،
نه خشم،
نه خصومت
نه عصیان
تنها معرفت و شناخت است
که آزادیست.
#اشو
#یک_فنجان_چای