در میان ایرانیان قدیم ، گروهی از مردمان بودند که به حق رهبری می کردند و حق ، آنان را در راه راست رهبری می کرد و این حکمای باستانی به کسانی که خود را مغان می نامیدند ، شباهت نداشتند ؛ حکمت متعالی و اشراقی آنان را که حالات و تجربیات روحانی افلاطون و اسلاف وی نیز گواه بر آن بوده است ما دوباره در کتاب خود ، حکمه الاشراق زنده کرده ایم.
شیخ شهاب الدین سهروردی
سه حکیم مسلمان
شیخ شهاب الدین سهروردی
سه حکیم مسلمان
امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت
دیباچهٔ زیبایی رخسار دلآرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت
خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت
آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتادهست بر لعل سخن دانت
#فروغی_بسطامی
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت
دیباچهٔ زیبایی رخسار دلآرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت
خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت
آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتادهست بر لعل سخن دانت
#فروغی_بسطامی
صد جان فدای یار من او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود کان می نگنجد در دهن
#مولانا
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود کان می نگنجد در دهن
#مولانا
دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود
خود را ز حضور دور انداخته بود
عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود
#رضی_الدین_آرتیمانی
خود را ز حضور دور انداخته بود
عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود
#رضی_الدین_آرتیمانی
یاری که چو ما لطف الهی دارد
در هر دو جهان هرچه تو خواهی دارد
هر چند گدای حضرت سلطان است
از دولت عشق پادشاهی دارد
#شاه_نعمت_الله_ولی
در هر دو جهان هرچه تو خواهی دارد
هر چند گدای حضرت سلطان است
از دولت عشق پادشاهی دارد
#شاه_نعمت_الله_ولی
معرفی عارفان
۱۱ اردیبهشت سالروز درگذشت #استاد_محمد_بهمن_بیگی بنیان گزار آموزش عشایر ایران
#محمد_بهمن_بیگی ، معمار و بنیاگزار آموزش عشایر ایران ،
در فصلی از خاطرات خواندنی خود نوشته است :
«من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،...
در تل و تپه های جنوبی طایفه ... بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .... گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
....پیرزنی سراسیمه راهم راگرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود ...وسط جاده ایستاده بود تکان نمی خورد ... جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .
از حال و کارش جویا شدم . اشک ریخت و گفت
خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .
گفتم : دردت چیست ؟
گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سال هاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .....
او حالا نوکر دولت است ، حقوق می گیرد ... برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد .
تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم .
آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود ... یک تنه چندین کلاس را درس می داد ...
از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم ... معلوم شد که حق با پیرزن است .
پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند بچه ها هلهله کردند... پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم
از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند بسیاری از آنان دست بلند کردند خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را انتخاب کردم ... خواند :
با مادر خود مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا می تواند ان چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست
آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند خواند
سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود ....
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :
«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .
... به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم پیش از من کدخدا ...معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند همه با هم به دیدارم آمدند
مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :
فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم او مهربان است کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد ...
مگر می توانستم از فرمان مادر ، آن هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!
📕بخارای من، ایل من
#محمد_بهمن_بیگی
#معلم_بزرگ_ایل
در فصلی از خاطرات خواندنی خود نوشته است :
«من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،...
در تل و تپه های جنوبی طایفه ... بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .... گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
....پیرزنی سراسیمه راهم راگرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود ...وسط جاده ایستاده بود تکان نمی خورد ... جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .
از حال و کارش جویا شدم . اشک ریخت و گفت
خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .
گفتم : دردت چیست ؟
گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سال هاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .....
او حالا نوکر دولت است ، حقوق می گیرد ... برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد .
تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم .
آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود ... یک تنه چندین کلاس را درس می داد ...
از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم ... معلوم شد که حق با پیرزن است .
پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند بچه ها هلهله کردند... پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم
از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند بسیاری از آنان دست بلند کردند خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را انتخاب کردم ... خواند :
با مادر خود مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا می تواند ان چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست
آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند خواند
سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود ....
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :
«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .
... به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم پیش از من کدخدا ...معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند همه با هم به دیدارم آمدند
مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :
فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم او مهربان است کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد ...
مگر می توانستم از فرمان مادر ، آن هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!
📕بخارای من، ایل من
#محمد_بهمن_بیگی
#معلم_بزرگ_ایل
معرفی عارفان
#محمد_بهمن_بیگی ، معمار و بنیاگزار آموزش عشایر ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود نوشته است : «من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه…
دختران ایل ،فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان به تیر می دوختند.
زنان ایل تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود.
کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام "برنو" به عشق و عاشقی کشیده شده بود. تفنگ خوش دست و موشکاف و دور بردی بود. ساخت یکی از شهرهای فرنگ بنام برنو بود.لُـرها برای این تفنگ شعر می سرودند. دختر زیبا را برنو می گفتند. یار بلند بالا را برنو می خواندند. هر مردی در آرزوی دو برنو بود، برنویی بر دوش و برنویی در آغوش!
"#محمد_بهمن_بیگی"
زنان ایل تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود.
کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام "برنو" به عشق و عاشقی کشیده شده بود. تفنگ خوش دست و موشکاف و دور بردی بود. ساخت یکی از شهرهای فرنگ بنام برنو بود.لُـرها برای این تفنگ شعر می سرودند. دختر زیبا را برنو می گفتند. یار بلند بالا را برنو می خواندند. هر مردی در آرزوی دو برنو بود، برنویی بر دوش و برنویی در آغوش!
"#محمد_بهمن_بیگی"
معرفی عارفان
دختران ایل ،فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان به تیر می دوختند. زنان ایل تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود. کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام "برنو" به عشق و عاشقی کشیده…
📚🖍
موضوع انشا: بُز!
در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود، ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟
برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه میزاید؟ اسب بیشتر بار میبرد یا خر؟ تا برای من کاملاً روشن باشد!
تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جزء لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلمفرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتابفروشیها دیدهام. چگونه میتوانم راجع به فرق و برتری این با آن انشاء بنویسم؟
وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خنده ی بچهها گوش فلک را پر کرد، ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقاً این جوان، نویسندهٔ بزرگی خواهد شد...
#محمّد_بهمن_بیگی
پایهگذار (آموزش و پرورش عشایر ایران)
محمد بهمنبیگی (۲۶ بهمن ۱۲۹۸ – ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹) نویسندهٔ بزرگ ایل قشقایی و بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود.
موضوع انشا: بُز!
در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود، ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟
برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه میزاید؟ اسب بیشتر بار میبرد یا خر؟ تا برای من کاملاً روشن باشد!
تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جزء لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلمفرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتابفروشیها دیدهام. چگونه میتوانم راجع به فرق و برتری این با آن انشاء بنویسم؟
وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خنده ی بچهها گوش فلک را پر کرد، ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقاً این جوان، نویسندهٔ بزرگی خواهد شد...
#محمّد_بهمن_بیگی
پایهگذار (آموزش و پرورش عشایر ایران)
محمد بهمنبیگی (۲۶ بهمن ۱۲۹۸ – ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹) نویسندهٔ بزرگ ایل قشقایی و بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود.
جانا به یک کرشمه دل و جان همی بَری
دردم همی فزایی و درمان همی بَری
دل، جان به تحفه پیشِ تو میبُرد سیف گفت:
خرما به بصره، زیره به کرمان همی بری!
#سیف_فرغانی
دردم همی فزایی و درمان همی بَری
دل، جان به تحفه پیشِ تو میبُرد سیف گفت:
خرما به بصره، زیره به کرمان همی بری!
#سیف_فرغانی
مروری بر زندگی و آثار نزار قبانی از زبان خودش(۱)
در روز بیست و یک مارس ۱۹۲۳ در یکی از خانه های قدیمی دمشق زاده شدم. زمین هم در حال زادن بود و بهار، برای گشودن جامه دان های سبزش آماده می شد. زمین و مادرم در یک زمان حامله شدند. آیا این یک تصادف بود که تولد من با جنبش طبیعت همراه باشد؟ من درست زمانی به دنیا پا نهادم که زمین، علیه زمستان سر به شورش برداشته و در پی انقلابی سبز، بهار را به جای آن به حکومت رسانده بود.
در بیرون خاک، حرکت مقاومت بر ضد فرانسوی ها داشت گسترش می یافت و محله ما یکی از محله های مقاومت بود. پدرم کارخانه حلوا سازی داشت و انقلاب می ساخت. من دومین فرزند خانواده بودم و ما چهار خواهر و برادر. خانواده ما از خانواده های متوسط دمشق بود. پدرم درآمدهایش را در راه پیشبرد انقلاب صرف می نمود.هنوز قیافه سیاه پدرم را که پر از گرد زغال بود بیاد دارم.
وی پنجاه سال از عمرش را با استنشاقِ بوی زغال سنگ گذراند و بالشش از کیسه های شکر وتخته و صندوق های چوبی بود. کودکی من در یکی از خانه های سنتی و زیبای دمشق گذشت. این خانه در نظر من حدّ نهایی جهان بود. در دمشق به مدرسه رفتم ودیپلم ادب و فلسفه دریافت کردم. زبانِ استادان ما فرانسه بود و از فرانسه می آمدند. متونِ درسی ما، همه به زبان فرانسه بود. ادبیات فرانسه را از سر چشمه ی آن می چشیدیم. این تعلیم و تربیت دریچه ای بود برای آشنایی ما با فرهنگ اروپایی. یکی از بزرگ ترین نعمت های زندگی من و از سعادت های شعرم این بود که نخستین استادم، یکی از بهترین استادانِ منطقه شام بود. خلیل مردم بک. این مرد مرا از همان آغاز به شعر پیوند داد.»
زبان انگلیسی را در لندن یاد گرفتم در فاصله ۵۲-۱۹۵۵ که در سفارت سوریه در لندن بودم. زبان اسپانیولی را در مادرید یاد گرفتم، هنگامی که در کار خدمات از دمشق دور افتادم. زبان های متعدد دیگری آموختم.اما الفبای دمشقیم چسبیده به انگشتان و گلو و جامه هایم باقی ماند. من هنوز حرف بیست و نهم الفبای زبان عربی را می جویم. من به شعر های ماچادو، خیمنز، آلبرتی و لورکا دلبستگی عجیبی یافتم. این عشق و انقلاب، آب و آتش در کنار هم است.
بیست و دو ساله بودم که به عنوان وابسته سفارت سوریه در قاهره تعیین شدم. سفر های من ادامه داشت. از ۶۶-۱۹۴۵، از آفتاب قاهره تا گلدسته های مساجد استانبول، تا باران های هونگ کنگ و فواره های رم و ماهتاب پریده رنگ لندن و ارتفاعات اسکاتلند و برف های مسکو و معابد تایلند و دیوار بزرگ چین و شراب راین و قهوه خانه های پیاده رو های سن ژرمن و میدان گاو بازی اسپانیا وغارهای کولیان در غرناطه و باغ های لاله هلند و دریاچه بلوری سوییس و چترهای رنگی بر ساحل نیس و مونت کارلو تا بازگشت به خانه های لبنان با آجر های قرمز، قاموس شعری مرا همه خطوط و رنگ ها و صدا ها و بوی های خوش و تند و درخت ها و دستمال های بدرود و فنجان های قهوه تشکیل می دهد و نیز حاصل سفر های من در درون کتاب ها است وبه هیچ سرزمین خاصی منحصر نمی شود. نه دمشقی است، نه لبنانی، نه مصری، نه فرانسوی، نه انگلیسی، نه چینی، نه اسپانیایی؛ من در شعرِ خویش تمام تابعیت های جهانی را حمل می کنم و به یک دولت وابسته ام و آن دولت انسان است. من شاعری هستم که از همان ابتدا تصمیم گرفتم، زبان را شعله ور سازم؛ از نخستین قطره ی مرکب تا آخرین آن.
مرا به عنوان «شاعر زن» لقب دادند و من منکر آن نیستم که در شعر من، عشق، مقام اصلی را دارد. مرا غیاباً محاکمه کرده اند؛ به اتهام این که سی کتاب در عشق نگاشته ام و دادستان کل کشور، آن را بر ضد امنیت کشور تشخیص داده است، زیرا حکومت های عربی از این که عشق به قلمرو آنان نفوذ کند، هراسانند.
ادامه دارد👇
در روز بیست و یک مارس ۱۹۲۳ در یکی از خانه های قدیمی دمشق زاده شدم. زمین هم در حال زادن بود و بهار، برای گشودن جامه دان های سبزش آماده می شد. زمین و مادرم در یک زمان حامله شدند. آیا این یک تصادف بود که تولد من با جنبش طبیعت همراه باشد؟ من درست زمانی به دنیا پا نهادم که زمین، علیه زمستان سر به شورش برداشته و در پی انقلابی سبز، بهار را به جای آن به حکومت رسانده بود.
در بیرون خاک، حرکت مقاومت بر ضد فرانسوی ها داشت گسترش می یافت و محله ما یکی از محله های مقاومت بود. پدرم کارخانه حلوا سازی داشت و انقلاب می ساخت. من دومین فرزند خانواده بودم و ما چهار خواهر و برادر. خانواده ما از خانواده های متوسط دمشق بود. پدرم درآمدهایش را در راه پیشبرد انقلاب صرف می نمود.هنوز قیافه سیاه پدرم را که پر از گرد زغال بود بیاد دارم.
وی پنجاه سال از عمرش را با استنشاقِ بوی زغال سنگ گذراند و بالشش از کیسه های شکر وتخته و صندوق های چوبی بود. کودکی من در یکی از خانه های سنتی و زیبای دمشق گذشت. این خانه در نظر من حدّ نهایی جهان بود. در دمشق به مدرسه رفتم ودیپلم ادب و فلسفه دریافت کردم. زبانِ استادان ما فرانسه بود و از فرانسه می آمدند. متونِ درسی ما، همه به زبان فرانسه بود. ادبیات فرانسه را از سر چشمه ی آن می چشیدیم. این تعلیم و تربیت دریچه ای بود برای آشنایی ما با فرهنگ اروپایی. یکی از بزرگ ترین نعمت های زندگی من و از سعادت های شعرم این بود که نخستین استادم، یکی از بهترین استادانِ منطقه شام بود. خلیل مردم بک. این مرد مرا از همان آغاز به شعر پیوند داد.»
زبان انگلیسی را در لندن یاد گرفتم در فاصله ۵۲-۱۹۵۵ که در سفارت سوریه در لندن بودم. زبان اسپانیولی را در مادرید یاد گرفتم، هنگامی که در کار خدمات از دمشق دور افتادم. زبان های متعدد دیگری آموختم.اما الفبای دمشقیم چسبیده به انگشتان و گلو و جامه هایم باقی ماند. من هنوز حرف بیست و نهم الفبای زبان عربی را می جویم. من به شعر های ماچادو، خیمنز، آلبرتی و لورکا دلبستگی عجیبی یافتم. این عشق و انقلاب، آب و آتش در کنار هم است.
بیست و دو ساله بودم که به عنوان وابسته سفارت سوریه در قاهره تعیین شدم. سفر های من ادامه داشت. از ۶۶-۱۹۴۵، از آفتاب قاهره تا گلدسته های مساجد استانبول، تا باران های هونگ کنگ و فواره های رم و ماهتاب پریده رنگ لندن و ارتفاعات اسکاتلند و برف های مسکو و معابد تایلند و دیوار بزرگ چین و شراب راین و قهوه خانه های پیاده رو های سن ژرمن و میدان گاو بازی اسپانیا وغارهای کولیان در غرناطه و باغ های لاله هلند و دریاچه بلوری سوییس و چترهای رنگی بر ساحل نیس و مونت کارلو تا بازگشت به خانه های لبنان با آجر های قرمز، قاموس شعری مرا همه خطوط و رنگ ها و صدا ها و بوی های خوش و تند و درخت ها و دستمال های بدرود و فنجان های قهوه تشکیل می دهد و نیز حاصل سفر های من در درون کتاب ها است وبه هیچ سرزمین خاصی منحصر نمی شود. نه دمشقی است، نه لبنانی، نه مصری، نه فرانسوی، نه انگلیسی، نه چینی، نه اسپانیایی؛ من در شعرِ خویش تمام تابعیت های جهانی را حمل می کنم و به یک دولت وابسته ام و آن دولت انسان است. من شاعری هستم که از همان ابتدا تصمیم گرفتم، زبان را شعله ور سازم؛ از نخستین قطره ی مرکب تا آخرین آن.
مرا به عنوان «شاعر زن» لقب دادند و من منکر آن نیستم که در شعر من، عشق، مقام اصلی را دارد. مرا غیاباً محاکمه کرده اند؛ به اتهام این که سی کتاب در عشق نگاشته ام و دادستان کل کشور، آن را بر ضد امنیت کشور تشخیص داده است، زیرا حکومت های عربی از این که عشق به قلمرو آنان نفوذ کند، هراسانند.
ادامه دارد👇
معرفی عارفان
مروری بر زندگی و آثار نزار قبانی از زبان خودش(۱) در روز بیست و یک مارس ۱۹۲۳ در یکی از خانه های قدیمی دمشق زاده شدم. زمین هم در حال زادن بود و بهار، برای گشودن جامه دان های سبزش آماده می شد. زمین و مادرم در یک زمان حامله شدند. آیا این یک تصادف بود که تولد…
مروری بر زندگی و آثار نزار قبانی از زبان خودش (۲)
شیخ علی طنطاوی در باره من و دفتر شعرم سخنان خونین زیر را نوشت:« در دمشق کتاب کوچکی چاپ شد که جلدی قشنگ و ظریف دارد و کاغذ زرورق دور آن پیچیده اند، در آن کاغذ هایی که در مجالس عروسی دور جعبه های شکلات می پیچند. نواری قرمز نیز بر آن بسته اند نظیر نواری که فرانسویان در اوایل اشغال دمشق مقرر داشتند که زنان بدکاره بر کمر خود ببندند تا شناخته شوند. در این کتاب سخنانی به نام شعر چاپ شده است… (اشاره به کتاب «زن سبزه به من گفت»).
من بنیانگذار نخستین «جمهوری شعر» ام؛ سرزمینی که بیش تر شهروندان آن، زن هستند. خشم ایشان بیش تر بر من، از این روست که چرا پس از شکست ژوئن۱۹۶۷ من به شعر اجتماعی و سیاسی روی آوردم. وقتی شعر سیاسی «در حاشیه دفتر شکست» منتشر شد غوغای عظیمی در کشور های عربی برخاست.
«اندیشیدن درباره ی گنجشگان وطن
و درختان و رودها و اخبار آن ، ممنوع!
اندیشیدن به آنان که به خورشید وطن تجاوز کردند،
ممنوع!
صبحگاهان، شمشیر قلع وقمع به سویت می آید،
در عناوین روزنامه ها،
در اوزان اشعار
ودر باقی مانده ی قهوه ات!….»
من در برابر تمام این تهمت ها به جای این که احساس رنج کنم، احساس کردم دارم قد می کشم وبزرگ تر می شوم .از سنگی که به سوی پنجره ام پرتاب می شد احساس لذت می کردم و سخنان مسیح را بر لب داشتم که:«خدایا! برایشان ببخشای که نادان اند.».
«عالم سفارت و سیاست، موزه ای است از موم، همه چیز آن مصنوعی وقلابی و غیرحقیقی است. هیچ چیز را روشن نمی کند و هیچ معنایی ندارد. نه چیزی می دهد و نه چیزی می گیرد. مثل گل مصنوعی است.رنگ دارد و بو ندارد. همیشه میان این دو نوع زندگی برای من جدالی بود تا سرانجام شعر بر سیاست پیروز شد و پس از بیست و یک سال سیاست پیشگی، آن را رها کردم -بهار۱۹۶۶- وشعر را نجات دادم.»
«نزار» در بیروت «منشورات نزار قبانی» (انتشارات نزار قبانی) را تاسیس کرد که اشعار خود و آثار دیگران را منتشر می کرد. در این سال ها از زن سوری خود جدا شد و با «بلقیس الراوی»، آموزگار عرب، ازدواج کرد. «بلقیس» محبوبه اکثر شعر های عاشقانه قبانی بود. او در حادثه بمب گذاری ۱۹۸۱ بیروت کشته شد. شاعر در غم همسرش، قصیده «دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس الراوی» را سرود:
«… می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد…
وقتی زنی زیبا می میرد
زمین تعادل خود را از دست می دهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام می کند
و شعر بیکار می شود…
این زن نباید بیش تر می زیست
خود نیز این را نمی خواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظه ای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار می رسد…»
«نزار» پس ازاین حادثه، به «سوییس» رفت. مدتی نیز در «فرانسه» ماند. سرانجام به «لندن» رفت. سی آوریل ۱۹۹۸ در همین شهر قلب شاعر از کار افتاد. «نزار» شجاع ترین شاعر مدرن عرب در زمان حیات خود جوایز فراوانی دریافت کرد.
جنازه «نزار» با احترام در زادگاهش به خاک سپرده شد.
مجموعه های شعری نزار عبارتند از: «زیبای گندمگون»،«مرا گفت»،«کودک پستان ها»، «تو از آن منی»،«سامبا»،«قصیده ها»(شعرها)، «محبوب من»،«نقاشی با واژه ها»،«نامه های یک زن لاابالی و شعر» و «قندیل سبز».
علاوه بر این کتاب ها، چند جزوه شعر سیاسی نیز منتشر کرده است: «نوشته های چریکی بر دیوار های اسراییل»، «در حاشیه دفتر شکست»،«فتح» و کتابی در مورد زندگی نامه خود به نام «سر گذشت من و شعر».
منابع:
نزار قبانی، داستان من وشعر. ترجمه دکتر یوسفی و دکتر بکار
دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، شعر معاصر عرب
شیخ علی طنطاوی در باره من و دفتر شعرم سخنان خونین زیر را نوشت:« در دمشق کتاب کوچکی چاپ شد که جلدی قشنگ و ظریف دارد و کاغذ زرورق دور آن پیچیده اند، در آن کاغذ هایی که در مجالس عروسی دور جعبه های شکلات می پیچند. نواری قرمز نیز بر آن بسته اند نظیر نواری که فرانسویان در اوایل اشغال دمشق مقرر داشتند که زنان بدکاره بر کمر خود ببندند تا شناخته شوند. در این کتاب سخنانی به نام شعر چاپ شده است… (اشاره به کتاب «زن سبزه به من گفت»).
من بنیانگذار نخستین «جمهوری شعر» ام؛ سرزمینی که بیش تر شهروندان آن، زن هستند. خشم ایشان بیش تر بر من، از این روست که چرا پس از شکست ژوئن۱۹۶۷ من به شعر اجتماعی و سیاسی روی آوردم. وقتی شعر سیاسی «در حاشیه دفتر شکست» منتشر شد غوغای عظیمی در کشور های عربی برخاست.
«اندیشیدن درباره ی گنجشگان وطن
و درختان و رودها و اخبار آن ، ممنوع!
اندیشیدن به آنان که به خورشید وطن تجاوز کردند،
ممنوع!
صبحگاهان، شمشیر قلع وقمع به سویت می آید،
در عناوین روزنامه ها،
در اوزان اشعار
ودر باقی مانده ی قهوه ات!….»
من در برابر تمام این تهمت ها به جای این که احساس رنج کنم، احساس کردم دارم قد می کشم وبزرگ تر می شوم .از سنگی که به سوی پنجره ام پرتاب می شد احساس لذت می کردم و سخنان مسیح را بر لب داشتم که:«خدایا! برایشان ببخشای که نادان اند.».
«عالم سفارت و سیاست، موزه ای است از موم، همه چیز آن مصنوعی وقلابی و غیرحقیقی است. هیچ چیز را روشن نمی کند و هیچ معنایی ندارد. نه چیزی می دهد و نه چیزی می گیرد. مثل گل مصنوعی است.رنگ دارد و بو ندارد. همیشه میان این دو نوع زندگی برای من جدالی بود تا سرانجام شعر بر سیاست پیروز شد و پس از بیست و یک سال سیاست پیشگی، آن را رها کردم -بهار۱۹۶۶- وشعر را نجات دادم.»
«نزار» در بیروت «منشورات نزار قبانی» (انتشارات نزار قبانی) را تاسیس کرد که اشعار خود و آثار دیگران را منتشر می کرد. در این سال ها از زن سوری خود جدا شد و با «بلقیس الراوی»، آموزگار عرب، ازدواج کرد. «بلقیس» محبوبه اکثر شعر های عاشقانه قبانی بود. او در حادثه بمب گذاری ۱۹۸۱ بیروت کشته شد. شاعر در غم همسرش، قصیده «دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس الراوی» را سرود:
«… می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد…
وقتی زنی زیبا می میرد
زمین تعادل خود را از دست می دهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام می کند
و شعر بیکار می شود…
این زن نباید بیش تر می زیست
خود نیز این را نمی خواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظه ای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار می رسد…»
«نزار» پس ازاین حادثه، به «سوییس» رفت. مدتی نیز در «فرانسه» ماند. سرانجام به «لندن» رفت. سی آوریل ۱۹۹۸ در همین شهر قلب شاعر از کار افتاد. «نزار» شجاع ترین شاعر مدرن عرب در زمان حیات خود جوایز فراوانی دریافت کرد.
جنازه «نزار» با احترام در زادگاهش به خاک سپرده شد.
مجموعه های شعری نزار عبارتند از: «زیبای گندمگون»،«مرا گفت»،«کودک پستان ها»، «تو از آن منی»،«سامبا»،«قصیده ها»(شعرها)، «محبوب من»،«نقاشی با واژه ها»،«نامه های یک زن لاابالی و شعر» و «قندیل سبز».
علاوه بر این کتاب ها، چند جزوه شعر سیاسی نیز منتشر کرده است: «نوشته های چریکی بر دیوار های اسراییل»، «در حاشیه دفتر شکست»،«فتح» و کتابی در مورد زندگی نامه خود به نام «سر گذشت من و شعر».
منابع:
نزار قبانی، داستان من وشعر. ترجمه دکتر یوسفی و دکتر بکار
دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، شعر معاصر عرب
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
#خیام
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
#خیام
در پس هر فرايند دردناك زندگي، پاداشی نهفته است كه درابتدا برای خودآگاهی قابلدرك نيست.
اما هر رنجي در خدمت روشنكردن قسمت تاريكي از ناخودآگاهي و حركتي از پراكندگي به سوي يكپارچگي است...
#کارل گوستاو یونگ
اما هر رنجي در خدمت روشنكردن قسمت تاريكي از ناخودآگاهي و حركتي از پراكندگي به سوي يكپارچگي است...
#کارل گوستاو یونگ
انسان کامل آن است که او را چهار چیز به کمال باشد: اقوال نیک، افعال نیک و اخلاق نیک و معارف وکار سالکان این است که این چهار را به کمال رسانند.
عزیز الدین نسفی
عزیز الدین نسفی
هرگز نمیدانیم که میرویم .
وقتی روانهایم
در به شوخی میبندیم،
سرنوشت در پی ما میآید
و کلون در را میاندازد،
و
ما را دیگر دیداری نیست...!
امیلی_دیکنسون
وقتی روانهایم
در به شوخی میبندیم،
سرنوشت در پی ما میآید
و کلون در را میاندازد،
و
ما را دیگر دیداری نیست...!
امیلی_دیکنسون