اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، اين درختان چه دارند كه چنين احساس هاي كهني را در من برمي انگيزند؟
آنان چه موجودات ساكت و ساكني هستند! به نظر مي رسد آن ها شرافتي را حمل مي كنند كه نتيجه ي شناخت ابديت است و آن ها نماينده ي چيزي هستند كه من بايد بدانم و يا وقتي مي دانسته ام. شكل آن ها فقط زيبا و شكيل نيست، آن ها چنان اغواگر و چنان جذاب هستند كه بيانگر چيزي بي شكل هستند كه من حتي احساس مي كنم نياز ندارم دركش كنم، بلكه مشتاقم در آن دربرگرفته شوم.
غريزه اين است كه به سمتشان بروم و ارتباط پيدا كنم، ولي درآغوش گرفتن يا لمس درخت به نظر نمي آيد كه نكته ي اصلي باشد. و مي دانم كه بيشتر اوقات،
شما را همچون يك درخت احساس كرده ام، زيرا كه همان كيفيت ها را داريد.
آيا درختان سعي مي كنند چيزي به ما بگويند؟
#پاسخ
در جهان هستي همه چيز سعي دارد چيزي به تو بگويد ، نه فقط درختان كوهستان ها، اقيانوس، رودخانه ها، آسمان، ابرها ،...
همه به تو چيزي مي گويند
به تو مي گويند كه جهان هستي ابدي است، كه شكل ها عوض مي شوند، ولي عصاره هميشه باقي است
بنابراين #با_شكل_ها_هويت_نگير،
#با_عصاره_تنظيم_شو
بدن تو شكل تو است. ذهن تو، شكل تو است
ولی واقعيت وجود تو وراي اين دو است
و آن واقعيت، همه چيز دارد.
اين جهان هستي در برابر آن واقعيت دروني تو فقير است. درخت چيزهاي بسيار دارد، كوهستان چيزهاي بسياري دارد، ولي واقعيت دروني تو تمام آن ها را، به اضافه plus، دارد. و اين نكته ي اضافي، هشياريawareness است.
درخت وجود دارد، ولي از اينكه هست هشيار نيست
و تاوقتي كه هشيار نشوي كه هستي، فقط يك درخت متحرك هستي،تكامل نيافته اي
تكامل، از طريق انسانيت مي كوشد تا
به قله ي غايي معرفتconsciousness دست بيابد.
چند نفري رسيده اند، وجود آنان گواه كافي است كه همه مي توانند برسند ، فقط قدري تلاش، فقط قدري صداقت، قدري جست و جو. همه چيز به تو مي گويد كه طريقي كه تو زندگي مي كني كافي نيست، كارهايي كه مي كني همه اش نيست. زندگي معمولي تو فقط سطحي است، زندگي واقعي تو، در بيشتر موارد دست نخورده باقي مي ماند.
مردم به دنيا مي آيند، زندگي مي كنند و مي ميرند ، و بدون اينكه بدانند كيستند.
تمامي هستي ساكت است. اگر تو نيز بتواني ساكت باشي، اين معرفت دروني را خواهي شناخت، و با شناخت اين، زندگي يك خوشي مي شود
يك شادماني لحظه به لحظه،
يك جشن نور بي وقفه.
و آنوقت درختان به تو حسوديشان خواهد شد، به جاي اينكه تو به آن ها حسودي كني ، زيرا تو مي تواني گل هاي معرفت را شكوفا کنی. آن درخت ها بسيار فقير هستند، خيلي در عقب راه هستند. آن ها نيز مسافر هستند، روزي آن ها نيز به جايي مي رسند كه تو اكنون هستي. تو مي بايست يك روز، جاي آن ها بوده باشي.
گوتام بودا از زندگاني هاي پيشين خودش داستان هاي زيادي نقل كرده است. يكي از داستان هاي او اين است كه زماني يك فيل بود و يك شب در ميان شب آتش سوزي بزرگي در جنگل رخ داد. آتش چنان وحشي و باد چنان قوي بود كه تمام حيوانات جنگل شروع به فرار كردند، ولي راه فراري پيدا نمي كردند.
فيل از دويدن خسته شده بود و زير درختي ايستاد تا اطراف را ببيند و راه فراري پيدا كند. درست همانطور كه مي خواست حركت كند ، يك پايش را به هوا بلند كرده بود كه يك حيوان كوچك رفت و زير پاي او نشست. پاي او بزرگ بود و آن حيوان كوچك شايد فكر كرده بوده كه جاي مناسبي براي سايه گرفتن است. ولي فيل دچار مشكل شد: اگر پايش را برزمين مي گذاشت، آن حيوان مي مرد و اگر پايش را زمين نمي گذاشت، خودش
مي ميرد ، زيرا آتش به سمت او مي آمد.
ولي بودا گفت كه آن فيل تصميم گرفت كه مهم نيست: "فرد يك روز بايد بميرد. من نبايد اين فرصت را ازدست بدهم
اگر بتوانم يك زندگي را نجات دهم....
تا وقتي زنده ام از اين موجود محافظت مي كنم."
ايستادن در آن وضعيت براي مدت طولاني دشوار بود. فيل به پهلو و به طرفي افتاد كه آتش به آنجا مي آمد.
او سوخت و مرد. ولي تصميم او براي نجات يك زندگي، احترام او به مخلوقي كوچك، سبب شد تا در زندگاني بعدي اش در كالبد انساني زاده شود.
ما حركت مي كنيم، آن درختان نيز همچنين حركت مي كنند. بستگي به اين دارد كه ما چه مي كنيم، بستگي به اين دارد كه ما با چه معرفتي زندگي مي كنيم، اين چيزي است كه ما را به گامي بالاتر مي برد.
لذت بردن از درختان، لذت بردن از تمام جهان هستي قشتگ است
ولي به ياد بسپار:
هم اكنون تو در والاترين اوج هستي ، و كار اصلي تو اين است كه اين فرصت انسان بودن را از دست ندهي، بلكه مركز وجود خويشتن را بيابي
اين يافتن تو را بخشي از روح كيهاني مي كند، آنوقت نيازي به هيچ شكل ديگر نداري.
و داشتن يك هستي بدون شكل، بزرگترين آزادي است
حتي بدن نيز يك زندان است، ذهن يك زندان است.
وقتي كه معرفت خالص شدي، با كل يكي شدي، آزادي تو تمام است ،
و هدف اين است
#اشو
#انتقال_چراغ
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، اين درختان چه دارند كه چنين احساس هاي كهني را در من برمي انگيزند؟
آنان چه موجودات ساكت و ساكني هستند! به نظر مي رسد آن ها شرافتي را حمل مي كنند كه نتيجه ي شناخت ابديت است و آن ها نماينده ي چيزي هستند كه من بايد بدانم و يا وقتي مي دانسته ام. شكل آن ها فقط زيبا و شكيل نيست، آن ها چنان اغواگر و چنان جذاب هستند كه بيانگر چيزي بي شكل هستند كه من حتي احساس مي كنم نياز ندارم دركش كنم، بلكه مشتاقم در آن دربرگرفته شوم.
غريزه اين است كه به سمتشان بروم و ارتباط پيدا كنم، ولي درآغوش گرفتن يا لمس درخت به نظر نمي آيد كه نكته ي اصلي باشد. و مي دانم كه بيشتر اوقات،
شما را همچون يك درخت احساس كرده ام، زيرا كه همان كيفيت ها را داريد.
آيا درختان سعي مي كنند چيزي به ما بگويند؟
#پاسخ
در جهان هستي همه چيز سعي دارد چيزي به تو بگويد ، نه فقط درختان كوهستان ها، اقيانوس، رودخانه ها، آسمان، ابرها ،...
همه به تو چيزي مي گويند
به تو مي گويند كه جهان هستي ابدي است، كه شكل ها عوض مي شوند، ولي عصاره هميشه باقي است
بنابراين #با_شكل_ها_هويت_نگير،
#با_عصاره_تنظيم_شو
بدن تو شكل تو است. ذهن تو، شكل تو است
ولی واقعيت وجود تو وراي اين دو است
و آن واقعيت، همه چيز دارد.
اين جهان هستي در برابر آن واقعيت دروني تو فقير است. درخت چيزهاي بسيار دارد، كوهستان چيزهاي بسياري دارد، ولي واقعيت دروني تو تمام آن ها را، به اضافه plus، دارد. و اين نكته ي اضافي، هشياريawareness است.
درخت وجود دارد، ولي از اينكه هست هشيار نيست
و تاوقتي كه هشيار نشوي كه هستي، فقط يك درخت متحرك هستي،تكامل نيافته اي
تكامل، از طريق انسانيت مي كوشد تا
به قله ي غايي معرفتconsciousness دست بيابد.
چند نفري رسيده اند، وجود آنان گواه كافي است كه همه مي توانند برسند ، فقط قدري تلاش، فقط قدري صداقت، قدري جست و جو. همه چيز به تو مي گويد كه طريقي كه تو زندگي مي كني كافي نيست، كارهايي كه مي كني همه اش نيست. زندگي معمولي تو فقط سطحي است، زندگي واقعي تو، در بيشتر موارد دست نخورده باقي مي ماند.
مردم به دنيا مي آيند، زندگي مي كنند و مي ميرند ، و بدون اينكه بدانند كيستند.
تمامي هستي ساكت است. اگر تو نيز بتواني ساكت باشي، اين معرفت دروني را خواهي شناخت، و با شناخت اين، زندگي يك خوشي مي شود
يك شادماني لحظه به لحظه،
يك جشن نور بي وقفه.
و آنوقت درختان به تو حسوديشان خواهد شد، به جاي اينكه تو به آن ها حسودي كني ، زيرا تو مي تواني گل هاي معرفت را شكوفا کنی. آن درخت ها بسيار فقير هستند، خيلي در عقب راه هستند. آن ها نيز مسافر هستند، روزي آن ها نيز به جايي مي رسند كه تو اكنون هستي. تو مي بايست يك روز، جاي آن ها بوده باشي.
گوتام بودا از زندگاني هاي پيشين خودش داستان هاي زيادي نقل كرده است. يكي از داستان هاي او اين است كه زماني يك فيل بود و يك شب در ميان شب آتش سوزي بزرگي در جنگل رخ داد. آتش چنان وحشي و باد چنان قوي بود كه تمام حيوانات جنگل شروع به فرار كردند، ولي راه فراري پيدا نمي كردند.
فيل از دويدن خسته شده بود و زير درختي ايستاد تا اطراف را ببيند و راه فراري پيدا كند. درست همانطور كه مي خواست حركت كند ، يك پايش را به هوا بلند كرده بود كه يك حيوان كوچك رفت و زير پاي او نشست. پاي او بزرگ بود و آن حيوان كوچك شايد فكر كرده بوده كه جاي مناسبي براي سايه گرفتن است. ولي فيل دچار مشكل شد: اگر پايش را برزمين مي گذاشت، آن حيوان مي مرد و اگر پايش را زمين نمي گذاشت، خودش
مي ميرد ، زيرا آتش به سمت او مي آمد.
ولي بودا گفت كه آن فيل تصميم گرفت كه مهم نيست: "فرد يك روز بايد بميرد. من نبايد اين فرصت را ازدست بدهم
اگر بتوانم يك زندگي را نجات دهم....
تا وقتي زنده ام از اين موجود محافظت مي كنم."
ايستادن در آن وضعيت براي مدت طولاني دشوار بود. فيل به پهلو و به طرفي افتاد كه آتش به آنجا مي آمد.
او سوخت و مرد. ولي تصميم او براي نجات يك زندگي، احترام او به مخلوقي كوچك، سبب شد تا در زندگاني بعدي اش در كالبد انساني زاده شود.
ما حركت مي كنيم، آن درختان نيز همچنين حركت مي كنند. بستگي به اين دارد كه ما چه مي كنيم، بستگي به اين دارد كه ما با چه معرفتي زندگي مي كنيم، اين چيزي است كه ما را به گامي بالاتر مي برد.
لذت بردن از درختان، لذت بردن از تمام جهان هستي قشتگ است
ولي به ياد بسپار:
هم اكنون تو در والاترين اوج هستي ، و كار اصلي تو اين است كه اين فرصت انسان بودن را از دست ندهي، بلكه مركز وجود خويشتن را بيابي
اين يافتن تو را بخشي از روح كيهاني مي كند، آنوقت نيازي به هيچ شكل ديگر نداري.
و داشتن يك هستي بدون شكل، بزرگترين آزادي است
حتي بدن نيز يك زندان است، ذهن يك زندان است.
وقتي كه معرفت خالص شدي، با كل يكي شدي، آزادي تو تمام است ،
و هدف اين است
#اشو
#انتقال_چراغ