عشق و نور
961 subscribers
289 photos
1.13K videos
19 files
506 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی و صوتی های نرمین مختص مالک کانال

https://t.me/salamzendgi7

لینک تمام کنفرانسها


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، می‌خواهم این ذهن زشت را از سیستم خودم بیرون بریزم.
چگونه اینکار را انجام دهم؟

#پاسخ

نارایانو Narayano؛ هیچ چیز را نباید از سیستم خودت بیرون بریزی
همه چیز باید دگرگون شده و جذب شود. این ذهن زشت نیست
استفاده‌ی تو از ذهن است که زشت است. استفاده‌ات را تغییر بده
ذهن چیزی زشت نیست، تو هستی که ناهشیاری
آن کالسکه زیباست، یک کالسکه‌ی طلایی است؛ ولی کالسکه‌ران مست است و سخت خفته؛ و او نام‌های بد به کالسکه می‌دهد و آن را سرزنش می‌کند. وقتی خودش را در چاله فروافتاده می‌بیند، اسب‌ها را شلاق می‌زند، کالسکه را محکوم می‌کند، سازنده‌ی کالسکه را سرزنش می‌کند و هرگز فکر نمی‌کند که تقصیر از کالسکه نیست، اسب‌ها مقصّر نیستند و سازنده‌ی کالسکه نیز مقصر نیست
تقصیر از خودش است، او مست بوده، او در خواب بوده. اگر گالسکه در چاله سقوط کرده، طبیعی است، تمام مسئولیت از خودش است

موضوع نابود کردن ذهن یا دور انداختن ذهن نیست
ذهن یک مکانیسم زیباست، زیباترین مکانیسم در جهان‌هستی است
ولی این تویی که خدمتکار ذهن شده‌ای تو ارباب هستی و آن ارباب همچون یک نوکر عمل می‌کند؛ ذهن یک مستخدم است
و تو آن خدمتکار را ارباب خودت ساخته‌ای

داستانی باستانی شنیده‌ام:
پادشاهی از یکی از خدمتکارانش بسیار راضی بود. این خادم چنان با خلوص و صداقت به شاه خدمت می‌کرد که حاضر بود جان خودش را فدای شاه کند. شاه بسیار خوشحال و راضی بود و این خادم بارها زندگی شاه را با خطرانداختن زندگیش نجات داده بود. او محافظ شخصی شاه بود.
یک روز شاه چنان از این خادم احساس خوبی داشت که گفت، “اگر آرزویی داری، اگر هر خواسته‌ای داری فقط به من بگو تا آن را برآورده سازم. تو برای من چنان کارهایی کرده‌ای که من هرگز نمی‌توانم جبران کنم و از تو قدردانی کنم؛
ولی امروز مایلم هرگونه آرزویی را داری برایت برآورده کنم.”
آن خادم گفت،‌ ”شما پیشاپیش خیلی به من بخشیده‌اید. فقط همین همیشه بودن با شما برای من یک برکت و نعمت است، من نیاز به هیچ چیز ندارم.”
ولی شاه اصرار داشت. هرچه خادم بیشتر بی‌نیازی خودش را اعلام می‌کرد، اصرار شاه بیشتر می‌شد
عاقبت خادم گفت:“خوب، باشد. پس مرا به مدت ۲۴ ساعت شاه اعلام کن و خودت محافظ من باش.”
شاه قدری بیمناک و هراسان شد؛ ولی او مردی بود که به قول خودش عمل می‌کرد و باید به قول خودش عمل می‌کرد. بنابراین به مدت ۲۴ ساعت، ‌شاه محافظ شد و محافظ شاه شد
و آیا می‌دانید آن محافظ چه کرد؟ نخستین کاری که کرد این بود که دستور داد شاه به قتل برسد، او را به مرگ محکوم کرد!
شاه گفت، “چه می‌کنی؟”
خادم گفت، “ساکت باش! تو فقط یک محافظ هستی و نه بیشتر. این خواست من است و حالا من شاه هستم!”
شاه کشته شد و آن خادم برای همیشه فرمانروای آن سرزمین شد.

خادمان راه‌های شیطانی خودشان را برای ارباب شدن دارند.
ذهن یکی از زیباترین، پیچیده‌ترین و متکامل‌ترین مکانیسم‌ها است
ذهن به شما خوب خدمت کرده است، خدمت می‌کند. به سبب خدمات ذهن است که تو همان داستان را در زندگیت تکرار می‌کنی، همه همان داستان را تکرار می‌کنند
تو ذهن را ارباب کرده‌ای و اینک آن ارباب با تو مانند یک برده رفتار می‌کند.

مشکل همین است؛ نه اینکه ذهن را باید دور انداخت. اگر ذهن را دور بیندازی، دیوانه خواهی شد

دست از دورانداختنِ ذهن بردار دورانداختن آن کار آسانی است ولی بازپس‌گیری آن بسیار دشوار است
تو به ذهن نیاز داری
فقط ارباب ذهن باش
از ذهن استفاده کن و مورد مصرف ذهن قرار نگیر

و تمام مراقبه یعنی همین:
هنر دورشدن از ذهن، بالاتر از ذهن بودن، رفتن به فراسوی ذهن، دانستن اینکه “من ذهن نیستم.”
این به آن معنی نیست که تو باید ذهن را دور بیندازی. دانستن اینکه “من ذهن نیستم،” تو را بار دیگر یک ارباب می‌کند. می‌توانی از ذهن استفاده کنی. هم‌اکنون، تو اختیار ذهن را در دست نداری. یک کالسکه‌ران خوب نیستی
یک کالسکه‌رانِ خوب باش

نخستین گام این است که بدانی تو ذهن نیستی
اگر تو ذهن باشی، آنوقت نمی‌توانی ارباب باشی، زیرا هیچ جدایی و فاصله بین تو و ذهن وجود ندارد
قدری فاصله ایجاد کن. ذهن را تماشا کن:
عملکرد آن را نظاره کن و فاصله‌ای بین خودت و ذهنت خلق کن. با تماشاگری، آن فاصله بطور خودکار ایجاد می‌شود.

برای همین است که بودا بارها و بارها می‌گوید:
تماشا کن، روز و شب مشاهده کن. آهسته‌آهسته خواهی دید که تو معرفت و آگاهی هستی و ذهن فقط یک ابزار در دسترس تو
آنگاه می‌توانی هرگاه نیاز داری می‌توانی از ذهن استفاده کنی و هروقت نیاز نداری می‌توانی آن را خاموش کنی. هم‌اکنون، تو نمی‌دانی چگونه ذهنت را خاموش کنی؛ همیشه روشن است
مانند رادیویی است که در اتاقت که همیشه روشن است و تو نمی‌دانی چگونه آن را خاموش کنی

ادامه دارد 👇👇
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، می‌خواهم این ذهن زشت را از سیستم خودم بیرون بریزم.
چگونه اینکار را انجام دهم؟

#پاسخ

نارایانو Narayano؛ هیچ چیز را نباید از سیستم خودت بیرون بریزی
همه چیز باید دگرگون شده و جذب شود. این ذهن زشت نیست
استفاده‌ی تو از ذهن است که زشت است. استفاده‌ات را تغییر بده
ذهن چیزی زشت نیست، تو هستی که ناهشیاری
آن کالسکه زیباست، یک کالسکه‌ی طلایی است؛ ولی کالسکه‌ران مست است و سخت خفته؛ و او نام‌های بد به کالسکه می‌دهد و آن را سرزنش می‌کند. وقتی خودش را در چاله فروافتاده می‌بیند، اسب‌ها را شلاق می‌زند، کالسکه را محکوم می‌کند، سازنده‌ی کالسکه را سرزنش می‌کند و هرگز فکر نمی‌کند که تقصیر از کالسکه نیست، اسب‌ها مقصّر نیستند و سازنده‌ی کالسکه نیز مقصر نیست
تقصیر از خودش است، او مست بوده، او در خواب بوده. اگر گالسکه در چاله سقوط کرده، طبیعی است، تمام مسئولیت از خودش است

موضوع نابود کردن ذهن یا دور انداختن ذهن نیست
ذهن یک مکانیسم زیباست، زیباترین مکانیسم در جهان‌هستی است
ولی این تویی که خدمتکار ذهن شده‌ای تو ارباب هستی و آن ارباب همچون یک نوکر عمل می‌کند؛ ذهن یک مستخدم است
و تو آن خدمتکار را ارباب خودت ساخته‌ای

داستانی باستانی شنیده‌ام:
پادشاهی از یکی از خدمتکارانش بسیار راضی بود. این خادم چنان با خلوص و صداقت به شاه خدمت می‌کرد که حاضر بود جان خودش را فدای شاه کند. شاه بسیار خوشحال و راضی بود و این خادم بارها زندگی شاه را با خطرانداختن زندگیش نجات داده بود. او محافظ شخصی شاه بود.
یک روز شاه چنان از این خادم احساس خوبی داشت که گفت، “اگر آرزویی داری، اگر هر خواسته‌ای داری فقط به من بگو تا آن را برآورده سازم. تو برای من چنان کارهایی کرده‌ای که من هرگز نمی‌توانم جبران کنم و از تو قدردانی کنم؛
ولی امروز مایلم هرگونه آرزویی را داری برایت برآورده کنم.”
آن خادم گفت،‌ ”شما پیشاپیش خیلی به من بخشیده‌اید. فقط همین همیشه بودن با شما برای من یک برکت و نعمت است، من نیاز به هیچ چیز ندارم.”
ولی شاه اصرار داشت. هرچه خادم بیشتر بی‌نیازی خودش را اعلام می‌کرد، اصرار شاه بیشتر می‌شد
عاقبت خادم گفت:“خوب، باشد. پس مرا به مدت ۲۴ ساعت شاه اعلام کن و خودت محافظ من باش.”
شاه قدری بیمناک و هراسان شد؛ ولی او مردی بود که به قول خودش عمل می‌کرد و باید به قول خودش عمل می‌کرد. بنابراین به مدت ۲۴ ساعت، ‌شاه محافظ شد و محافظ شاه شد
و آیا می‌دانید آن محافظ چه کرد؟ نخستین کاری که کرد این بود که دستور داد شاه به قتل برسد، او را به مرگ محکوم کرد!
شاه گفت، “چه می‌کنی؟”
خادم گفت، “ساکت باش! تو فقط یک محافظ هستی و نه بیشتر. این خواست من است و حالا من شاه هستم!”
شاه کشته شد و آن خادم برای همیشه فرمانروای آن سرزمین شد.

خادمان راه‌های شیطانی خودشان را برای ارباب شدن دارند.
ذهن یکی از زیباترین، پیچیده‌ترین و متکامل‌ترین مکانیسم‌ها است
ذهن به شما خوب خدمت کرده است، خدمت می‌کند. به سبب خدمات ذهن است که تو همان داستان را در زندگیت تکرار می‌کنی، همه همان داستان را تکرار می‌کنند
تو ذهن را ارباب کرده‌ای و اینک آن ارباب با تو مانند یک برده رفتار می‌کند.

مشکل همین است؛ نه اینکه ذهن را باید دور انداخت. اگر ذهن را دور بیندازی، دیوانه خواهی شد

دست از دورانداختنِ ذهن بردار دورانداختن آن کار آسانی است ولی بازپس‌گیری آن بسیار دشوار است
تو به ذهن نیاز داری
فقط ارباب ذهن باش
از ذهن استفاده کن و مورد مصرف ذهن قرار نگیر

و تمام مراقبه یعنی همین:
هنر دورشدن از ذهن، بالاتر از ذهن بودن، رفتن به فراسوی ذهن، دانستن اینکه “من ذهن نیستم.”
این به آن معنی نیست که تو باید ذهن را دور بیندازی. دانستن اینکه “من ذهن نیستم،” تو را بار دیگر یک ارباب می‌کند. می‌توانی از ذهن استفاده کنی. هم‌اکنون، تو اختیار ذهن را در دست نداری. یک کالسکه‌ران خوب نیستی
یک کالسکه‌رانِ خوب باش

نخستین گام این است که بدانی تو ذهن نیستی
اگر تو ذهن باشی، آنوقت نمی‌توانی ارباب باشی، زیرا هیچ جدایی و فاصله بین تو و ذهن وجود ندارد
قدری فاصله ایجاد کن. ذهن را تماشا کن:
عملکرد آن را نظاره کن و فاصله‌ای بین خودت و ذهنت خلق کن. با تماشاگری، آن فاصله بطور خودکار ایجاد می‌شود.

برای همین است که بودا بارها و بارها می‌گوید:
تماشا کن، روز و شب مشاهده کن. آهسته‌آهسته خواهی دید که تو معرفت و آگاهی هستی و ذهن فقط یک ابزار در دسترس تو
آنگاه می‌توانی هرگاه نیاز داری می‌توانی از ذهن استفاده کنی و هروقت نیاز نداری می‌توانی آن را خاموش کنی. هم‌اکنون، تو نمی‌دانی چگونه ذهنت را خاموش کنی؛ همیشه روشن است
مانند رادیویی است که در اتاقت که همیشه روشن است و تو نمی‌دانی چگونه آن را خاموش کنی

ادامه دارد 👇👇
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

خلاقیت چیست؟
چگونه می توانم خلاق باشم؟

#پاسخ

خلاقیت با هیچ فعالیت خاصی سر و کار ندارد
با نقاشی، شعر، رقص، آواز،
با هیچ چیز خاصی پیوند ندارد. 
هرچیزی می تواند خلاق باشد.
این تویی که آن کیفیت را به این فعالیت می بخشی، فعالیت به خودی خود نه خلاق است و نه غیر خلاق.
تو می توانی به شیوه ای
غیر خلاق نقاشی کنی. یا آواز بخوانی.
همینطور می توانی به شیوه ای خلاق
کف اتاق را تمیز کنی یا آشپزی کنی.
خلاقیت کیفیتی است که تو برای آن فعالیت به ارمغان می آوری این یک نگرش است.یک رویکرد درونی است.
اینکه تو چطور به رخدادها و اشیاء نگاه می کنی.

بنابراین نخستین چیزی که باید به یاد بسپاری این است که:
خلاقیت را به هیچ چیز به خصوصی محدود نکنی.
این شخص است که خلاق است.
و اگر آدم خلاق باشد از هر کاری که از او سر بزند، حتی از راه رفتنش ، خلاقیت می بارد.
حتی اگر ساکت گوشه ای بنشیند و کاری هم نکند.
حتی بی عملی او نیز کاری خلاق خواهد بود.


#توکل_چیست؟

توکل چیزی است که در درون تو روی میدهد، مرجع بیرونی ندارد.

توکل، حالت آسودگی تو است.
توکل یعنی اینکه خودت باش.
کاری بر خلاف طبیعت خودت انجام نده

و آنگاه هر چه که روی بدهد
_عمل، بی عملی، هر دو_بگذار که روی بدهدبا تمام وجودت،عمیقا وکاملا واردش شو. 
       
#اشو
#کتاب_راز
#سوال_از_اشو

من بین طبیعی بودن و رها بودن و هشیار بودن، تضادی احساس می کنم.

#پاسخ

تضادی وجود ندارد ولی می توانی تضاد را ایجاد کنی.
حتی وقتی که تضادی وجود نداشته باشد، ذهن می تواند تضاد بیافریند.
زیرا ذهن نمی تواند بدون داشتن تضاد وجود داشته باشد.
رها بودن و طبیعی بودن یک هشیاری خود انگیخته به تو می بخشد، نیازی نیست تا برای هشیاری تلاشی بکنی، مانند سایه به دنبال خواهد آمد.
اگر طبیعی و رها باشی، هشیاری خواهد آمد. نیازی نیست تا تلاش دیگری برایش انجام بدهی، زیرا رها بودن و طبیعی بودن بطور خودکار به شکوفایی هشیاری منتهی می گردد.
یا اینکه، اگر هشیار باشی، آنگاه طبیعی و رها خواهی شد. این ها با هم می آیند.

ولی اگر برای هر دو بکوشی، آنوقت تضاد ایجاد کرده ای. نیازی نیست که برای هر دو تلاش کنی.
وقتی می گویم؛رها و طبیعی باش یعنی چه؟
یعنی اینکه تلاش نکن. فقط هر آنچه که هستی، باش.
اگر ناهشیار هستی، پس ناهشیار باش، زیرا این چیزی است که تو در حالت آزاد و طبیعی خودت هستی.
مراقب باش. اگر هر  تلاشی انجام بدهی، آنوقت چگونه می توانی طبیعی و رها باشی؟
فقط آسوده باش و هر آنچه را که هستی بپذیر و پذیرش خودت را نیز بپذیر.
از آنجا حرکت نکن. قبل از اینکه اوضاع جا بیفتد زمانی خواهد گذشت.
زمانی که چیزها جا افتادند و جریان طبیعی شد، ناگهان تعجب خواهی کرد. یک روز صبح بطور غیر منتظره در خواهی یافت که هشیار هستی نیازی به تلاش نیست.
یا اینکه، اگر از طریق هشیاری عمل می کنی و این دو روش متفاوت هستند؛
از جایگاهی متفاوت شروع می شوند آنوقت به رها بودن و طبیعی بودن فکر نکن.
فقط تلاش کن هشیار باشی، این زمانی طولانی خواهد برد تا هشیاری طبیعی شود و نیاز به تلاش نداشته باشد.
تا زمانی که به آن نقطه نرسی که تلاش مورد نیاز نباشد، هشیاری هنوز به دست نیامده است.
زمانی که تلاش را کاملاً فراموش کنی و فقط هشیار باشی، آنوقت است که به آن دست یافته ای. آنوقت درست در کنار آن، پدیده ی طبیعی بودن و رها بودن را خواهی یافت. این دو با هم می آیند.
این ها همیشه با هم رخ می دهند.
آن ها دو جنبه از یک پدیده هستند ولی نمی توانی با هم روی آنها کار کنی. درست مانند این است که کسی از کوه بالا می رود. راه های زیادی وجود دارند: همگی به آن قله می رسند،
تمام راه ها در آن بالا به هم می رسند. ولی نمی توانی با هم در دو راه گام برداری. اگر امتحان کنی دیوانه خواهی شد و هرگز به قله نخواهی رسید.
چگونه می توانی از دو مسیر با هم راه بروی و خوب بدانی که هر دو مسیر به یک قله ختم می شوند؟
ولی فرد باید در یک مسیر راه برود.
در نهایت وقتی که به قله رسید، در خواهد یافت که تمام راه ها در آنجا به هم می رسند.
برای راه رفتن همیشه یک مسیر را انتخاب کن.
البته، وقتی که رسیدی، تمام راه ها به همان نقطه می رسند، به همان قله ختم می شوند.
روند هشیار بودن از نوعی متفاوت است. بودا آن را دنبال کرد.
او آن را یادآوریِ خود یا هشیاری درست خوانده است.
در این عصر،یک بودایی دیگر، جرج گُرجیف، آن راه را دنبال کرد و آن را یادآوریِ خود خواند.
یک بودای دیگر، کریشنامورتی، همیشه در مورد هشیاری و گوش به زنگ بودن سخن می گوید.
این یک راه است.
تیلوپا به راهی دیگر تعلق دارد:
طریقت رها بودن و طبیعی بودن، حتی زحمت هشیار بودن را هم به خود نمی دهد فقط همانگونه که هستی باش، بدون اینکه هیچ تلاشی برای بهبود داشته باشی.
و من به شما می گویم که جایگاه تیلوپا بالاتر از بودا، گرجیف و کریشنامورتی است، زیرا او هیچ تضادی نمی آفریند.
او فقط می گوید:
"نخست هر آنچه که هستی باش"
حتی تلاشی معنوی نداشته باش،
زیرا این نیز بخشی از نفس است.
چه کسی سعی دارد بهتر شود؟
چه کسی سعی دارد هشیار باشد؟
چه کسی می کوشد به اشراق برسد؟
چه کسی در درون تو هست؟
باز هم این همان نفس است.
همان نفس که سعی داشت رئیس جمهور و یا نخست وزیر بشود،
اینک می خواهد که به بیداری برسد.
خودِ بودا اشراق را "آخرین کابوس"نامیده است.
اشراق آخرین کابوس است زیرا باز هم یک رویا است. و نه تنها یک رویا است،
بلکه کابوس است،
زیرا توسط آن رنج می کشی.
جایگاه تیلوپا غایت بینش است.
اگر بتوانی آن را درک کنی،
آنگاه به هیچ تلاشی از هیچ نوع نیاز نداری.
فقط آسوده می شوی و همه چیز به خودی خود جاری می گردد.
فرد فقط باید در حالت بی عملی قرار بگیرد.
نشستن در سکوت:
و بهار خودش می آید و علف ها خودشان خواهند روئید.

#اشو
#ابتدا و انتها
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب، من از مشرّف‌شدن به سانیاس می‌ترسم، بااینکه بلافاصله جذب آن می‌شوم.
من بخاطر شوهرم می‌ترسم. فکر نمی‌کنم او قادر به درک آن باشد.

#پاسخ

تو خیلی نسبت به شوهرت احترام نمی گذاری
آیا فکر می‌کنی همسرت احمق است یا چیزی شبیه آن؟
چرا او نباید این را درک کند؟
اگر او عاشق تو باشد، آن را درک خواهد کرد. عشق همان ادراک است
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت چه به سانیاس مشرّف بشوی و چه نشوی، تو را درک نخواهد کرد.

نکته دوم: اگر او سانیاس تو را درک نکند، این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را زندگی کنی. هرگز سازش نکن، وگرنه خیلی چیزها را از دست خواهی داد. هرگز سازش نکن! اگر احساس می‌کنی که می‌خواهی سانیاسین بشوی، سانیاسین بشو. ریسک کن
اگر او عاشق تو باشد، هیچ مشکلی نیست، او درک خواهد کرد
_زیرا عشق آزادی می‌دهد_

اگر عاشق تو نباشد، آنوقت او مشکل خواهد داشت، زیرا احساس خواهد کرد که تو از تصاحبگری او بیرون می‌روی، مستقل می‌شوی، سعی داری خودت باشی. ولی تعظیم‌کردن به چنین انتظاراتی یک خودکشی است. این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را داشته باشی و او نیز باید زندگی خودش را زندگی کند. هیچکس نباید سعی کند چیزهایی را به دیگر تحمیل کند.

ولی احساس من این است که تو نیز باید چیزهایی را بر او تحمیل کرده باشی، برای همین می‌ترسی
اگر تو هیچ چیزی بر او تحمیل نکرده باشی، می‌توانی مستقل باشی
ولی این یک توافق دوجانبه است:
مردم برده‌ی همدیگر هستند و هرگاه دیگری را اسیر خودت کنی، یادت باشد که او را ارباب خودت نیز کرده‌ای
این یک توافق دوجانبه است. تو می‌باید سعی کرده باشی که او را کنترل کنی و چیزهایی را بر او تحمیل کنی، باید سعی کرده باشی که او را فلج کنی. حالا که می‌خواهی مستقل شوی، او نیز استقلال خودش را طلب خواهد کرد. آنگاه او به راه خودش می‌رود و تو نمی‌توانی از پسِ این کار او برآیی.
ترس واقعی همین است.

ولی اگر کاری را که دوست داری انجام ندهی، اگر آنچه که می‌خواستی بشوی، نشوی؛ هرگز قادر به بخشیدن او نخواهی بود. و انتقام خواهی گرفت:
خشمگین و غضبناک خواهی شد ـــ
زیرا پیوسته به این فکر خواهی کرد که می‌خواستی سانیاسین بشوی و فقط بخاطر این مرد…. و آنوقت احساس زندانی بودن و مقیدشدن می‌کنی. هیچکس دوست ندارد که زندانی باشد. آنوقت فرد شروع می‌کند به نفرت ورزیدن به کسی که سبب زندانی‌شدنش است، آنوقت به راه‌های ظریف سعی خواهد کرد که انتقام بگیرد. این ازدواج تو را نابود خواهد کرد.

هرگز موقعیتی را خلق نکن که در آن نتوانی دیگری را ببخشی
فقط دو انسان مستقل هستند که می‌توانند همدیگر را ببخشید
بردگان قادر به بخشیدن نیستند.

#اشو
#سوترای_دل


اگر کسی را دوست داشته باشی،
توقع نداری که همیشه آری بگوید.

اگر عاشق کسی باشی به او اجازه می‌دهی که آری و یا نه بگوید.

تو به او احترام می‌گذاری و از او انتظار نخواهی داشت.
عشق حتی به نه نیز اعتماد دارد.
در دوستی اگر نتوان "نه"گفت،
آن دوستی ارزشی ندارد و بی معناست.

هرگاه شرط بگذاری
عشق را نابود می‌کنی

این را به یاد بسپار:
هیچ‌گاه برای عشق شرط نگذار.
بگذار عشق تو یک شراکت آزادی در آزادی باشد.
عشاق واقعی و دوستان واقعی
یکدیگر را آزاد می‌گذارند.
عشق شرط نمی‌شناسد.

#اشو
#بزرگترين_عمل_جراحي_ممكن

#سوال_از_اشو

اشو عزيز، شما در مورد مرگ و مردن بسيار سخن گفته ايد.
چنين فهميده ام كه شما گفته ايد كه مردم از خود مرگ به اين دليل مي ترسند كه نمي توانند واقعاً تصور كنند كه براي آنان نيز رخ خواهد داد.
آيا وقتي كه من از فكر مرگ خودم احساس هيجان زياد مي كنم، خودم را گول مي زنم؟
چنين احساس مي كنم كه اگر براي آن واقعه آمادگي وجود داشته باشد، اگر تاجاي ممكن در مورد آن آگاهي گردآوري شده باشد و در محيطي شعف آور و با دوستاني مهربان صورت گيرد، مرگ مي تواند اعجاب آورترين تجربه باشد.

#پاسخ

خود مرگ وجود خارجي ندارد
آنچه كه واقعاً رخ مي دهد، تحول آگاهي است از يك شكل به شكلي ديگر، يا در نهايت و در غايت، از شكل به بي شكلي
تمام نكته در اين است كه آيا شخص مي تواند آگاهانه بميرد. و يا اينكه به روش متداول، در ناآگاهي،مي ميرد؟
طبيعت چنين مقرر ساخته كه پيش از مرگ، شخص كاملاً بيهوش شود،
وارد كوما coma  شود، تا چيزي را نشناسد.
اين فقط بزرگترين عمل جراحي ممكن است. اگر جراح بخواهد بخشي كوچك از بدن را بردارد، بايد بيمار را بيهوش سازد، درغير اينصورت هرگونه امكاني هست كه درد چنان زياد باشد كه قابل تحمل نباشد. 
و در درد و رنج، عمل جراحي شايد موفقيت آميز نيز نباشد.
آنچه كه جراحان انجام مي دهند، طبيعت هزاران سال است كه انجام داده است و عمل جراحي طبيعت بسيار عظيم تر است. تمام بدن را مي برد، نه تنها يك بخش از آن را
طبيعت در هنگام مرگ آگاهي را به يك شكل ديگر منتقل مي كند.
فقط وقتي كه تقريباً به اشراق رسيده باشي ، درست در مرز اشراق باشي ، مي تواني هشيار بماني، زيرا تمام روند اشراق:
آفرينش فاصله بين تو و بدنت است،
#بين_تو_و_ذهنت.
اگر آن فاصله كافي باشد، آنوقت مي تواني هشيار بماني و هرچيزي مي تواند براي بدن رخ بدهد ، مي تواني آن را تماشا كني، گويي كه براي ديگري رخ مي دهد. آنگاه مرگ پديده اي واقعاً اعجاب آور و هيجان انگيز است، ولي نه قبل از آن.

به عبارتي ديگر:
براي زيبامردن، فرد بايد زيبا زندگي كند.
براي اينكه انسان در هيجان و سرور و اعجاب بميرد، بايد زندگيش را براي شعف، هيجان و اعجاب آماده كند. مرگ فقط نقطه ي فراز است،
نقطه ي اوج زندگيت است.
مرگ با زندگي مخالف نيست، زندگي را ازبين نمي برد.
براي همين است كه گفتم مرگ آنطور كه تصور مي شود، وجود خارجي ندارد.
مرگ درواقع، به بدن فرصتي ديگر براي رشد مي دهد. و اگر به تمامي رشد كرده باشي، نيازي به فرصتي ديگر نيست، آنوقت وجود تو وارد وجود غايي مي شود. تو ديگر قطره اي كوچك و جدا نيستي، بلكه تمامي اقيانوس وجود هستي.
مرگ عظيم ترين عمل جراحي است. تمامي بدن بايد از آن وجود گرفته شود، وجودي كه با آن بدن بسيار هويت گرفته و به آن چسبيده است.
اين كار در هنگام بيهوشي ممكن است.

مرگ هيجاني عظيم است، ولي فقط براي آنان كه در جهت آن كار مي كنند و آن را
پديده اي باهيجان مي سازند.
كليد در اين است كه تو بايد #هشيار_بماني.

#اشو
#انتقال_چراغ
#سوال_از_اشو

نظر به اینکه سفر زندگی کوتاه است
و غم‌زا و دردآور،
چرا ما باید اینقدر بی‌میل باشیم، به بازگشت به آسمانِ بومی خودمان؟

#پاسخ

زندگی سفری از هیچ کجا به هیچ کجا است.
هیچ چیز از آن به دست نیامده است.
هیچ‌ کس، هیچ چیز از زندگی
به دست نیاورده است.
مردم می‌دوند، و سريع می‌دوند.
و هر روز به سرعت خود می‌افزایند،
اما هرگز به هیچ جا نمی‌رسند.

آنها سخت کار می‌کنند،
آنها سخت رنج می‌کشند، اما
هیچ‌ گاه چیزی از آن کار حاصل نمی‌آيد،
هیچ چیز خلق نمی‌شود.

میلیاردها نفر قبل از تو زیسته‌اند،
و آنها کجا هستند؟
در خاک ناپدید شده‌اند، خاک بر روی خاک، و ما نیز دیر یا زود در همان خاک ناپديد می‌شويم.
هزاران تمدن وجود داشته‌اند
و بی هيچ نشانی ناپدید شده‌اند.
زندگی هیچ چیز به دست نمی‌دهد
فقط سر و صدای بسیاری
برای هیچ به راه می‌اندازد؛
داستانی پر از هیجان و صدا،
بی هيچ معنی‌ای.

باید چشم در چشم زندگی بدوزی.
طفره نرو، زیرچشمی نگاه نکن
مستقیم به زندگی نگاه کن.

معنی زندگی چيست؟
چه چيزی برایت به دست می‌دهد؟
در نهایت به کجا می‌رسد؟
هیچ؟!

مثل يک رویای بزرگ
مکان‌های زیبا در رويا،
و يک پادشاهی بزرگ در رويا،
و صبح، وقتی بيدار می‌شوی،
همه رفته و برای همیشه رفته است،
در واقع، آن اصلاً آنجا نبوده است.
و تو فقط باور داشته‌ای که آن آنجاست.

شخص دیندار کسي است که:
در هیچ جایي  گیر نکرده است؛
کسي است که هیچ امیدی ندارد؛ 
هیچ آینده ای ندارد؛ 
در فرداها زندگي نميکند؛
کسي است که در #اكنون_و_اینجا زندگي ميکند. و این را ببینید؛

در ابتدا من به شما گفتم
که زندگي  سفری از هیچ جا به هیچ کجا است.
اما در مورد  شخص دیندار؛
زندگي سفری از هیچ جا، به اینک و اینجا است.
زندگي از هیچ جا به هیچ جا است.
اما ميتواند از هیچ جا به اینک و اینجا باشد.
کل مدیتشین این است:
چرخش از هیچ جا به اینک،
دراکنون بودن و در اینجا بودن.
و ناگهان از زمان به ابدیت منتقل ميشوید.
آنگاه زندگي ناپدید ميشود؛
مرگ ناپدید ميشود.
آنگاه برای اولین بار آنچه که هست را ميشناسید.
ميتوانید آن را خدا یا نیروانا بنامید.
اینها کلمه هستند.
شما به #شناخت_آنچه_هست ميرسید.
و شناختن آن؛ رها و آزاد بودن است.
رها از همه رنجها؛  همه عذابها و همه کابوسها،
در اینک و اینجا بودن؛
بیدار بودن است. 
درجایي دیگر بودن؛ 
درخواب و رویا بودن است.

بعداً و آنجا، بخشي از رویا هستند.
اینک و اینجا، بخشي از واقعیت هستند؛ بخشي از هستي هستند.

#اشو
#سخت_نگیر
#سوال_از_اشو

اشو عزیز، چرا هرکس میل دارد کسی که نیست باشد؟
دلیل روانشناختی این تمایل چیست؟

#پاسخ

نارندرا، همه از همان کودکی مورد سرزنش واقع شده اند.
هر عمل کودک که خود انگیخته و از روی تمایلاتش باشد، مورد پذیرش نیست.

مردم، آن جمعیتی که کودک در آن باید رشد کند، مفاهیم و آرمان های خودش را دارد. این کودک است که باید با آن مفاهیم و آن آرمانها خودش را وفق دهد.

کودک موجودی ناتوان است.
آیا تاکنون در این مورد اندیشیده ای؟ کودک انسان ناتوان ترین کودک در تمام خانواده حیوانات است.
تمام حیوانات می توانند بدون حمایت والدین و جمعیت بقا یابند، ولی کودک انسان نمی تواند بدون حمایت دیگران زنده بماند، بی درنگ خواهد مرد.
او ناتوان ترین مخلوق در دنیا است، بسیار آسیب پذیر و شکننده است.

طبیعی است که کسانی که در قدرت هستند قادرند تا کودک را به هر ترتیب ممکن شکل بدهند. بنابراین همه چیزی شده اند که هستند، مخالف خودشان!

دلیل روانشناختی اینکه هر کسی میل دارد کسی باشد که نیست، همین است.

#اشو
#زبان_از_یادرفته_دل
#سوال_از_اشو

موضوع مركزی تانترا چیست؟

#پاسخ

#تانترا با تو از آنجا كه هستی شروع می‌كند
#یوگا با امكان بودنت شروع می‌كند.

یوگا از پایان شروع می‌كند؛
تانترا از ابتدا شروع می‌كند.

و همیشه خوب است كه از ابتدا شروع كنی، زیرا اگر از پایان آغاز كنی، آنوقت برای خودت مصیبت‌های غیرلازم درست می‌كنی
تو پایانت نیستی ـــ ‌آرمان نیستی.
تو باید به الهه و آرمان تبدیل شوی،
ولی‌ اینك فقط یك حیوانی.
و ‌این حیوان به دلیل‌ این آرمان‌ها دیوانه می‌شود و جنون می‌گیرد.

پرسیده شده "‌موضوع مركزی تانترا چیست؟"
تو هستی!
موضوع اساسی و مركزی تانترا تویی: هم‌اكنون، تو چیستی؟
و در تو چه چیز پنهان است كه می‌تواند رشد كند؟
تو چیستی و چه می‌توانی باشی؟ هم‌اكنون، تو یك واحد جنسی sexual unit هستی، و تازمانی كه ‌این واحد عمیقاً شناخته نشود، نمی‌توانی یك روح باشی، نمی‌توانی واحدی روحانی spiritual unit باشی.
سکس و روحانی‌بودن دو قطب یك انرژی هستند.

عشق مراقبه‌ی خودش را دارد.
ولی شما عشق را نمی‌شناسید؛ شما فقط سكس را و رنجِ حاصل‌ از اتلاف انرژی را می‌شناسید. آنوقت پس از آن دچار افسردگی می‌شوی. آنوقت تصمیم می‌گیری كه پیمان براهماچاری brahmacharyaو تجردّ celibacy ببندی. و _این پیمانی است كه در افسردگی بسته شده
_این پیمان در خشم بسته شده
_این پیمانی از سرِ‌ناكامی ‌است
_این كمكی نخواهد كرد
یك پیمان وقتی كمك می‌كند كه در آسایش و در مراقبه‌ی عمیق بسته شود. وگرنه تو فقط خشمت و ناكامی‌خودت را نشان می‌دهی و نه چیز دیگر را؛ و تو ظرف بیست‌وچهار ساعت پیمانت را فراموش می‌كنی. انرژی بازهم می‌آید و فقط چون یك عادت كهنه، تو باید آن را تخلیه كنی.

و اگر طبیعت از طریق‌ این آسودگی و رهاشدگی، اسرارش را برایت فاش كند، جای شگفتی نیست
آنوقت تو هشیار می‌شوی كه چه روی می‌دهد. و در ‌این هشیاری از رویدادها، اسرار بسیاری به ذهنت وارد می‌شوند:
_نخست، سكس نیرویی حیات‌بخش می‌شود. به‌همان‌ترتیب كه اكنون برای تو مرگ‌آور است، تو اكنون فقط توسط آن در حال مردن هستی، خودت را تلف می‌كنی و مُضمحل می‌شوی.
_دوم، سكس به عمیق‌ترین مراقبه‌ی طبیعی تبدیل می‌شود: افكارت تماماً باز می‌ایستند. وقتی كه با همسرت كاملاً آسوده هستی، افكار متوقف می‌شوند. ذهن وجود ندارد، فقط قلب‌های شما می‌تپند
عمل جنسی به مراقبه‌ای طبیعی تبدیل شده است
و اگر عشق نتواند به تو در مراقبه كمك كند، هیچ چیز كمك نخواهد كرد، زیرا هرچیز دیگر فقط سطحی و ظاهری است. اگر از عشق كاری برنیاید، هیچ چیز كمك نخواهد كرد.

اگر دو نفر را درحال آمیزش ببینی، فكر می‌كنی كه مشغول نزاع هستند. اگر كودكان پدرومادرشان را در حال آمیزش ببینند، فكر می‌كنند كه پدر می‌خواهد مادر را به قتل برساند. به‌نظر خشن می‌آید، مانند جنگ است. زیبا نیست، زشت می‌نماید. آمیزش باید بیشتر هماهنگ و موسیقیایی باشد
دو طرف باید چنان رفتار كنند گویی كه می‌رقصند، نه‌اینكه می‌جنگند!
گویی كه یك آوای هماهنگ را می‌سرایند
آنان باید محیطی را بسازند كه در آن، هركدام محلول شوند و یكی شوند
و سپس آسوده می‌شوند.
معنی تانترا همین است.
تانترا ابداً جنسی sexual نیست،
تانترا كمترین جنسیت را دارد

اشو
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 1 از 5

پدیده‌ی مرگ یکی از پیچیده‌ترین اسرار است و همچنین پدیده‌ی خودکشی
در سطح تصمیم نگیر که خودکشی چیست. می‌تواند خیلی چیزها باشد. ادراک خود من این است که افرادی که خودکشی می‌کنند حساس‌ترین مردم در دنیا هستند، بسیار هوشمند هستند.
به سبب همین حساسیت، به سبب هوشمندی،  تعامل با این دنیای روان‌پریش را دشوار می‌یابند.

جامعه عصبی و روان‌پریش است. براساس عصبیت بنا شده است. تمام تاریخ جوامع، تاریخی بوده از جنون، از خشونت، جنگ و ویرانگری
کسی می‌گوید، “کشور من بزرگترین کشور در دنیاست!” حالا این یک جنون است
دیگری می‌گوید، “دین من بهترین دین در دنیاست!” حالا این دیوانگی است
و این جنون و عصبیت تا خودِ خون و استخوان مردم نفوذ کرده و مردم بسیار بسیار خنگ و غیرحساس شده‌اند. می‌بایست هم بشوند، وگرنه زندگی غیرممکن می‌شود.

شما در تعامل با این دنیای گُنگِ اطراف خود غیرحسّاس شده‌اید؛ وگرنه از تنظیم خارج خواهید شد. اگر از تنظیم با جامعه خارج شوید؛ جامعه شما را دیوانه اعلام می‌کند
پس یا باید دیوانه شوی و یا راهی پیدا کنی که از جامعه بیرون بزنی؛
خودکشی همین است. زندگی غیرقابل تحمل می‌شود. کنارآمدن با این مردمان اطراف به‌نظر غیرممکن می‌‌رسد ـــ و این مردم همگی دیوانه هستند. اگر به داخل یک تیمارستان پرتاب شوی چه خواهی کرد؟

این برای یکی از دوستان من پیش آمد؛ او در یک آسایشگاه روانی بستری بود. او توسط رای دادگاه به مدت نُه ماه مجبور شد در آنجا باشد. پس از شش ماه او دیوانه شد، پس توانست این کار را بکند ــ یک شیشه بزرگ از فنول phenol را در دستشویی پیدا کرد و آن را سرکشید. به مدت پانزده روز از اسهال و استفراغ رنج برد و به سبب همین وضعیت به دنیا بازگشت. سیستم بدنی او پاکسازی شده بود، آن سموم ازبین رفته بودند.
او به من گفت که آن سه ماه آخر از همه سخت‌تر بود ـــ “آن شش ماه اول بسیار عالی بود چون من دیوانه بودم و بقیه هم دیوانه بودند. اوضاع فقط قشنگ بود؛ هیچ مشکلی وجود نداشت. من با تمام آن دیوانگی‌های اطراف خودم تنظیم بودم!”

وقتی آن فنول را نوشید و سپس آن پانزده روز اسهال و استفراغ، به نوعی سیستم او پاکسازی شد و معده‌اش کاملاً تخلیه و تمیز شد ــ در آن پانزده روز نمی‌توانست چیزی بخورد ـــ فوری غذا را بالا می‌آورد ـــ پس مجبور شد که روزه بگیرد. برای پانزده روز در رختخواب استراحت کرد. آن استراحت، آن روزه گرفتن و پاکسازی کمک کرد(یک تصادف بود) و او عاقل شد. او نزد پزشکان رفت و گفت، “من عاقل شده‌ام!” آنان خندیدند و گفتند، “همه همین را می‌گویند.” هرچه بیشتر اصرار کرد آنان هم بیشتر اصرار داشتند: “تو دیوانه هستی، زیرا هر دیوانه‌ای همین را می‌گوید. فقط برو و به کار خودت برس. قبل از اینکه دستور دادگاه بیاید نمی‌توانی مرخص شوی.”

او گفت:
“آن سه ماه غیرممکن شده بود، کابوس بود!”
او بارها به خودکشی فکر کرده بود. ولی او اراده‌ای قوی داشت. و فقط سه ماه دیگر مانده بود، پس می‌توانست صبر کند. ولی غیرقابل‌تحمل بود ـــ
یکی موهایش را می‌کشید، دیگری پشت‌پا برایش می‌گرفت، دیگری روی سر او می‌پرید!
تمام این چیزها در آن شش ماه اول هم وجود داشتند، ولی خودش هم بخشی از آن دیوانه‌‌بازی‌ها بود؛ او هم همین‌کارها را انجام می‌داد و یک عضو کامل از آن جامعه‌ی بیمار بود.
ولی در آن سه ماه آخر برایش غیرممکن شده بود زیرا حالا او عاقل شده و بقیه دیوانه بودند.

در این دنیای بیمار؛ اگر عاقل، حسّاس و هوشمند باشی، یا باید دیوانه شوی یا باید خودکشی کنی ـــ یااینکه باید یک سانیاسین بشوی
چه انتخاب دیگری وجود دارد؟

این پرسش از جین فربر Jane Ferber است، همسر بودی‌سیتا Bodhicitta
او در زمان مناسب نزد من آمده است
او می‌تواند یک سانیاسین بشود و از خودکشی پرهیز کند.

در شرق خودکشی زیاد شایع نیست، زیرا سانیاس sannyas یک جایگزین است: می‌توانی با احترام از جامعه بیرون بزنی، شرق این را می‌پذیرد. می‌توانی کار خودت را شروع کنی؛ شرق به این احترام می‌گذارد. بنابراین تفاوت بین هندوستان و آمریکا پنج برابر است: در برابر هر هندی که خودکشی می‌کند، پنج آمریکایی خودکشی می‌کنند. و پدیده‌ی خودکشی در آمریکا رو به رشد است. هوشمندی رشد می‌کند، حساسیت رشد می‌کند و جامعه گُنگ و خرفت است.
و جامعه یک دنیای هوشمند را تامین نمی‌کند ــ پس چه باید کرد؟
فقط بی‌جهت عذاب بکشی؟!

سپس فرد شروع می‌کند به فکر کردن:
“چرا کّلا رهایش نکنم؟
چرا تمامش نکنم؟
چرا بلیط را به خدا پس ندهم؟!”

ادامه دارد....
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 2 از 5

درآمریکا، اگر سانیاس یک نهضت بزرگ شود، نرخ خودکشی شروع می‌کند به پایین‌آمدن، زیرا مردم یک جایگزین بهتر و خلاقانه‌تر برای ترک کردن دارند.
آیا مشاهده کرده‌اید که هیپی‌ها خودکشی نمی‌کنند؟
این دنیا، دنیایی مرسوم که خودکشی شایع‌تر است، دنیایی چهارگوشه است. هیپی از آن بیرون زده است. او نوعی سانیاسین است ـــ هنوز کاملاً آگاه نشده که چه می‌کند، ولی راهش درست است؛ دست‌وپا می‌زند و حرکت می‌کند ولی جهتش درست است. هیپی آغاز سانیاس است
یک هیپی می‌گوید:
“من نمی‌خواهم بخشی از این بازی فاسد باشم، نمی‌خواهم بخشی از این بازی سیاسی باشم. من چیزها را می‌بینم و دوست دارم زندگی خودم را زندگی کنم. نمی‌خواهم برده‌ی دیگران باشم. نمی‌خواهم در هیچ جنگی کشته شوم. نمی‌خواهم بجنگم ــ و کارهای بسیار زیباتری هست که انجام بدهم.”


ولی برای میلیون‌ها انسان چیز دیگری وجود ندارد؛ جامعه تمام امکانات رشد را از آنان گرفته است. آنان گیرافتاده‌اند. مردم به این دلیل خودکشی می‌کنند که احساس می‌کنند در تله افتاده و راکد شده‌اند و هیچ راهی برای خروج از این وضعیت ندارند. آنان به یک نقطه‌ی آخر رسیده‌اند. و هرچه هوشمندتر باشی، زودتر به این نتیجه‌گیری نهایی و به این تنگنا می‌رسی. و آنوقت چه باید بکنی؟ جامعه هیچ راه حل جایگزینی به تو نمی‌دهد، به یک جامعه‌ی جایگزین اجازه نمی‌دهد که بوجود آید
سانیاس یک جامعه‌ی جایگزین است عجیب به‌نظر می‌رسد که خودکشی در هندوستان از تمام دنیا کمتر است. بطور منطقی باید بالاترین باشد، زیرا مردم در رنج و مصیبت هستند، گرسنه هستند. ولی این پدیده‌ی عجیب درهمه‌جا اتفاق می‌افتد: مردم فقیر خودکشی نمی‌کنند. آنان چیزی برای زندگی کردن ندارد، چیزی برای مردن ندارند. چون گرسنه هستند تمام مشغولیت آنان خوراک و سرپناه و اینگونه چیزها است. آنان قادر نیستند به خودکشی فکر کنند، هنوز آنقدر در رفاه به‌سر نمی‌برند!
آمریکا همه‌چیز دارد، هندوستان هیچ چیز ندارد
چرا اینهمه خودکشی در آمریکا اتفاق می‌افتد؟
در آنجا مشکلات معمولی زندگی ازبین رفته‌اند، ذهن آزاد است تا از آگاهی‌های معمولی بالاتر برود. ذهن می‌تواند به ورای بدن برود، به ورای خودِ ذهن برود. آگاهی آماده است تا پر بگیرد و جامعه به آن اجازه نمی‌دهد.
از هر ده خودکشی، تقریباً نُه نفر از مردمان حسّاس هستند. با دیدن بی‌معنی‌بودنِ زندگی، با دیدن بی‌شرافتی که جامعه تحمیل کرده، با دیدن سازشکاری‌هایی که فرد باید انجام دهد، با دیدن اینهمه خاموشی نسبت به اینها، با دیدن اینکه زندگی ”داستانی است که توسط یک دیوانه گفته شده و هیچ اهمیتی ندارد،”
آنان تصمیم می‌گیرند تا از بدن خلاص شوند. اگر بدنشان پروبال داشت، چنین تصمیمی نمی‌گرفتند.

خودکشی یک اهمیت دیگر هم دارد که باید درک شود. در زندگی همه‌چیز به‌نظر مشترک و تقلیدی می‌رسد:
میلیون‌ها نفر همانطور زندگی می‌کنند که تو زندگی می‌کنی، همان فیلم‌ها را می‌بینند، همان برنامه‌های تلویزیونی را تماشا می‌کنند و همان روزنامه‌هایی را می‌خوانند که تو می‌خوانی. زندگی بسیار همسان شده و هیچ چیز منحصر‌به‌فردی باقی نمانده تا چنان کاری بکنی یا آنگونه باشی. خودکشی به‌نظر یک پدیده‌ی منحصربه‌فرد می‌آید: فقط تو می‌توانی برای خودت بمیری، هیچکس دیگر نمی‌تواند برای تو بمیرد. مرگ تو مرگ خودت است، مرگ هیچ‌کس دیگر نیست. مرگ منحصربه‌فرد است.

به این پدیده نگاه کن:
مرگ منحصربه‌فرد است. تو را بعنوان یک فرد تعریف می‌کند، به تو فردیت می‌بخشد. جامعه فردیت را از تو گرفته است، تو فقط مهره‌ای در آن چرخ هستی، قابل‌تعویض هستی. اگر بمیری هیچکس دلش برایت تنگ نمی‌‌شود، دیگری جایگزین تو می‌شود. اگر در دانشگاه استاد باشی، یک فرد دیگر استاد دانشگاه خواهد شد. حتی اگر رییس‌جمهور کشور باشی، بی‌درنگ فرد دیگری جایگزین تو خواهد شد.
این آزاردهنده است که ارزش تو زیاد نیست، کسی برایت دلتنگی نمی‌کند، که یک روز ناپدید خواهی شد و بزودی آنان هم که به یاد تو بودند نیز ناپدید خواهند شد. آنوقت تقریباً چنین خواهد بود که گویی تو هرگز نبوده‌ای!
فقط به آن روز فکر کن:
تو ناپدید خواهی شد
آری، مردم برای چند روز یاد تو خواهند بود. عزیزان و فرزندانت تو را به یاد خواهند آورد، و شاید چند دوست رفته‌رفته، خاطره‌ی آنان کمرنگ شده و شروع می‌کند به ازبین‌رفتن. ولی شاید تا وقتی که کسانی که به نوعی با تو صمیمی بودند زنده باشند، گاهی تو را به یاد بیاورند. ولی وقتی آنان هم ازبین بروند…
آنوقت تو فقط ازبین رفته‌ای، گویی که هرگز اینجا نبوده‌ای. آنوقت هیچ فرقی ندارد که آیا تو اینجا بوده‌ای یا نبوده‌ای

ادامه دارد...
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 3 از 5


زندگی یک احترام منحصربه‌فرد به تو نمی‌دهد. بسیار تحقیرکننده است. زندگی تو را به چنان چاله‌ای می‌اندازد که فقط مهره‌ای باشی در آن چرخ، در آن مکانیسم وسیع،دست‌کم، مرگ منحصربه‌فرد است
و خودکشی از مرگ منحصربه‌فردتر است. چرا؟
زیرا مرگ خودش می‌آید ولی خودکشی کاری است که تو انجامش می‌دهی. مرگ در ورای تو قرار دارد: وقتی که بیاید، خواهد آمد. ولی خودکشی را تو مدیریت می‌کنی، یک قربانی نیستی. می‌توانی ترتیب خودکشی را بدهی
تولد پیشاپیش اتفاق افتاده، حالا دیگر کاری در موردش نمی‌توانی بکنی، و قبل از تولد هم هیچ کاری نکرده بودی،
تولد تو یک تصادف بوده

در زندگی سه چیز حیاتی هستند:
تولد، عشق و مرگ
تولد اتفاق افتاده؛ کاری نمی‌توان برایش انجام داد. حتی از تو پرسیده نشده که آیا می‌خواهی متولد شوی یا نمی‌خواهی! یک قربانی هستی. عشق هم خودش اتفاق می‌افتد؛ هیچ‌کاری در موردش نمی‌توانی بکنی، ناتوان هستی. یک روز عاشق کسی می‌شوی و هیچ‌کاری از تو ساخته نیست. و وقتی که عاشق شدی، اگر آن را نخواهی(اگر بخواهی خودت را از آن عشق بیرون بکشی) این هم به‌نظر دشوار می‌رسد.
حالا فقط مرگ باقی مانده که می‌توان کاری برایش کرد: می‌توانی یک قربانی باشی یا می‌توانی خودت تصمیم بگیری.
خودکشی یک تصمیم است، جایی که فرد می‌گوید، “بگذار دست‌کم در این دنیا که تقریباً‌ تصادفی بوده، کاری بکنم خودم را خواهم کشت! دست‌کم این کاری است که می‌توانم انجامش بدهم!”
درمورد تولد غیرممکن است کاری بتوانی بکنی؛ عشق را هم اگر نباشد نمی‌توانی خلق کنی؛ ولی مرگ…
مرگ یک انتخاب است: یا می‌توانی یک قربانی باشی یا می‌توانی در موردش تصمیم بگیری.

این جامعه تمام شرافت را از شما گرفته است
مردم برای همین خودکشی می‌کنند
زیرا خودکشی آنان نوعی شرافت به آنان می‌بخشد. می‌توانند به خدا بگویند، “من دنیای تو و زندگی تو را رها کردم. ارزش نداشت!”
کسانیکه خودکشی می‌کنند تقریباً همیشه از دیگران که به نوعی زندگی را کش می‌دهند و زندگی می‌کنند حسّاس‌تر هستند

و من نمی‌گویم که خودکشی کنید؛ می‌گویم که یک امکان والاتر وجود دارد.

هرلحظه از زندگی می‌تواند زیبا باشد: فردیت داشته باشد، تقلیدی نباشد، تکراری نباشد. هر لحظه می‌تواند بسیار ارزشمند باشد. آنگاه نیازی به خودکشی نیست. هر لحظه می‌تواند برکات بسیاری بیاورد و هرلحظه می‌تواند تو را بعنوان یک فرد تعریف کند
زیرا تو منحصربه‌فرد هستی! هیچکس در گذشته مانند تو وجود نداشته و هیچکس هم مانند تو در آینده وجود نخواهد داشت

ولی جامعه به تو تحمیل می‌کند که بخشی از یک ارتش بزرگ بشوی
جامعه هرگز فردی را که به راه خودش برود دوست ندارد. جامعه مایل است تو بخشی از توده‌ها باشی: “یک هندو باش، یک مسیحی باش، یک یهودی باش، یک آمریکایی باش، یک هندی باش، ولی بخشی از توده‌ها باش؛ هر جمعیتی که باشد، ولی بخشی از جمعیت باشد. هرگز خودت نباش”
و کسانی بخواهند خودشان باشند
آنان نمک‌های روی زمین هستند
آنان ارزشمندترین مردمان روی زمین هستند. به سبب وجود این‌ها است که زمین قدری شرافت و رایحه دارد
آنوقت این مردم خودکشی می‌کنند.

سانیاس و خودکشی دو انتخاب هستند. تجربه‌ی من چنین است:
تو فقط وقتی می‌توانی یک سانیاسین بشوی که به نقطه‌ای رسیده باشی که اگر سانیاس نباشد، خودکشی خواهی کرد
سانیاس یعنی:
“من سعی خواهم کرد تا زنده هستم یک فرد باشم! من به راه خودم زندگی خواهم کرد. کسی به من دیکته نمی‌کند و بر من سلطه ندارد. من مانند یک مکانیسم، یک آدم آهنی زندگی نخواهم کرد. من هیچ آرمانی نخواهم داشت، هیچ هدفی نخواهم داشت. در لحظه زندگی خواهم کرد و بر لبه‌ی تیز لحظه زندگی خواهم کرد. من خودانگیخته خواهم بود و همه‌چیز را برای آن به مخاطره می‌اندازم”

علم پزشکی به شما کمک می‌کند تا زندگی طولانی‌تری داشته باشید صدوبیست سال!
و اینک آنان می‌گویند که انسان می‌تواند به آسانی تا سیصد سال زندگی کند. فقط فکر کن کسانی مجبور باشند که سیصدسال زندگی کنند! نرخ خودکشی بسیار بالا خواهد رفت! زیرا در اینصورت حتی ذهن‌های میانحاله نیز شروع می‌کنند به این فکر که این زندگی بی‌فایده است
هوشمندی یعنی، دیدن عمیق به درون پدیده‌ها
آیا زندگی تو هیچ فایده‌ای یا نکته‌ای داشته؟
آیا در زندگی هیچ خوشی وجود دارد؟
آیا شعری در زندگیت وجود دارد؟
آیا هیچ خلاقیتی در زندگیت وجود دارد؟ آیا از بودن در اینجا شکرگزار هستی؟
آیا از اینکه به‌دنیا آمده‌ای شکرگزار هستی؟
آیا می‌توانی از خدایت تشکر کنی؟
آیا می‌توانی با تمام قلبت بگویی که زندگیت یک برکت بوده؟
اگر نتوانی، پس چرا به زندگی‌کردن ادامه بدهی؟


ادامه دارد...
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 4 از 5

یا از زندگیت یک برکت بساز….
یا چرا این زمین را گرانبار می‌کنی؟
ناپدید شو!
فرد دیگری می‌تواند فضای تو را اشغال کند و بهتر کار کند.....
چنین فکرهایی بطور طبیعی به ذهن فرد هوشمند می‌آیند
وقتی که هوشمند باشی این افکار بسیار بسیار طبیعی هستند. مردم هوشمند دست به خودکشی می‌زنند
و کسانی که هوشمندتر هستند؛
آنان سانیاس را انتخاب می‌کنند
آنان شروع می‌کنند به خلق معنایی در زندگی، آنان اهمیتی را خلق می‌کنند و شروع می‌کنند به زندگی کردن
چرا این فرصت را از دست بدهی؟

هایدگر گفته است:
مرگ مرا منزوی می‌کند و از من یک فرد می‌سازد.
این مرگِ من است، نه مرگ توده‌هایی که من به آنها تعلق دارم. هریک از ما مرگ خودمان را می‌میریم؛ مرگ نمی‌تواند تکراری باشد. من می‌توانم دو بار یا سه بار در یک آزمون شرکت کنم؛ می‌توانم دوبار یا بیشتر ازدواج کنم، می‌توانم هرقدر که بخواهم شغل عوض کنم، می‌توانم شهر خود را هرتعداد که بخواهم عوض کنم و غیره… ولی فقط یک بار می‌میرم. مرگ بسیار چالش‌انگیز است زیرا همزمان هم قطعی است و هم غیرقطعی. در اینکه خواهد آمد تردیدی نیست، ولی اینکه کِی می‌آید قطعی نیست.

بنابراین کنجکاوی زیادی در مورد ماهیت و چگونگی مرگ وجود دارد.
فرد می‌خواهد آن را بشناسد.
و هیچ چیز ناسالمی در مورد تامل‌کردن روی مرگ وجود ندارد.
تمام اینگونه اتهامات فقط ابزارهای آن جامعه است تا مانع فرار اشخاص از سلطه‌ی بی‌رحمانه‌ی جامعه شده و نگذارد انسان‌ها به فردیت خود دست بیابند. آنچه ضروری است این است که زندگی خود را در مسیر رفتن به سوی مرگ ببینیم. وقتی به چنین نقطه‌ای رسیدیم، امکانی هست که از ابتذال زندگی روزمرّه و خدمت به قدرت‌های ناشناس نجات پیدا کنیم. کسی که با مرگ خودش روبه‌رو شده است توسط آن بیدار می‌شود. اینک او خودش را فردی جدا از توده‌ها می‌بیند و آماده است تا مسئولیت زندگی خودش را برعهده بگیرد. اینگونه، ما زندگی اصیل را بر یک زندگی بی‌اصالت ترجیح می‌دهیم. اینگونه از توده‌ها جدا شده و درنهایت خودمان خواهیم شد.

حتی تامل‌کردن روی مرگ به شما یک فردیت می‌دهد، یک شکل، یه تعریف ـــ زیرا این مرگ شماست.
تنها چیزی در این دنیا است که منحصربه‌فرد است.

و وقتی به خودکشی فکر کنی، حتی شخصی‌تر می‌شود؛ این تصمیم خودت است.

و به‌یاد بسپار: که من نمی‌گویم تو باید بروی و مرتکب خودکشی بشوی. من می‌گویم زندگی تو، اینگونه که هست، تو را به سمت خودکشی هدایت می‌کند. تغییرش بده.

و روی مرگ تامل و تعمق کن. می‌تواند هرلحظه وارد شود، پس فکر نکن که اندیشیدن در مورد مرگ چیزی ناسالم است. چنین نیست، زیرا مرگ اوج و غایت زندگی است، خودِ قلّه‌ی زندگی است. باید به آن توجه کنی. مرگ در راه است(چه خودکشی بکنی و چه خودش بیاید) ولی در راه است؛ باید که اتفاق بیفتد. باید برایش آماده باشی، و تنها راه برای آماده شدن برای مرگ(راه درست خودکشی نیست) راه درست این است که:
هرلحظه نسبت به گذشته بمیری. راه درست همین است. این کاری است که یک سانیاس باید بکند؛ هرلحظه به گذشته بمیرد و گذشته را حتی برای یک لحظه حمل نکند. هرلحظه نسبت به گذشته بمیر و در زمان حال متولد بشو. این تو را تاره، جوان، بانشاط و درخشان نگه می‌دارد؛ تو را زنده، پرتپش، باهیجان و مسرور نگه می‌دارد. و کسی که بداند چگونه هرلحظه نسبت به گذشته بمیرد، می‌داند که چگونه بمیرد؛ و این بزرگترین مهارت و والاترین هنر است. پس وقتی که مرگ به سراغ چنین فردی می‌آید، او با آن می‌رقصد، مرگ را در آغوش می‌گیرد ــ مرگ یک دوست است، دشمن نیست. این خداوند است که در شکل مرگ بر تو وارد شده. مرگ یک آسودگی تمام در جهان‌هستی است. مرگ اتصال دوباره به آن کُل است.

پس تعمق در مورد مرگ را یک انحراف نخوانید.

می‌گویی: “من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.”
این مردم بیچاره را سرزنش نکن و حتی یک لحظه هم فکر نکن که آنان افراد منحرفی بودند.

ادامه دارد
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 5 از 5

“چه چیزی کمک می‌کند تا از این دیدگاه انحرافی در مورد مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟”
این را یک انحراف نخوان؛ چنین نیست. آن افراد فقط قربانی بوده‌اند؛ نمی‌توانستند با جامعه‌ی بیمار کنار بیایند و تصمیم گرفتند که در ناشناخته ناپدید شوند. برایشان احساس شفقت داشته باش و نه سرزنش. به آنان ناسزا نگو و برچسب نچسبان ـــ این انحراف یا هرچیز دیگر نخوان. برایشان مهربانی و عشق داشته باش.

نیازی نیست از آنان پیروی کنی، ولی احساسشان کن. آنان می‌بایست بسیار رنج برده باشند. فرد به آسانی تصمیم نمی‌گیرد که زندگی را ترک کند و دست به خودکشی بزند: آنان می‌بایست بسیار رنج برده باشند باید جهنم زندگی را دیده باشند. فرد هرگز به آسانی تصمیم نمی‌گیرد که بمیرد، زیرا زنده‌ ماندن یک غریزه‌ی طبیعی است. انسان در تمام موقعیت‌ها و شرایط خودش را زنده نگه می‌دارد. فقط برای زنده ماندن سازشکاری می‌کند. وقتی کسی زندگیش را ترک می‌کند فقط نشان می‌دهد که سازشکاری ورای ظرفیت اوست؛ تقاضای زیادی از اوست که نمی‌تواند انجام بدهد. آن تقاضا چنان زیاد است که زندگی ارزشش را ندارد؛ فقط آنوقت است که فرد تصمیم به خودکشی می‌گیرد. برای این مردم شفقت و مهربانی داشته باش.

و اگر فکر می‌کنی که اشتباهی وجود دارد، پس جامعه در اشتباه است، احساس آن مردم اشتباه نیست. این جامعه است که منحرف است. در یک جامعه‌ی ابتدایی هیچکس خودکشی نمی‌کند
من در قبایل ابتدایی هندوستان بوده‌ام: آنان در طول قرن‌ها هیچکس را ندیده‌اند که خودکشی کند. هیچ سابقه‌ای از خودکشی در آنجا وجود ندارد.
چرا؟ چون آن جامعه طبیعی است، منحرف نیست. آن جامعه افرادش را به سمت چیزهای غیرطبیعی نمی‌راند. آن جامعه پذیرش دارد. به هرکسی اجازه می‌دهد تا خودش باشد و طبق سلیقه‌ی خودش زندگی کند. این حق همگان است. اگر کسی دیوانه شود، جامعه این را می پذیرد؛ این حق اوست که دیوانه شود. سرزنشی وجود ندارد. درواقع، در یک جامعه‌ی ابتدایی، دیوانگان مانند عارفان مورد احترام هستند و آنان نوعی رمزوراز در اطرافشان دارند. اگر به چشمان یک فرد دیوانه و به چشمان یک عارف نگاه کنی، نوعی شباهت وجود دارد: چیزی وسیع، تعریف نشده، چیزی مانند ابرها، چیزی مانند آن آشوبی که ستاره‌ها از آن زاده می‌شوند. انسان دیوانه و یک عارف شباهت‌هایی دارند.

تمام دیوانگان شاید عارف نباشند ولی تمام عارفان دیوانه هستند. منظورم از “دیوانه” mad این است که آنان به ورای ذهن رفته‌اند
فرد دیوانه شاید به پایین ذهن سقوط کرده باشد و عارف به فراسوی ذهن رفته است، ولی در یک چیز تشابه دارند ـــ هردو در ذهنشان زندگی نمی‌کنند
در یک جامعه‌ی ابتدایی فرد دیوانه حتی مورد احترام است و بسیار به او احترام می‌گذارند. اگر تصمیم گرفته که دیوانه باشد، اشکالی ندارد. جامعه ابتدایی ترتیب خوراک و سرپناه او را می‌دهد. جامعه او را دوست دارد، دیوانگی او را دوست دارد. جامعه ابتدایی هیچ مقررات ثابتی ندارد؛ آنوقت هیچکس خودکشی نمی‌کند زیرا آزادی افراد دست نخورده باقی است.

وقتی جامعه از افراد طلب بردگی دارد و همواره آزادی آنان را نابود می‌کند و شما را از هر سو فلج می‌کند روح و قلب شما را از کار می‌اندازد…. فرد به این احساس می‌رسد که بهتر است بمیرد تا اینکه سازش کند.

آن افراد را منحرف نخوان. آنان بسیار رنج برده‌اند و قربانی بوده‌اند؛ برایشان شفقت داشته باش. و سعی کن بفهمی که چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ این کار بینشی به تو در مورد زندگی خودت می‌دهد. و نیازی نیست عمل آنان را تکرار کنی، زیرا من به تو فرصتی می‌دهم که خودت باشی. من دری را برایت تو باز می کنم. اگر درک کنی، نکته را خواهی دید؛ ولی اگر درک نکنی، دشوار خواهد بود. من می‌توانم به فریاد زدن ادامه بدهم و تو فقط آنچه را که بتوانی خواهی شنید، و فقط چیزی را می‌شنوی که دوست داری بشنوی

لطفاً برای چند روزی که اینجا هستی این مفاهیم را رها کن. خودت را باز کن، از همان ابتدا تعصب نداشته باش که:
“این هرگز اتفاق نیفتاده است.”
اتفاق افتاده است!
در من اتفاق افتاده. فقط به چشمان من نگاه کن، فقط مرا احساس کن و این می‌تواند برای تو نیز اتفاق بیفتد
هیچ چیز مانع آن نیست مگر مفاهیم تو، دانش تو. برای همین است که می‌گویم دانش یک نفرین است. از دانش خودت خلاص بشو و از بیماری خودت خلاص خواهی شد.


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
ماليخوليا

#سوال_از_اشو

در روزگار قديم به آن ماليخوليا مي گفتند و در عصر حاضر آن را افسردگي مي خوانند و به عنوان يكي از مشكلات رواني اساسي در كشورهاي توسعه يافته محسوب مي شود. 
توصيف آن احساسي از درماندگي و نوميدي است،
نداشتن حرمت به خويش، بدون احساس علاقه و اشتياق به محيط اطراف،
بعلاوه، عوارض جسماني همچون بي اشتهايي، بي خوابي و از دست دادن اشتهاي جنسي،
امروزه در بيشتر موارد از دادن شوك هاي برقي پرهيز مي كنند و همچنين داروها، و صحبت درماني نيز به همين اندازه موثر، يا بي تاثير است.
دلايل افسردگي را در طيفي از اختلال شيميايي تا رواني برشمرده اند.

اشو، اين افسردگي چيست؟
آيا واكنشي است نسبت به دنيايي افسرده،
نوعي خواب زمستاني است در طول "زمستان نارضايتي ما"؟
آيا افسردگي فقط واكنشي است در برابر سركوب ها ، يا ستم ها، و يا فقط نوعي از سركوب خويشتن است؟

#پاسخ_قسمت_اول

انسان هميشه با اميد زندگي كرده است، با آينده، با بهشتي در جايي دوردست.
انسان هرگز در لحظه ي حال زندگي نكرده است...
روزگار طلايي انسان هميشه در راه بوده است.
همين او را مشتاق نگه داشته است.
زيرا چيزهاي بزرگتر در آينده رخ خواهند داد و تمامي آرزوهاي او برآورده خواهند شد
نوعي خوشي بزرگ در انتظاركشيدن وجود داشته است.
انسان در لحظه ي حاضر رنج برده است و در لحظه ي حاضر رنجور بوده است. ولي همه ي اين رنج ها در روياهايي كه قرار بوده در فردا رخ بدهند، تماماً فراموش شده بود. فردا هميشه زندگي بخش بوده است.
ولي اوضاع تغيير كرده است. اوضاع قديم خوب نبود زيرا كه فردای برآورده شدن روياها ،هرگز نيامد.
انسان در نااميدي از دنيا رفت. او حتي در وقت مرگ نيز براي يك زندگي آينده اميد داشته، ولي او واقعاً هيچ خوشي و هيچ معنايي را در اين زندگي تجربه نكرده بود.
ولي قابل تحمل بود. بنظر می آمد مسئله فقط براي امروز بوده:
خواهد گذشت، و فردا بايد بيايد. پيامبران ديني و ناجيان به او انواع لذات را ، كه در اينجا محكوم و ممنوع بودند، در بهشت وعده مي دادند.
رهبران سياسي، آرمانگرايان اجتماعي، آنان كه به مدينه ي فاضله عقيده داشتند نيز همين چيزها را به او وعده مي دادند، نه در بهشت، بلكه در اينجا، روي زمين، در جايي دوردست در آينده:
وقتي كه جوامع از يك انقلاب تمام عبور كنند و ديگر اثري از فقر، طبقات اجتماعي نيست و انسان مطلقاً آزاد است و هرچه را كه نياز داشته باشد دارد.

اين هر دو، در اساس يك نياز رواني را ارضا مي كنند. براي كساني كه ماده گرا بودند، رويكرد آرمانگرايانه، سياسي، اجتماعي و مدينه ي فاضله جذابيت داشت و براي آنان كه ماده گرا نبودند، رهبران ديني جاذبه داشتند.
ولي موضوع جاذبه دقيقاً يكي بوده است:
هرآنچه را كه بتوانيد تصور كنيد، خوابش را ببينيد و مشتاق آن باشيد مطلقاً برآورده خواهد شد. در مقايسه با آن روياها، رنج هاي زمان حال به نظر بسيار جزيي و اندك مي آمد.
در دنيا اشتياق وجود داشت، مردم افسرده نبودند
افسردگي پديده اي معاصر است و به اين سبب به وجود آمده كه ديگر فردايي وجود ندارد.
تمام آرمان هاي سياسي شكست خورده اند.
هيچ امكاني ندارد كه انسان ها هرگز بتوانند برابر باشند.
هيچ امكاني برجاي نمانده كه زماني بيايد كه دولتي وجود نداشته باشد،
هيچ امكاني نيست كه تمام روياهاي شما محقق شوند.
اين همچون ضربه اي عظيم بوده است. همزمان، انسان پخته تر نيز شده است. شايد
به كليسا برود، به مسجد برود، به كنيسا و پرستشگاه برود، ولي اين ها همگي فقط آداب و رسوم اجتماعي هستند، زيرا انسان مايل نيست در چنين وضعيت تاريك و افسرده تنها باشد. مايل است با جمعيت باشد.
ولي او در اساس مي داند كه بهشتي وجود ندارد، او مي داند كه هيچ ناجي نخواهد آمد. هندوها پنج هزار سال است كه در انتظار بازگشت كريشنا هستند. او وعده داده كه نه تنها يك بار خواهد آمد، بلكه وعده داده كه هرگاه در دنيا رنج و مصيبت وجود داشته باشد، هرگاه رذيلت بر فضيلت چيره شود، هرگاه مردمان ساده و معصوم توسط مردمان
حيله گر و منافق مورد ستم قرار گيرند، او خواهد آمد.
ولي در اين پنج هزار سال نشاني از او ديده نشده است!
مسيح وعده داد كه بازگردد و وقتي پرسيدند كه چه وقت، او گفت: 
"خيلي زود."
مي توانم "خيلي زود" را قدري كش بدهم، ولي نه براي دوهزار سال، اين خيلي زياد است! اين فكر كه رنج هاي ما، دردهايمان و تشويش هاي ما از ما گرفته خواهند شد، ديگر جاذبه اي ندارد. آن مفهوم كه خدايي وجود دارد كه از ما مراقبت مي كند، به نظر فقط يك لطيفه مي آيد.
با نگاهي به اين دنيا،
به نظر نمي آيد كه كسي دارد از آن مراقبت مي كند.

ادامه دارد
#سوال_از_اشو
اين انرژي جنسي چيست؟
چرا اينگونه با قوت زياد زندگي ما را به نوسان در مي آورد؟
چرا چنين نفوذ زيادي بر زندگي ما دارد؟
چرا زندگي ما، تا آخرين دم حول محور سكس مي گردد؟
جاذبه اش در چيست؟

#پاسخ
پيران و قديسان شما هزاران سال است كه آن را منع كرده اند، ولي به نظر مي رسد كه در انسان ها كمترين تاثيري نداشته است. هزاران سال است كه به ما موعظه كرده اند كه بايد از سكس دوري كنيم و تمام افكار جنسي را از خود برانيم و حتي نبايد خواب هاي جنسي ببينيم.
ولي اين روياها انسان ها را ترك نكرده اند نمي توانند اينگونه انسان را ترك كنند
من در شگفت بوده ام من با زنان خودفروش برخورد داشته ام، آنان هرگز چيزي در مورد سكس نمي پرسند.
آنان در مورد روح و خدا جويا هستند.
من همچنين با بسياري از مرتاضين و سالكين و مردان مقدس برخورد داشته ام،
و هروقت باهم تنها بوده ايم آنان در مورد چيزي به جز از سكس سوال نمي كنند! من از درك اين نكته حيرت كرده ام كه مرتاضين و مردان به اصطلاح مقدس شما كه
هميشه در مخالفت با سكس موعظه مي كنند، به نظر مي رسد كه در ذهن هايشان وسواس سكس را دارند و با آن مشكل دارند. آنان در جمع از روح و از خداوند مي گويند، ولي در درون، آنان نيز همچون همه دچار مشكل هستند.
بايد هم چنين باشد، طبيعي است
زيرا ما هرگز سعي نكرده ايم كه اين مشكل را درك كنيم. ما هيچگاه نكوشيده ايم تا پايه هاي اين انرژي را بشناسيم
و هرگز نپرسيده ايم كه اين جاذبه ي عظيم چرا وجود دارد؟
چه كسي به شما جنسيت را آموزش مي دهد؟
تمام دنيا همه كار مي كند تا اين آموزش صورت نگيرد. والدين سعي دارند كودكانشان را از دانستن در مورد آن منع كنند و آموزگاران همين تلاش را دارند.
متون مذهبي نيز چنين مي كنند. هيچ مدرسه و دانشگاهي براي آموزش سكس وجود ندارد، ولي روزي ناگهان شخص درمي يابد كه تمام وجودش سرشار از اين انرژي است.
اين چگونه رخ مي دهد؟ بدون هيچگونه آموزش، اين چگونه اتفاق مي افتد؟
حقيقت را آموزش مي دهند، عشق را آموزش مي دهند، ولي به نظر مي رسد كه در هيچ كجا يافت نمي شوند.
پس اين كشش عظيم سكس چيست؟ اين جاذبه ي طبيعي براي آن چيست؟
البته اسراري در آن نهفته است كه لازم است كه درك شود. شايد آنگاه قادر باشيم به فراسوي جنسيت برويم.
نخستين نكته اين است كه جاذبه ي سكس در وجود انسان ها درواقع كششي براي سكس نيست.
آن خواسته ي جنسي كه در هسته ي دروني انسان هاست،
درواقع يك خواسته ي جنسي نيست.
براي همين است كه پس از هر آميزش جنسي، آنان به خود فرو مي روند،
احساس ناشادي و افسردگي مي كنند آنان مي پندارند كه چگونه از آن خلاص شوند، زيرا چيزي در آن پيدا نمي كنند. شايد آن جاذبه براي چيزي ديگر باشد
و آن جاذبه يك اهميت بسيار مذهبي در خودش دارد.
#جاذبه_اين_است:
به جز در تجربه ي جنسي، انسان ها در زندگي معمولي شان قادر نيستند به اعماق وجودشان دست پيدا كنند. در امور روزمره، آنان تجارب متنوعي دارند خريد ، اداره، تجارت، به دست آوردن پول و شهرت ولي اين تنها تجربه ي آميزش جنسي است كه آنان را به ژرف ترين عمق وجودشان نزديك مي كند
در آن اعماق، دو چيز برايشان رخ مي دهد
#نخست:
در لحظه ي انزال، نفس ناپديد مي شود.
بي نفسي egolessness سربرمي آورد
براي يك لحظه، نفسي وجود ندارد، براي يك آن، حتي اثري از "من هستم" وجود ندارد
آيا مي دانستيد كه در تجربه ي مذهب نيز، "من" كاملاً ازميان برمي خيزد؟ و در مذهب نيز همچنين نفس در آن تهيا nothingness محو مي گردد؟
در آميزش جنسي نفس به طور موقت محو مي شود، شخص از ياد مي برد كه هست يا نيست، احساس "من بودن" براي لحظه اي ازبين مي رود.
#دومين چيزي كه رخ مي دهد اين است كه براي مدتي، زمان نيز وجود ندارد. بي زماني timelessness برمي خيزد
مسيح در مورد اشراق چنين گفته است: "ديگر زماني وجود نخواهد داشت."
در تجربه ي اشراق، ابداً زمان وجود ندارد. اين وراي زمان است. گذشته نيست، آينده نيست، فقط زمان حال وجود دارد.
در تجربه ي آميزش جنسي، اين دومين چيزي است كه روي مي دهد گذشته اي و آينده اي نمي ماند. زمان نيز براي لحظه اي محو مي شود
اين دو، مهم ترين عناصر تجربه ي مذهبي هستند: بي نفسي و بي زماني
و اين دو عنصر دليل وجود اين كشش ديوانه وار به سوي سكس است. آن ولع ابداً براي بدن زن يا بدن مرد نيست.
آن ولع و شوق براي چيز ديگري است براي چشيدن بي نفسي و بي زماني است.

ولي چرا اين ولع براي بي نفسي و بي زماني وجود دارد؟
زيرا به محضي كه نفس ناپديد شود، لمحه اي از روح ديده مي شود. به محضي كه زمان ناپديد شود، لمحه اي از خداوند وجود خواهد داشت. آن لمحه فقط براي يك لحظه است، ولي انسان حاضر است براي آن، هرمقدار انرژي را از دست بدهد.

🌺🍂🌺🍂
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب
من ضعیف و ناتوان هستم.
بااین‌حال برای نخستین بار این احساس را دارم که در اینجا می‌توانم
در ضعف خودم آسوده باشم. آیا باید قوی و شجاع باشم؟

#پاسخ

در اینجا هیچ “باید” وجود ندارد.
تمام باید‌ها و اجبارها باید رها شوند. فقط آنوقت است که یک موجود طبیعی خواهی شد.
و ضعیف‌بودن چه اشکالی دارد؟
همه ضعیف هستند.
یک بخش چگونه می‌تواند قوی باشد؟ آن بخش باید که ضعیف باشد. و ما بخش‌های بسیار کوچکی هستیم: قطراتی در اقیانوس. چگونه می‌توانیم قوی باشیم؟ قوی در برابر چه کسی؟ قوی برای چه؟
آری، می‌دانم؛ به تو آموزش داده شده که قوی باشی، زیرا آموزش دیده‌ای تا خشن، تهاجمی وجنگجو باشی. به تو آموزش داده شده تا قوی باشی زیرا رقابت، جاه‌طلبی و نفسانیات را به تو آموزش داده‌اند. انواع رفتارهای تهاجمی به شما آموزش داده شده‌اند زیرا برای تجاوز به دیگران، تجاوز به طبیعت بزرگ شده‌اید
شما برای عشق‌ورزیدن بزرگ نشده‌اید.

در اینجا، پیام عشق است ـــ پس قدرت را برای چه نیاز داری؟
در اینجا، پیام تسلیم است.
پیامِ اینجا پذیرش است،
پذیرش تمام از هرآنچه که هست.
ناتوان‌بودن زیباست. در آن آسوده باش، آن را بپذیر، از آن لذت ببر. زیبایی‌های خودش را دارد، خوشی‌های خودش را دارد.

“من ضعیف و ناتوان هستم.”
لطفاً از این واژه‌ی ضعیف weakling استفاده نکن زیرا یک حالت سرزنشگری در آن هست
بگو، “من یک بخش part هستم،“
و بخش باید که ناتوان باشد. یک بخش به‌خودیِ خودش باید که ناتوان باشد. یک بخش فقط با آن کُل است که می‌تواند توانا باشد
قدرت تو در بودن با حقیقت است؛ قدرت دیگری وجود ندارد.
حقیقت قدرتمند است.
ما ضعیف هستیم. خداوند قوی است، ما ناتوان هستیم.
اگر با او باشیم، ما نیز قوی خواهیم بود؛ اگر برعلیه او یا بدون او باشیم، ناتوان هستیم.
با رودخانه بجنگ: سعی کن سربالایی شنا کنی و ثابت خواهی کرد که ناتوان هستی.
با رودخانه شنا کن و به سمت پایین جاری باش ـــ حتی شنا هم نکن، در حالت رهاشدگی باشد و بگذار رودخانه هرکجا که می‌رود تو را ببرد ـــ و آنوقت ضعف وجود ندارد.

وقتی فکر قوی‌بودن را رها کنی، هیچ ناتوانی باقی نخواهد ماند. هردو باهم ناپدید می‌شوند. و سپس، ناگهان تو نه قوی هستی و نه ضعیف
درواقع، تو وجود نداری؛ خداوند هست، نه ضعیف، نه قوی.

می‌گویی، “بااین‌حال برای نخستین بار این احساس را دارم که در اینجا می‌توانم در ضعف خودم آسوده باشم.”

احساس خوبی است؛ از دستش نده!
یک احساس درست است:
آسودگی ـــ این تمام آموزش من است
در وجودتان آسوده باشید، هرکسی که هستید. هیچ آرمانی را تحمیل نکنید. خودتان را دیوانه نسازید؛ نیازی نیست.

باش ـــ شدن را رها کن.
شما جایی نمی‌روید، ما فقط همینجا هستیم. و این لحظه بسیار زیباست؛ برکت بزرگی است؛ هیچ آینده‌ای را واردش نکن؛ وگرنه نابودش می‌کنی. آینده سمّی است. آسوده باش و لذت ببر.
اگر بتوانم به شما کمک کنم تا آسوده و شاد باشید، کار من انجام شده است
اگر بتوانم به شما کمک کنم تا آرمان‌هایتان را رها کنید ــ آرمان‌هایی در مورد اینکه چگونه باید باشید و چگونه نباید باشید ـــ
اگر بتوانم تمام فرمان‌هایی را که به شما داده شده از شما بگیرم، آنوقت کار من انجام شده است.
و وقتی بدون هیچگونه فرمانی باشید،
و وقتی در لحظه زندگی کنید
ـــ طبیعی، خودانگیخته، ساده، معمولی ـــ یک ضیافت بزرگ وجود دارد، به وطن رسیده‌اید.

حالا دوباره این را وارد نکن:
“آیا باید قوی و شجاع باشم؟”
برای چه؟ درواقع، این ناتوانی است که می‌خواهد قوی باشد.
سعی کن این را درک کنی: قدری پیچیده است ولی بگذارید واردش شویم. این ناتوانی است که می‌خواهد توانا بشود؛ این حقارت است که می‌خواهد برتر شود؛ این جهل است که می‌خواهد دانش‌آلوده شود ـــ تا بتواند در دانش پنهان شود، تا بتوانی ضعف خود را در به‌اصطلاح قدرت پنهان کنی.
میل به برتری از حقارت سرچشمه می‌گیرد. این ریشه‌ی تمام سیاست‌ها در دنیا است:
کسب قدرت سیاسی. فقط مردمان حقیر هستند که سیاستمدار می‌شوند آنان یک اصرار شدید برای کسب قدرت دارند، زیرا می‌دانند که حقیر هستند.
اگر رییس‌جمهور یا نخست‌وزیر نشوند، نمی‌توانند خودشان را به دیگران اثبات کنند. آنان در درونشان احساس ناتوانی دارند؛ پس خودشان را به سمت قدرت می‌کشانند.
ولی با رییس‌جمهورشدن، چگونه می‌توانی قدرتمند شوی؟
در عمق وجودت می‌دانی که آن ضعف وجود دارد. درواقع بیشتر آن را احساس خواهی کرد، حتی بیش از گذشته؛ زیرا اینک یک تضاد وجود دارد. در بیرون قدرت وجود دارد و در درون ضعف وجود دارد ــ آشکارتر، مانند یک آستر نقره‌ای در پس ابر سیاه. این چیزی است که اتفاق می‌افتد: در درون احساس کمبود و ضعف داری و شروع به چنگ‌زدن می‌کنی، طمعکار می‌شوی، شروع به تصاحب چیزها می‌کنی و ادامه می‌دهی و ادامه می‌دهی و پایانی برایش نیست. و تمام عمرت در اشیاء و انباشتن تلف می‌شود.

ادامه👇
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب، با ترس چه کنم؟
من از اینکه ترس زندگی مرا هدایت می‌کند بسیار خسته شده‌ام.
آیا می‌توان بر ترس غلبه کرد یا آن را کُشت؟ چگونه؟

#پاسخ

این پرسش از راماناندا Ramananda است
ترس را نمی‌توان کُشت، نمی‌توان بر آن چیره شد؛ فقط می‌تواند فهمیده شود
در اینجا واژه‌ی کلیدی “فهم” Understanding است. و فقط فهم است که می‌تواند دگردیسی را سبب شود، نه هیچ چیز دیگر،
اگر سعی کنی بر ترس خود چیره شوی، سرکوب‌شده باقی می‌ماند، عمیقاً به درونت می‌رود. این کمکی نخواهد کرد و اوضاع را پیچیده‌تر خواهد کرد
ترس به سطح می‌آید: می‌توانی آن را سرکوب کنی ـــ چیره‌شدن همین است. می‌توانی ترس خودت را سرکوب کنی؛ می‌توانی چنان آن را سرکوب کنی که کاملاً از سطح خودآگاه تو ناپدید شود. آنوقت هرگز از آن آگاه نیستی، ولی در آنجا، در زیرزمین، باقی خواهد ماند و جاذبه‌ای خواهد داشت. از همانجا تو را مدیریت می‌کند و چنان بطور غیرمستقیم تو را دستکاری می‌کند که حتی از آن باخبر هم نمی‌شوی. ولی آنوقت خطر آن عمیق‌تر شده است. اینک حتی نمی‌توانی آن را درک کنی.

پس نباید بر ترس چیره شد
نباید آن را کُشت
نمی‌تواند کشته شود، زیرا ترس حاوی نوعی انرژی است و انرژی هرگز نابود نمی‌شود
آیا دیده‌ای که در ترس انرژی عظیمی وجود دارد؟ درست مانند انرژی خشم هردو جنبه‌هایی از یک پدیده‌ی انرژی هستند. خشم تهاجمی است و ترس، غیرتهاجمی است
ترس همان خشم است در وضعیت منفی؛ خشم همان انرژی است در وضعیت مثبت. وقتی خشمگین هستی آیا ندیده‌ای که چقدر قدرتمند می‌شوی، چقدر انرژی زیادی داری؟ وقتی خشمگین هستی می‌توانی سنگی بزرگ را پرتاب کنی، در حالت معمولی حتی نمی‌توانی آن را تکان بدهی. وقتی خشمگین هستی سه برابر، چهاربرابر بزرگتر هستی! می‌توانی کارهایی بکنی که بدون انرژی خشم نمی‌توانی آن کارها را انجام بدهی
یا در ترس، می‌توانی چنان سریع بدوی که حتی دونده‌های المپیک هم به تو احساس حسادت کنند!
ترسی را نمی‌توان نابود کرد. حتی یک ذرّه از انرژی را نمی‌توان از جهان‌هستی حذف کرد. این را باید پیوسته به یاد داشته باشی؛ وگرنه مرتکب اشتباه خواهی شد. نمی‌توانی هیچ چیزی را نابود کنی، فقط می‌توانی شکل آن را تغییر بدهی. نمی‌توانی یک سنگ‌ریزه‌ی کوچک را نابود کنی؛ یک دانه‌ی شن را نمی‌توان نابود کرد؛ فقط شکل آن تغییر خواهد کرد. نمی‌توانی یک قطره‌ی آب را نابود کنی. می‌توانی آن را به یخ تبدیل کنی، می‌توانی آن را بخار کنی، ولی باقی خواهد ماند؛ درجایی باقی خواهد بود و نمی‌تواند از جهان‌هستی بیرون برود.

ترس را نیز نمی‌توانی ازبین ببری. و این کاری است که در طول قرن‌ها انجام شده مردم سعی کرده‌اند ترس را نابود کنند، خشم را ازبین ببرند، سکس را نابود کنند، طمع و سایر چیزهای نامطلوب را ازبین ببرند.  تمام دنیا پیوسته مشغول این کارها بوده، و نتیجه چیست؟
انسان موجودی پریشان و سردرگم شده است. هیچ چیز نابود نشده؛ تمامش وجود دارد؛ فقط چیزها سروته و پریشان شده‌اند. نیازی نیست که هیچ چیز را نابود کنی، زیرا از همان ابتدا، هیچ چیز قابل نابودشدن نیست.

پس چه باید کرد؟
باید ترس را درک کنی
ترس چیست؟
چگونه برمی‌خیزد
؟ از کجا می‌آید؟
پیام آن چیست؟
آن را تماشا کن ـــ بدون هیچ قضاوت ـــ فقط آنوقت درک خواهی کرد. اگر پیشاپیش فکری داشته باشی که ترس اشکال دارد و اشتباه است و نباید باشد
ـــ“من نباید بترسم!”ـــ آنوقت نمی‌توانی نگاه کنی. چگونه می‌توانی با آن روبه‌رو شوی؟ چگونه می‌توانی به چشم‌های ترس نگاه کنی، وقتی که پیشاپیش تصمیم گرفته‌ای که دشمن تو است؟ هیچکس به چشم‌های دشمن خود نگاه نمی‌کند. اگر فکر کنی که ترس چیزی اشتباه است، آنوقت سعی می‌کنی آن را دور بزنی، از آن دوری کنی، آن را نادیده بگیری. سعی می‌کنی با آن برخورد نداشته باشی؛
ولی ترس باقی خواهد ماند.
این کمکی نخواهد کرد.

نخست تمام سرزنش‌ها، قضاوت‌ها و ارزش گذاری‌ها را ترک کن. ترس یک واقعیت است. باید با آن روبه‌رو شد؛ باید آن را فهمید. و فقط توسط ادراک آن است که می‌تواند دگرگون شود.
درواقع، توسط درک، دگرگون شده است. نیازی نیست هیچ کار دیگری انجام بدهی؛ همان فهم و ادراک آن را تغییر می‌دهد

ترس چیست؟
نخست: ترس همیشه در مورد یک مفهوم است. تو می‌خواهی فرد مشهوری بشوی، مشهورترین انسان در دنیا ـــ آنوقت ترس برمی‌خیزد. اگر موفق نشوی چه می‌شود؟ ـــ ترس وارد می‌شود. حالا ترس همچون یک محصول‌جانبی از این خواسته‌ وارد شده است: می‌خواهی ثروتمندترین شخص در دنیا بشوی! اگر موفق نشوی چه؟ شروع می‌کنی به لرزیدن؛ ترس وارد می‌شود. زنی را در تملک خود داری: می‌ترسی که شاید فردا صاحب او نباشی، شاید با مرد دیگری برود؛ او هنوز زنده است، می‌تواند برود! فقط زنان مرده نمی‌توانند بروند؛ او هنوز زنده است! فقط می‌توانی صاحب یک جسد باشی! آنوقت ترس وارد نمی‌شود، آن جسد وجود خواهد داشت.

ادامه👇👇
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز برای تسلیم‌شدن چه‌كار می‌توانی انجام دهم؟

#پاسخ

تسلیم در عدم قطعیت و در ناامنی معنا دارد.
بنابراین، تسلیم شدن به #خدا آسان است، زیرا در واقع، كسی وجود ندارد كه تسلیمش باشی و خودت ارباب می‌مانی

تسلیم‌شدن به مرشدی زنده دشوار است، زیرا آنوقت تو دیگر ارباب نیستی. با خدا، می‌توانی به فریب دادن ادامه بدهی، زیرا كسی از تو بازخواست نخواهد كرد.
لطیفه‌ای می‌خوانم:‌
پیرمردی نزد خدا دعا می‌كرد و می‌گفت، "همسایه‌ام، الف، بسیار فقیر است، و من پارسال برایش دعا كردم تو كاری برایش نكردی. همسایه‌ی دیگرم ب، افلیج است، پارسال برایش دعا كردم، ولی تو برایش هیچ كاری نكردی..." و او همینطور ادامه می‌داد. او در مورد تمام همسایگانش صحبت كرد و در پایان گفت، "حالا من دوباره امسال دعا می‌كنم. اگر مرا ببخشی، من هم می‌توانم تو را ببخشم."

ولی او در تنهایی سخن می‌گفت.
هر گفتاری با الوهیت تك‌صدایی monologue است، طرف دیگر آنجا وجود ندارد.
پس بستگی به خودت دارد:
اینكه چه كنی، به خودت بستگی دارد و تو ارباب باقی می‌مانی. برای همین است كه تانترا روی تسلیم‌شدن به یك مرشد زنده تأكید بسیار دارد، زیرا آنوقت نفس ego تو شكسته می‌شود. و آن شكسته شدن اساسی است
آن شكسته‌شدن نفس یك پایه است و تنها در‌اینصورت است كه چیزی می‌تواند از آن حاصل شود.
ولی از من نپرس كه برای تسلیم‌شدن چه‌كار می‌توانی انجام دهی.
نمی‌توانی هیچ كاری انجام دهی.
یا فقط یك كار می‌توانی انجام دهی: #هشیار باش كه با عمل‌كردن چه می‌توانی بكنی؟
با عمل كردن تاكنون چه به دست آورده‌ای؟
فقط هشیار باش!
خیلی چیزها به‌دست آورده‌ای: مصیبت‌های بسیار به‌دست‌ آورده‌ای، نگرانی‌ها و كابوس‌های بسیار كسب كرده‌ای! ‌این‌ها چیزهایی است كه تو با تلاش‌های خودت به دست آورده‌ای؛ ‌این‌ها چیزهایی است كه نفس می‌تواند كسب كند. از رنج‌هایی كه با عمل و مثبت‌گرایی و تسلیم‌نشدن آفریده‌ای هشیار باش. هركاری كه با زندگیت كرده‌ای، از آن‌ها هشیار باش.

همین هشیاری به تو كمك خواهد كرد كه روزی همه‌ی ‌این‌ها را دور بریزی و تسلیم شوی.
و به یاد بیاور كه تو از طریق تسلیم‌شدن به یك مرشد معین متحوّل نخواهی شد،
بلكه از طریق خودِ‌ تسلیم،
دگرگون خواهی شد.
پس مرشد بی‌ربط است و نكته، او نیست

#اشو
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، نوجوانان چطور می توانند بین پدر و مادر و خودشان پل بزنند؟

#پاسخ

اول از همه نوجوانان باید با راستی و صداقت قدم پیش بگذارد. حال عواقب آن هرچه می خواهد باشد
باید هر احساسی که دارند با پدر و مادرش در میان بگذارند، آن هم نه متکبرانه که خاضعانه. نباید چیزی را از پدر و مادر مخفی سازد.
این همان چیزی است که باعث ایجاد شکاف می شود
والدین خیلی چیزها رااز فرزندانشان 
مخفی می کنند و فرزندان هم خیلی چیزها را از پدر و مادرشان پنهان می سازند و این شکاف بزرگ تر و بزرگ تر می شود.
روزی نزد پدرم رفتم و گفتم:
می خواهم از این به بعد سیگار بکشم.
اوگفت:چی؟
گفتم: باید برای خرید سیگار به من پول بدهید چون نمی خواهم دست به دزدی بزنم اگر به من پول ندهید می روم دزدی آنوقت مسئولیت آن با شماست اگر به من اجازه ندهید سیگار بکشم من سیگارم را می کشم ولی در خفا و آن موقع شما از من یک دزد ساخته اید کاری کرده اید احساساتم را از شما مخفی کنم و با شما یکرنگ و صادق نباشم من خیلی ها را دیده ام که سیگار می کشند من هم دلم می خواهد آن را مزه مزه کنم من بهترین سیگار موجود در بازار را می خواهم و اولین سیگار را هم جلوی خود شما می کشم.
او گفت:
واقعاً که آدم شاخ در می آورد!
اما حق با توست اگر مانعت شوم تو دست به دزدی می زنی و سیگارت را هم می کشی بنابراین ممانعت من بزهکاری تو را دامن می زند و این قلب مرا به درد می آورد.
دلم نمی خواهد تو طرف سیگار بروی.
گفتم:
مسأله این نیست.
این اشتیاق از دیدن آدم هایی که سیگار می کشند در من ایجاد شده دلم می خواهم ببینم ارزشش را دارد یا نه
اگر ارزش داشت شما باید مدام مرا از نظر سیگار تأمین کنید. اگر نداشت قضیه حل است و من سیگار را برای همیشه می گذارم کنار اما تا وقتی شما پیشنهاد مرا رد نکرده اید نمی خواهم دست به کار شوم آن موقع مسئولیت برگردن شماست چون دلم نمی خواهد احساس گناه کنم
او مجبور شد با اکراه تمام بهترین سیگار شهر را تهیه کند عموها و دایی ها و پدربزرگم مدام بیخ گوشش می خواندند:
این دیگر چه کاری است که می کنی؟
این کارها رسم نیست و همچنان پافشاری میکردند.
اما او گفت:
می دانم رسم نیست اما شماها او را به اندازه من نمی شناسید او دقیقاً همان کاری را که می گوید انجام می دهد و من به همین صداقت و درستکاری او احترام می گذارم. 
او نقشه اش را کاملا برایم روشن کرد.
نه مجبورم کن و نه جلویم را بگیر چون این کار باعث می شود احساس گناه کنم.
من آن سیگار را کشیدم و به سرفه و اشک ریزش افتادم حتی نتوانستم یک دانه سیگار را تمام کنم و آن را دور انداختم به پدرم گفتم:
قضیه خاتمه پیدا کرد حالا دیگر لازم نیست نگران باشید اما دلم می خواهد بدانید که از این به بعد همه حرف های دلم را با شما در میان میگذارم بنابراین احتیاجی نیست چیزی را از شما مخفی کنم و اگر قرار باشد حرفهایم را حتی از پدرم قایم کنم پس با چه کسی در میان بگذارم؟!
دوست ندارم بین خودم و شما هیچ شکافی ایجاد کنم.
و او که دید سیگار را کنار گذاشتم اشک در چشمانش حلقه زد گفت:
همه مخالف بودند ولی اخلاص و صداقت تو مرا مجبور کرد با دست خودم برایت سیگار بیاورم و گرنه در هندوستان شاید پدری سیگاری را دودستی تقدیم پسرش نکرده است تا به حال چنین چیزی به گوشش نخورده است پدران حتی جلوی پسران سیگار نمی کشند تا هوس سیگار کشیدن به سر آنها نزند.

نوجوانان در موقعیت بسیار دشواری قرار دارند. آنها در حال تکامل و تحولاند:
دارند دورانی را پشت سر گذاشته و به جوانان برومندی تبدیل می شوند.
هر روز ابعاد تازه یی از زندگی به رویشان باز می شود. آنها در حال دگردیسی هستند و از این بابت به کمک فراوان پدر و مادر احتیاج دارند.
اما در حال حاضر موقعیت به گونه یی است.
آنها همگی زیر یک سقف زندگی می کنند ولی با هم حرفی نمی زنند چون زبان همدیگر را نمی فهمند. نمی توانند نقطه نظر یکدیگر را هضم و جذب کنند فقط وقتی همدیگر را می بینند که دختر یا پسر احتیاج به پول دارد و گرنه تعامل خبری نیست.
این شکاف مرتباً عمیق تر می شود و این دو بیش از آنچه فکرش را بکنید نسبت به هم بیگانه می شوند این به راستی یک فاجعه است.
باید نوجوانان را تشویق کرد همه چیز را بدون واهمه با پدر و مادرشان در میان بگذارند.
این نه فقط برای فرزندان که برای والدین هم مفید است.
حقیقت از زیبایی خاصی برخورد است.
صداقت هم همینطور، وقتی نوجوانان با یکرنگی صداقت و خلوص با پدر و مادرش روبرو می شود و حرف دلش را می زند این احساسی را در پدر و مادر بر می انگیزد که باعث می شود آنها هم حرف دلشان را بزنند چرا که خود آنها هم حرف های ناگفته بسیاری دارند که می خواهند بر زبان بیاورند ولی نمی توانند.
اجتماع، مذهب و سنت مانع است.

ادامه 👇👇