لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم
گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینهام
خواهیبخوان خواهیبران دل در تو دلبست ازازل
گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینهام
#فیض_کاشانی
گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینهام
خواهیبخوان خواهیبران دل در تو دلبست ازازل
گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینهام
#فیض_کاشانی
چه حال و روز خوشی داشت آدمی، آن روز
که روی شانهٌ او بیل بود جای تفنگ
درخت و گندم، مهر و امید می پرورد
نه تلخکامی و وحشت، نه زشت نامی و ننگ
تو خود به یاد چه می افتی از تبسم گل؟
تفنگ ها همه یادآوران تابوت اند
جهان چگونه به دست بشر جهنم شد؟
جهانیان همه قربانیان باروت اند
چه روزگار بدی، هر قدم که می گذری
دو نوجوان مسلسل به دست استاده ست
ز چارسوی جهان، هر خبر ز نوع بشر
برادری که به تیر برادر افتاده ست
سرم فدای تو ای پیرمرد بیل به دوش
که تار و پود تو در کار آب و آبادی ست.
نبینمت دگر ای نوجوان تفنگ به دست
که دسترنج تو جز خون و مرگ و وحشت نیست.
#فریدون_مشیری
که روی شانهٌ او بیل بود جای تفنگ
درخت و گندم، مهر و امید می پرورد
نه تلخکامی و وحشت، نه زشت نامی و ننگ
تو خود به یاد چه می افتی از تبسم گل؟
تفنگ ها همه یادآوران تابوت اند
جهان چگونه به دست بشر جهنم شد؟
جهانیان همه قربانیان باروت اند
چه روزگار بدی، هر قدم که می گذری
دو نوجوان مسلسل به دست استاده ست
ز چارسوی جهان، هر خبر ز نوع بشر
برادری که به تیر برادر افتاده ست
سرم فدای تو ای پیرمرد بیل به دوش
که تار و پود تو در کار آب و آبادی ست.
نبینمت دگر ای نوجوان تفنگ به دست
که دسترنج تو جز خون و مرگ و وحشت نیست.
#فریدون_مشیری
جان من کورهست با آتش خوشست
کوره را این بس که خانهٔ آتشست
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد کوره نیست
برگ بی برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون ترا غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچ خوف دیگران آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست
پس فنون باشد جنون این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آنچنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
مثنوی معنوی/۲
#مولوی
کوره را این بس که خانهٔ آتشست
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد کوره نیست
برگ بی برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون ترا غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچ خوف دیگران آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست
پس فنون باشد جنون این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آنچنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
مثنوی معنوی/۲
#مولوی
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارِ تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
#خیام
بی باده کشید بارِ تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
#خیام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند...
#شهریار
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند...
#شهریار
نوشته بر سردر خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی :
👇👇👇👇
هرکه در این سرا درآید نانش دهید
نانش دهید و از ایمانش مپرسید
چه آنکس که بدرگاه باریتعالی به جانی ارزد
البته بر خوان بوالحسن به نانی ارزد
👇👇👇👇
هرکه در این سرا درآید نانش دهید
نانش دهید و از ایمانش مپرسید
چه آنکس که بدرگاه باریتعالی به جانی ارزد
البته بر خوان بوالحسن به نانی ارزد
و گفت: درین مقام که خدا مرا داده است خلق زمین و ملائکه آسمان را راه نیست اگر بدینجای چیزی بینم جز از شریعت مصطفی از آنجا بازپس آیم که من در کاروانی نباشم که اسفهسالار آن محمد نباشد و گفت:
پیری کراسه در دست گفت:
من سخن از اینجا گویم تو از کجا گوئی
گفت: وقت من وقتی است که در سخن نگنجد
#تذکره_اولیا
ذکر بایزید_بسطامی
پیری کراسه در دست گفت:
من سخن از اینجا گویم تو از کجا گوئی
گفت: وقت من وقتی است که در سخن نگنجد
#تذکره_اولیا
ذکر بایزید_بسطامی
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی زندگانیپروری
اگر آنچنان پیامبری یابد که فرمانروای آب حیات باشد و زندگی بخش....
چون نمیرد پیش او کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
چگونه در برابر آن پیامبر جان نبازد و نگوید: ای فرمانروای آب حیات، ما را به فرمان خداوند زنده کن؟(آن ابله با پیامبری ملاقات کرده بود که می توانست به جان ها حیات طیّبه بخشد. ولی از سرِ نادانی و بلاهت از آن حضرت تنها می خواهد جسم و بدن او را حیات بخشد.)
هین سگ نفس ترا زنده مخواه
کو عدو جان تست از دیرگاه
بهوش باش و سگ نفس خود را زنده مخواه. که او از زمان های پیشین و ادوار دیرین دشمن جان و روح تو بوده است.
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
خاک بر سر آن استخوانی که این سگ را از شکارِ جان باز می دارد.
استخوان : اینجا جسم انسان
سگ : اینجا مردم حریص و دنیا پرست
شرح مثنوی
میر آبی زندگانیپروری
اگر آنچنان پیامبری یابد که فرمانروای آب حیات باشد و زندگی بخش....
چون نمیرد پیش او کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
چگونه در برابر آن پیامبر جان نبازد و نگوید: ای فرمانروای آب حیات، ما را به فرمان خداوند زنده کن؟(آن ابله با پیامبری ملاقات کرده بود که می توانست به جان ها حیات طیّبه بخشد. ولی از سرِ نادانی و بلاهت از آن حضرت تنها می خواهد جسم و بدن او را حیات بخشد.)
هین سگ نفس ترا زنده مخواه
کو عدو جان تست از دیرگاه
بهوش باش و سگ نفس خود را زنده مخواه. که او از زمان های پیشین و ادوار دیرین دشمن جان و روح تو بوده است.
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
خاک بر سر آن استخوانی که این سگ را از شکارِ جان باز می دارد.
استخوان : اینجا جسم انسان
سگ : اینجا مردم حریص و دنیا پرست
شرح مثنوی
همه چيز يكتاست.
خدا هيچگاه كپي برداري نمي كند،
بلكه هميشه اصل را مي آفريند.
او فقط به اصل باور دارد.
او به راستي آفريننده است.
هرگز چيزي را تكرار نمي كند.
اما انسان همچنان مشغول تقليد و كپي_برداري است. ما همواره مي كوشيم كسي ديگر باشيم-
كه ناممكن است. هركاري بكني شكست خواهي خورد. تو فقط مي تواني #خودت باشي.
هيچ امكان ديگري نيست.
اما همه ما مي كوشيم كسي ديگر باشيم.
اين كل ماجراي شكست ما و داستان غم_انگيز زندگي است.
به خودت احترام بگذار، به خودت #عشق_بورز. خودت را بپذير و خودت باش.
هيچ لزومي ندارد غير از اين باشي-
خدا تو را يكتا آفريده است.
من به تو نه خصلتي ويژه، نه روش ويژه زندگي، بلكه بصيرت و آگاهي مي بخشم تا بتواني روش زندگي ات را انتخاب كني. تا بتواني در مسير خودت زندگي كني. و همين كه تو چراغ راه زندگي خود شوي، شادماني از آن تو مي شود
#اشو
خدا هيچگاه كپي برداري نمي كند،
بلكه هميشه اصل را مي آفريند.
او فقط به اصل باور دارد.
او به راستي آفريننده است.
هرگز چيزي را تكرار نمي كند.
اما انسان همچنان مشغول تقليد و كپي_برداري است. ما همواره مي كوشيم كسي ديگر باشيم-
كه ناممكن است. هركاري بكني شكست خواهي خورد. تو فقط مي تواني #خودت باشي.
هيچ امكان ديگري نيست.
اما همه ما مي كوشيم كسي ديگر باشيم.
اين كل ماجراي شكست ما و داستان غم_انگيز زندگي است.
به خودت احترام بگذار، به خودت #عشق_بورز. خودت را بپذير و خودت باش.
هيچ لزومي ندارد غير از اين باشي-
خدا تو را يكتا آفريده است.
من به تو نه خصلتي ويژه، نه روش ويژه زندگي، بلكه بصيرت و آگاهي مي بخشم تا بتواني روش زندگي ات را انتخاب كني. تا بتواني در مسير خودت زندگي كني. و همين كه تو چراغ راه زندگي خود شوي، شادماني از آن تو مي شود
#اشو
#قصه_ني
قصه نی در اساطیر یونان قصه
شیرین و عبرت آموزی است
و ماجرای او با قصه نی مولانا هم آهنگ است.
نی در آغاز دختر زیبایی بود.
در بیشۀ سبز و خرمی زندگی می کرد
و همه جوانان آن ناحیت بر او عاشق بودند.
روزی یکی از عاشقان او
که مجنون تر از دیگران بود او را دنبال کرد
تا دامنش را بگیرد و با او معاشقه کند،
اما او گریخت و در نیزاری انبوه
خود را پنهان کرد و برای آن که
راه را بر آن جوان ببندد
خود را به صورت یک نی درآورد
تا در میانِ نی ها به کلی گم شود
اما جوان آن نیِ خاص را شناخت و چید
و بندهای آن را تهی کرد
و سوراخهایی با آتش در آن پدید آورد
و آن گاه آتشِ عشق خویش را در او دمید..
نی حدیث راه پر خون می کند...
برگرفته از كتاب : سيصد و شصت و پنج روز در صحبت مولانا
به قلم : الهي قمشه اي
قصه نی در اساطیر یونان قصه
شیرین و عبرت آموزی است
و ماجرای او با قصه نی مولانا هم آهنگ است.
نی در آغاز دختر زیبایی بود.
در بیشۀ سبز و خرمی زندگی می کرد
و همه جوانان آن ناحیت بر او عاشق بودند.
روزی یکی از عاشقان او
که مجنون تر از دیگران بود او را دنبال کرد
تا دامنش را بگیرد و با او معاشقه کند،
اما او گریخت و در نیزاری انبوه
خود را پنهان کرد و برای آن که
راه را بر آن جوان ببندد
خود را به صورت یک نی درآورد
تا در میانِ نی ها به کلی گم شود
اما جوان آن نیِ خاص را شناخت و چید
و بندهای آن را تهی کرد
و سوراخهایی با آتش در آن پدید آورد
و آن گاه آتشِ عشق خویش را در او دمید..
نی حدیث راه پر خون می کند...
برگرفته از كتاب : سيصد و شصت و پنج روز در صحبت مولانا
به قلم : الهي قمشه اي
🌟
حدیث صوفی که گفت: شکم را سه قسم کنم: ثلثی نان، ثلثی آب و ثلثی نفس.
آن صوفی دیگر گفت: من معده را دو قسم کنم: نیمی نان و نیمی آب، نفس لطیف است.
آن صوفی دیگر گفت: من شکم را تمام پر نان کنم، آب لطیف است راه یابد، نفس خواهد بر آید، خواهد بر نیاید.
اکنون اینها نیز میگویند: ما شکم پر محبت کنیم، سر چیز دیگر نداریم. وحی خود چیزی لطیف است، او خود جای خود کند. ماند جان اگر بایدش بباشد، و اگر خواهد برود.
#شمس_تبریزی
حدیث صوفی که گفت: شکم را سه قسم کنم: ثلثی نان، ثلثی آب و ثلثی نفس.
آن صوفی دیگر گفت: من معده را دو قسم کنم: نیمی نان و نیمی آب، نفس لطیف است.
آن صوفی دیگر گفت: من شکم را تمام پر نان کنم، آب لطیف است راه یابد، نفس خواهد بر آید، خواهد بر نیاید.
اکنون اینها نیز میگویند: ما شکم پر محبت کنیم، سر چیز دیگر نداریم. وحی خود چیزی لطیف است، او خود جای خود کند. ماند جان اگر بایدش بباشد، و اگر خواهد برود.
#شمس_تبریزی
یک دانهی نترکیده دارای همان ویژگیهاییست که جوانه به هنگام شکستن پوستهاش دارد. با این وجود، تنها آنی که پوستهاش را میشکند، میتواند خود را به درون ماجرای زندگی پرتاب کند.
#نامههایعاشقانهیکپیامبر
#جبران خلیل جبران
#نامههایعاشقانهیکپیامبر
#جبران خلیل جبران
و گفت: از جویهای آب روان آواز میشنوی که چگونه میآید که چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او در دریا را نه زیادت بود و نه نقصان
بایزید بسطامی
بایزید بسطامی
سکوت میکنم امشب به جای گفتوشنود
مرا ببخش که دل، گرمِ صحبت تو نبود
گناهکارم و در دام خود گرفتارم
اسیر در قفسِ تن، به اتهام وجود
دروغ گفتم و سوگند خوردم، آه! دریغ!
بخوان دوباره دلم را به جایگاه شهود
به آسمان حقیقت ببر مرا، ای دوست
که عشقهای زمینی دل مرا نربود ...
👤علی مقیمی
📚جایگاه شهود
خدای مهربانم شکر حضورت❤
مرا ببخش که دل، گرمِ صحبت تو نبود
گناهکارم و در دام خود گرفتارم
اسیر در قفسِ تن، به اتهام وجود
دروغ گفتم و سوگند خوردم، آه! دریغ!
بخوان دوباره دلم را به جایگاه شهود
به آسمان حقیقت ببر مرا، ای دوست
که عشقهای زمینی دل مرا نربود ...
👤علی مقیمی
📚جایگاه شهود
خدای مهربانم شکر حضورت❤
عشقْ! تو صاف و سادهیی
بَحر صفت گشادهیی
چون که در آن همیفُتد
خار و خسی چه میشود؟
#غزل_مولانا
ای عشق, تو بی نفاق و بی ریا هستی, دریایی از صفتهای نیکو را داری.
اگر خار یا خسی در تو بیوفتد, هیچ تاثیری در حال تو ندارد.
بَحر صفت گشادهیی
چون که در آن همیفُتد
خار و خسی چه میشود؟
#غزل_مولانا
ای عشق, تو بی نفاق و بی ریا هستی, دریایی از صفتهای نیکو را داری.
اگر خار یا خسی در تو بیوفتد, هیچ تاثیری در حال تو ندارد.
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
همام_تبریزی
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
همام_تبریزی
از مِی عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا ...
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
#عطار
تا قیامت روی هشیاری مرا ...
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
#عطار
چه خوش باشد! که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دلِ پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی
ندارم مونسی در غارِ گیتی
بیا، تا مونسِ غارم تو باشی
اگرچه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم، چون نگهدارم تو باشی
همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی
چو گویم وصف حسن ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی
اگر نام تو گویم ور نگویم
مرادِ جمله گفتارم تو باشی
از آن دل در تو بندم، چون عراقی
که میخواهم که دلدارم تو باشی
فخرالدین عراقی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دلِ پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی
ندارم مونسی در غارِ گیتی
بیا، تا مونسِ غارم تو باشی
اگرچه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم، چون نگهدارم تو باشی
همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی
چو گویم وصف حسن ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی
اگر نام تو گویم ور نگویم
مرادِ جمله گفتارم تو باشی
از آن دل در تو بندم، چون عراقی
که میخواهم که دلدارم تو باشی
فخرالدین عراقی