عشق و نور
1.21K subscribers
449 photos
1.35K videos
22 files
594 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی👇

https://t.me/salamzendgi7

لینک صوتی های نرمین👇


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، وقتی به اینجا آمدم احساس کردم که خداوند خیلی نزدیکم هست ــ هرلحظه می‌توانم با او باشم.
ولی با گذشت زمان به‌ نظر غیرممکن می‌رسد. او در اطراف نیست؛ دیدن او مشکل شده.
چرا چنین است؟
لطفاً چیزی در این مورد بگویید.

#پاسخ

ودانت بارتی Vedant Bharati
تو می‌باید یک تصویر خاصی از خداوند در ذهنت حمل کرده باشی؛ برای همین است که از دست داده‌ای. و تاوقتی که آن تصویر را دور نیندازی به از دست دادن او ادامه خواهی داد
خداوند هیچ الزامی ندارد که مفهوم تو را در مورد خودش برآورده کند. تو باید یک ایده‌ی مشخصی داشته باشی که،
“خدا چنین است، رفتارش چنان است….” برای همین غیرممکن شده است؛
تو خواهان ناممکن شده‌ای.

خداوند فقط برای کسانی شناخته می‌شوند که قادر باشند تمام مفاهیم خود را در مورد خدا رها کنند
هرگونه مفهومی که تو در جهل خودت انباشته کرده باشی، یک مانع است. تمام آن مفاهیم در مورد خدا را دور بینداز و تعجب خواهی کرد، شوکه خواهی شد و قادر نخواهی بود که چشمانت را باور کنی…. زیرا تنها خدا وجود دارد. آنوقت هرگز نمی‌پرسی،
“خدا کجاست؟”
بلکه خواهی پرسید،
آیا جایی هست که در آن خداوند نباشد؟

آنگاه در معمولی‌بودن چیزها تو چیزی بسیار فوق‌العاده را خواهی دید
آنگاه سنگ‌های معمولی به الماس‌ها تبدیل می‌شوند
آنگاه بشریت معمولی دیگر معمولی نیست
آنگاه در قلب هرکس چیزی نورانی را خواهی دید
آنگاه انسان به الوهیت نزدیک‌تر می‌شود و الوههیت به انسان نزدیک‌تر می‌گردد؛ انسان و الوهیت درهمدیگر ناپدید می‌شوند، دنیا و خداوند درهم ناپدید می‌گردند
آنگاه تو دنبال خدایی نخواهی گشت که جدا است و دور و در بالا و در آسمان هفتم زندگی می‌کند
آنگاه او در همسایگی تو بعنوان همسایه‌ات زندگی می‌کند
آنگاه او انسان است، حیوان است، سبزیجات است، مواد معدنی است…. همه چیز خداست.

و وقتی که ببینی او تو را احاطه کرده، نه همچون یک شخص، بلکه همچون یک حضور، فقط آنوقت است که جستار تو برآورده و ارضاء شده است
خداوند از تو پنهان نشده، بلکه تو هستی که چشمانت را بسته‌ای زیرا که تعصبات بسیار داری
کسی مفهوم یک هندو را از خداوند دارد و دیگری مفهوم یک مسیحی را از خدا دارد و دیگری مفهوم یک محمدی را… حالا،‌ خداوند نه محمدی است و نه مسیحی است و نه هندو؛ بنابراین تمام این مردم که چنین مفاهیمی را حمل می‌کنند باید که در تاریکی و تاریکی بیشتر دست‌ و پا بزنند
سفر آنان از تاریکی به تاریکی است
از مرگ به مرگ حرکت خواهند کرد
هرگز نور را نخواهند شناخت.

یک هندو نمی‌تواند خداوند را بشناسد، یک مسیحی نمی‌تواند خداوند را بشناسد. نخست باید ذهنت را کاملاً از تمام هندویسم و از هرچه مسیحیت است و هرکه بودیسم است بشویی و تمیز کنی
وقتی کاملاً بدون فکر شدی:
فقط هشیار، آگاه، گوش‌ به‌ زنگ، تماشا کننده شدی، آنوقت خداوند منفجر می‌شود و در تمام اطراف تو حضور پیدا می‌کند.

ودانت بارتی، می‌گویی،
“وقتی به اینجا آمدم احساس کردم که خداوند خیلی نزدیکم هست …”
این تخیلات تو بود.

“هرلحظه می‌توانم با او باشم.”
این آرزوی تو بود.
“ولی باگذشت زمان به‌نظر غیرممکن می‌رسد.”

زیرا هیچ تخیلی هرگز نمی‌تواند واقعی شود. هیچ رویای تو هرگز نمی تواند محقق شود
واقعیت باید کشف شود، نه اینکه تصور شود.
حالا می‌گویی، “او در اطراف نیست؛ دیدن او مشکل شده.”
فقط اوست که در اطراف است!
دیدن او مشکل شده زیرا چشمان تو با تعصبات و مفاهیم و نظام فکری تو گرانبار شده
قدری بیشتر کودک‌وار باش، قدری معصوم‌تر باشد. خداوند فقط وقتی می‌آید که قلب تو معصوم باشد
خداوند فقط وقتی می‌آید که تو کاملاً‌ از مفاهیم خالی باشی. او همیشه آماده‌ی آمدن است، او پشت در ایستاده است ولی تو نمی‌شنوی زیرا ذهنت پر از اغتشاش و افکار و میلیون‌ها فکر است که می‌چرخند. ذهنت چنان پر سر و صداست که نمی‌توانی در زدنِ ساکت را بر در بشنوی.

ساکت باش، معصوم باش. خداوند هست. فقط خداوند هست.

#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada
Forwarded from Narmin BG
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پاسخ_اصلی

پاسخ اصلی؛ رسیدن به حالت بی سوالیست.

#اشو
#سوال_از_اشو

تمام مذاهب بر خدا استوار هستند
اخلاقيات آن ها، فرامين آن ها،
دعاهايشان، قداست هايشان،
همه چيز به سمت خدا نشانه رفته؛ و شما مي گوييد كه خدا مرده است.
آنوقت بر سر تمام اين چيزهايي كه وابسته به مفهوم خدا هستند چه خواهد آمد؟

#پاسخ

تمام آن چيزهايي كه به مفهوم خدا وابسته هستند تقلبي هستند: منافقان توسط اين مفاهيم خلق مي شوند !
اخلاقيات شما واقعي نيست، توسط ترس، از روي طمع تحميل شده است
اخلاقیات واقعي فقط در ضمير يك مراقبه كننده برخواهد خاست
اين چيزي نيست كه بتواند از بيرون بر تو تحميل شود: 
اخلاقيات واقعي يك خوشي محض است، فقط سهيم كردن ديگران در مهر و عشق تو است
تمام كيفيت هايی كه به خدا وابسته هستند، با از بين رفتن خدا از بين مي روند.
آن هابسیار سطحي هستند.
همگي شما داراي درهاي عقب هستيد!
از در جلويي، شما يك شخص هستيد، از در عقب، فردي متفاوت هستيد
آيا هرگز اين را تماشا كرده ايد؟
از در جلو، تو يك كاتوليك بزرگ هستي، بسيار مذهبي، بسيار زاهد، بسيار نيايش كننده،
چنان كه هركسي فكر مي كند تو يك قديس هستي، ولي اين فقط در اتاق نشيمين است!
از در عقب، تو فقط يك موجود انساني هستي،طوري كه بايد باشي، با تمام غريزه هايت،
با تمام تمايلات جنسي، طمع ها، خشم ها...
مذاهب مختلف مفاهيمي مختلف دارند،
ولي تمام اين مفاهيم يك چيز را اثبات مي کند كه:
گناهكار اوليه خدا است!

خداي هندو زن را آفريد و با او زنا كرد. با دختر خودش، و آن زن ترسيد، پس به يك گاو ماده تبديل شد و خدا يك گاو نر شد. آن زن با شتاب به فرد ديگري تبديل شد 
و خدا او را دنبال كرد
براساس الهيات هندو، تمامي رده هاي جانداران اينگونه خلق شدند، اين خدا بود كه زن را در شكل هاي مختلف دنبال مي كرد. زن تغيير شكل مي داد، خدا نيز تغيير شكل مي داد.
زن هميشه ماده بود و خدا هميشه نر!
براي همين است كه ميليون ها رده و نوع جاندارن وجود دارند.
اگر زن به يك پشه ي ماده تبديل مي شد، خدا نيز به يك پشه ي نر تبديل مي شد. اين ماجرا ادامه يافت و ادامه يافت، شايد هنوز هم ادامه داشته باشد!

آيا فكر مي كنيد كه اين خدا يك خداي با اخلاق است؟
و همين در مورد تمام خدايان تمامي مذاهب نيز صادق است
خداي يهود در كتاب عهد عتيق مي گويد:
من خدايي بسيار حسود هستم
من كسي نيستم كه شما را عفو كنم، من خدايي بسيار خشمگين هستم. شما نبايد هيچكس را جز من بپرستيد. و به ياد داشته باشيد كه من پدر شما هستم، نه عموي شما
این چه نوع خدايي است؟
حسود، نگران اينكه شايد خداي ديگري را بپرستيد.
و در انتها مي گويد:
من پدرتان هستم، به ياد بسپاريد، من عموي شما نيستم

اخلاقياتی وجود دارد كه از بيرون تحميل شده و هرگز با قلب تو همنوا نيست
و يك اخلاقياتي هست كه از درون تو بيرون مي آيد، كه هميشه با دل تو و با قلب جهان هستي همنوا است
اخلاقيات اصيل همين است.
من به شما هيچگونه انضباط و اخلاقياتي نمي دهم
من فقط يك ديد روشن به شما مي دهم، از آن روشني و وضوح، هرچه كه بيرون بيايد خوب است،
الهي است، اخلاقي است.

اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

تفاوت انسان دنیوی و انسان معنوی در چیست؟

#پاسخ

یکی از اصلی ترین تفاوتها این است که: انسان دنیوی احتکارگر است، این تفاوتی است که میان انسان و خدا وجود دارد انسان دنیوی حتی اگر هم چیزی بدهد تنها برای پس گرفتن و بیشتر گرفتن میدهد نه از روی بخششی بی قید و شرط
او همیشه به منفعت فکر میکند، بخشیدن او نه از روی لذت، بلکه از روی نیازمندی اش است، انسان دنیوی انسانی است که از درون فقیر است. بخشش او معامله است، عشق نیست، سهیم شدن نیست. منظور از انسان دنیوی همین است.

حال انسان معنوی کیست؟
انسانی که لذت بخشیدن را میشناسد، انسانی که بی هیچ دلیلی ارزانی میدارد و بدون هیچ تبعیضی میدهد
او نمیگوید:
من به تو میبخشم چون تو خوب هستی و به تو نمیبخشم چون بد هستی
اگر فرق بگذاری آنگاه باز هم چیزی از تجارت و معامله وارد شده است
خداوند به سادگی به گناه کار و قدیس میدهـد، بـه همه به طور یکسان میبخشد. هنگامی که ابرهایش میبارند تنها بر انسانهای با فضیلت نمی بارند، هنگامی که خورشیدش طلوع میکند تنها برخوبان نمی تابد بلکه بر همه می تابد.

پس روحیه سهیم شدن را در خودت جذب کن، بگذار این سبک زندگی تو باشد. من این را نیایش میخوانم
این معنویت و نیایش واقعی است، توانایی بخشیدن بدون ایده پس گرفتن توانایی بخشیدن بی قید و شرط
توانایی دادن از روی پری و فراوانی ات نه بخاطر محاسبه گری
چنین انسانی را انسانی معنوی میخوانم.

#اشو


تا زمانی که ما #نیازمندیم نمى توانیم
به معنای حقیقی عاشق باشیم،
عشق حقیقی در اوج بی نیازی است
در اوج بخشش بدون چشم داشت است،
عشق کالا نیست که در طلب چیزی به کسی بخشیده شود،
عشق حقیقی،
#عشق_بدون_شرط_است،
عشق ورزی معامله نیست،
حساب و کتاب ندارد،
عشق حقیقی بی حساب بخشیدن است،
ناب و خالص، پاک و بی ریا،
بی دلیل، بدون چشم داشت،
اینها کیفیات حقیقی عشق اند.

#اشو
#سوال_از_اشو

اشو عزيز، من در زندگيم هر كاري را كه لازم بوده است انجام داده ام و هرچه را كه خواسته ام داشته ام. به نظر مي رسد كه من از تمام جاه طلبي ها براي دستيابي به هر هدفي خالي شده ام. حتي اشراق نيز هدفي دوردست و ناممكن به نظر مي رسد
كه خارج از حيطه ي ادراك من است.
من عاشق ديدن و بودن با شما هستم و دوست دارم دريانوردي كنم. به جز اين ها، احساس مي كنم كه فقط منتظر هستم و وقتم را هدر مي دهم.
كاري براي انجام دادن نيست و جايي براي رفتن وجود ندارد.
بااين وجود احساسي از اندوه و نارضايتي دارم. لطفاً نظري بدهيد.

#پاسخ:

جيJay ، اين يكي از مهم ترين اوقات در زندگي انسان است، زماني كه احساس كند از جاه طلبي خالي شده است و فقط انتظار مي كشد و نمي داند انتظار چه را مي كشد.
دراين لحظه اي است كه اشراق نزديك ترين است.
اشراق يك هدف نيست. اشراق در آنجا و در دوردست نيست كه بايد به آن برسي.
نمي تواني از اشراق يك جاه طلبي بسازي، اگر چنين كني حتماً آن را ازكف خواهي داد.
اشراق در چنين فاصله اي رخ مي دهد: وقتي كه تمام جاه طلبي هاي تو تمام شده باشد، نمي داني چه كني، كجا بروي.
در اين سكوت ، زيرا ديگر بلوايي از خواسته ها وجود ندارد، اشتياقي براي رسيدن به جايي وجود ندارد ، اشراق به خودي خودش رخ مي دهد.

اشراق يك محصول جانبي است، نه يك هدف. و براي همين است كه احساس اندوه و نارضايتي مي كني: با وجودي كه تمام جاه طلبي ها تمام شده اند.... چرا انسان بايد احساس عدم ارضاء كند؟
بايد چيزي در زندگي وجود داشته باشد كه بخشي از ذهن جاه طلب نيست،  چيزي كه بدون آن فرد نمي تواند احساس ارضاشدن كند. مي تواني تمام خواسته هايت را برآورده كني،
به تمام جاه طلبي هايت برسي ، بازهم احساس عدم رضايت مي كني.
درواقع، تو از آنان كه هنوز به دنبال خواسته هايشان مي دودند، بيشتر احساس نارضايتي مي كني. زيرا براي آنان، دست كم اين اميد هست كه به هدف خواهند رسيد.
شايد امروزشان خالي باشد، ولي آن توهم، آن روياي فردا، امروزشان را به نوعي از آنان پنهان مي دارد. اينك براي تو چيزي وجود ندارد كه بتواند واقعيت تو را پنهان كند.
تو احساس رضايت نمي كني.
بنابراين نكته ي اساسي بسيار روشن است: كه حتي اگر تمام جاه طلبي ها هم ارضا شده باشند، انسان راضي نيست.
چيزي وجود دارد كه يك جاه طلبي نيست و تازماني كه به آن دست نياوري ، و اين يك دست آوردachievement  نيست ، تا زماني كه برايت رخ ندهد، آن احساس نارضايتي، تو را اندوهگين خواهد كرد.
اين موقعيت براي انسان هايي بسيار خوش اقبال رخ مي دهد، وگرنه همه
در پي خواسته هايشان مي دوند، و در زندگي كارهاي بسياري است كه بايد انجام شود.
براي احساس نارضايتي زماني وجود ندارد، براي غمگين شدن وقت نيست. اميد براي فردا تمام غم ها را مي زدايد.
ولي تو اينك اميدي به فردا نداري. فقط امروز است كه با تو است، و اين خوب است كه تو منتظري و نمي داني براي چه!
اگر بداني كه منتظر چه هستي، اين يك خواسته است، آنوقت ذهن با تو بازي مي كند. اگر فقط منتظر هستي، به پايان جاده رسيده اي. جايي براي رفتن وجود ندارد، چه كاري به جز انتظاركشيدن مي تواني انجام دهي؟
ولي منتظر چي هستي؟
اگر بتواني پاسخ دهي، "من منتظر اين يا آن هستم،" اشراق را از كف خواهي داد. آنگاه انتظار تو خالص نيست.
آنوقت فقط انتظاركشيدن نيست. اگر بتواني در موردش روشن باشي، كه اين يك انتظار خالص است، كه قصدي در آن نيست، موضوعي ندارد، آنوقت اين موقعيت مناسبي است كه در آن اشراق رخ بدهد.
پس تو در موقعيتي قشنگ قرار داري كه خودت از آن بي خبري. زيرا انتظار خالص و اندوه... فرد نمي تواند ببيند كه چه چيز زيبايي در اين مورد وجود دارد. تنها آنان كه بيدار شده اند مي توانند ببينند كه چه زيباست. اين موقعيتي است كه در آن بيدارمي شوي، همچون يك محصول جانبي. درغيراينصورت، زندگي همچون يك خواب روحاني باقي مي ماند. تمام خواسته ها و جاه طلبي ها در اين خواب همچون روياهايي هستند.

#اشو
#کتاب_انتقال_چراغ_جلد_یک
#سوال_از_اشو

اشو عزيز، من در زندگيم هر كاري را كه لازم بوده است انجام داده ام و هرچه را كه خواسته ام داشته ام. به نظر مي رسد كه من از تمام جاه طلبي ها براي دستيابي به هر هدفي خالي شده ام. حتي اشراق نيز هدفي دوردست و ناممكن به نظر مي رسد
كه خارج از حيطه ي ادراك من است.
من عاشق ديدن و بودن با شما هستم و دوست دارم دريانوردي كنم. به جز اين ها، احساس مي كنم كه فقط منتظر هستم و وقتم را هدر مي دهم.
كاري براي انجام دادن نيست و جايي براي رفتن وجود ندارد.
بااين وجود احساسي از اندوه و نارضايتي دارم. لطفاً نظري بدهيد.

#پاسخ:

جيJay ، اين يكي از مهم ترين اوقات در زندگي انسان است، زماني كه احساس كند از جاه طلبي خالي شده است و فقط انتظار مي كشد و نمي داند انتظار چه را مي كشد.
دراين لحظه اي است كه اشراق نزديك ترين است.
اشراق يك هدف نيست. اشراق در آنجا و در دوردست نيست كه بايد به آن برسي.
نمي تواني از اشراق يك جاه طلبي بسازي، اگر چنين كني حتماً آن را ازكف خواهي داد.
اشراق در چنين فاصله اي رخ مي دهد: وقتي كه تمام جاه طلبي هاي تو تمام شده باشد، نمي داني چه كني، كجا بروي.
در اين سكوت ، زيرا ديگر بلوايي از خواسته ها وجود ندارد، اشتياقي براي رسيدن به جايي وجود ندارد ، اشراق به خودي خودش رخ مي دهد.

اشراق يك محصول جانبي است، نه يك هدف. و براي همين است كه احساس اندوه و نارضايتي مي كني: با وجودي كه تمام جاه طلبي ها تمام شده اند.... چرا انسان بايد احساس عدم ارضاء كند؟
بايد چيزي در زندگي وجود داشته باشد كه بخشي از ذهن جاه طلب نيست،  چيزي كه بدون آن فرد نمي تواند احساس ارضاشدن كند. مي تواني تمام خواسته هايت را برآورده كني،
به تمام جاه طلبي هايت برسي ، بازهم احساس عدم رضايت مي كني.
درواقع، تو از آنان كه هنوز به دنبال خواسته هايشان مي دودند، بيشتر احساس نارضايتي مي كني. زيرا براي آنان، دست كم اين اميد هست كه به هدف خواهند رسيد.
شايد امروزشان خالي باشد، ولي آن توهم، آن روياي فردا، امروزشان را به نوعي از آنان پنهان مي دارد. اينك براي تو چيزي وجود ندارد كه بتواند واقعيت تو را پنهان كند.
تو احساس رضايت نمي كني.
بنابراين نكته ي اساسي بسيار روشن است: كه حتي اگر تمام جاه طلبي ها هم ارضا شده باشند، انسان راضي نيست.
چيزي وجود دارد كه يك جاه طلبي نيست و تازماني كه به آن دست نياوري ، و اين يك دست آوردachievement  نيست ، تا زماني كه برايت رخ ندهد، آن احساس نارضايتي، تو را اندوهگين خواهد كرد.
اين موقعيت براي انسان هايي بسيار خوش اقبال رخ مي دهد، وگرنه همه
در پي خواسته هايشان مي دوند، و در زندگي كارهاي بسياري است كه بايد انجام شود.
براي احساس نارضايتي زماني وجود ندارد، براي غمگين شدن وقت نيست. اميد براي فردا تمام غم ها را مي زدايد.
ولي تو اينك اميدي به فردا نداري. فقط امروز است كه با تو است، و اين خوب است كه تو منتظري و نمي داني براي چه!
اگر بداني كه منتظر چه هستي، اين يك خواسته است، آنوقت ذهن با تو بازي مي كند. اگر فقط منتظر هستي، به پايان جاده رسيده اي. جايي براي رفتن وجود ندارد، چه كاري به جز انتظاركشيدن مي تواني انجام دهي؟
ولي منتظر چي هستي؟
اگر بتواني پاسخ دهي، "من منتظر اين يا آن هستم،" اشراق را از كف خواهي داد. آنگاه انتظار تو خالص نيست.
آنوقت فقط انتظاركشيدن نيست. اگر بتواني در موردش روشن باشي، كه اين يك انتظار خالص است، كه قصدي در آن نيست، موضوعي ندارد، آنوقت اين موقعيت مناسبي است كه در آن اشراق رخ بدهد.
پس تو در موقعيتي قشنگ قرار داري كه خودت از آن بي خبري. زيرا انتظار خالص و اندوه... فرد نمي تواند ببيند كه چه چيز زيبايي در اين مورد وجود دارد. تنها آنان كه بيدار شده اند مي توانند ببينند كه چه زيباست. اين موقعيتي است كه در آن بيدارمي شوي، همچون يك محصول جانبي. درغيراينصورت، زندگي همچون يك خواب روحاني باقي مي ماند. تمام خواسته ها و جاه طلبي ها در اين خواب همچون روياهايي هستند.

#اشو
#کتاب_انتقال_چراغ_جلد_یک
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، چرا من همیشه به پول فکر می کنم؟

#پاسخ:

چه چیز دیگری برای فکر کردن در موردش وجود دارد؟
پول قدرت است. نگران نباش، هرکس دیگر هم به پول فکر می کند. حتی کسانی که به دنیای دیگر می اندیشند....
سکه های آنان فرق می کند، ولی آنان هم به پول فکر می کنند.
پول نماینده ی #قدرت است،
با پول می توانی قدرت بخری.
قدیسان شما نیز به پول می اندیشند .
و آن را #تقوا می خوانند.
با تقوا می توانی خانه ای بهتر در بهشت بخری،
ماشینی بهتر و زنی بهتر

برخی از مردم آنچنان طمعکار نیستند،
آنان فقط به پولی فکر می کنند که در این دنیا رایج است.
برخی بیشتر طمعکار هستند و به دنیای دیگر می اندیشند.
و اگر به تقوا بعنوان وسیله ای برای دستیابی به بهشت می اندیشی،
آن تقوا چیست بجز پول؟
انسان فقط وقتی می تواند از اندیشیدن در مورد پول بازایستد که شروع کند به زندگی در زمان #حال.
پول یعنی آینده، پول یعنی امنیت در آینده، تضمینی برای آینده.
اگر یک حساب بانکی خوب داشته باشی، آینده ات ایمن است.
اگر یک شخصیت خوب داشته باشی،
حتی زندگی پس از مرگت هم ایمن شده است!
تمام دنیا به پول می اندیشد.
آنان که وارد بازی های سیاسی می شوند نیز به پول فکر می کنند،
زیرا پول چیزی نیست بجز نمادی برای قدرت.
برای همین است که می توانی به انباشتن بیشتر و بیشتر پول ادامه بدهی،
ولی آن خواهش برای داشتن پول بیشتر هرگز تو را ترک نخواهد کرد_
زیرا تشنگی برای قدرت نامحدود است، پایانی نمی شناسد.
و مردم تشنه ی قدرت هستند زیرا در عمق وجودشان #خالی هستند.
به نوعی مایل اند آن خالی بودن را با چیزی پر کنند
شاید پول باشد، قدرت، اعتبار، آبرو، احترام، شخصیت، تقوا....
هرچیزی کفایت می کند:
آنان می خواهند این خالی بودن وجودشان را پر کنند.

مراقبه یعنی نگاه کردن به خالی بودن دورن، استقبال از آن، لذت بردن از آن، یکی شدن با آن، بدون هیچ خواسته ای برای پرکردنش _
نیازی نیست، زیرا پیشاپیش پر هست.
به نظر خالی می آید زیرا تو روش درست نگاه کردن به آن را نمی دانی.
آن را با ذهن نگاه می کنی؛ این روش غلطی است.
اگر ذهن را کنار بگذاری و به آن خالی بودن نگاه کنی،
زیبایی عظیمی دارد، الهی است، سرشار از لذت است.
هیچ چیز دیگری مورد نیاز نیست.
فقط آنوقت انسان از اندیشیدن به پول،
قدرت و فکرکردن در مورد بهشت باز می اﻳﺴﺘﺪ.

#اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

وقتی ده سال پیش پدرم مرد، تنها دلیل زنده بودنم را ازدست دادم
پس از این تجربه ی قوی، هر روز بیش از پیش احساس تنهایی کردم
وقتی با شما ملاقات کردم، مانند دیدار دوباره ی پدرم بود
ولی حالا، با شما، من بیشتر و بیشتر احساس تنهایی می کنم.
اشو عزیز، چه می توانم بکنم؟
آیا تنهابودن راه من است؟

#پاسخ

تنهابودن نه فقط راه تو است به سوی حقیقت، راه همگان است.
این تنها راه است.
تمام رویکرد تو از همان آغاز اشتباه بوده است
نخست:
زندگی خودش برای خود یک دلیل است
لحظه ای که دیگری را دلیل زنده بودنت کنی، به راهی خطا رفته ای
می گویی:
" وقتی ده سال پیش پدرم مرد، تنها دلیل زنده بودنم را ازدست دادم. "
این رویکری بسیار خطا است،
روشی غلط برای نگاه کردن به چیزهاست
پدر هرکسی دیر یا زود خواهد مرد.
تو برای خودت زنده نبوده ای،
همیشه به کسی نیاز داشته ای تا دلیل زنده بودنت باشد. آن دلیل در هرلحظه می تواند ازبین برود
پدر خواهد مرد، مادر خواهد مرد، همسر می تواند با دیگری برود، تجارت می تواند ورشکسته شود.
اگر تو هرچیزی غیر از خودت را دلیل
زنده بودنت بسازی، به خودت توهین کرده ای، خودت را تحقیر کرده ای
و از این نوع تحقیر پشتیبانی می شود؛ شاید پدرت از آن حمایت می کرده است.
هر پدر و هر مادری می خواهد که فرزندانش برای او زندگی کنند.
این درخواستی عجیب است:
اگر بتواند برآورده شود، آنوقت هیچکس نمی تواند در این دنیا زندگی کند
تو باید برای پدر خودت زندگی کنی و پدرت باید برای پدرش زندگی کند،
ولی هیچکس نمی تواند برای خودش زندگی کند!
و تازمانی که برای خودت زندگی نکنی نمی توانی هیچ خوشی و سروری پیدا کنی، تو زندگیت را کشانده ای، شرافت و حرمت به خویشتنت را از دست داده ای.
پدرت باید برای خودش زندگی می کرد و باید برای خودش می مرد
تو نمی توانی برای پدرت بمیری، پس چگونه می توانی برای او زندگی کنی؟
و این توهینی به پدرت نیست که تو باید برای خودت زندگی کنی

اگر والدین واقعاٌ درک می کردند، به فرزندانشان کمک می کردند که به آنان وابسته نباشند و هیچ نوع تعلق خاطر تثبیت شده نداشته باشند
تعلق تثبیت شده به پدر، به مادر و...
تمام تعلق خاطرهای تثبیت شده متعلق به ذهن آسیب دیده است.
فقط آزاد بودن و تماماٌ برای خود زندگی کردن نشانه سلامت روحانی است
و آنوقت مرا ملاقات کردی و باردیگر آن داستان کهنه را شروع کردی
پدرت مرد و تو می باید هرروز تنها زندگی کنی
آیا نمی توانستی یک دوست پیدا کنی؟ نمی توانستی زنی را برای دوست داشتن بیابی؟
نمی توانستی زندگی خودت را بسازی و آن را وقف موسیقی یا شعر یا رقص یا نقاشی کنی؟
پدر همیشه با تو نخواهد ماند....
و آنوقت با دیدن من، تو آن تعلق خاطر ثابت را به من منتقل کردی
بدون اینکه حتی از من اجازه بگیری
تو یک جای خالی داشتی و فکر کردی که پدری یافته ای
تصادفی نیست که مذاهب خدا را "پدر" می خوانند. این ها افکار مردمان روانپریش است.
مسیحیان کشیش های خود را "پدر" می خوانند.  این مذاهب که خدا را "پدر" می خوانند و کشیشان خود را "پدر" خطاب می کنند، بجای اینکه به شما کمک کنند تا از روانپریشی و بیماری خود بیرون بیایید، به شما کمک می کنند تا بیشتر بیمار شوید و روانپریش تر گردید.
تمام تجارت آنان به بیماری شما وابسته است.
دست کم باید از من درخواست می کردی که آیا مایلم پدر تو باشم!
همان روز سعی می کردم تا جهت خودت را تغییر بدهی.
زندگی برای خودش کفایت می کند. انسان برای دیگری زندگی نمی کند
حتی اگر کسی را دوست داری،
بخاطر خودت دوست داری،
زیرا تو احساس شعف می کنی.
دیگری فقط یک بهانه است.
اگر از دوستی لذت می بری، این لذت تو است؛ دوستان فقط کمک می کنند تا اشتیاق خودت را ارضا کنی.
و آنوقت زندگی سالم است، و تنها انسان سالم، از نظر روانی سالم، می تواند وجود روحانی خویش را کشف کند. انسان بیمار نمی تواند حرکت کند
او بسیار زیاد درگیر خواسته های روانی خودش است ، که برآورده نشده باقی خواهند ماند و مانند زخم برجای خواهند ماند. وگرنه، مرگ پدرت می توانست به تو کمک زیادی کند تا هشیار شوی که باردیگر به کس دیگری وابسته نشوی
ولی تو ابداٌ از هوشمندی خودت استفاده نکردی
این وابستگی به پدرت بود که تولید اندوه و رنج کرد. حالا پدر رفته است؛ نخستین گام انسان هوشمند باید این باشد که اجازه ندهد این دوباره تکرار شود.
انسان باید بیاموزد که تنها باشد.
این به آن معنی نیست که تو باید از دوستان و خانواده و مردم و جامعه ببری، نه
هنر تنها زندگی کردن به معنی ترک دنیا نیست؛
هنر تنها زندگی کردن فقط به این معنی است که تو به هیچکس وابسته نباشی. از مردم لذت می بری، عاشق مردم هستی، همه چیز را با مردم تقسیم می کنی، ولی قادر هستی به تنهایی زندگی کنی و بااین وجود مسرور باشی.
این طریق مراقبه است.

اشو
#تنهایی_و_تنها_بودن
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

اشو عزيز، من و دوستم يك قدري عدم توافق داريم:
من مي گويم كه يك دشمن بزرگ اشراق، در كنجي  راحت نشستن است
و او مي گويد كه مسافرت هاي تفريحي و رعدآسا بسيار بدتر است.
ممكن است ما را روشن فرماييد؟

#پاسخ

انسان بايد بكوشد درك كند كه همه چيز توسط بحث و مباحثه تعيين نمي شود
چيزهايي هستند كه بستگي به نوع مردم type و سليقه هاي آنان دارند.
قبل از اينكه وارد بحثي شويد، پيشاپيش يك واقعيت را پذيرفته ايد، كه هردوي شما از يك نوع هستيد و سليقه هايتان يكسان است....
اين در بيشتر موارد صدق نمي كند

اگر كسي غذاي چيني دوست داشته باشد و ديگري از آن خوشش نيايد، مسئله ي بحث كردن وجود ندارد
فقط مسئله ي خوش آمدن و خوش نيامدن است
كسي گل سرخ را دوست دارد و ديگري از گل هاي ديگر خوشش مي آيد
اين نيز مسئله ي تنوع و سليقه هاست
از آن موردي براي بحث كردن نسازيد. هرگز به يك نتيجه گيري نخواهيد رسيد

اگر از خلوت نشيني خوشت مي آيد و يك فضاي ثابت و  آسوده و پايدار را دوست داري، آنوقت محيط هايي كه پيوسته تغيير مي كنند برايت مناسب نخواهد بود.
ولي مردماني هستند كه تغييرات پيوسته را دوست دارند. آنان نمي توانند بيش از چند روز در يك مكان بمانند. نمي توانند بيش از چند ماه عاشق يك نفر باشند. زندگي آنان كاملاً در دنده اي ديگر قرار دارد.
اين زن بود كه مرد را مجبور ساخت در يك مكان زندگي كند و خانه اي زيبا بسازد و دست از آوارگي بردارد.
ولي مرد از همان ابتدا يك شكارچي بوده است. زن در خانه مي ماند و مرد به دوردست ها براي شكار مي رفت، زياد راه مي رفت و گاه آن شكارگاه ديگر غذايي نداشت كه بدهد و آنان مجبور به حركت كردن بودند. شكارچيان مي بايد به حركت ادامه مي دادند، زيرا حيوانات شكار از شكارچيان دور مي شدند. اين زن بود كه كشاورزي را ابداع كرد، نه مرد

حالا ديگر نمي تواني زمين و محصولات كشاورزي را با خودت به اينجا و آنجا بكشاني، تو  گير افتاده اي، حالا بايد آنجا باشي.
و زن براي ماندن در يك محيط ثابت دلايلي داشت. او مادر مي شد. آن نه ماه كه بايد فرزندش را حمل كند، نمي تواند از اينجا به آنجا حركت كند. او دچار دردسر مي شود.
من فكر نمي كنم كه هيچ مردي قادر باشد فرزندي را براي نه ماه در شكمش حمل كند.
او به يقين مطلق خودكشي مي كرد!
زن نمي تواند وقتي كه باردار است خوب غذا بخورد، استفراغ مي كند، پيوسته در بستر بيمار است. و وقتي كه كودك به دنيا آمد، بسيار كوچك است ، حركت از اينجا به آنجا و تغيير آب و هوا براي او خوب نيست.
بنابراين، مسئله ي اساسي، كشاورزي در مقابله با شكار بود
و كشاورزي بر شكار پيروز شد
و شكاركردن زشت نيز بود.
زن مهربان تر است. شكار گاهي اوقات زشت و بي رحمانه مي شد. زن يك مادر است، او مي داند كه اگر يك گوزن مادر را بكشي، برسر توله هايش چه مي آيد؟ يك شير ماده را بكشي، برسر توله هاي او چه خواهد آمد؟  زن مخالف با شكار بوده است.
و وقتي كه شكاركردن كمياب و مشكل شد، و روزهايي بودند كه بايد گرسنگي
مي كشيدي و سپس غذا مي خوردي، مرد در نهايت به كشاورزي تن درداد
ولي با كشاورزي همه چيز عوض شد. اينك چادرنشيني بي فايده بود. خانه ها پايدارتر بودند.
و همراه با اين، تمامي تمدن شروع به رشدكردن كرد. آنوقت مدارس ممكن شدند، سپس بيمارستان ها ممكن شدند. آنگاه ساير توليدات ،كارخانجات و هرچيز ديگري با تمدن رشد كرد.
ولي مرد در عمق وجود يك شكارچي باقي ماند. او خوشي هاي شكار را ازياد نبرده است.
و هنوز مي خواهد يك كولي باشد.

ولي در اين مورد به نظر مي رسد كه مرد كنج خانه را ترجيح مي دهد و احساس مي كند كه رسيدن به اشراق، در كنج خانه آسان تر است و زن مي خواهد يك كولي دوره گرد و هميشه درحال سفر باشد و فكر مي كند كه در اين چرخش مدام، اشراق آسان تر خواهد بود. هيچكدام اشتباه نمي كنند،
هيچكدام درست نمي گويند
تمامش بستگي به احساس ها و نوع و سليقه ي شخصي دارد
هرگز وقتتان را بر موضوعاتي كه به سليقه ها مربوط هستند تلف نكنيد.
فقط بپذيريد: "اين سليقه ي تو است و آن سليقه من، و متاسفانه سليقه هاي ما مختلف هستند."

و به جاي بحث كردن، موضوع را خاتمه دهيد. و شروع كنيد به بيدار شدن!

#اشو
#انتقال_چراغ

کیست که از خلال مبارزه به چیزی رسیده باشد
جز درد؟
جز شکست؟
پس، فرار نکن،  بلکه بیدار شو
با فرار کردن مجبوریم همیشه فرار کنیم.
و این فرار پایانی نخواهد داشت.
آگاهی ، آزادی است
نه ترس، 
نه خشم،
نه خصومت
نه عصیان
تنها معرفت و شناخت است
که آزادیست.

#اشو
#یک_فنجان_چای
#سوال_از_اشو

آیا فکر می‌کنید که نظام جدید آموزشی و موسسات آموزشی ما
هرگز قادر هستند تا این مشکل خشونت را حل کنند؟

#پاسخ

نخست سعی کنید بفهمید که من چه می‌گویم
باارزش‌تر این است که شما کاملاً از اینکه خشن هستید هشیار باشید
موضوع رسیدن به عدم‌خشونت نیست: فرد باید بداند که او در اکنون، امروز و در این لحظه چیست. اگر بتوانم به درستی ببینم که من در تمام بیست‌وچهار ساعت خشن هستم…..
و چنین نیست که گاهی خشن باشید و گاهی خشن نباشید؛ خشونت در وجود شما یک روند پیوسته و همیشگی است. هرآنچه که هستی، تقریباً در تمام بیست‌وچهار ساعت همان باقی می‌مانی ـــ گاهی به‌نظر کمتر خشن هستی و گاهی بیشتر؛ گاهی بطور علنی خشن هستی و گاهی بطور ناشناس. درهرصورت همانی که هستی باقی می مانی
انسان خشن در تمام اعمالش خشن خواهد بود. حتی وقتی که نیایش می‌کند، اگر درون قلبش را نگاه کنی، مشغول خشونت است. حتی وقتی که اعانه می‌دهد، فقر دیگری برایش اهمیت ندارد، بلکه خودش، کسی که اعانه می‌دهد برایش اهمیت دارد، نه کسی که آن را دریافت می‌کند. وقتی که اعانه‌ هم می‌دهد با این کار نفس خودش را تغذیه می‌کند. هرکاری که چنین شخصی بکند خشن خواهد بود.

بنابراین چیزی که می‌خواهم به شما بگویم این است که:
لزومی ندارد که از عدم‌خشونت یک هدف درست کنید. این یک حقه‌ی قدیمی بود ولی شکست خورده است. سبب آسیب‌های بزرگ شده است
آنچه ضروری است شناخت خودم است، بدانم که کیستم و آن را تشخیص بدهم. من امروز چه هستم؟ هم‌اکنون کیستم؟ اگر شناخت من از این پرسش کاملاً‌روشن و شفاف باشد، مجبور نیستم هیچ کار دیگری انجام دهم. هرچه شفاف‌تر ببینم که خشونت هرلحظه در من هست، درک من عمیق‌تر خواهد بود

لحظه‌ای که خشونت را همچون خشونت ببینم، خشونت غیرممکن می‌شود. خشونت ناپدید می‌شود
نشستن من، ایستادنم، غذاخوردن، نوشیدن، راه‌رفتن، صحبت‌کردن، دیدارهایم…. همه‌چیز، تمام حرکاتم تغییر خواهد کرد. من مجبور نیستم آنها را تغییر بدهم؛ هیچ چیز را تغییر نخواهم داد و عدم‌خشونت را بعنوان یک هدف در برابر خودم قرار نمی‌دهم
فقط باید این را تشخیص دهم که خشونت در من وجود دارد، و دگرگونی رخ خواهد داد. این ادراک من است که تغییر می‌دهد
درست همزمان با این تغییرات، خواهم دانست که خشونت درحال ناپدید‌شدن است
وقتی خشونت ازبین رفت، آنچه باقی می‌ماند عدم خشونت است
این یعنی که عدم‌خشونت یک هدف نیست که قرار است فردا به آن برسم. اگر امروز خشونت در ذهن من ازبین برود، آنوقت عدم خشونت نیز امروز به‌دست می‌آید ـــ در همین لحظه

عدم خشونت نه باید از جایی آورده شود و نه باید به آن رسید. عدم خشونت در هیچ‌کجای یک فاصله‌ی زمانی قرار ندارد، که پس از ده سال و یا پس از ده زندگانی به آن خواهم رسید؛ یک هدف نیست
اگر خشونت من امروز ازبین برود،
من همین امروز خشونت ندارم

ادامه دارد.....

#اشو
انقلاب در آموزش‌وپرورش
اشـoshoـو:
زندگی، تغییر است.
حتی هیمالیا نیز تغییر می کند
پس بدبختی تو نمی تواند بدون تغییر باشد. به شیوه ی خود تغییر می کند ،
و تو خواهی دید که تغییر می کند
و ناپدید می شود و کنار می رود ،
و تو احساس سبکی می کنی و تو کاری نکرده ای
یکبار که راز را بدانی می توانی هر چیزی را توسط خودش از بین ببری

امّا آن راز:
"بودن در سکوت بدون انجام هیچ کاری است ."
خشم آنجاست، پس باش، فقط باش . هیچ کاری نکن
اگر بتوانی این را زیاد انجام دهی،
این بی عملی، اگر فقط بتوانی آنجا باشی
– حاضر، مشاهده گر، اما بدون هیچ تلاشی برای تغییر هیچ چیزی –
با اجازه دادن به چیزها تا راه خودشان را داشته باشند، خواهی توانست هر چیزی را از بین ببری

#اشو
کتاب اسرار تانترا


حقیقت چیست؟
آیا نمادها و متون مقدس بیانگر حقیقت هستند؟

#پاسخ

خیر، هیچ کلامی نمایانگر حقیقت نیست،
واژه "خدا" خدا نیست
همانطور که واژه "آتش" آتش نیست
تو نمیتوانی فهرست نام غذاها را بخوری و سیر شوی
فهرست غذا خود غذا نیست
همه نمادها همچون فهرست غذا هستند و مردمان بسیاری هستند که این فهرست را می خورند و رنج می برند گرسنگی میکشند و درعجب اند که چرا رنج می کشند
تصاویر، تندیس ها، متون مقدس، و جملات همگی نماد هستند و بی فایده
حقیقت ربطی به کلام ندارد
حقیقت بی واژه است
حقیقت فراسوی کلام است
حقیقت را نمیتوان به سطح یک نظریه تقلیل داد
حقیقت پهناور است و کلام محدود.

به هیچ چیز جز تجربه خودت گوش نده. تنها تجربه وجودین است که میتواند حقیقت را برایت آشکار کند
کمال، خیر، حقیقت، همگی باید توسط خودت تجربه شوند
شاید بودا یا مسیح آن را تجربه کرده باشند
ولی تجربه آنها ربطی به تو ندارد
تجربه آنها تجربه تو نیست
من حقیقت را دیده ام، شناخته ام،و مایلم آن را با شما سهیم شوم و آن را به شما بدهم، ولی این ممکن نیست نمیتوانید با چشمان من نگاه کنید و با قلب من احساس کنید.
هرچه را که من بگویم برایت نماد می شود
تا زمانی که گفتن من تو را تشنه تر نکند نه برای کلام بیشتر، بلکه برای تجربه کردن خودت
تا زمانی که خودت بدنبال تجربه کردن نروی به وطن یا همان حقیقت نخواهی رسید
وطن تو نزدیکترین نقطه به خودت است. باید هم چنین باشد
حقیقت دقیقا در وجود خودت است.

#اشو
اشوی عزیز
هوش دقيقاً چيست؟

#پاسخ :

#هوش، توانايى درك و مشاهده، 
و زندگى كردن بر اساس طبيعت راستين خويشتن است.
#هوش قابليت پاسخگويى به اتفاقاتى است كه در هر لحظه از زندگى روى مى دهد و بر طبق برنامه اى نيست.
افراد بى استعداد و كند ذهن برنامه ريزى مى كنند، زيرا از اين مى ترسند كه به هنگام مواجهه با واقعيتهاى زندگى نتوانند هوش كافى از خود نشان دهند. 
آنها نيازى نمى بينند كه خود را آماده سازند، زيرا گفته هاى ديگران را تكرار مى كنند و سؤالات را قبل از اينكه مطرح شود پاسخ مى گويند. و بدين ترتيب حماقت خود را به ثبوت مى رسانند، زيرا هر زمان و هر لحظه مشكلات و ابهامات مربوط به خود را دارد.

اگر شما پاسخ سؤالات را از قبل در ذهن تان آماده ساخته باشيد، حتى قادر به شنيدن سؤالات نيز نخواهيد بود، زيرا آنقدر ذهن خود را از پاسخ هايتان پر كرده ايد كه ديگر قادر به شنيدن و يا سودمند بودن نخواهيد بود، و هر عملى كه انجام مى دهيد، بر اساس پاسخهايى است كه از قبل آماده شده و نامربوطند، زيرا با واقعيت زندگى آنچنان كه هست، هيچگونه ارتباطى ندارند.
#هوش_يعنى
برقرارى ارتباط با واقعيت، 
بدون داشتن آمادگى قبلى. 
رويارويى با زندگى وقتى كه خود را آماده نساخته ايد، فوق العاده زيباست، 
زيرا در آن زمان زندگى، تازه، جوان، سيال و روان مىشود و با شگفتى ها و اتفاقات غيرمنتظره اش اجازه نمى دهد كه دچار ملالت و دلتنگى شويم. 
افراد نادان و كم هوش، احساس كسالت مى كنند، زيرا پاسخ هاى ديگران را جمع آورى كرده و مرتب تكرار مى كنند. چشمهايشان چنان انباشته از دانش شده است كه نمى توانند آنچه را كه اتفاق مى افتد ببينند. 

اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

به تازگی گفتید که فقط انسان روشن ضمیر می تواند عشق بورزد
در مواقع دیگر همچنین گفته اید که انسان تا زمانی که عشق نورزد
نمی تواند روشن ضمیر شود
از کدام در وارد باید شد؟

#پاسخ

این سوال از آناندپریم Anand Prem است
او سال هاست که کنار در ایستاده است
نکته ی واقعی وارد شدن است، در بی ربط است. اینکه از کدام در وارد شوی بی معنی است. لطفاٌ وارد شو

اگر می خواهی از در عشق وارد شوی، پس از آن در وارد شو،اشراق به دنبال خواهد آمد
اشراق والاترین قله ی یک دل عاشق است. اگر از عشق بترسی...  
همانطور که مردم می ترسند، زیرا جامعه شما را از عشق و زندگی بسیار ترسانده است. جامعه فکر می کند عشق خطرناک است
هست، فرد هرگز نمی داند به کجا می رود. نوعی جنون است ، زیبا، ولی با این وجود، یک دیوانگی است. اگر از آن می ترسی، آنوقت از در مراقبه وارد شو،
مراقبه گون meditative شو
اگر واقعاٌ مراقبه گون باشی، ناگهان جریانی از انرژی را احساس خواهی کرد که بالا می آید و تو عشق می ورزی
ولی لطفاٌ به ایستادن کنار در ادامه نده
حتی درها هم از تو خسته شده اند
کاری بکن و وارد شو، وقتش رسیده است،
تو خیلی منتظر مانده ای.

#سوال_از_اشو

نشانه هاي عاشق بودن چيست؟

#پاسخ

سه تاست
#اولي، اغناي محض
به هيچ چيز ديگري نياز نيست

#دوم، آينده وجود ندارد. همين لحظه عشق ابديت دارد.
نه لحظه بعد – نه فردا – نه آينده
و
#سوم، وجودت باید از ميان برميخيزد،
ديگر وجود نداري
اگر هنوز وجود داشته باشي، معني اش اين است كه هنوز وارد معبد عشق نشده اي

#اﺷﻮ
زندگی را مستقیم ببین
نیازی نیست کسی را به میان آوری
هیچکس مساوی یا نامساوی نیست هرکسی به سادگی شبیه خودش است
و من دوست دارم همه فقط خودشان باشند
همه باید شبیه خودشان باشند، این آن چیزی است که من به  عنوان قانون اساسی زندگی دیده ام، اما تا به حال قادر به پذیرش آن نبوده ایم
تا به حال نوع انسان، آماده ی پذیرش هر فرد، همانطور ی که هست، نبوده است
ما سعی کرده ایم او را شبیه کسی دیگر کنیم
او باید شبیه ماهاویرا، شبیه بودا، شبیه گاندی بشود
این ظلم مستقیم به فردیت هرشخص است
وقتی به شخصی می گوییم که مثلا "شبیه  گاندی شو" ، ما ظلم عظیمی در حق او مرتکب شده ایم زیرا او متولد نشده است كه گاندي شود
يك گاندي قبلا متولد شده است، يك گاندي ديگر به چه دردي مي خورد؟

گفتن این مطلب به این انسان که باید گاندی بشوی به این معنی است که تو حق  نداری خودت باشی
او فقط حق دارد کپی کسی دیگر باشد، از کسی دیگر تقلید کند. او فقط می تواند کپی کاربنی باشد، او نمی تواند یک اصل باشد
این ظلم به آن انسان است.

هرکسی فقط باید خودش باشد.
سپس این جهان می تواند جهانی زیبا و شگفت انگیز بشود.
تا به حال ما سعی کرده ایم چیزها را اینگونه سامان دهیم که هرکسی شبیه کسی دیگر شود
به همین دلیل است که مقایسه می کنیم، فکر می کنیم ، جستجو می کنیم
نیازی به انجام این کار نیست. اینگونه فکر کردن كاملا غير طبیعی ست.



اشو عزیز، زندگی را چگونه باید زیست؟

#پاسخ

زندگی طوری باید زندگی شود که گویی یک آیینه است
به هرکس و هر چیز خوش آمد بگو، اما به هیچ کدام نچسب و وابسته نشو

زندگی پاک و خالص آن است که در آن، ذهن بـه تأثیرات، احساسات ‌و عقاید نمی چسبد
گذشته ها گذشته، و نگران چیزی که هنوز نیامده هم نباش، این راه مراقبه است. که در آن فرد خودش را با لحظه حال پیوند میزند. این راه "سادنا" است که در آن ریشه ها در وجود حقیقی شان، محکم لنگر انداخته اند.
گذشته و آینده قلمروهای ذهن هستند، کسی که مجذوب گذشته و آینده است یا در گذشته و آینده فرو رفته است، نمیتواند زندگی را بشناسد

زندگی "اینک و اینجاست" نه "آنجا و آن موقع"
کسی که در اینک، اینجا به دنبال زندگی نیست. فقط وقتش را هدر میدهد.

همچون درختان، در یک جا ریشه کن، ثابت باش، اما همچون پرنده ها در لحظه خالص حال زندگی کن، درهای حقیقت با زندگی طبیعی و معصومانه به روی انسان باز میشوند.

این دنیا، این بدن، این ذهن، همگی شبیه یک رنگین کمان هستند، زیبا ولی غیر واقعی
زیبایی آنها را بشناس، اما کیفیت زودگذر و بی دوام آنها را نیز بشناس، و سپس این سه (دنیا، بدن و ذهن) تو را به اسارت نخواهند کشید.
متأسفانه ما ماندنی را از موقت و واقعیت را از رؤیا جدا نمیکنیم

ما رؤیا میبینیم در حالی که احسـاس مـی کنـیـم کـه رؤیاها واقعی اند و این ریشه تمام رنجها و بدبختی های ماست.

#اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، گفتید که از روی مهربانی دروغ می‌گویید؛ و ما، سانیاسین‌های شما، می‌توانیم گفته‌ی شما را درک کنیم.
ولی آیا آنان که در دنیای بیرون هستند هرگز خواهند فهمید؟
آیا این سوءتفاهم‌های بیشتری را در مورد شما، راجنیشیسم و سالکان شما ایجاد نخواهد کرد؟
لطفاً نظر بدهید

#پاسخ

مهربانی هیچ شرطی را نمی‌شناسد: می‌تواند هرکاری بکند، درست و غلطی نمی‌شناسد. برای کمک به شما، می‌تواند دروغ بگوید
درواقع، شما در خواب‌هایتان فقط می‌توانید دروغ‌ها را درک کنید، حقیقت را نمی‌توانید بفهمید
نکات زیادی دراینجا هست:
نخست اینکه تجربه‌ی اشراق، بیداری، نورانی‌شدن، وقتی رخ می‌دهد که ذهن حضور نداشته باشد
اشراق یک تجربه‌ی بی‌ذهنی است کلمات در آن وجود ندارد
زبان در آن وجود ندارد
درواقع، تو نیز آنجا نیستی
این چنان تجربه‌ای از سکوتی عمیق و بی‌نهایت است که نمی‌تواند بدون دروغ‌گفتن بیان شود
لحظه‌ای که حقیقت بیان شود، دیگر واقعی نیست. همان روند گفتن، آن را به یک دروغ تبدیل می‌کند
آوردن تجربه‌ای بی‌کلام به کلمات، یعنی تغییردادنِ خودِ آن تجربه
بنابراین، درواقع هرآنچه که بزرگ است( اگر توسط هرکس و در هر زمان تجربه شده باشد)آن شخص از روی ضرورت باید برای بیان آن از دروغ استفاده کند
ولی دروغ یک فرد روشن‌ضمیر و بیدار بسیار واقعی‌تر از حقیقتِ خفتگان است

به یاد داستانی افتادم:
مردی به شهر بزرگی رفته بود. فرزندانش از او خواسته بودند که: “ این را برایمان بیاور، آن را برایمان بیاور!” و او قول داده بود که برایشان بیاورد. ولی وقتی به خانه‌ بازگشت، خانه‌اش در آتش می‌سوخت. جمعیت زیادی جمع شده بودند و نگران کودکانی بودند که در خانه مانده بودند. آنان به این مرد گفتند که سعی داشته‌اند تا با فریاد به کودکان داخل خانه بگویند که خانه آتش گرفته و هنوز وقت دارند تا از خانه بیرون بیایند! ولی آن کودکان از آن صحنه لذت می‌بردند و متوجه خطر آن نبودند.
پدر که فراموش کرده بود تا عروسک‌ها و قطارها و سایر سفارشات کودکان را با خود بیاورد، سعی کرد تا از تنها در ورودی که هنوز آتش نگرفته بود وارد خانه شود ولی در از داخل قفل بود. او در زد و سعی کرد به آنها توضیح دهد که خانه آتش گرفته و آنها باید بیرون بیایند. ولی کودکان می‌گفتند:“ اینجا خیلی خوب است، لذت می‌بریم!”
مرد نگران شد و گفت:
عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌هایی را که خواستید آورده‌ام! ـــ و او کاملاً دستش خالی بود! کودکان وقتی این را شنیدند در را باز کردند و بیرون دویدند. سپس مرد مجبور شد که توضیح دهد چرا به آنان دروغ گفته: “مرا ببخشید، من وقت نکردم تا اسباب‌بازی‌های شما را تهیه کنم؛ باردیگر که به شهر رفتم آنها را می‌آورم. ولی بخاطر این دروغ مرا ببخشید ـــ زیرا این تنها راه برای نجات شما بود؛ چون شما بدون آن از اتاق بیرون نمی‌آمدید
حالا، آیا فکر می‌کنید که این دروغ یک گناه است؟
و این در مورد یک مرد معمولی و فرزندانش است. در مورد من و فرزندانم چه می‌توان گفت؟
برای من اهمیت ندارد که دروغ بگویم یا نه، زیرا هیچ فرقی در آگاهی من ندارد، فقط یک بازی است. ولی برای شما بسیار اهمیت دارد
من می‌توانم به گفتن حقیقت ادامه بدهم ـــ هیچکدام از میان شما آن را درک نخواهد کرد و از آن بهره‌ای نخواهد برد. حقیقت از روی سَرهای شما عبور می‌کند. برای همین است که می‌گویم انسان مهربان باید دروغ بگوید. این دروغ فقط وسیله‌ای برای بیدارکردن شماست. وقتی که بیدار شوید می‌توانم به شما بگویم، “متاسفم که مجبور بودم دروغ‌های بسیاری به شما بگویم.”
و مطلقاً یقین دارم که شما مرا خواهید بخشید
تاجایی که به دنیای بیرون مربوط می‌شود ـــ برای من، شما دنیای بیرون هستید، دنیای بیرون وجود ندارد ـــ آنها باید مراقب خودشان باشند. من فقط برای شما وجود دارم، نه برای آنها. اگر آنان مختل و سردرگم شوند، چه بهتر! شاید به سبب همین اختلال و سردرگمی شروع کنند به کنجکاو شدن که چه خبر است! بسیاری از شما به سبب همین کنجکاوی به اینجا آمده‌اید و سپس گرفتار شده‌اید و قادر نبوده‌اید که اینجا را ترک کنید!
بنابراین من هرگز دنیای بیرون را در نظر نمی‌گیرم. بگذارید بخوابند. ولی اگر مختل شوند، اگر دشمنی کنند، خوب است؛ آنگاه یک رابطه‌ی مشخص بین من و آنان آغاز می‌شود. دشمنی هم درست مانند دوستی یک رابطه است. درواقع، دشمنی رابطه‌ای عمیق‌تر و قوی‌تر از دوستی است
من این‌کار را مطلقاً آگاهانه انجام می‌دهم. می می‌خواهم دنیای بیرون را شوکه کنم. شاید این تنها امید برای آنان است، شاید این شوک سبب ایجاد یک روزنه برایشان گردد. شاید همچون دشمن و با دشمنی به اینجا بیاید، ولی این مشکلی ایجاد نمی‌کند. ما این حوزه‌ی بودایی عشق و رقص و ترانه و جشن را داریم. و دشمنی و مخالفت آنان به سادگی ازبین خواهد رفت. لحظه‌ای که آنان شما و مرا ببینند، کارشان تمام است!

ادامه 👇
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، تجربه‌ی من چنین است که بیرون از جمع‌های بین‌المللیِ ما، نوع بشر زندگی را بر اساس یک نظام تنبیه
و تشویق بنا کرده است. آیا جمع‌های ما تنها مکان‌هایی هستند که در آن مسئولیت بطور کامل پذیرفته شده و اشتباهات بعنوان فرصت‌هایی برای یادگیری درنظر گرفته می‌شوند؟
لطفاً نظر بدهید.

#پاسخ

بله. جمع‌های ما تنها مکان‌هایی در دنیا هستند که شما کاملاً مورد پذیرش هستید، مورد قضاوت قرار نمی‌گیرید، به شما برچسب گناهکار یا قدیس زده نمی‌شود و برای اشتباهات جزیی مورد سرزنش قرار نمی‌گیرید. شما در تمامیت خود پذیرفته می‌شوید. آن اشتباهات همراه شما می‌آیند
آری، ما می‌خواهیم شما از اشتباهات خود درس بگیرید، ولی سرزنش‌کردن راه آن نیست. هر اشتباه فرصتی برای آموختن است؛ ولی زمانی که مردم شروع کنند به سرزنش شما، آن فرصت را ازبین می‌برند و شما را لجباز می‌کنند. آنان شما را وادار می‌کنند تا همان اشتباه را بارها و بارها تکرار کنید ــ فقط بعنوان یک مقاومت. نفْس شما آزرده می‌شود.

این درست است که بیرون از جمع commune ما، جامعه توسط تشویق و تنبیه اداره می‌شود. اگر تمام جامعه را ریشه‌یابی کنیم، تمام آن بر اساس
ترس و طمع است
ترس بعنوان پیامد نهایی مفهوم جهنم را خلق می‌کند؛ و از سوی دیگر، طمع بعنوان یک نتیجه‌گیریِ منطقی، مفهوم بهشت را خلق می‌کند.

لحظه‌ای که ترس و طمع در تو وجود نداشته باشد، تعجب خواهی کرد:
بهشت و جهنم ناپدید شده‌اند
آنها فقط فرافکنی روانشناختی تو بودند؛ زمانی که خودت را بپذیری، ازبین می‌روند
و تو فقط وقتی می‌توانی خودت را بپذیری که اطرافیانت تو را پذیرفته باشند؛ اگر که در تو احساس گناه ایجاد نکرده باشند و به تو احساس بی‌ارزشی نداده باشند.

در جمعِ ما تنبیه وجود ندارد زیرا من اشتباهات شما را بعنوان موجودات انسانی، بصورت طبیعی می‌پذیرم
تنبیه کردن شما بخاطر چیزی طبیعی و انسانی یعنی نابودکردن شما، انسانیت شما و خودانگیختگیِ طبیعی شما.

هیچکس تشویق نمی‌شود، زیرا تشویق و تنبیه باهم هستند
تشویق می‌گوید: “کار درستی کردی. حالا به کارهای درست ادامه بده تا جایزه‌ی نوبل را برنده شوی!”
این یک رشوه است. تلاشی است برای اینکه زندگیت را مطابق با اصول صاحبان منافع شکل بدهی. جامعه نیاز به بردگان دارد، نیازی به عصیانگران مستقل ندارد.
و جمع ما فقط از افراد مستقل و عصیانگر تشکیل شده است. آنها دورهم جمع شده‌اند ـــ نه اینکه به یک تعلیمات مشخص مذهبی باور داشته باشند، نه اینکه به یک عقیده‌ی جزمی باور آورده باشند.
من هیچ نظریه و عقیده‌ی جزمی به شما نمی دهم. شما در اینجا جمع شده‌اید زیرا یک همزمانی با سایر سالکان پیدا کرده‌اید. همگی شما عصیانگر هستید. عصیان شماست که شما را به هم متصل ساخته است. روح عصیانگر شما تنها امید در این دنیاست. آن را منتشر کنید!

اگر ما بتوانیم زیبایی روح عصیانگر را به دنیا بشناسانیم، آنگاه جنگ جهانی سومی وجود نخواهد داشت
آنگاه سیاستمداران باید خودشان را حلق‌آویز کنند!؛ هیچکس به آنان اهمیتی نخواهد داد، دیگر نیازی به وجود آنان نخواهد بود.

عجیب است: چیزهای جزیی پیامدهای بزرگی دارند. تشویق و تنبیه یک راهکار سیاسی است. یک بهره‌کشی مذهبی است. این سبب ایجاد بردگان در مقیاس وسیع است ـــ و آنان قرن‌ها است که چنین می‌کنند. هنوز هم ادامه می‌دهند، و چون ما دیگر بخشی از این بازی زشت آنان نیستیم، با ما دشمنی می‌ورزند. این طبیعی است. آنان می‌توانند یک فرد عصیانگر را به آسانی به قتل برسانند، ولی نمی‌توانند جمع‌هایی را با روحیه عصیانگری ازبین ببرند.

شما قدرت این را دارید تا از نظر معنوی تمام دنیا را تسخیر کنید. من از نظر سیاسی علاقه‌ای ندارم. ولی اگر عصیانگری شما منتشر شود…. باید مانند یک آتش وحشی منتشر شود. لباس‌های سرخ شما نماد آن آتشی است که باید در سراسر دنیا منتشر شود
و ما با ستاندنِ بشریت از این بردگی و پس‌دادنِ شرافت، فردیت و آزادی اندیشه و بیان به انسان‌ها، این سیاره‌ی زنده و زیبا را از چنگال سیاستمداران نجات خواهیم داد.

سیاستمداران و کشیشان بزرگترین جنایتکاران در تمام تاریخ بشری هستند

#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، شما بیشتر اوقات از واژه‌ی “اگزیستانسیالیسم” استفاده کرده‌اید و به خودتان همچون یک اگزیستانسیالیست اشاره داشته‌اید
لطفاً این دو واژه را تعریف کنید.

#پاسخ

در اروپا یک مكتب فلسفه معاصر به نام اگزیستانسیالیسم Existantialism وجود داشت. من هیچ کاری با آن ندارم. این فقط یک فلسفه، یک بازی ذهنی است. این مردم در مورد “هستی” صحبت می‌کردند ولی هیچ‌ نمی‌دانستند که “هستی‌گرا”بودن یعنی چه؟
من هم از واژه‌ی “هستی‌گرا” برای خودم استفاده می‌کنم؛ ولی فاصله بین ژان‌پل سارتر، جاسپر Jasper، مارسل Marcel و من بسیار زیاد است، قابل پل‌زدن نیست

وقتی می‌گویم من یک اگزیستانسیالیست هستم، نمی‌گویم که من به فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم باور دارم.
جهان‌هستی فلسفه ندارد. پرندگان نیازی به فلسفه ندارند؛ گلها نیازمند فلسفه نیستند؛ رودخانه‌ها و اقیانوس‌ها نیازی به فلسفه ندارند ـــ ولی همگی آنها “هستی‌گرا” هستند؛ وجود دارند؛ و با تمامیت و شدت هم وجود دارند

من یک فیلسوف نیستم. فیلسوف بودن فقط “احمق‌بودن” است
یک اتلاف وقتِ محض است. در طول قرن‌ها، فیلسوفان روشنفکرانه تلاش کرده‌اند تا حقیقت را پیدا کنند. حتی یک نفر از آنان نیز حقیقت را نیافته، به این دلیل ساده که تعقل و منطق intellect همواره دور خودش می‌چرخد و درمورد و درباره‌ی حقیقت حرف می‌زنند
ولی هرگز به مرکز نفوذ نمی‌کند
برای عشق‌ورزیدن، نباید که یک فیلسوف عشق باشی. عشق نیازی به فلسفه ندارد
عشق یک تجربه‌ی وجودین است
من خودم را یک “وجودگرا” می‌خوانم شما را وجودگرا می‌خوانم. ولی این هیچ ربطی به فلسفه ندارد!
این یک فلسفه نیست، بلکه یک روش زندگی است
نه براساس هیچ نظریه، جزم، فرقه یا یک انضباط خاص، نه
فقط زیستن بدون هیچ فکری در مورد چگونه زیستن
لحظه‌ای که “چگونه” وارد شود، در را برای ورود تمام فلسفه‌ها باز می‌کند: تمام نظریات و الهیات وارد می‌شوند

من می‌خواهم شما مانند درختان زندگی کنید، مانند پرندگان و ابرها
آیا فکر می‌کنید که جهان‌هستی بدون انسان ازبین می‌رود؟
آیا فکر می‌کنید بدون انسان، پس از جنگ‌جهانی سوم، خورشید طلوع نمی‌کند؟ و شب‌ها با میلیون‌ها ستاره جشن گرفته نمی‌شوند؟

اصرار و تاکید من این است:
خودانگیخته و بدون هیچ انضباطی زندگی کنید. در آزادی و با تمامیت زندگی کنید، زیرا فرد هرگز لحظه‌ی بعد را نمی‌داند. شاید من اینجا نباشم، شاید شما اینجا نباشید. لحظه‌ی بعد بی‌معنی است. تاجایی که به هستی مربوط می‌شود، فقط یک زمان را می‌شناسد و آن هم زمان حال است. گذشته دیگر وجود ندارد؛ آینده هنوز وجود ندارد

فقط ابلهان نگران گذشته هستند؛ آنان گورکَن هستند. و فقط ابلهان نگران آینده هستند، به این دلیل ساده که ارتباط خودشان را زمان حال وجودین از دست داده‌اند. آنان امیدوارند که شاید فردا معجزه‌ای رخ بدهد؛ شاید فردا آن مسیح، پایین بیاید و به آنان رستگاری، آزادی و بهشت را بدهد!

مایلم شما بدانید: آن مرد، عیسی مسیح، هرگز نخواهد آمد!
اگر او قدری هوشمند باشد دوباره روی زمین بازنخواهد گشت. و من می‌دانم که اگر او باز گردد شما همان رفتار یا بدتر از آن را با او خواهید داشت. من فکر می‌کنم که او اینقدر عقب‌مانده نباشد!
و فقط فکر کن:
وقتی او اینجا بود چه رستگاری با خود آورد؟
او نتوانست خودش را نجات بدهد و او بشارت می‌داد که تمام بشریت را نجات بدهد!
ولی مردمی که زندگی را ازکف داده‌اند شروع می‌کنند به آویزان‌شدن به پاپ‌ها آنان خوب می‌دانند که خودشان قادر نیستند، پس شروع می‌کنند به فرافکنی روی ناجی‌ها، پیامبران و خدا که بصورت انسان درآمده است
این فقط برای تسلی‌دادن به خود است
خدا با دیدن مصیبت‌های شما باید که یک پیامبر یا پسر خودش را بفرستد!
این نوع خاصی از تریاک را به شما می‌دهد تا بتوانید درد و رنجی را که دارید تحمل کنید

یکی اینکه: خدایی وجود ندارد. خدا فقط امید شما است. و آن هم چه امیدّی! یک امید مطلقاً ناامید! او هرگز کاری نکرده در جنگ‌جهانی دوم، وقتی هیروشیما و ناکازاکی، به شدیدترین رنج بشریت مبتلا شدند، آن خدای مهربان هیچ کاری نکرد! او فقط یک شخص نکبتی است
و حتی واقعی هم نیست؛
فرافکنی ذهن شماست. شما خواهان یک خدا، یک نقش پدرانه هستید که از شما مراقبت کند. شما خواهان پیامبرانی هستید که یک خط ارتباطی مستقیم با خدا داشته باشند!
آیا تابلوی ورودی راجنیش‌پورام را دیده‌اید؟
مسیحیان این تابلوی زیبا را آنجا نصب کرده‌اند: “هرکسی اینجا وارد شود، تمام امیدها را رها کند.”
آن احمق‌ها نمی‌دانند که شعار مرا موعظه می‌کنند!
آری، تمام کسانی که وارد اینجا می‌شوند بهتر است امیدهایشان را رها کنند، زیرا ما در امید زندگی نمی‌کنیم. ما در لحظه زندگی می‌کنیم و امید همیشه در آینده است. تمام آینده را رها کنید و شروع کنید به زندگیِ لحظه‌به‌لحظه و از چیزهای جزیی زندگی لذت ببرید

ادامه👇👇
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، سال‌ها پیش من با چند روانشناس تماس داشتم و به‌نظر می‌رسید که افکار آنان مرا آزاد ساخته است. راه‌های جدیدی برای درک خودم یافتم و با مردمانی محترم و با صداقت آشنا شدم. من هنوز هم عاشق شعر روانشناسی هستم.
اینک با خواندن برخی از روانشناس‌ها که در مورد “فرقه‌ها” می‌نویسند، آنان به‌نظرم افرادی متعصب، همچون کشیشان و سیاست‌بازها می‌رسند.
آنان می‌خواهند مردم را کنترل کنند نه اینکه آزادشان کنند. آیا ممکن است نظر بدهید؟

#پاسخ

آن مفهوم نخست در مورد روانشناس‌ها بچگانه بود. در روانشناسی شعر وجود ندارد. روانشناسی آخرین ابزار برای سلطه‌گری بر مردم است. چون کشیشان شکست خورده‌اند، نیاز به کشیشان جدید هست. روانشناسان همان کشیشان جدید هستند؛ و البته با یک شعار تازه وارد شده‌اند، ولی اساس کار یکی است
قرن‌هاست که سیاستبا‌زها و کشیشان برعلیه شما توطئه کرده‌اند. ولی امروزه به‌نظر می‌رسد که کشیش مردم را از دست داده است. کلیساها خالی هستند، چنان خالی که در هلند مردم یک کلیسا را خریده‌اند و آن را به دیسکو تبدیل کرده‌اند. درواقع، این یک آغاز خوب است. من مایلم تمام کلیساهای کوچک و بزرگ به مکان‌های رقص تبدیل شوند. امروزه کسی آنجا نمی‌رود، آنها فضاهایی سرد، ملالت‌انگیز و مرده هستند.

سیاست‌باز بسیار حیله‌گر است:
می‌تواند ببیند که کشیشان دیگر قدرتی ندارند. دست‌کم روی نسل جوان، پس باید جایگزینی پیدا کند. روانشناس برای اینکار مناسب است، زیرا زبان او با کشیش متفاوت است. او وانمود می‌کند که روانشناسی یک علم است.
این مطلقاً اشتباه است.

روانشناسی علم نیست؛ چگونه می‌تواند علم باشد وقتی فروید، یونگ، آدلر و آساگیولی حتی روی یک نکته هم باهم توافق ندارند؟
این‌ها چهار روانشناس بزرگ هستند و حتی در یک مورد هم با هم توافق ندارند!
علم همیشه با توافق همراه است.
وقتی حقیقت در مورد چیزی شناخته شود، دانشمند بقدر کافی تواضع دارد که تعصبات خودش را در آن مورد رها کند و حقیقت را بپذیرد. مهم نیست که حقیقت علمی را چه کسی کشف کرده، مهم این است که کشف شده است.

ولی روانشناس‌ها به مکاتب بسیار زیادی تقسیم شده‌اند. همانگونه که دیانت به شاخه‌های بسیار زیاد مذهبی، فرقه‌ها و آیین‌ها تقسیم شده
موقعیت روانشناسی اکنون همین است ولی روانشناس خدا را به میان نمی‌آورد، با بهشت و جهنم کاری ندارد. او نام‌های دیگری برای این مفاهیم یافته است
او در مورد انسان با عباراتی که همیشه مورد استفاده بوده صحبت نمی‌کند؛ بنابراین شما گرفتار شعارها و عبارات او می‌شوید.

روانشناسان نمی‌گویند که شما باید مرتاض شوید و یا سال‌ها یک انضباط خاص را تمرین کنید و آنوقت است که آزاد خواهید شد! نه.
آنان می‌گویند جلسات روانکاوی کفایت می‌کند: فقط به روانکاوی ادامه بده!

من هرگز با یک نفر هم برخورد نکرده‌ام که روانکاوی او کامل شده باشد. درواقع، زیگموند فروید، پدر روانکاوی، شخصی است که روانکاوی نشده!
من سعی کرده‌ام او را روانکاوی کنم و گنجینه‌هایی یافته‌ام!
من باور نمی‌کردم اگر کسی به من می‌گفت که فروید چنان از اشباح می‌ترسید که حتی واژه‌ی “شبح” ghost کافی بود تا او را به‌هم بریزد.

زمانی او با یونگ که در آن زمان صمیمی‌ترین شاگردش بود و علاقه زیادی به ارواح داشت صحبت می‌کرد. یونگ شروع کرد به صحبت در مورد ارواج و زیگموند فروید غش کرد. اینها پایه‌گذاران روانشناسی شما هستند. این زمانی بود که فروید و یونگ از هم جدا شدند
یونگ توانست ببیند: “این مرد، کسی که حتی نمی‌تواند بدون غش کردن بشنود که من در مورد ارواح چه می‌گویم، استاد من نخواهد بود.”
و فروید نیز تشخیص داد:
“این مرد جانشین من نخواهد بود.”
در اینجا بود که این دو ازهم جدا شدند.

با شنیدن من شاید فکر کنید که یونگ مردی بسیار شجاع‌تر از فروید بوده، زیرا به ارواح علاقه داشته! ولی این درست نیست. او به این دلیل به ارواح علاقه داشت که از مرگ بسیار می‌ترسید و وحشت داشت که خودش یک “شبح” بشود!
یونگ می‌خواست به مصر برود تا مومیایی‌هایی را که از شاهان و ملکه‌ها در آنجا وجود داشت ببیند. او تقریباً ده بار سفر خودش را برنامه‌ریزی کرد ولی در آخرین لحظات بهانه‌هایی پیدا کرد و به سفر نرفت. در دهمین بار، او حتی به فرودگاه رفت و لحظه‌ای که پرواز او اعلام شد، او از ترس پیش نرفت. پس از آن، دیگر هیچ تلاشی برای رفتن به مصر انجام نداد. او از بدن مردگان بسیار وحشت داشت. این مردم به یقین نیاز بسیار به کمک روانشناسی دارند.

تو می‌گویی که بسیار تحت‌تاثیر قرار داشتی. چنین نیست که تو با چیزی بسیار متاثرکننده روبه‌رو شده بودی، فقط به این دلیل بود که تو جاهل بودی و به آسانی تحت‌تاثیر قرار گرفته بودی هرچیزی می‌توانست تو را متاثر کند، تو فقط یک خمیر نرم بودی. وگرنه، دیدن شعر در روانشناسی، جنون است!

ادامه 👇👇
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، سال‌ها پیش من با چند روانشناس تماس داشتم و به‌نظر می‌رسید که افکار آنان مرا آزاد ساخته است. راه‌های جدیدی برای درک خودم یافتم و با مردمانی محترم و با صداقت آشنا شدم. من هنوز هم عاشق شعر روانشناسی هستم.
اینک با خواندن برخی از روانشناس‌ها که در مورد “فرقه‌ها” می‌نویسند، آنان به‌نظرم افرادی متعصب، همچون کشیشان و سیاست‌بازها می‌رسند.
آنان می‌خواهند مردم را کنترل کنند نه اینکه آزادشان کنند. آیا ممکن است نظر بدهید؟

#پاسخ

آن مفهوم نخست در مورد روانشناس‌ها بچگانه بود. در روانشناسی شعر وجود ندارد. روانشناسی آخرین ابزار برای سلطه‌گری بر مردم است. چون کشیشان شکست خورده‌اند، نیاز به کشیشان جدید هست. روانشناسان همان کشیشان جدید هستند؛ و البته با یک شعار تازه وارد شده‌اند، ولی اساس کار یکی است
قرن‌هاست که سیاستبا‌زها و کشیشان برعلیه شما توطئه کرده‌اند. ولی امروزه به‌نظر می‌رسد که کشیش مردم را از دست داده است. کلیساها خالی هستند، چنان خالی که در هلند مردم یک کلیسا را خریده‌اند و آن را به دیسکو تبدیل کرده‌اند. درواقع، این یک آغاز خوب است. من مایلم تمام کلیساهای کوچک و بزرگ به مکان‌های رقص تبدیل شوند. امروزه کسی آنجا نمی‌رود، آنها فضاهایی سرد، ملالت‌انگیز و مرده هستند.

سیاست‌باز بسیار حیله‌گر است:
می‌تواند ببیند که کشیشان دیگر قدرتی ندارند. دست‌کم روی نسل جوان، پس باید جایگزینی پیدا کند. روانشناس برای اینکار مناسب است، زیرا زبان او با کشیش متفاوت است. او وانمود می‌کند که روانشناسی یک علم است.
این مطلقاً اشتباه است.

روانشناسی علم نیست؛ چگونه می‌تواند علم باشد وقتی فروید، یونگ، آدلر و آساگیولی حتی روی یک نکته هم باهم توافق ندارند؟
این‌ها چهار روانشناس بزرگ هستند و حتی در یک مورد هم با هم توافق ندارند!
علم همیشه با توافق همراه است.
وقتی حقیقت در مورد چیزی شناخته شود، دانشمند بقدر کافی تواضع دارد که تعصبات خودش را در آن مورد رها کند و حقیقت را بپذیرد. مهم نیست که حقیقت علمی را چه کسی کشف کرده، مهم این است که کشف شده است.

ولی روانشناس‌ها به مکاتب بسیار زیادی تقسیم شده‌اند. همانگونه که دیانت به شاخه‌های بسیار زیاد مذهبی، فرقه‌ها و آیین‌ها تقسیم شده
موقعیت روانشناسی اکنون همین است ولی روانشناس خدا را به میان نمی‌آورد، با بهشت و جهنم کاری ندارد. او نام‌های دیگری برای این مفاهیم یافته است
او در مورد انسان با عباراتی که همیشه مورد استفاده بوده صحبت نمی‌کند؛ بنابراین شما گرفتار شعارها و عبارات او می‌شوید.

روانشناسان نمی‌گویند که شما باید مرتاض شوید و یا سال‌ها یک انضباط خاص را تمرین کنید و آنوقت است که آزاد خواهید شد! نه.
آنان می‌گویند جلسات روانکاوی کفایت می‌کند: فقط به روانکاوی ادامه بده!

من هرگز با یک نفر هم برخورد نکرده‌ام که روانکاوی او کامل شده باشد. درواقع، زیگموند فروید، پدر روانکاوی، شخصی است که روانکاوی نشده!
من سعی کرده‌ام او را روانکاوی کنم و گنجینه‌هایی یافته‌ام!
من باور نمی‌کردم اگر کسی به من می‌گفت که فروید چنان از اشباح می‌ترسید که حتی واژه‌ی “شبح” ghost کافی بود تا او را به‌هم بریزد.

زمانی او با یونگ که در آن زمان صمیمی‌ترین شاگردش بود و علاقه زیادی به ارواح داشت صحبت می‌کرد. یونگ شروع کرد به صحبت در مورد ارواج و زیگموند فروید غش کرد. اینها پایه‌گذاران روانشناسی شما هستند. این زمانی بود که فروید و یونگ از هم جدا شدند
یونگ توانست ببیند: “این مرد، کسی که حتی نمی‌تواند بدون غش کردن بشنود که من در مورد ارواح چه می‌گویم، استاد من نخواهد بود.”
و فروید نیز تشخیص داد:
“این مرد جانشین من نخواهد بود.”
در اینجا بود که این دو ازهم جدا شدند.

با شنیدن من شاید فکر کنید که یونگ مردی بسیار شجاع‌تر از فروید بوده، زیرا به ارواح علاقه داشته! ولی این درست نیست. او به این دلیل به ارواح علاقه داشت که از مرگ بسیار می‌ترسید و وحشت داشت که خودش یک “شبح” بشود!
یونگ می‌خواست به مصر برود تا مومیایی‌هایی را که از شاهان و ملکه‌ها در آنجا وجود داشت ببیند. او تقریباً ده بار سفر خودش را برنامه‌ریزی کرد ولی در آخرین لحظات بهانه‌هایی پیدا کرد و به سفر نرفت. در دهمین بار، او حتی به فرودگاه رفت و لحظه‌ای که پرواز او اعلام شد، او از ترس پیش نرفت. پس از آن، دیگر هیچ تلاشی برای رفتن به مصر انجام نداد. او از بدن مردگان بسیار وحشت داشت. این مردم به یقین نیاز بسیار به کمک روانشناسی دارند.

تو می‌گویی که بسیار تحت‌تاثیر قرار داشتی. چنین نیست که تو با چیزی بسیار متاثرکننده روبه‌رو شده بودی، فقط به این دلیل بود که تو جاهل بودی و به آسانی تحت‌تاثیر قرار گرفته بودی هرچیزی می‌توانست تو را متاثر کند، تو فقط یک خمیر نرم بودی. وگرنه، دیدن شعر در روانشناسی، جنون است!

ادامه 👇👇
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، تجربه‌ی من چنین است که بیرون از جمع‌های بین‌المللیِ ما، نوع بشر زندگی را بر اساس یک نظام تنبیه
و تشویق بنا کرده است. آیا جمع‌های ما تنها مکان‌هایی هستند که در آن مسئولیت بطور کامل پذیرفته شده و اشتباهات بعنوان فرصت‌هایی برای یادگیری درنظر گرفته می‌شوند؟
لطفاً نظر بدهید.

#پاسخ

بله. جمع‌های ما تنها مکان‌هایی در دنیا هستند که شما کاملاً مورد پذیرش هستید، مورد قضاوت قرار نمی‌گیرید، به شما برچسب گناهکار یا قدیس زده نمی‌شود و برای اشتباهات جزیی مورد سرزنش قرار نمی‌گیرید. شما در تمامیت خود پذیرفته می‌شوید. آن اشتباهات همراه شما می‌آیند
آری، ما می‌خواهیم شما از اشتباهات خود درس بگیرید، ولی سرزنش‌کردن راه آن نیست. هر اشتباه فرصتی برای آموختن است؛ ولی زمانی که مردم شروع کنند به سرزنش شما، آن فرصت را ازبین می‌برند و شما را لجباز می‌کنند. آنان شما را وادار می‌کنند تا همان اشتباه را بارها و بارها تکرار کنید ــ فقط بعنوان یک مقاومت. نفْس شما آزرده می‌شود.

این درست است که بیرون از جمع commune ما، جامعه توسط تشویق و تنبیه اداره می‌شود. اگر تمام جامعه را ریشه‌یابی کنیم، تمام آن بر اساس
ترس و طمع است
ترس بعنوان پیامد نهایی مفهوم جهنم را خلق می‌کند؛ و از سوی دیگر، طمع بعنوان یک نتیجه‌گیریِ منطقی، مفهوم بهشت را خلق می‌کند.

لحظه‌ای که ترس و طمع در تو وجود نداشته باشد، تعجب خواهی کرد:
بهشت و جهنم ناپدید شده‌اند
آنها فقط فرافکنی روانشناختی تو بودند؛ زمانی که خودت را بپذیری، ازبین می‌روند
و تو فقط وقتی می‌توانی خودت را بپذیری که اطرافیانت تو را پذیرفته باشند؛ اگر که در تو احساس گناه ایجاد نکرده باشند و به تو احساس بی‌ارزشی نداده باشند.

در جمعِ ما تنبیه وجود ندارد زیرا من اشتباهات شما را بعنوان موجودات انسانی، بصورت طبیعی می‌پذیرم
تنبیه کردن شما بخاطر چیزی طبیعی و انسانی یعنی نابودکردن شما، انسانیت شما و خودانگیختگیِ طبیعی شما.

هیچکس تشویق نمی‌شود، زیرا تشویق و تنبیه باهم هستند
تشویق می‌گوید: “کار درستی کردی. حالا به کارهای درست ادامه بده تا جایزه‌ی نوبل را برنده شوی!”
این یک رشوه است. تلاشی است برای اینکه زندگیت را مطابق با اصول صاحبان منافع شکل بدهی. جامعه نیاز به بردگان دارد، نیازی به عصیانگران مستقل ندارد.
و جمع ما فقط از افراد مستقل و عصیانگر تشکیل شده است. آنها دورهم جمع شده‌اند ـــ نه اینکه به یک تعلیمات مشخص مذهبی باور داشته باشند، نه اینکه به یک عقیده‌ی جزمی باور آورده باشند.
من هیچ نظریه و عقیده‌ی جزمی به شما نمی دهم. شما در اینجا جمع شده‌اید زیرا یک همزمانی با سایر سالکان پیدا کرده‌اید. همگی شما عصیانگر هستید. عصیان شماست که شما را به هم متصل ساخته است. روح عصیانگر شما تنها امید در این دنیاست. آن را منتشر کنید!

اگر ما بتوانیم زیبایی روح عصیانگر را به دنیا بشناسانیم، آنگاه جنگ جهانی سومی وجود نخواهد داشت
آنگاه سیاستمداران باید خودشان را حلق‌آویز کنند!؛ هیچکس به آنان اهمیتی نخواهد داد، دیگر نیازی به وجود آنان نخواهد بود.

عجیب است: چیزهای جزیی پیامدهای بزرگی دارند. تشویق و تنبیه یک راهکار سیاسی است. یک بهره‌کشی مذهبی است. این سبب ایجاد بردگان در مقیاس وسیع است ـــ و آنان قرن‌ها است که چنین می‌کنند. هنوز هم ادامه می‌دهند، و چون ما دیگر بخشی از این بازی زشت آنان نیستیم، با ما دشمنی می‌ورزند. این طبیعی است. آنان می‌توانند یک فرد عصیانگر را به آسانی به قتل برسانند، ولی نمی‌توانند جمع‌هایی را با روحیه عصیانگری ازبین ببرند.

شما قدرت این را دارید تا از نظر معنوی تمام دنیا را تسخیر کنید. من از نظر سیاسی علاقه‌ای ندارم. ولی اگر عصیانگری شما منتشر شود…. باید مانند یک آتش وحشی منتشر شود. لباس‌های سرخ شما نماد آن آتشی است که باید در سراسر دنیا منتشر شود
و ما با ستاندنِ بشریت از این بردگی و پس‌دادنِ شرافت، فردیت و آزادی اندیشه و بیان به انسان‌ها، این سیاره‌ی زنده و زیبا را از چنگال سیاستمداران نجات خواهیم داد.

سیاستمداران و کشیشان بزرگترین جنایتکاران در تمام تاریخ بشری هستند

#اشو
از مرگ به جاودانگی