دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست.
به جای آن که جای کسی را بگیرید،
تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید ...
#چارلی_چاپلین
به جای آن که جای کسی را بگیرید،
تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید ...
#چارلی_چاپلین
روزی شیخ #ابوسعید ابوالخیر با یاران خود از کنار آسیابی می گذشت. ناگهان ایستاد و بدون اینکه حرفی به یارانش بزند ساعتی به صدای گردش سنگ های آسیاب و کار کردن آن گوش کرد. پس از آن رو به اطرافیانش کرد و گفت:
"می شنوید؟ می دانید که این آسیاب چه میگوید؟"
اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمی شنیدند با تعجب گفتند نه ما چیز خاصی نمیشنویم.
ابو سعید گفت:
"این آسیاب می گوید که من از شما بهترم. زیرا درشت می سِتانم و نَرم باز می دهم".
"می شنوید؟ می دانید که این آسیاب چه میگوید؟"
اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمی شنیدند با تعجب گفتند نه ما چیز خاصی نمیشنویم.
ابو سعید گفت:
"این آسیاب می گوید که من از شما بهترم. زیرا درشت می سِتانم و نَرم باز می دهم".
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان
چو گویی که فام خرد توختم
همه هر چه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
#فردوسى
ز دانش میفکن دل اندر گمان
چو گویی که فام خرد توختم
همه هر چه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
#فردوسى
من چه دانستم
که آرزو بر یَد وصال است و
زیر ابرِ جود، نومیدی محال است ...
من چه دانستم
که آن مهربان، چنان بردبار است که لطف و مهربانی او گنهکار را بی شمار است
من چه میدانستم
که آنچه میجویم میان روح است و عزّ وصال تو مرا فتوح است ...
مناجات
خواجه_عبدالله_انصاری
که آرزو بر یَد وصال است و
زیر ابرِ جود، نومیدی محال است ...
من چه دانستم
که آن مهربان، چنان بردبار است که لطف و مهربانی او گنهکار را بی شمار است
من چه میدانستم
که آنچه میجویم میان روح است و عزّ وصال تو مرا فتوح است ...
مناجات
خواجه_عبدالله_انصاری
کانال تلگرامی smsu43@
سالار عقیلی - درویش
ی هفت گردون مست تو
ما مهره ای در دست تو
ای هست ما از هست تو
چیزی بده درویش را
ای نوش کرده نیش را
بی خویش کن با خویش را
با خویش کن بی خویش را
چیزی بده درویش را
چیزی بده درویش را
ای نوش کرده نیش را
بی خویش کن با خویش را
با خویش کن بی خویش را
چیزی بده درویش را
چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود
مارا تو کن همراه خود
با لطف مسکین خواه خود
چیزی بده درویش را
چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان
جان و زبان در فشان
درویش را چه بود نشان
جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان
نی دلق صدپاره کشان
چیزی را بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی
هم عیسی و مریم تویی
همراز و هم محرم تویی
چیزی بده درویش را
چیزی بده درویش را
جان من و جانان من
کفر منو ایمان من
سلطان من سلطان من
سلطان سلطانان من
ما مهره ای در دست تو
ای هست ما از هست تو
چیزی بده درویش را
ای نوش کرده نیش را
بی خویش کن با خویش را
با خویش کن بی خویش را
چیزی بده درویش را
چیزی بده درویش را
ای نوش کرده نیش را
بی خویش کن با خویش را
با خویش کن بی خویش را
چیزی بده درویش را
چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود
مارا تو کن همراه خود
با لطف مسکین خواه خود
چیزی بده درویش را
چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان
جان و زبان در فشان
درویش را چه بود نشان
جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان
نی دلق صدپاره کشان
چیزی را بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی
هم عیسی و مریم تویی
همراز و هم محرم تویی
چیزی بده درویش را
چیزی بده درویش را
جان من و جانان من
کفر منو ایمان من
سلطان من سلطان من
سلطان سلطانان من
عشق او با جان و دل پیوسته باد
دولت عشقش مرا پیوسته باد
عقل اگر منعم کند از عشق او
خاطرش چون خاطر من خسته باد
همدم من باد جام می مدام
با لب ساقی لبم پیوسته باد
خلوت عشقست و رندان در حضور
در به غیر عاشقان بر بسته باد
ساقی سرمست بشکست توبه ام
پشت توبه دائما بشکسته باد
مرغ جان من ز دام عقل رست
هر که در دام است یا رب رسته باد
در خرابات مغان بنشسته ام
سیدم دائم چنین بنشسته باد
شاہ نعمت اللہ ولی
دولت عشقش مرا پیوسته باد
عقل اگر منعم کند از عشق او
خاطرش چون خاطر من خسته باد
همدم من باد جام می مدام
با لب ساقی لبم پیوسته باد
خلوت عشقست و رندان در حضور
در به غیر عاشقان بر بسته باد
ساقی سرمست بشکست توبه ام
پشت توبه دائما بشکسته باد
مرغ جان من ز دام عقل رست
هر که در دام است یا رب رسته باد
در خرابات مغان بنشسته ام
سیدم دائم چنین بنشسته باد
شاہ نعمت اللہ ولی
مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه میجویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم
#مولانای_جان
چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه میجویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم
#مولانای_جان
ندانمت که چه گویم،
تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت،
جهان نمیبینم.
- سعدی
تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت،
جهان نمیبینم.
- سعدی
از صنع برآیم بر صانع باشم
حاشا که زبون هیچ مانع باشم
چون مطبخ حق ز لوت مالامالست
تا چند به آب گرم قانع باشم
#مولانای_جان
حاشا که زبون هیچ مانع باشم
چون مطبخ حق ز لوت مالامالست
تا چند به آب گرم قانع باشم
#مولانای_جان
" این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادنِ بینای راه "
#مثنوی_مولانا دفترششم
📘زمین خوردن و در چاه افتادن و به
مقصد نرسیدنِ آنان که نمی دانند و
نمی بینند, عجیب نیست. عجیب آن
است که آگاهان و دانایان غفلت کنند
و خود را به چاه بیندازند...
.
بوالعجب افتادنِ بینای راه "
#مثنوی_مولانا دفترششم
📘زمین خوردن و در چاه افتادن و به
مقصد نرسیدنِ آنان که نمی دانند و
نمی بینند, عجیب نیست. عجیب آن
است که آگاهان و دانایان غفلت کنند
و خود را به چاه بیندازند...
.
گرچه آن زلف سیه را تو نمیلرزانی
پس چرا نافهٔ چین است بدین ارزانی
چون دو زلف تو پراکنده و سرگردانم
که تو یک بار مرا گرد سرت گردانی
#فروغی_بسطامی
پس چرا نافهٔ چین است بدین ارزانی
چون دو زلف تو پراکنده و سرگردانم
که تو یک بار مرا گرد سرت گردانی
#فروغی_بسطامی
مو به مویم زخم موی تو در پیچ و خم است
هیچ کس موی ندیدهست بدین پیچانی
هر که لبهای تو را چشمهٔ حیوان شمرد
بینصیب است هنوز از صفت انسانی
گیرم از پرده شد آن صورت زیبا پیدا
حاصل دیده من چیست به جز حیرانی
خون بها دادن یک شهر بسی دشوار است
دوستان را نتوان کشت بدین آسانی
#فروغی_بسطامی
هیچ کس موی ندیدهست بدین پیچانی
هر که لبهای تو را چشمهٔ حیوان شمرد
بینصیب است هنوز از صفت انسانی
گیرم از پرده شد آن صورت زیبا پیدا
حاصل دیده من چیست به جز حیرانی
خون بها دادن یک شهر بسی دشوار است
دوستان را نتوان کشت بدین آسانی
#فروغی_بسطامی
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غمهای عالم او را شادی دل فزاید
#مولانا
دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غمهای عالم او را شادی دل فزاید
#مولانا
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
#مولانا
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
#مولانا
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
#مولانای_جان
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
#مولانای_جان