صلاح از ما چه مي جويي که مستان را صلا گفتيم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم
در ميخانه ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم
من از چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام ليکن
بلايي کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم
اگر بر من نبخشايي پشيماني خوري آخر
به خاطر دار اين معني که در خدمت کجا گفتيم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم
جگر چون نافه ام خون گشت کم زينم نمي بايد
جزاي آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم
تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت
ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
#حافظ
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم
در ميخانه ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم
من از چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام ليکن
بلايي کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم
اگر بر من نبخشايي پشيماني خوري آخر
به خاطر دار اين معني که در خدمت کجا گفتيم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم
جگر چون نافه ام خون گشت کم زينم نمي بايد
جزاي آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم
تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت
ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
#حافظ
خوب گویم و خوش گویم.
از اندرون روشن و منورّم.
آبی بودم
بر خود می جوشیدم و می پیچیدم و بوی می گرفتم
تا وجود مولانا بر من زد
روان شد
اکنون می رود خوش و تازه و خرّم...
(مقالات تصحیح موحد ص ۱۴۲)
این عبارت بیان کننده نیاز شمس است به مولانا.
با این وجود در جای دیگر در مقالات اشاره داره که شمس مولانا را از میان قوم ناهموار نجات داد و به راه عشق و سماع کشانید.
از اندرون روشن و منورّم.
آبی بودم
بر خود می جوشیدم و می پیچیدم و بوی می گرفتم
تا وجود مولانا بر من زد
روان شد
اکنون می رود خوش و تازه و خرّم...
(مقالات تصحیح موحد ص ۱۴۲)
این عبارت بیان کننده نیاز شمس است به مولانا.
با این وجود در جای دیگر در مقالات اشاره داره که شمس مولانا را از میان قوم ناهموار نجات داد و به راه عشق و سماع کشانید.
ای ملکی که ذاتت باقی و قایم است و ملکی و دولتیکه تو بخشی دایم است،
از آن شرابیکه در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
مجالس سبعه مولانا
از آن شرابیکه در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
مجالس سبعه مولانا
نزد عارفان هیچ عذاب از آن سخت تر نیست که خداوند بنده ای را فراموش کند و او را به خود واگذارد و به او مهلت دهد،
چنانکه شیطان را از خود براند و تا قیامت مهلت بخشید.
مولانا شیطان را ملامت می کند که:
چون از درگاه دوست رانده شدی عمر دراز از بهر چه خواستی؟
زندگی بی دوست جان فرسودن است؛
چرگ حاضر غایب از حق بودن است
در مثنوی همچنین قصۀ جوانی آمده است که با شعیب پیامبر می گوید:
خدایت را بگوی چون است که من چندین گناه می کنم و مرا هیچ عذاب نیست.
خداوند فرمود او را بگوی: کدام عذاب سختتر از این که یاد خود را از دل تو بیرون کرده ام و بر آتش فراقت نشانده ام اما تو از سیاهی دل، دود این عذاب را احساس نمی کنی.
مَثَل او همانند آن آهنگر سیاه پوستی(زنگی) هست که دود ناشی از آهنگری را بر پوست خود نمی بیند ولی این دود بر پوست سفید(رومی) نمایان و آشکار است.
آن یکی میگفت در عهد شعیب
که خدا از من بسی دیدست عیب
چند دید از من گناه و جرمها
وز کرم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالی گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کرم نگرفت در جرمم اله
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهای پا تا بسر
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا کور شد ز اسرارها
مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش همرنگی بود
مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری
پس بداند زود تاثیر گناه
تا بنالد زود گوید ای اله
مولوی
چنانکه شیطان را از خود براند و تا قیامت مهلت بخشید.
مولانا شیطان را ملامت می کند که:
چون از درگاه دوست رانده شدی عمر دراز از بهر چه خواستی؟
زندگی بی دوست جان فرسودن است؛
چرگ حاضر غایب از حق بودن است
در مثنوی همچنین قصۀ جوانی آمده است که با شعیب پیامبر می گوید:
خدایت را بگوی چون است که من چندین گناه می کنم و مرا هیچ عذاب نیست.
خداوند فرمود او را بگوی: کدام عذاب سختتر از این که یاد خود را از دل تو بیرون کرده ام و بر آتش فراقت نشانده ام اما تو از سیاهی دل، دود این عذاب را احساس نمی کنی.
مَثَل او همانند آن آهنگر سیاه پوستی(زنگی) هست که دود ناشی از آهنگری را بر پوست خود نمی بیند ولی این دود بر پوست سفید(رومی) نمایان و آشکار است.
آن یکی میگفت در عهد شعیب
که خدا از من بسی دیدست عیب
چند دید از من گناه و جرمها
وز کرم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالی گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کرم نگرفت در جرمم اله
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهای پا تا بسر
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا کور شد ز اسرارها
مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش همرنگی بود
مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری
پس بداند زود تاثیر گناه
تا بنالد زود گوید ای اله
مولوی
ای آنک ما را میکشی، بس بیمحابا میکشی
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا میکشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی
زندانیان غصه را، اندر تماشا میکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک میزند، کو را همانجا میکشی
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ره زن، که خوش ره میزنی، میکش، که زیبا میکشی
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا میکشی
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا میکشی »
ای عقل هستم میکنی،وی عشق مستم میکنی
هرچند پستم میکنی، تا رب اعلا میکشی
ای عشق میکن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای سیل میغری، بغر، ما را به دریا میکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا میکشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما میکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان میبایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا میکشی
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا میکشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بیسو میکشی
دیوان شمس
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا میکشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی
زندانیان غصه را، اندر تماشا میکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک میزند، کو را همانجا میکشی
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ره زن، که خوش ره میزنی، میکش، که زیبا میکشی
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا میکشی
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا میکشی »
ای عقل هستم میکنی،وی عشق مستم میکنی
هرچند پستم میکنی، تا رب اعلا میکشی
ای عشق میکن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای سیل میغری، بغر، ما را به دریا میکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا میکشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما میکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان میبایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا میکشی
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا میکشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بیسو میکشی
دیوان شمس
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
حضرت مولانا
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
حضرت مولانا
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار میباید درید
توبهٔ زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
عطار
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار میباید درید
توبهٔ زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
عطار
در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله
#حضرت_سعدی
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله
#حضرت_سعدی
قاصد آمد گفتمش: آن ماه سیمین بر چه گفت؟
گفت: با هجرم بسازد. گفتمش دیگر چه گفت؟
گفت: دیگر پا ز حد خویش نگذارد برون
گفتمش: جمع است از پا خاطرم از سر چه گفت؟
گفت: سر را باید از خاک ره کمتر شمرد
گفتمش: کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت؟
گفت: جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت
گفتمش: من سوختم در باب خاکستر چه گفت؟
گفت: خاکستر چو گردد خواهمش بر باد داد
گفتمش: برباد رفتم در صف محشر چه گفت؟
گفت: در محشر به یکدم زنده اش خواهیم کرد
گفتمش: من زنده گردیدم ز خیر و شر چه گفت؟
گفت: خیر و شر نباشد عاشقان را در حساب
گفتمش: این است احسان از لب کوثر چه گفت؟
گفت: با ما بر لب کوثر نشیند عاقبت
گفتمش: چون عاقبت این است زین خوشتر چه گفت؟
گفت: دیگر نگذرد در خاطرم یاد " عظیم "
گفتمش: دیگر بگو گفتا: مگو دیگر چه گفت.
عظیم_نیشابوری
گفت: با هجرم بسازد. گفتمش دیگر چه گفت؟
گفت: دیگر پا ز حد خویش نگذارد برون
گفتمش: جمع است از پا خاطرم از سر چه گفت؟
گفت: سر را باید از خاک ره کمتر شمرد
گفتمش: کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت؟
گفت: جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت
گفتمش: من سوختم در باب خاکستر چه گفت؟
گفت: خاکستر چو گردد خواهمش بر باد داد
گفتمش: برباد رفتم در صف محشر چه گفت؟
گفت: در محشر به یکدم زنده اش خواهیم کرد
گفتمش: من زنده گردیدم ز خیر و شر چه گفت؟
گفت: خیر و شر نباشد عاشقان را در حساب
گفتمش: این است احسان از لب کوثر چه گفت؟
گفت: با ما بر لب کوثر نشیند عاقبت
گفتمش: چون عاقبت این است زین خوشتر چه گفت؟
گفت: دیگر نگذرد در خاطرم یاد " عظیم "
گفتمش: دیگر بگو گفتا: مگو دیگر چه گفت.
عظیم_نیشابوری
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
دیوان شمس
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
دیوان شمس
هر دل که بسوی دلربائی نرود
والله که بجز سوی فنائی نرود
ای شاد کبوتری که صید عشق است
چندانکه برانیش بجائی نرود
#مولانا
والله که بجز سوی فنائی نرود
ای شاد کبوتری که صید عشق است
چندانکه برانیش بجائی نرود
#مولانا
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
#مولانا
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
#مولانا
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است
چون مینزند رهی ره او که زده است
او میداند که عشق را نیک و بد است
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است
#مولانا
چون مینزند رهی ره او که زده است
او میداند که عشق را نیک و بد است
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است
#مولانا
علمِ تقلیدی بوَد بَهرِ فروخت
چون بیابد مشتری خوش بر فروخت
مشتریِ علمِ تحقیقی حق است
دایماً بازارِ او با رونق است
#مثنوی_مولانا دفتردوم
آنچه علم تحقیقی را از علم تقلیدی جدا می کند مقصد آنهاست.علم تقلیدی هدفش کسب مشتری است و هرقدر مشتری بیشتر باشد رونقش بیشتر می شود و درمقابل علم تحقیقی مقصدش حق است که جان پرور و رونقش همیشگی است.
علم تحقیقی آن است که انسان را به تحقّق برساند، تحقیقی که به تحقّق نرساند و به رشد انسانیت کمک نکند تحقیق نیست، تقلید است.
از نظر مولانا پویندگان علم تقلیدی تنها بدنبال جمع کردن مقلّدان ناآگاه و پیروانی اند که از روی توهّم آگاهی و احساسات به گِرد عالِم نمایان جمع می شوند و در مقابل حق و اهلِ حقیقت خواهان علم تحقیقی اند و از تقلید و پیروی از مُدهای روز و احساسات و عناوینِ بی محتوا بیزارند.
چون بیابد مشتری خوش بر فروخت
مشتریِ علمِ تحقیقی حق است
دایماً بازارِ او با رونق است
#مثنوی_مولانا دفتردوم
آنچه علم تحقیقی را از علم تقلیدی جدا می کند مقصد آنهاست.علم تقلیدی هدفش کسب مشتری است و هرقدر مشتری بیشتر باشد رونقش بیشتر می شود و درمقابل علم تحقیقی مقصدش حق است که جان پرور و رونقش همیشگی است.
علم تحقیقی آن است که انسان را به تحقّق برساند، تحقیقی که به تحقّق نرساند و به رشد انسانیت کمک نکند تحقیق نیست، تقلید است.
از نظر مولانا پویندگان علم تقلیدی تنها بدنبال جمع کردن مقلّدان ناآگاه و پیروانی اند که از روی توهّم آگاهی و احساسات به گِرد عالِم نمایان جمع می شوند و در مقابل حق و اهلِ حقیقت خواهان علم تحقیقی اند و از تقلید و پیروی از مُدهای روز و احساسات و عناوینِ بی محتوا بیزارند.
#زباله های درون
بوی رایحه خوش از کسی که زباله حمل میکند بر نخواهد خواست. تا زبالهها را دور نریزی و خود را نشویی این بو، هم خودت و هم دیگران را آزار میدهد.
زبالههای درون نیز چنین است. باید آنها را از وجود خود بزدایی.
زبالههایی همچون:
منیت، حسادت، حرص و تعصب، خشم. رقابت، مقایسه و تنفر و....
مراقبه و آگاهی، شما را به پاکسازی درونی سوق میدهد....
#اوشو
بوی رایحه خوش از کسی که زباله حمل میکند بر نخواهد خواست. تا زبالهها را دور نریزی و خود را نشویی این بو، هم خودت و هم دیگران را آزار میدهد.
زبالههای درون نیز چنین است. باید آنها را از وجود خود بزدایی.
زبالههایی همچون:
منیت، حسادت، حرص و تعصب، خشم. رقابت، مقایسه و تنفر و....
مراقبه و آگاهی، شما را به پاکسازی درونی سوق میدهد....
#اوشو