#غزل_شماره_ٔ ۱۵_
#شاه_نعمتالله_ ولی_ #غزلیات_
عالمی غرقند در سیلاب ما
تشنگان دانند قدر آب ما
آفتابی رو نماید روشن است
زاهدی از کجا و ما ز کجا
خوش خیالی مینماید روز و شب
با خدائیم با خدا به خدا
حکم میخانه به ما بخشیده است
گر چه هستیم مبتلای بلا
نسبت ما با رسول الله بود
خوشتر از درد دل کجا است دوا
در خرابات مغان گر بگذری
تا بیابی تو ذوق مستی ما
بر در سید مقامی یافتیم
فصل فضل او بُود در باب ما
#شاه_نعمتالله_ ولی_ #غزلیات_
عالمی غرقند در سیلاب ما
تشنگان دانند قدر آب ما
آفتابی رو نماید روشن است
زاهدی از کجا و ما ز کجا
خوش خیالی مینماید روز و شب
با خدائیم با خدا به خدا
حکم میخانه به ما بخشیده است
گر چه هستیم مبتلای بلا
نسبت ما با رسول الله بود
خوشتر از درد دل کجا است دوا
در خرابات مغان گر بگذری
تا بیابی تو ذوق مستی ما
بر در سید مقامی یافتیم
فصل فضل او بُود در باب ما
ای فصلِ غیرِ منتظرِ داستانِ من!
معشوقِ ناگهانیِ دور از گُمانِ من!
ای مطلعِ امیدِ من! ای چشمِ روشنت
زیباترین ستارهِٔ هفتآسمانِ من!
آه ای همیشه گل! که به سرخی در این خزان
گل کردهای به باغچهٔ بازوانِ من
در فترت و ملال و سکوتی که داشتم
عشقِ تو طُرفه حادثهٔ ناگهانِ من
ای در فصولِ مرثیه و سوگ، باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبانِ من!
حس کردنی است قصّهٔ عشقم، نه گفتنی
ای قاصِر از حکایتِ حسنت بیانِ من!
با من بمان و سایهِٔ مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهرِ تو، ای مهربانِ من!
کی می رسد زمانِ عزیزِ یگانگی؟
تا من از آنِ تو شوم و تو از آنِ من
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۵
معشوقِ ناگهانیِ دور از گُمانِ من!
ای مطلعِ امیدِ من! ای چشمِ روشنت
زیباترین ستارهِٔ هفتآسمانِ من!
آه ای همیشه گل! که به سرخی در این خزان
گل کردهای به باغچهٔ بازوانِ من
در فترت و ملال و سکوتی که داشتم
عشقِ تو طُرفه حادثهٔ ناگهانِ من
ای در فصولِ مرثیه و سوگ، باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبانِ من!
حس کردنی است قصّهٔ عشقم، نه گفتنی
ای قاصِر از حکایتِ حسنت بیانِ من!
با من بمان و سایهِٔ مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهرِ تو، ای مهربانِ من!
کی می رسد زمانِ عزیزِ یگانگی؟
تا من از آنِ تو شوم و تو از آنِ من
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۵
میآیم و دلتنگِ دلتنگ، ای شنگِ نازکتن برایت
میآیم و سوغاتیِ من از بوسه پیراهن برایت
پیراهنی از بوسه یا شعر؟ یا پاک بودن از سرِ مهر؟
زینها کدامین را به تُحفه، میباید آوردن برایت؟
با هر گُلت رمزِ بهاری، از سینه و دست و لب، آری
چون مُرغِ دور افتاده از گل، دلتنگم ای گلشن! برایت
بعد از سکوتی دیگر اینک، سازِ خموشِ شعرِ من را
یکبارِ دیگر کوک کردهاست، شوقِ غزل گفتن برایت
روزی اگر خواهم به چشمت، طرحِ نُوی اندازم از عشق،
تصویر خواهم کرد، آن را، با صورت یک #زن برایت
یک #زن به خویِ و خصلتِ تو، با هیأت و با قامتِ تو
آیینهای خواهم شد آری، طرحی که دارم من برایت
یکدم به آغوشم پناه آر، از فتنهٔ ایّام. هرچند
من نیستم در باورِ تو، یک چیز، یک مأمن برایت
از تو دلم گرم است و چشم روشن به دیدارِ تو، هرچند
ای #زن! ندارم بستری گرم، در خانهای روشن برایت
#حسین_منزوی
#ناطقه_با_عشق_در_حوالی_فاجعه_
#غزل_شماره_۱۵
#روز_جهانی_زن
میآیم و سوغاتیِ من از بوسه پیراهن برایت
پیراهنی از بوسه یا شعر؟ یا پاک بودن از سرِ مهر؟
زینها کدامین را به تُحفه، میباید آوردن برایت؟
با هر گُلت رمزِ بهاری، از سینه و دست و لب، آری
چون مُرغِ دور افتاده از گل، دلتنگم ای گلشن! برایت
بعد از سکوتی دیگر اینک، سازِ خموشِ شعرِ من را
یکبارِ دیگر کوک کردهاست، شوقِ غزل گفتن برایت
روزی اگر خواهم به چشمت، طرحِ نُوی اندازم از عشق،
تصویر خواهم کرد، آن را، با صورت یک #زن برایت
یک #زن به خویِ و خصلتِ تو، با هیأت و با قامتِ تو
آیینهای خواهم شد آری، طرحی که دارم من برایت
یکدم به آغوشم پناه آر، از فتنهٔ ایّام. هرچند
من نیستم در باورِ تو، یک چیز، یک مأمن برایت
از تو دلم گرم است و چشم روشن به دیدارِ تو، هرچند
ای #زن! ندارم بستری گرم، در خانهای روشن برایت
#حسین_منزوی
#ناطقه_با_عشق_در_حوالی_فاجعه_
#غزل_شماره_۱۵
#روز_جهانی_زن
ای فصلِ غیرِ منتظرِ داستانِ من!
معشوقِ ناگهانیِ دور از گُمانِ من!
ای مطلعِ امیدِ من! ای چشمِ روشنت
زیباترین ستارهِٔ هفتآسمانِ من!
آه ای همیشه گل! که به سرخی در این خزان
گل کردهای به باغچهٔ بازوانِ من
در فترت و ملال و سکوتی که داشتم
عشقِ تو طُرفه حادثهٔ ناگهانِ من
ای در فصولِ مرثیه و سوگ، باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبانِ من!
حس کردنی است قصّهٔ عشقم، نه گفتنی
ای قاصِر از حکایتِ حسنت بیانِ من!
با من بمان و سایهِٔ مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهرِ تو، ای مهربانِ من!
کی می رسد زمانِ عزیزِ یگانگی؟
تا من از آنِ تو شوم و تو از آنِ من
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۵
معشوقِ ناگهانیِ دور از گُمانِ من!
ای مطلعِ امیدِ من! ای چشمِ روشنت
زیباترین ستارهِٔ هفتآسمانِ من!
آه ای همیشه گل! که به سرخی در این خزان
گل کردهای به باغچهٔ بازوانِ من
در فترت و ملال و سکوتی که داشتم
عشقِ تو طُرفه حادثهٔ ناگهانِ من
ای در فصولِ مرثیه و سوگ، باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبانِ من!
حس کردنی است قصّهٔ عشقم، نه گفتنی
ای قاصِر از حکایتِ حسنت بیانِ من!
با من بمان و سایهِٔ مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهرِ تو، ای مهربانِ من!
کی می رسد زمانِ عزیزِ یگانگی؟
تا من از آنِ تو شوم و تو از آنِ من
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۵
منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه !
ترسم قرار و صبرم، برخیزد از میانه
ترسم به نام بوسه، غارت کنم لبت را
با عُذر بیقراری این بهترین بهانه
ترسم بسوزد آخر، همراه من ترا نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه
چون شب شود از ایندست، اندیشهای مدام است
در بر کشیدنت مست، ای خواهش شبانه!
ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم
برشاخه خزانم، ناگه زده جوانه
ای بخت ناخوش من شبرنگ سرکش من
رامِ نوازش تو، بیتیغ و تازیانه
ای مرده در وجودم، با تو هراس توفان !
ای معنی رهایی! ای ساحل! ای کرانه!
جانم پر از سرودی است، کز چنگ تو تراود
ای شور! ای ترنم! ای شعر! ای ترانه
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_وشکر
#غزل_شماره_۱۵
ترسم قرار و صبرم، برخیزد از میانه
ترسم به نام بوسه، غارت کنم لبت را
با عُذر بیقراری این بهترین بهانه
ترسم بسوزد آخر، همراه من ترا نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه
چون شب شود از ایندست، اندیشهای مدام است
در بر کشیدنت مست، ای خواهش شبانه!
ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم
برشاخه خزانم، ناگه زده جوانه
ای بخت ناخوش من شبرنگ سرکش من
رامِ نوازش تو، بیتیغ و تازیانه
ای مرده در وجودم، با تو هراس توفان !
ای معنی رهایی! ای ساحل! ای کرانه!
جانم پر از سرودی است، کز چنگ تو تراود
ای شور! ای ترنم! ای شعر! ای ترانه
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_وشکر
#غزل_شماره_۱۵