هر چند که دیده روی خوب تو ندید
یک گل ز گلستان وصال تو نچید
اما دل سودا زده در مدت عمر
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید
#ابوسعید_ابوالخیر
- رباعی شمارهٔ ۳۰۷
یک گل ز گلستان وصال تو نچید
اما دل سودا زده در مدت عمر
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید
#ابوسعید_ابوالخیر
- رباعی شمارهٔ ۳۰۷
بخور هر دم مِیِ شیرینتر از جان
به هر تلخی که بهرِ ما چشـیدی
گزین کن هر چه میخواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
#مولانا
_غزل شماره۲۶۶۴
به هر تلخی که بهرِ ما چشـیدی
گزین کن هر چه میخواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
#مولانا
_غزل شماره۲۶۶۴
بحث املاک زمین با کبریا
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچ خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس میبیند او تا اصل اصل
پیش میبیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشندلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوندست و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
«مولوی»مثنوی شریف
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچ خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس میبیند او تا اصل اصل
پیش میبیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشندلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوندست و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
«مولوی»مثنوی شریف
دان که هر شهوت چو خَمْر است و چو بَنگ
پردهٔ هوش است و، عاقل زوست دَنگ
خَمر تنها نیست سرمستیّ هوش
هر چه شَهْوانی ست، بندد چشم و گوش
خمر: شراب
#مثنوی .دفترچهارم
پردهٔ هوش است و، عاقل زوست دَنگ
خَمر تنها نیست سرمستیّ هوش
هر چه شَهْوانی ست، بندد چشم و گوش
خمر: شراب
#مثنوی .دفترچهارم
از نظر عین القضات چرا عشق، به آتش مانند میشود؟
عشق آتش است. هرجا که باشد جز او، رخت، دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و به رنگ خود گرداند.
عشق آتش است. هرجا که باشد جز او، رخت، دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و به رنگ خود گرداند.
شک نیست که چرک اندرون میباید که پاک شود، که ذرهای از چرک اندرون آن کند که صد هزار چرک بیرون نکند.
آن چرک اندرون را کدام آب پاک کند؟
سه چهار مَشک از آب دیده، نه هر آب دیده ای، الّا آب دیدهای که از آن صدق خیزد.
#شمس_تبريزى
آن چرک اندرون را کدام آب پاک کند؟
سه چهار مَشک از آب دیده، نه هر آب دیده ای، الّا آب دیدهای که از آن صدق خیزد.
#شمس_تبريزى
شايد امشب مثل هر شب باز، سازم بشكند
من كه مي سازم ولي تا كي بسازم بشكند؟
ذوق من در گريه ي ديوانگي گل مي كند
مي شود گاهي دل زنجير بازم بشكند؟
آسماني كن چراغ جادوي خورشيد را
تا طلسم شوم شب هاي درازم بشكند
آنقدر خشك است دين من كه هنگام ركوع
شايد از ده جا تن ترد نمازم بشكند
روز مرگم مي رود خط سياهي تا خدا
در ميان راه اگر صندوق رازم بشكند
در همين تنگ آشيان خود بميرم بهتر است
من كه مي ترسم سر پرهاي نازم بشكند
#حسن_دلبری
من كه مي سازم ولي تا كي بسازم بشكند؟
ذوق من در گريه ي ديوانگي گل مي كند
مي شود گاهي دل زنجير بازم بشكند؟
آسماني كن چراغ جادوي خورشيد را
تا طلسم شوم شب هاي درازم بشكند
آنقدر خشك است دين من كه هنگام ركوع
شايد از ده جا تن ترد نمازم بشكند
روز مرگم مي رود خط سياهي تا خدا
در ميان راه اگر صندوق رازم بشكند
در همين تنگ آشيان خود بميرم بهتر است
من كه مي ترسم سر پرهاي نازم بشكند
#حسن_دلبری
یک نفس بییاد جانان بر نمیآید مرا
ساعتی بیشور و مستی سر نمیآید مرا
سر به سر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او به چشم تر نمیآید مرا
هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد
بیمحبت هیچ کاری بر نمیآید مرا
شربت شهد شهادت کی به کام دل رسد
ضربتی از عشق تا بر سر نمیآید مرا؟
جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمیآید مرا
تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی
یک نفس بیعیش و عشرت سر نمیآید مرا
غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمیآید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمیآید مرا …
#فیض_کاشانی
یک نفس بییاد جانان بر نمیآید مرا
ساعتی بیشور و مستی سر نمیآید مرا
سر به سر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او به چشم تر نمیآید مرا
هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد
بیمحبت هیچ کاری بر نمیآید مرا
شربت شهد شهادت کی به کام دل رسد
ضربتی از عشق تا بر سر نمیآید مرا؟
جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمیآید مرا
تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی
یک نفس بیعیش و عشرت سر نمیآید مرا
غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمیآید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمیآید مرا …
#فیض_کاشانی
از جرم گل سیاه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل
هر بند گشاده شد به جز بند اجل
#خیام
- رباعی شمارهٔ ۱۱۹
کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل
هر بند گشاده شد به جز بند اجل
#خیام
- رباعی شمارهٔ ۱۱۹
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
#مثنوی_مولانا
_دفتر_اول
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
#مثنوی_مولانا
_دفتر_اول
Man Yek Zanam
Siah
تو را زنانه میخواهم
زیرا تمدن، زنانه است
شعر، زنانه است
ساقهی گندم،
شیشهی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت
– با تمامی زخمهایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که
میخواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان
که میخواهند
خدا را بشناسند
زن باش...🌱✌️
نزار قبانی
زیرا تمدن، زنانه است
شعر، زنانه است
ساقهی گندم،
شیشهی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت
– با تمامی زخمهایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که
میخواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان
که میخواهند
خدا را بشناسند
زن باش...🌱✌️
نزار قبانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قلب شما جایگاه روح شماست ........
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم🙏
صدای همه ی دردمندان
آرزوی همه آرزومندان
نیاز همه نیازمندان
روی بال فرشته ها
به عرش خدا برسہ و
همه به حاجاتشون برسند
شبتون آروم و در پناه خدا
صدای همه ی دردمندان
آرزوی همه آرزومندان
نیاز همه نیازمندان
روی بال فرشته ها
به عرش خدا برسہ و
همه به حاجاتشون برسند
شبتون آروم و در پناه خدا
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_پنجم ) ۷۳ به کاووس کی گفت : رستم چه کرد؟ ، کز ایران ، برآوردی امروز گَرد ، ۷۴ فراموش کردی ز هاماوَران؟ ، وزان کارِ دیوانِ مازندران؟ ، ۷۵ که گویی…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_ششم )
۹۱
برفتند با او ، سرانِ سپاه ،
پسِ رستم اندر ، گرفتند راه ،
۹۲
چو دیدند بر رَه ، گَوِ پیلتن ،
همه نامداران ، شدند انجمن ،
۹۳
ستایش گرفتند بر پهلوان ،
که جاوید باشی و ، روشنروان ،
۹۴
جهان سر بسر ، زیرِ پایِ تو باد ،
همیشه ، سرِ تخت ،،، جایِ تو باد ،
۹۵
تو دانی ، که کاووس را ، مغز نیست ،
به تیزی سخن گفتنش ، نغز نیست ،
۹۶
بگوید ،،، همانگه پشیمان شود ،
به خوبی ، ز سر ، باز پیمان شود ،
۹۷
تهمتن ، گر آزرده گردد ز شاه ،
مر ایرانیان را ، نباشد گناه ،
۹۸
که بگذارد این شهرِ ایران ، همی ،
کند رویِ فرخنده ، پنهان همی ،
۹۹
هم ، او زآن سخنها ، پشیمان شدست ،
ز تندی ، بخایَد همی پشتِ دست ،
۱۰۰
تهمتن ، چنین پاسخ آوَرد باز ،
که ، هستم ز کاوس کی ، بینیاز ،
۱۰۱
مرا ، تخت ، زین باشد و ،،، تاج ، تَرگ ،
قبا ، جوشن و ،،، دل نهاده به مرگ ،
۱۰۲
سزایَم بدین گفتنِ ناسزا ،
که گوید به تندی ، مرا پادشا ،
۱۰۳
که او را ، ز بند آوَریدم برون ،
سویِ تاج و تختش ، بُدم رهنمون ،
۱۰۴
گهی ، رزمِ دیوانِ مازندران ،
گهی ، جنگ با شاهِ هاماوَران ،
۱۰۵
ز بند و ز سختی ، رهانیدمش ،
چو در دستِ دشمن ، چنان دیدمش ،
۱۰۶
ز دانش ، ندارد سرش آگهی ،
مگر ، تیزی و تندی و ابلهی ،
۱۰۷
سَرَم ، گشت سیر و ،،، دلم ، کرد بس ،
جز از پاکیزدان ، نترسم ز کس ،
۱۰۸
ز گفتار ، چون سیر شد تهمتن ،
چنین گفت گودرز ،، با پیلتن ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_ششم )
۹۱
برفتند با او ، سرانِ سپاه ،
پسِ رستم اندر ، گرفتند راه ،
۹۲
چو دیدند بر رَه ، گَوِ پیلتن ،
همه نامداران ، شدند انجمن ،
۹۳
ستایش گرفتند بر پهلوان ،
که جاوید باشی و ، روشنروان ،
۹۴
جهان سر بسر ، زیرِ پایِ تو باد ،
همیشه ، سرِ تخت ،،، جایِ تو باد ،
۹۵
تو دانی ، که کاووس را ، مغز نیست ،
به تیزی سخن گفتنش ، نغز نیست ،
۹۶
بگوید ،،، همانگه پشیمان شود ،
به خوبی ، ز سر ، باز پیمان شود ،
۹۷
تهمتن ، گر آزرده گردد ز شاه ،
مر ایرانیان را ، نباشد گناه ،
۹۸
که بگذارد این شهرِ ایران ، همی ،
کند رویِ فرخنده ، پنهان همی ،
۹۹
هم ، او زآن سخنها ، پشیمان شدست ،
ز تندی ، بخایَد همی پشتِ دست ،
۱۰۰
تهمتن ، چنین پاسخ آوَرد باز ،
که ، هستم ز کاوس کی ، بینیاز ،
۱۰۱
مرا ، تخت ، زین باشد و ،،، تاج ، تَرگ ،
قبا ، جوشن و ،،، دل نهاده به مرگ ،
۱۰۲
سزایَم بدین گفتنِ ناسزا ،
که گوید به تندی ، مرا پادشا ،
۱۰۳
که او را ، ز بند آوَریدم برون ،
سویِ تاج و تختش ، بُدم رهنمون ،
۱۰۴
گهی ، رزمِ دیوانِ مازندران ،
گهی ، جنگ با شاهِ هاماوَران ،
۱۰۵
ز بند و ز سختی ، رهانیدمش ،
چو در دستِ دشمن ، چنان دیدمش ،
۱۰۶
ز دانش ، ندارد سرش آگهی ،
مگر ، تیزی و تندی و ابلهی ،
۱۰۷
سَرَم ، گشت سیر و ،،، دلم ، کرد بس ،
جز از پاکیزدان ، نترسم ز کس ،
۱۰۸
ز گفتار ، چون سیر شد تهمتن ،
چنین گفت گودرز ،، با پیلتن ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇