معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مولانا دیوان شمس غزلیات 

#غزل شمارهٔ (۲۴۶۶)

 

ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌ای

ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌ای

صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین

جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌ای

مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی

روی زمین گرفته‌ای داد زمانه داده‌ای

مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی

چشمه مشک دیده‌ای جوشش خنب باده‌ای

سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو

ز آنک به گردن همه بسته‌تر از قلاده‌ای

خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن

گر چه ز دوش بیخودی بی‌سر و پا فتاده‌ای

هر سحری خیال تو دارد میل سردهی

دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده‌ای

همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی

همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌ای

خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی‌نشان

عشق سواره‌ات کند گر چه چنین پیاده‌ای

#مولانا
مگر، این بادخوش ، از راه عشق آباد ، می آید؟
که بوی عشق های کهنه ، ازاین باد ، می آید
کجا و کی ، دراین اقلیم ، بی معنی است ، این عشق است
وعشق ازبی « زمان » ، از « ناکجا آباد » می آید
به هفت آرایی مشاطه گان ، او را نیازی نیست
که شهر آشوب من ، با حسن مادرزاد می آید
« هراس از باد هجرانی نداری؟ » - وصل می پرسد -
و ازعاشق جواب « هر چه باداباد » می آید
جهان انگار ، در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو ، صدای تیشه ی فرهاد می آید
گشاده سینگی کن ، عشق اگر بسیار می خواهی
که سهم قطره ودریا ، به استعداد می آید
همایون بادعشق ، آری ، اگر چه شکوه ازگل را ،
درآوازه چکاوک ، غلتی ازبیداد می آید
مجزا نیستند از عشق ، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او ، که با ترکیبی از اضداد ، می آید
توبوی نافه را ، از باد ، می گیری و می نوشی
من از خون دل آهوی چینم ، یاد می آید
مده بیمم زموج آری که خود ترجیع توفان است
که در پروازهای مرغ دریا زاد ، می آید

#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۶۲
روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن° در آبگینهٔ صافی
خویِ جمیل° از جمالِ روی تو پیدا
هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایرِ مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد اَحِبّا نمی‌برم به اطبا
برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدانِ ثریا
گر تو شکرخنده° آستین° نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لُعبتِ شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
مردِ تماشای باغِ حسن تو سعدیست
دست° فرومایگان برند به یغما


#سعدی
#غزل_شماره_سه
#غزل شماره 476

امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد

گل‌ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد

خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد

نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد

بی گفت زبان تو بی‌حرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد


#حضرت_مولانــــاغزل
شبم به نیمه رسید و صدای او نرسید
حریف صحبتم امشب ، به گفت و گو نرسید
نسیم و سیم ، عقیم اند ، از امید و نوید
که آن صدای خوش امشب ز هیچ سو نرسید
ندای زنگ نمی خواندم به گفت و شنود
چه شد که دیگرم آن پیک مژده گو نرسید ؟
به نیمه راه شکفتن ، دریغ از آن غنچه
که گل نگشته خزان شد ، به رنگ و بو نرسید
به موج پر زدنش می تپد دلم ، کز اوج ،
پرنده وار ِ من امشب ، چرا ، فرو نرسید ؟
درخت وسوسه ، بارآوری نکرد مگر ؟
که دست های من امشب به سیب او نرسید
صدای جاری غمخواری اش که روح مرا
به آب زمزمه می داد ، شست و شو نرسید
دوباره می کشدم دل به دوزخ آشامی 
که آن فرشته صدای ِ بهشت خو نرسید
بسا شبا که به دیدار دور رفت ، دلم
هنوز نوبت دیدار روبرو نرسید  ؟
چنان به خیره سری ، بست بغض ، راه نفس
که گریه های من از سینه تا گلو نرسید
دلم به سنگ هزار یکم شکست آخر
هزار بارم اگر سنگ بر سبو نرسید
به روز معجزه گل داد ، نی ، ولی افسوس ،
شب شکفتنت ای باغ آرزو نرسید ؟

#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۵۹
#غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
#مولانای جان
 
گر چه به زیرِ دَلْقی شاهیّ و کیْقُبادی
وَرْ چه زِ چَشمْ دوری، در جان و سینه یادی
گر چه به نَقْشْ پَستی، بر آسْمان شُدَسْتی
قِندیلِ آسْمانی، نُه چَرخ را عِمادی
بستی تو هستِ ما را بر نیستیِّ مُطْلَق
بَستی مُرادِ ما را، بر شَرطِ بی‌مُرادی
تا هیچ سُست پایی، در کویِ تو نیاید
پیشِ تو شیر آید، شیریّ و شیرزادی
سَر را نَهَد به بیرون، بی‌سَر بَرِ تو آید
تا بِشْنَود زِ گَردون، بی‌گوش یا عِبادی
یک ماهه راه را تو، بُگْذَر، بُرو به روزی
زیرا که چون سُلَیمان، بر بارگیرِ بادی
دینار و زَر چه باشد؟ اَنْبارِ جان بیاور
جان دِهْ دِرَم رها کُن، گَر عاشقِ جَوادی
حاجَت نیاید ای جان در راهِ تو قَلاوُز
چون نور و ماهتاب است، این مُهْتَدیّ و هادی
مَهْ نور و تابِ خود را از جا به جا کَشانَد
چون اُشتُرِ عَرَب را از جا به جایْ حادی
از صد هزار تُربه، بِشْناخت جانِ مَجنون
چون بویِ گورِ لیلی، برداشت در مُنادی
چون مَهْ پِیِ فَزایِش، غمگین مَشو زِ کاهِش
زیرا زِ بعدِ کاهِش، چون مَهْ در اِزْدیادی
هر لحظه دسته دسته، ریحان به پیشَت آید
رُسته زِ دستْ رَنجَت، وَزْ خوب اعتقادی
تَشْنیع بر سُلَیمان آری که گُم شدم من
گُم شو چو هُدهُد، اَرْ تو دربَندِ اِفْتِقادی
یا صاحِبَیَّ هذا دیباجَةُ الرَّشادِ
اَلصُّبْحُ قَدْ تَجَلّی حُولُوا عَنِ الرُّقادِ
اَلشَّمْسُ قَدْ تَلالا مِنْ غَیْرِ اِحْتِجابٍ
وَ النَّصْرُ قَدْ تَوالی مِنْ غَیْرِ اِجْتِهادِ
اَلرُّوحُ فِی الْمَطارِ وَ الْکَأْسُ فِی الدَّوارِ
وَ الْهَمُّ فِی الْفِرارِ وَ السُّکْرُ فِی امْتِدادِ
چگونه باغ تو باور کند بهاران را
که سال‌ها نچشیده است طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار
شکوفه‌ها، تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دوباره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت‌های کهن، ساقه ساقه دار شدند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار هول به رگ‌های باغ خشکانید
زلال جاری آواز جویباران را

نگاه کن، گل من! باغبان باغت را
و شانه‌هایش، آن رستگاه ماران را

گرفتم آن که شکفتیّ و بارور گشتی
چگونه می‌بری از یاد، داغ یاران را؟

درخت کوچک من! ای درخت کوچک من!
صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان از این سوی دیوار
صدای سمّ سمندان شهسواران را

سوار سبز تو هرگز نخواهد آمد، آه!
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را

تاریخ تولد این غزل به سال های پیش از انقلاب برمی گردد(۱۳۴۷)

#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۴
#حنجره_زخمی_تغزل
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید

برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید

روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید

در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید


#حضرت_مولانـــا

#غزل شماره (481)
#غزل شماره( ۷)



صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کان جا همیشه باد به دست است دام را

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیشِ نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را


#حافظ
Kimia
Mehdi Ghafourian Ft. RAAZ
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشه ی چشمی دوا کنیم

#غزل شماره ۱۲۱۱ کیمیا
#شاه نعمت الله ولی
#خواننده: مهدی غفرانی
# غزلیات حافظ⚘

#غزل شماره ۱۱

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم

می گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم

چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم

زحمت اغیار آخر چند چند
هین که بی‌اغیار چونت یافتم

ای دریده پرده‌های عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم

ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم

ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم

ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم

شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم

#مولانا
#دیوان_شمس
#غزل_شماره_۱۶۶۰
ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم

می گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم

چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم

زحمت اغیار آخر چند چند
هین که بی‌اغیار چونت یافتم

ای دریده پرده‌های عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم

ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم

ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم

ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم

شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم

#مولانا
#دیوان_شمس
#غزل_شماره_۱۶۶۰
#غزل شمارهٔ ۳۳۹

سماع آرام جان زندگانیست
کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان‌ست
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان‌ست
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه باید
سماع از بهر وصل دلستان‌ست
کسانی را که روشان سوی قبله‌ست
سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا حلقه‌ای کاندر سماعند
همی‌گردند و کعبه در میانست
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر خود رایگانست⚘
گر جان عاشق دم زند

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند


#دیوان شمس
#غزل شماره غزل (۵۲۷)
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد

به برهنه شده عشق قبایی بدهند
وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد

این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک
بهر آنست که یک روز صلایی برسد

بره و خوشه گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد

عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست
کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد

نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن
کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد

مه پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند
آخر این کوشش و اومید به جایی برسد

رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد

آنک دانست یقین مادر گل‌ها خارست
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد

خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد

گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
چون ز گل دور شود آب صفایی برسد

دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی
دل خم شسته شود چون به سقایی برسد

ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست
ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد

یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد

دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایه دولت چو همایی برسد

#مولانا
#غزل_شماره(۷۹۵)
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد

به برهنه شده عشق قبایی بدهند
وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد

این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک
بهر آنست که یک روز صلایی برسد

بره و خوشه گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد

عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست
کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد

نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن
کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد

مه پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند
آخر این کوشش و اومید به جایی برسد

رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد

آنک دانست یقین مادر گل‌ها خارست
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد

خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد

گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
چون ز گل دور شود آب صفایی برسد

دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی
دل خم شسته شود چون به سقایی برسد

ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست
ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد

یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد

دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایه دولت چو همایی برسد

#مولانا
#غزل_شماره(۷۹۵)
۳۹: باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
حافظ - فریدون فرح اندوز/حافظ - فریدون فرح اندوز
حس خوب😍
گوش جان میسپاریم به نوای ملکوتی
#فریدون_فرح_اندوز
#غزل_شماره_۳۹

باغِ مرا چه حاجت ِ سرو و صنوبر است
شمشادِ خانه‌پرورِ ما از که کمتر است؟

ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته‌ای؟
کِت خونِ ما حلالتر از شیرِ مادر است

چون نقش ِ غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است

از آستانِ پیرِ مغان سر چرا کشیم؟
دولت در آن سَرا و گشایش در آن در است

یک قصه بیش نیست غم ِ عشق وین عَجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرّر است

دی وعده داد وصلم و در سَر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است

شیراز و آب ِ رکنی و این بادِ خوش‌نسیم
عیبش مکن که خالِ رخِ هفت کشور است

فرق است از آب ِ خضر که ظلمات جای او است
تا آب ِ ما که منبعش الله اکبر است

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدّر است

حافظ! چه طُرفه شاخِ نباتیست کلک ِ تو
کِش میوه دلپذیرتر از شهد و شِکّر است
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد

به برهنه شده عشق قبایی بدهند
وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد

این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک
بهر آنست که یک روز صلایی برسد

بره و خوشه گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد

عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست
کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد

نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن
کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد

مه پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند
آخر این کوشش و اومید به جایی برسد

رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد

آنک دانست یقین مادر گل‌ها خارست
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد

خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد

گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
چون ز گل دور شود آب صفایی برسد

دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی
دل خم شسته شود چون به سقایی برسد

ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست
ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد

یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد

دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایه دولت چو همایی برسد

#مولانا
#غزل_شماره(۷۹۵)