معرفی عارفان
1.14K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت

می طعنه زنند دشمنانم شب و روز
کز پای درآمدی و دستت نگرفت

#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۳۷۹
پادشاهی منوچهر بخش شش

تلفیقی از نسخه‌ی امیربهادر و تصحیح دکتر خالقی مطلق

با این توضیح که واژه‌های داخل پرانتز () از روی نسخه‌ی امیر بهادر می‌باشند و همچنین ابیاتی که کلمه‌ی اول بیت با علامت # مشخص شده‌اند نیز از روی نسخه‌ی امیربهادر هستند و بقیه که قسمت اعظم این نوشتار و ابیات می‌باشند همان تصحیح دکتر خالقی مطلق می‌باشند .


گفتار اندر خواب دیدن سام نریمان



به سامِ نریمان ، رسید آگهی ،

از آن نامور پورِ با فرهی ،
(از آن نیک‌پی پورِ با فرهی)

شبی از شبان ، داغ‌دلْ ، خفته بود ،
ز کارِ زمانه ، برآشفته بود ،

چنان دید ، کز کشورِ هندوان ،
یکی مرد ، بر تازی‌اسپی ، دَوان ،

[فراز آمدی تا به نزدیکِ سام ،
سواری سرافراز و گُرد و هُمام ،]

۹۵  وُرا ( وِرا ) مژده دادی ، به( ز ) فرزندِ اوی ،
بر( از ) آن بُرزْشاخِ بَرومندِ اوی ،

چو بیدار شد ، موبدان را بخواند ،
وُ زین ( وزین ، وز این ) در ، سخن ، چند گونه بِراند ،

بَدیشان بگفت ، آنچه در خواب دید ،
جز آن ،  هرچه از کاردانان( کاروان‌ها ) شِنید ،

" چه گویید؟ " گفت؟ : اندر این داستان؟ ،
خِرَدْتان ، بَدین هست همداستان؟" ،

#که زنده‌ست آن خُردکودک هنوز؟
و یا ، شد ، ز سرما و مِهر و تموز؟

هر آنکس که بودند ، پیر و جُوان ،
زُوان( زبان ) برگشادند ، بر پَهلوان ،

#که هر کو ، به‌یزدان شود ناسپاس ،
نباشد به هر کار ، نیکی شناس ،

۱۰۰  که ، "بر سنگ و بر خاکْ ، شیر و پلنگ ،
چه ماهی بَدآب( به‌آب) اندرون ، با( یا ) نهنگ ،

همه ، بچه را ، پروراننده‌اند ،
ستایش ، به یزدان رساننده‌اند ،

تو ، پیمانِ نیکی دهش ، بشکنی! ،
چنان بی گناه( بی‌گنه ) بچه را ، بفگنی! " ،

مویِ سپیدش ، دل آری به‌تنگ ،
تنِ روشن و پاک را ، نیست ننگ ،

#نگر ، تا نگوئی ، که او ، زنده نیست ،
بیارای ، و بر جُستنش ، بر بِایست ،

#که یزدان ، کسی را ، که دارد نگاه ،
نگردد ز سرما و گرما ، تباه ،

به یزدان ، کنون سویِ پوزش گرای ،
که اویَست بر نیک و بد ، ( نیکی‌دِه و ) رهنمای ،

#بر آن بُد که روزِ دگر ، پهلوان ،
سویِ کوهِ البرز ، پویَد نوان ،

#بجویَد ، مگر باز یابَد وِرا ،
به‌دل ، شادکامی فزاید وِرا ،

چو ، شب تیره شد ، رایِ خواب ، آمدش ،
کز اندیشه‌ی دل ، شتاب آمدش ،

۱۰۵  چُنان دید در خواب ، کز کوهِ هند ،
درفشی ، برافراختندی ، پِرِند ( بلند ) ،

غلامی ، پدید آمدی ، خوب‌روی ،
سپاهی گران ، از پسِ پشتِ اوی ،

به دست چپش‌بر ،  یَکی موبدی ،
سوی راستش ، ناموربِخرَدی ،

یَکی ، پیشِ سام آمدی ، زان دو مرد ،
گشادی زُوان ( زبان ) را ، به گفتارِ سرد ،

که "ای مردِ ناباکِ ( بی‌باکِ ) ناپاک‌رای ،
دل و دیده ، شُسته ز شرمِ خدای ،

۱۱۰   تو را ، دایه ، گر مرغ شایسته‌یی ( شاید همی ) ،
پس ، این پهلوانی ، چه بایسته یی ( باید همی )؟! ،

گر ، آهوست بر مرد ، مویِ سَپید ،
تو را ، ریش و سر ، گشت چون خِنگْ ( مشک ) بید! ،

#همان و همین ( هم آن و هم این ) ، ایزدت بهره داد ،
همی گم کنی ، تو ،، به بیداد ، داد ،

پس ، از آفریننده ، بیزار شَو ،
که در تنْت هر روز ( روزه ) ، رنگی‌ست نَو! ،

پُسر ، گر ( کو ) ، به نزدِ ( نزدیکِ )پدر ( تو ) ، بود خوار ،
کنون ( مر او ) ، هست پرورده‌ی کردگار ،

کز او ، مهربان‌تر ،، بدو ( وِرا ) دایه نیست ،
تو را ، خود ، به مهراندرون ،‌ مایه ( پایه ) نیست! ،
جَستنی دیدم از آتش ز سپندی، گفتم
عارفان از سرِ کونین چنین برخیزند !

#تأثیر_تبریزی
گاهی از موی میان، گاه ز تارِ سرِ زلف
ز مجازم به حقیقت رهِ باریکی بود!
داشتند اهلِ خرد جمله به حسنت ایمان
در وجود دهنت بود که تشکیکی بود!

#تأثیر_تبریزی
دین و دل می‌بَرَد ز ما امّا
نامِ ما را نمی‌تواند بُرد !

#تأثیر_تبریزی
اذیّت‌پیشه دارد در جِبِلَّت قطعِ اُلفت را
که از آغازِ فطرت ارّه دندان در دهان دارد!

#تأثیر_تبریزی
جِبِلّت: سرشت
دل داد و صبر داد و خرَد داد و هوش داد
عاشق کند چه چاره که اینش بضاعت‌است

#تأثیر_تبریزی
.
هر چه گویی تو ، اگر تلخ و اگر شور ، خوش است ،

گوهرِ دیده و دل ، جانی و جان‌افزایی ،



سر فروکن ، که از آن روز ،، که رویت دیدم ،

دل و جان ، مست شد و ،، عقل و خرد ، سودایی ،



ای که خورشید ، تو را ،، سجده کند هر شامی ،

کی بُوَد؟ ، کز دلِ خورشید ،، به بیرون آیی؟ ،



#مولانا
چشمِ رغبت ، که به دیدارِ کسی ، کردی باز ،

باز ،، بر هم مَنِه ،،، ار ، تیر و سنان می‌آید ،





عاشق ، آن است ،، که بی خویشتن ، از ذوقِ سماع ،

پیشِ شمشیرِ بلا ،، رقص‌کنان می‌آید ،





#سعدی
آنچه انسان‌ها را به سمت یکدیگر
سوق میدهد عشق نیست

این است که نمی‌توانند
تنهایی را و در تنهایی خود را تحمل کنند

خلا درونی و دلزدگی سبب می‌شود
به‌جمع روی بیاورند
یا به سفر بروند
و یا به شرابخوارگی مبتلا گردند.

در باب حکمت زندگی
آرتورشوپنهاور
.
            ای در دل من مهر تمنّا همه تو
        وی در سرِ من مایه‌ی سودا همه تو

       چندان که به روی کار خود می‌نگرم
         امروز همه تویی و فردا همه تو

             #اوحد‌الدین_کرمانی
الهی! اتّفاقِ صحبتی با یارِ دیرینی
دلِ جمعی، کناری، همزبانی، شعرِ رنگینی

به‌غیر از من که می‌بینم ازآن قامت قیامت را
ندارد هیچ‌‌کس در دهر چشمِ عاقبت‌بینی

#تأثیر_تبریزی
از دوستان توقّعِ ما ترکِ دشمنی‌ست
ما قانعیم اگر به‌همین اکتفا کنند !

#تأثیر_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تركیب صدای مخملی آندرآ بوچلی و ویولنسل استپان هاوزر

#تقدیم_نگاه_پرمهرتون
#دقایق_عمرتان_دلاویز_مهر_همدلان_جان
مست شدم تا به خرابات دوش
نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش

جوش دلم چون به سر خم رسید
زآتشِ جوشش دلم آمد به جوش

پیر خرابات چو بانگم شنید
گفت درآی ای پسر خرقه‌پوش

گفتمش ای پیر چه دانی مرا
گفت ز خود هیچ مگو شو خموش

مذهب رندان خرابات گیر
خرقه و سجاده بیفکن ز دوش

کم زن و قلاش و قلندر بباش
در صف اوباش برآور خروش

صافی زهاد به خواری بریز
دردی عشاق به شادی بنوش

صورت تشبیه برون بر ز چشم
پنبهٔ پندار برآور ز گوش

تو تو نه‌ای چند نشینی به خود
پردهٔ تو بردر و با خود بکوش

قعر دلت عالم بی‌منتهاست
رخت سوی عالم دل بر بهوش

گوهر عطار به صد جان بخر
چند بود پیش تو گوهر فروش


عطار
دِلا! دلالت خيرت كُنم به راهِ نجات :
"مكُن به فِسق مُباهات و زُهد هم مفروش"!

حافظ
ما را با آن‌کس که اتصال باشد ، دم به دم درسخنیم و یگانه و متصلیم
در خموشی و در غیبت و در حضور ...


فیه‌_مافیه
مولانا
صلاح از ما مجو زاهد ڪه ما رندیم و قلاشیم
گهی دُردی‌ڪش میخانه گه سرخیل اوباشیم

سر ما چون صراحی ڪی فرود آید به هر جامی
سبوها پُر ڪن ای ساقی! ڪه ما رندان از این باشیم

زدم از دیده آب و از مژه جاروب راهش را
در این درگه ندانم گاه سقا گاه فراشیم

همه در جست‌وجوی صورت و ما در پی معنی
همه در گفت‌وگوی نقش و ما حیران نقاشیم

#عمادالدین_نسیمی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوش آن ساعت که یار از در در آیو
شو هجرون و روز غم سر آیو
ز دل بیرون کنم جان را به صد شوق
همین واجم که جایش دلبر آیو
'' باباطاهر ''

قطعه '' ساز و آواز ''
آلبوم '' آستان جانان ''
آواز '' استاد محمدرضا شجریان ''
نوازنده سنتور '' استاد پرویز مشکاتیان ''

#محمدرضا_شجریان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گشتم خریدار غمت، حیران به بازار غمت
جان داده در کار غمت، من از کجا، عشق از کجا

مولانا
همایون