معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
سخن رنج مگو
جُز سخن گنج مگو
وَر ازین بی‌خبری
رنج مبر، هیچ مگو

#غزل_مولانا

ما برای رنج بردن به دنیا نیامده ایم. رنج بردن هیچ فضیلتی ندارد.
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا

چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا


#مولانــــا
بی خود بِنِشین پیشَم
بی‌خود کُن و بی‌خویشَم
تا هیچ نَیَندیشم
نی از کِهْ نی از مِهْ

#غزل_مولانا
خـاطـرم را الفتـی
بـا اهـل عالـم نیسـت نیسـت

کــز جهــانی دیـگــــرنــد و
از جهـــانــــی دیـگــــرم...

#رهی_معیری
گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو تمامی، با توام تنها خوش است


#عطار
همچو مومی که شود پر شکن از نقش نگین
دیده چون زخمِ دلم، چین به جبین زد، مرهم

یاد آن بت کند و سر زند از شوق به سنگ
غلط است اینکه برد سجده برهمن به صنم

آب چون نیست گذارد به دهن تشنه، عقیق
دیده ام لخت جگر دارد اگر شد بی نم

حاصل دل شکنی غیر تاسف نبود
آسیا بی سببی دست نساید بر هم

قطع پا کرده ام از بهر فراغت اما
به سفر می بردم آب خورش همچو قلم

دولت ظاهر و باطن شود از می حاصل
خم روایت ز فلاطون کند و جام ز جم

خاتم آن دهن تنگ چو گردد پیدا
هر کس انگشت گذارد به دهن چون خاتم

غنی کشمیری
خام گویان بسکه می سازند معنی ها شهید
شد زمینِ شعر آخر چون زمین کربلا

غنی کشمیری
هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم
برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم


نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم


#مولانا
امشب باغزلی ازحضرت حافظ


به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی

امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی

مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که که را می‌کند تماشایی

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که می‌رویم به داغ بلندبالایی

زمام دل به کسی داده‌ام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی

در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی

مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی

درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم


#حافظ
ببندم شال و مینوشم قدح را
بنازم قدرت چرخ فلڪ را
بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بےنمک را

#باباطاهر
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

#سعدی
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست


حافظ
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت


حافظ
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد


حافظ
هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم
خون مردم همه گردید گریبان گیرم

گنج ها جسته‌ام از فیض خرابی ای کاش
آن که کرده‌ست خرابم، بکند تعمیرم

اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم
ور خموشم نکنی شعلهٔ عالم‌گیرم

از سر کوی جنون نعره‌زنان می‌آیم
کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم

بخت برگشتهٔ من بین که به میدان امید
خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم

نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند
گریهٔ با اثر و نالهٔ بی‌تاثیرم

گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی
می‌توان سوز مرا یافتن از تقریرم

چون مرا می‌کشی از چره برانداز نقاب
تا خلایق همه دانند که بی‌تقصیرم

#فروغی_بسطامی
بنواز دل شکسته‌ای را
رحمی بنمای خسته‌ای را

میکن چو گذر کنی نگاهی
برخاک رهت نشسته‌ای را

بیگانه مشو بخویش پیوند
از هر دو جهان گسسته‌ای را

سهلست کنی گر التفاتی
دل بر کرم تو بسته‌ای را

مگذار بدام نفس افتد
از چنگل دیو جسته‌ای را

با بار فتد بچنگ ابلیس
با خیل ملک نشسته‌ای را

مگذار شود بکام دشمن
دل در غم دست بسته‌ای را

مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو زخویش رسته‌ای را

بی دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکسته‌ای را

یا رب چه شود که دست گیری
از پای فتاده خسته‌ای را

فیض است وغم تو و دگر هیچ
وصلی از خود گسسته‌ای را

بسته است دل شکسته در تو
بپذیر شکسته بسته‌ای را


فیض کاشانی
بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را

می ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را

چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را

گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را

اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را

در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را

پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را

بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را

چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را

دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را


فیض کاشانی
با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن
تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری

جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن
تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری





#صائب_تبریزی
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم

هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم

اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی

چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم

سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود

خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم

خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من

خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم

محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود

چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم

شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست

بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم

نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه

کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم

شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی

انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم

 رهی معیری