معرفی عارفان
1.12K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ای غنچهٔ دمیدهٔ من! یک دهن بخند

خورشیدِ من! ستارهِٔ من! باغِ من! بخند

افسرده خنده بر لبِ گُل پیشِ رویِ تو

ای خرمنِ شکوفه و گُل! ای چمن! بخند

ای گرم‌پویِ گرم‌تر از عطرِ گُل! برقص

ای خوب‌رویِ خوب‌تر از نسترن۱ بخند

تا خونِ نور در رگِ شب‌هایِ من دود،

یک لحظه، ای سپیدهِٔ سیمین بدن! بخند

ای خنده‌هایِ دلکشِ روشنگرت مرا

تنها ستاره‌هایِ شبِ زیستن! بخند

وی نازخندهٔ تو شکوفانده بر دلم

همچون بهار، این‌همه باغِ سخن، بخند

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱
ملالِ پنجره را آسمان به باران شُست

چهار چشمِ غُبارینش از غباران شُست

از این دو پنجره امّا- از این دو دیدهِٔ من-

مگر ملالِ تو را می توان به باران شُست؟

***

امان نداد زمان، تا نشان دهیم که دست

هنوز می‌شود از جان به جایِ یاران شُست

گذشتی از من و هرگز گُمان نمی‌کردم

که دست می‌شود اینسان زِ دوستداران شُست

***

تو آن مُقدّسِ بی‌مرگ- آن همیشه- که تن،

درونِ چشمهِٔ جادویِ ماندگاران شُست

تو آن کلام که از دفترِ همیشهٔ من

تو را نخواهد بارانِ روزگاران شُست

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۲
تو نیستی، که نهم سر به رویِ دامانت

تو خم شوی و نهم بوسه بر گریبانت

لبم زِ خسرتِ بارش گرفته ابری شد

تو نیستی که بگیرد به بوسه بارانت

تو نیستی و چنان از غمت پریشانم

که می‌برم گرو از گیسویِ پریشانت

مگر به وصل تو از من بلا بگردانی

که هم تو باخبری از بلایِ هجرانت

بهشت نیز مرا بی‌تو غیرِ زندان نیست

کجاست سیبِ رهانندهٔ زنخدانت

همیشه در همه آیینه‌ها غبارینم

مگر در آینه‌هایِ زلالِ چشمانت

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۴
چهرهٔ آفتابِ پنهانست

شبِ دیرندهِٔ زمستان است

چه نسیمی؟ چه شبنمی؟ گلِ من!

باغ در دستِ باد و توفان است

از گل و از پرنده آنچه به جاست

پرِ خونین و برگِ بی‌جان است

فصل فصلِ کتابِ باورمان

همه بازیچه‌هایِ شیطان است

عشق با نامِ عادت از هر سو

هدفِ تیرهایِ بهتان است

شورمان، شیونِ عزاداران

شعرمان اشکِ نا امیدان است

باغ مُرده ست و رویشی گر هست

در بهارِ حفیرِ گلدان است

چمنِ سرو و باغِ گل؟ هیهات!

منظر از هر طرف بیابان است

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۵
تخیّل نازک‌آرایی‌ش را، وام از تو می‌گیرد

تغزّل در شکوفایی‌ش الهام از تو می‌گیرد

تو لب تر کن، تو از چشمت شرابِ من به ساغر کن

که تنها می‌پرستِ مستِ من، جام از تو می‌گیرد

بیا آبی بزن بر آتشِ تندِ تنش‌هایم

که دل در بیقراری‌هاش، آرام از تو می‌گیرد

لبم زنبورِ صحراگردِ وحشی، تو سراپا گل

که چون نوشِ لبت را می‌مکد، کام از تو می‌گیرد

تو می‌گویی چی‌ام من یا کجایی، یا کدامینم؟

که نفسِ خویشتن گُم کرده‌ام نام از تو می‌گیرد

دلم بعد از بسی منزل به منزل در به در گشتن

نشانِ آرزویش را سرانجام از تو می‌گیرد

نگارینا! زمانه بی‌تو جُز طرحی مشوّش نیست

که آب و زنگ اگر می‌گیرد ایّام، از تو می‌گیرد

تو پایانِ تمامِ جست‌و‌جوهای منی، ای یار!

خوشا بختِ تکاپویی که فرجام از تو می‌گیرد


#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۷
ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟

کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟

تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیده ایت

در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت

***

آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت

بس چوب حراج از طرفِ بی‌وطنانت

خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها

بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت

رودابهٔ من! رودگری کن که فتادند

در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت

رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو

بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت

ای باغِ اهورایی‌ام افسوس که کردند

بی‌فرّه و بی‌فرّ و شکوه، اهرمنانت

***

هم‌خوانِ نسیمم من و هم‌‌گریهِٔ باران

در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۹
شعری است چشمت- شعرِ شورانگیزِ نیمایی

چون شعرِ حافظ‌وارِ من در اوجِ گیرایی

یک باغِ گُل در آب و رنگِ عارضت داری

باغِ گلی در فصلِ رنگینِ شکوفایی

و آن طرّهٔ چتری زده بر رویِ پیشانی

یک خرمنِ گل- خرمنِ گل‌های صحرایی

آه از دلِ آیینه برمی‌خیزد از حیرت

وقت تماشایِ تو در حالِ خودآرایی

فرمان بده تا ماه را از نیمه بشکافیم

گوشِ دلم با توست جانا، تا چه فرمایی؟

یا مرگ در گرداب‌ها، یا وصل در ساحل

دل می زنم باری بدان چشمانِ دریایی

رازی به من گفته‌است چشمانِ سخنگویت

رازِ بزرگی با اشارت‌های شیدایی

وقتی نگاهم می‌کنی، ناگاه خورشیدی

می‌تابد از آفاقِ آن چشمانِ سودایی

زیباتر از آنی که در شعرت بگنجانم

ای عضو عضوت، واژه‌های بکرِ زیبایی!

با عاشقت پرهیزِ یوسف نیست، چشمت را

منعی کن از آن‌گونه اغوایِ زلیخایی

خوش باد گلگشتِ نگاه بی قرارِ من

در فصلِ دیدارِ تو، ای باغِ تماشایی!

***

تعبیر کن خوابِ مرا: قفل و درِ بسته

ای تو کلیدِ رمزِ این خوابِ معمایی!

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۰
عطش به سویِ تو آورده‌ام هزار کویر

هزار چشمهٔ من! هدیهٔ مرا بپذیر

مرا نبرده پریدی، شکسته باد آن دست

که سنگ زد به گریزِ پرندگان اسیر

غمِ تو تاخت به ته‌ماندهٔ جوانیِ من

مرا شکسته گرفت این حریفِ خیبر گیر

***

هنوز با منی آن لحظه‌ای که می‌گفتی:

تو بستهِٔ من و ما هردو بستهٔ تقدیر!

الا معبّرِ بیدار خوابیِ دلِ من!

منم پس از تو و این خواب‌هایِ بی‌تعبیر

به شهربندِ طلسمِ همیشه، خوابم کن

الا که آدمی آثاری و پری تأثیر

به جز دلم به دلِ هیچ کس نمی‌گنجی

که روحِ بحر نگنجد به برکه‌هایِ حقیر

کدام آینه جز چشم‌هایِ عاشقِ من،

تو را چنان‌که تویی می‌نماید ای تصویر؟

***

همین نه دیر رسیدم به تو، که صدها بار

چنین رسیده‌ام امّا همیشه با تأخیر

***

پس از تو شاعرِ تو ناتوان‌تر از آن است

که باز با غمِ عشقی دگر شود درگیر


#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۱
ایرانم! ای از خونِ یاران، لاله زاران!

ای لاله زارِ بی خزان از خونِ یاران!

ایرانم! ای معشوقِ ناب! ای نابِ نایاب!

وی عاشقانت بی شمارِ بی شماران!

یک چشمِ تو خندان و یک چشمِ تو گریان

چون شادخواران در کنارِ سوگواران

ایرانِ من! آه ای زده از شعرِ حافظ

زیباترین گُل را به گیسویِ بهاران

ای خونِ دامن گیرِ بابک در رگانت

جاری ترین سیلابِ سُرخِ روزگاران

پیشِ بهارِ تو، بهشت از جلوه اُفتاد

ای باغ ها پیشِ کویرت شرمساران

ای رودهایت رهشناسانِ رسیدن

وز شوقِ پیوستن به دریا، بی قراران

***

ایرانِ من! لختی بمان تا باز پیچد

در گوشت آوازِ بلندِ سربه داران

لختی بمان تا آن سوارانِ سرآمد

همراهی ات را سر برآرند از غباران

***

می خوانم آوازی برایت عاشقانه

همراهی ام با رعد و برق و باد و باران

از این شکستن ها مکن پروا که آخر

پیروزی ای ایران! به رغمِ نابه کاران

***

نامِ تو را بر صخره ای بی مرگ کندند

ایرانِ من! ای یادگارِ یادگاران

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۳
از چشم‌هایِ عشق چه می‌خواهید، ای ابرهایِ بغضیِ بارانی

بر گونه‌هایِ دوست چه می‌بارید ،‌ای اشک‌هایِ طاغیِ توفانی

من خسته‌ام ز خواندنتان دیگر، ای فصل‌هایِ باطلِ بی‌تعطیل

کِی می‌رسد به صفحهٔ پایانش، ای داستانِ تلخِ پریشانی

از شادمانی، ‌ای قلمِ تقدیر! بیش و کمی رقم زده‌ای این بار؟

یا تا همیشه خطّی غم و محنت، ما را نوشته‌است به پیشانی

از هر سفر برایِ منت هر‌بار، ‌آوار بود تحفهٔ تو، آوار

آیا تو خود دلت نگرفت ای بخت! از این همه تباهی و ویرانی

برگشته‌ام ز هر افقی نومید، ‌در حسرتِ دمیدنِ آن خورشید

سرسام بوده حاصلِ ایّامم، از آن شبانِ تیرهٔ طولانی

ای روزهایِ مبهمِ آینده، ‌از وصل از آن ستارهٔ تابنده

آفاقِ شب‌گرفتهٔ جانم را آیا نمی‌کنید چراغانی؟

ای دشت‌هایِ زندهٔ بهروزی! ای باغ‌هایِ پُر‌گلِ پیروزی!

ما را به جشنِ خویش نمی‌خوانید؟ ما را نمی‌برید به مهمانی؟

در دست‌هایِ معجزه‌ات ای عشق! آیا هنوز حکمِ رهایی نیست؟

تا وا کنند پنجره‌ای از نور، ‌بر رویِ این پرندهٔ زندانی

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۴
ای فصلِ غیرِ منتظرِ داستانِ من!

معشوقِ ناگهانیِ دور از گُمانِ من!

ای مطلعِ امیدِ من! ای چشمِ روشنت

زیباترین ستارهِٔ هفت‌آسمانِ من!

آه ای همیشه گل! که به سرخی در این خزان

گل کرده‌ای به باغچهٔ بازوانِ من

در فترت و ملال و سکوتی که داشتم

عشقِ تو طُرفه حادثهٔ ناگهانِ من

ای در فصولِ مرثیه و سوگ، باز هم

شوقت نهاده قول و غزل بر زبانِ من!

حس کردنی است قصّهٔ عشقم، نه گفتنی

ای قاصِر از حکایتِ حسنت بیانِ من!

با من بمان و سایهِٔ مهر از سرم مگیر

من زنده‌ام به مهرِ تو، ای مهربانِ من!

کی می رسد زمانِ عزیزِ یگانگی؟

تا من از آنِ تو شوم و تو از آنِ من


#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۵