This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اجرای آهنگ قبیله لیلی
با صدای رستم میرلاشاری
و به یادِ عباس مهرپویا
تو از قبیله ی لیلی
من از قبیله ی مجنون
با صدای رستم میرلاشاری
و به یادِ عباس مهرپویا
تو از قبیله ی لیلی
من از قبیله ی مجنون
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
حافظ
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
حافظ
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین
#مولانا_بادیده_مردم_مرو
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین
#مولانا_بادیده_مردم_مرو
در آتش خویش چون دمی جوش کنم
خواهم که دمی ترا فراموش کنم
گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام درآئی و ترا نوش کنم
#مولانای_جان
خواهم که دمی ترا فراموش کنم
گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام درآئی و ترا نوش کنم
#مولانای_جان
من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام
تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام
میتوان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمنسای توام
اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرتزدهٔ صورت زیبای توام
#فروغی_بسطامی
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام
تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام
میتوان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمنسای توام
اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرتزدهٔ صورت زیبای توام
#فروغی_بسطامی
داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق
تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق
بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل
ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو در دام صیاد فراق
وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر
دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق
داشتم در زیر بار عشق کاری ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل
وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوشتر است
وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق
#محتشم کاشانی
تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق
بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل
ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو در دام صیاد فراق
وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر
دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق
داشتم در زیر بار عشق کاری ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل
وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوشتر است
وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق
#محتشم کاشانی
@shervamusiqiirani-5
تصنیف : گفتم غم تو دارم - شاهپور رحیمی
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
#حافظ
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
#حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اجرای آهنگ قبیله لیلی
با صدای رستم میرلاشاری
و به یادِ عباس مهرپویا
تو از قبیله ی لیلی
من از قبیله ی مجنون
با صدای رستم میرلاشاری
و به یادِ عباس مهرپویا
تو از قبیله ی لیلی
من از قبیله ی مجنون
تنهايی از آن نيست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد، از اينست که آدم نتواند چيزهايی را منتقل کند که درست میپندارد، از اينست که آدم صاحب عقايدی باشد که برای ديگران پذيرفتنی نيست.
اگر انسان بيش از ديگران بداند،
تنها میشود!
📕قرمز
✍🏻 #کارل_گوستاو_يونگ
اگر انسان بيش از ديگران بداند،
تنها میشود!
📕قرمز
✍🏻 #کارل_گوستاو_يونگ
"رسالت شاعر"
اى شاعر، قدم بردار و پيش رو
و ژرفاى اين شب سياه را بپيماى
و با صدايى مطمئن
ما را به شادى و وجد و رقص فراخوان.
در كوير خشكِ دلها
چشمه شفا بخش جاری کن
و در زندانِ زمان به انسانِ آزاد بیاموز
که چگونه زیبایی را بستاید.
وينستن هيو اودِن
"In Memory of W.B.Yeats"
Follow, poet, follow right
To the bottom of the night,
With your unconstraining voice
Still persuade us to rejoice;
In the desert of the heart
Let the healing fountain start,
In the prison of his days
Teach the free man how to praise.
W. H. Auden
□شعر فوق از قطعه
"به ياد شاعر بزرگ William Butler Yeats" انتخاب شده است.
□غزل زير از مولانا، اگر چه ممكن است
خطاب به شمس تبريزى سروده شده باشد،
اما رسالت شاعر و به طور كلى
مطربان و هنرمندان را بيان مىکند.
بهخصوص در بیت سوم اشاره شده است
که هنرمند آن کس نیست
که غمها و رنجهای آدمیان را بیان میکند،
که در زندگی رنجهایی هست
که روح آدمی را میفرساید.
چنین هنرمندی، مانند دیگر مردم،
خود به رنج اندر است،
و زبانِ گوياتر به او امتياز نمىبخشد.
هنرمند کسی است که
از آزادی مرغ اسیر سخن میگوید
و دعوت به آن آزادی میکند
و راه رهایی نشان میدهد:
تن مزن، ای پسرِ خوشدمِ خوشکام بگو
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صدایی در ده
چون که پیغمبر عشقی هله پیغام بگو
آهِ زندانیِ این دام بسی بشنیدیم
حال مرغی که پریدهست از این دام بگو
اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن
دمبهدم زمزمه بیالف و لام بگو
برگرفته از کتاب ”در قلمرو زرین”
ترجمه و توضیح : دکتر حسین الهی قمشهای
ناشر : انتشارات سخن
اى شاعر، قدم بردار و پيش رو
و ژرفاى اين شب سياه را بپيماى
و با صدايى مطمئن
ما را به شادى و وجد و رقص فراخوان.
در كوير خشكِ دلها
چشمه شفا بخش جاری کن
و در زندانِ زمان به انسانِ آزاد بیاموز
که چگونه زیبایی را بستاید.
وينستن هيو اودِن
"In Memory of W.B.Yeats"
Follow, poet, follow right
To the bottom of the night,
With your unconstraining voice
Still persuade us to rejoice;
In the desert of the heart
Let the healing fountain start,
In the prison of his days
Teach the free man how to praise.
W. H. Auden
□شعر فوق از قطعه
"به ياد شاعر بزرگ William Butler Yeats" انتخاب شده است.
□غزل زير از مولانا، اگر چه ممكن است
خطاب به شمس تبريزى سروده شده باشد،
اما رسالت شاعر و به طور كلى
مطربان و هنرمندان را بيان مىکند.
بهخصوص در بیت سوم اشاره شده است
که هنرمند آن کس نیست
که غمها و رنجهای آدمیان را بیان میکند،
که در زندگی رنجهایی هست
که روح آدمی را میفرساید.
چنین هنرمندی، مانند دیگر مردم،
خود به رنج اندر است،
و زبانِ گوياتر به او امتياز نمىبخشد.
هنرمند کسی است که
از آزادی مرغ اسیر سخن میگوید
و دعوت به آن آزادی میکند
و راه رهایی نشان میدهد:
تن مزن، ای پسرِ خوشدمِ خوشکام بگو
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صدایی در ده
چون که پیغمبر عشقی هله پیغام بگو
آهِ زندانیِ این دام بسی بشنیدیم
حال مرغی که پریدهست از این دام بگو
اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن
دمبهدم زمزمه بیالف و لام بگو
برگرفته از کتاب ”در قلمرو زرین”
ترجمه و توضیح : دکتر حسین الهی قمشهای
ناشر : انتشارات سخن
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
#صائب_تبریزی
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
#صائب_تبریزی
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی
امانتهای چون جان را چه کردی؟
چرا کاهل شدی در عشقبازی
سبک روحی مرغان را چه کردی؟
نشاط عاشقی گنجی است پنهان
چه کردی گنج پنهان را چه کردی؟
تو را با من نه عهدی بود ز اول
بیا بنشین بگو آن را چه کردی؟
چنان ابری به پیش ما چه بستی
چنان خورشید خندان را چه کردی؟
#مولانا
امانتهای چون جان را چه کردی؟
چرا کاهل شدی در عشقبازی
سبک روحی مرغان را چه کردی؟
نشاط عاشقی گنجی است پنهان
چه کردی گنج پنهان را چه کردی؟
تو را با من نه عهدی بود ز اول
بیا بنشین بگو آن را چه کردی؟
چنان ابری به پیش ما چه بستی
چنان خورشید خندان را چه کردی؟
#مولانا
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
#فریدون_مشیری
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
#فریدون_مشیری
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
#حافظ
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
#حافظ
ز خون رنگين بوَد چون لاله دامانی که من دارم
بود صدپاره همچون گل گريبانی که من دارم
مپرس ای همنشين احوال زار من که چون زلفش
پريشان گردی از حال پريشانی که من دارم
سيه روزان فراوانند امّا کی بوَد کس را؟
چنين صبر کم و درد فراوانی که من دارم
غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد
بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم
به ترک جانِ مسکين از غمِ دل راضيم امّا
به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم؟
بگفتم: چارۀ کار دل سرگشته کن، گفتا:
بسازد کار او، برگشته مژگانی که من دارم
ندارد صبحِ روشن روی خندانی که او دارد
ندارد ابر نيسان، چشم گريانی که من دارم
ز خون رنگين بوَد چون برگ گل اوراق اين دفتر
مصيبت نامۀ دلهاست ديوانی که من دارم
رهی از موج گيسویی دلم چون اشک می لرزد
به مویی بسته امشب رشتۀ جانی که من دارم
#رهی_معیری
بود صدپاره همچون گل گريبانی که من دارم
مپرس ای همنشين احوال زار من که چون زلفش
پريشان گردی از حال پريشانی که من دارم
سيه روزان فراوانند امّا کی بوَد کس را؟
چنين صبر کم و درد فراوانی که من دارم
غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد
بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم
به ترک جانِ مسکين از غمِ دل راضيم امّا
به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم؟
بگفتم: چارۀ کار دل سرگشته کن، گفتا:
بسازد کار او، برگشته مژگانی که من دارم
ندارد صبحِ روشن روی خندانی که او دارد
ندارد ابر نيسان، چشم گريانی که من دارم
ز خون رنگين بوَد چون برگ گل اوراق اين دفتر
مصيبت نامۀ دلهاست ديوانی که من دارم
رهی از موج گيسویی دلم چون اشک می لرزد
به مویی بسته امشب رشتۀ جانی که من دارم
#رهی_معیری