.
بی تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ یادم
بی تو ... بی تو
از زندگی بیزار
تا مرگ راهی نیست ، بی تو
ای بی من و در من
بی من تو هم آنی و اینی
ای بی تو من گرداب و یرانی
قانون بی رحم پریشانی
چنینی ؟
#نصرت_رحمانی
بی تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ یادم
بی تو ... بی تو
از زندگی بیزار
تا مرگ راهی نیست ، بی تو
ای بی من و در من
بی من تو هم آنی و اینی
ای بی تو من گرداب و یرانی
قانون بی رحم پریشانی
چنینی ؟
#نصرت_رحمانی
تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
#مولانا
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
#مولانا
مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست
#فیض_کاشانی
جان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست
#فیض_کاشانی
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
غیرِ حقّ ، جانِ نبی را یار نیست
با قبول و رَدِّ خلقش کار نیست
خداوند به ما امر کردهاست که عبادت و بندگی او را بجا آوریم . و این حرفها که ما میزنیم از پیش خودمان نیست بلکه از جانب حقّ است . فقط حضرتِ حقّ ، یار و یاور پیامبران است ، و آن بزرگان با تصدیق و تکذیب مردم کاری ندارند .
مثنوی دفتر سوم
استاد کریم زمانی
اشاره است به آیهی ۳ و٤ سورهی
نجم :
وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوىٰ ، اِنْ هُوَ اِلّٰا وَحْىٌ يُوحٰى
و هرگز از روی هویٰ و هوس سخن نمیگوید . آنچه میگوید به جز وحیی که به وی میشود ، نیست .
منظور از کلمهی «هوی» هوای نفس و رأی و خواستهی آن است ، و جملهی «مٰا يَنْطِقُ» هر چند مطلق است ، و در آن نطق به طور مطلق نفی شده ، و مقتضای این اطلاق آن است که هوای نفس از مطلق سخنان پیامبر نفی شده باشد ، حتی در آن سخنان روزمرهای که در داخل خانهاش دارد ، ولیکن از آنجایی که در این آیات خطاب «صاحبتان» به مشرکین است ، مشرکینی که دعوت او را و قرآنی را که برایشان میخواند دروغ و تقوّل و افترای بر خدا میپنداشتند ، لذا باید به خاطر این قرینهی مقامی بگوییم : منظور این است که آن حضرت در آنچه که شما مشرکین را به سوی آن میخواند ، و آنچه که از قرآن برایتان تلاوت میکند ، سخنانش ناشی از هوای نفس نیست ، و به رأی خود چیزی نمیگوید ، هر چه در این باب میگوید وحیی است که خدای تعالی به او میگوید و به آن حضرت تعلیم کرده است .
همنشین شما از آن طریقی که او را به غایت و هدف مطلوبش برساند ، بیرون نشده و در اعتقاد و رأیش به خطا نرفته است . او در آن هدف مطلوب یعنی سعادت بشری که همان عبودیت خدای تعالی است به خطا نرفته و در طریقی که به آن هدف منتهی میشود نیز خطا نکردهاست .
تفسیر المیزان
علامه طباطبائی
#قرآن_در_مثنوی
.
نیست ما را از خود این گویندگی
غیرِ حقّ ، جانِ نبی را یار نیست
با قبول و رَدِّ خلقش کار نیست
خداوند به ما امر کردهاست که عبادت و بندگی او را بجا آوریم . و این حرفها که ما میزنیم از پیش خودمان نیست بلکه از جانب حقّ است . فقط حضرتِ حقّ ، یار و یاور پیامبران است ، و آن بزرگان با تصدیق و تکذیب مردم کاری ندارند .
مثنوی دفتر سوم
استاد کریم زمانی
اشاره است به آیهی ۳ و٤ سورهی
نجم :
وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوىٰ ، اِنْ هُوَ اِلّٰا وَحْىٌ يُوحٰى
و هرگز از روی هویٰ و هوس سخن نمیگوید . آنچه میگوید به جز وحیی که به وی میشود ، نیست .
منظور از کلمهی «هوی» هوای نفس و رأی و خواستهی آن است ، و جملهی «مٰا يَنْطِقُ» هر چند مطلق است ، و در آن نطق به طور مطلق نفی شده ، و مقتضای این اطلاق آن است که هوای نفس از مطلق سخنان پیامبر نفی شده باشد ، حتی در آن سخنان روزمرهای که در داخل خانهاش دارد ، ولیکن از آنجایی که در این آیات خطاب «صاحبتان» به مشرکین است ، مشرکینی که دعوت او را و قرآنی را که برایشان میخواند دروغ و تقوّل و افترای بر خدا میپنداشتند ، لذا باید به خاطر این قرینهی مقامی بگوییم : منظور این است که آن حضرت در آنچه که شما مشرکین را به سوی آن میخواند ، و آنچه که از قرآن برایتان تلاوت میکند ، سخنانش ناشی از هوای نفس نیست ، و به رأی خود چیزی نمیگوید ، هر چه در این باب میگوید وحیی است که خدای تعالی به او میگوید و به آن حضرت تعلیم کرده است .
همنشین شما از آن طریقی که او را به غایت و هدف مطلوبش برساند ، بیرون نشده و در اعتقاد و رأیش به خطا نرفته است . او در آن هدف مطلوب یعنی سعادت بشری که همان عبودیت خدای تعالی است به خطا نرفته و در طریقی که به آن هدف منتهی میشود نیز خطا نکردهاست .
تفسیر المیزان
علامه طباطبائی
#قرآن_در_مثنوی
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبور...
مثل درختی که در آتش میسوزد و توان گریختن ندارد
حیرت زده چون گَوزنی که شاخ های بلندش، درشاخه گرفتارش کرده اند.
همه، این روزها این چنینیم...
شمس لنگرودی
مثل درختی که در آتش میسوزد و توان گریختن ندارد
حیرت زده چون گَوزنی که شاخ های بلندش، درشاخه گرفتارش کرده اند.
همه، این روزها این چنینیم...
شمس لنگرودی
او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود
#نصرت_رحمانی
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود
#نصرت_رحمانی
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
(مثنوی/دفتر اول)
عشق در هر مرتبه و از هر رنگی، در هر انسانی و با هر قابلیتی؛ اگر عاشق را به نقطه جامه چاک دادن و بی قراری برساند، شفا بخش است. در وجود آدمی ترس ها و ضعف های فراوانی است که حاصل میراث های طبیعی و فرهنگی، زخم ها و تجربه هاست. در هر موقعیتی در زندگی روزمره ممکن است این تاریکی ها بر حضور ما در لحظه تاثیر بگذارد و ارتباط واقعی و طبیعی ما با عالم را دچار اختلال کند. عشق است که ناگهان از راه می رسد، دل عاشق را چون سلطانی مقتدر به تصرف خود در می آورد و اگر عاشق در این تصرف دلچسب به نقطه بی تابی و لاابالی گری برسد، در یک لحظه جانش را از همه عیب ها و نقص ها پاک می کند. عیب هایی که نتیجه افزون خواهی تعلق زده عاشق بوده است. این فرآیند نه اندک اندک و مرحله مرحله که یک باره و طوفان آسا رخ می دهد و شفا می بخشد شفایی فراگیر که در یک لحظه به همه ذرات وجود معنا و حیات می دهد.
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
(مثنوی/دفتر اول)
عشق در هر مرتبه و از هر رنگی، در هر انسانی و با هر قابلیتی؛ اگر عاشق را به نقطه جامه چاک دادن و بی قراری برساند، شفا بخش است. در وجود آدمی ترس ها و ضعف های فراوانی است که حاصل میراث های طبیعی و فرهنگی، زخم ها و تجربه هاست. در هر موقعیتی در زندگی روزمره ممکن است این تاریکی ها بر حضور ما در لحظه تاثیر بگذارد و ارتباط واقعی و طبیعی ما با عالم را دچار اختلال کند. عشق است که ناگهان از راه می رسد، دل عاشق را چون سلطانی مقتدر به تصرف خود در می آورد و اگر عاشق در این تصرف دلچسب به نقطه بی تابی و لاابالی گری برسد، در یک لحظه جانش را از همه عیب ها و نقص ها پاک می کند. عیب هایی که نتیجه افزون خواهی تعلق زده عاشق بوده است. این فرآیند نه اندک اندک و مرحله مرحله که یک باره و طوفان آسا رخ می دهد و شفا می بخشد شفایی فراگیر که در یک لحظه به همه ذرات وجود معنا و حیات می دهد.
در جهان هیچ موجودی به اندازه انسان نیازمند به تفسیر و توضیح نیست، چون در انسان چیزهایی دیده میشود که در غیر انسان دیده نمی شود، و پیچیدگیهایی مشاهده میشود که توضیح و تفسیرش آسان نیست بلکه فوق العاده مشکل است، و به همین جهت است که انسان را 'عالم صغیر' نامیده اند یعنی به تنهایی خودش یک جهان است. عرفا این را هم قبول ندارند که انسان عالم صغیر باشد، میگویند عالم، انسان صغیر است و انسان، عالم کبیر.
مولوی میگوید:
چیست اندر خم که اندر نهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
خانه جزء است و شهر کل، هر چه در خانه باشد در شهر قطعا هست ولی در شهر ممکن است چیزهایی باشد که در خانه نباشد که اغلب هم این طور است. همچنین چیزی که در جوی کوچک باشد در رودخانه البته هست. بعد نتیجه گیری میکند و میگوید:
این جهان خمست و دل چون جوی آب
این جهان حجرهست و دل شهر عجاب
نه عکس قضیه که بگوید این انسان (دل یعنی انسان) خانه است و جهان شهر. غرض اهمیت انسان است، و در انسان خیلی چیزهاست که نیازمند به تفسیر است و این ساده انگاریها در موضوع انسان خیلی اشتباه است. این ساده انگاریها را همه کرده اند. موضوعی که شاید بیشتر هم نیاز باشد که شرح داده شود مسأله 'عشق و پرستش' و در واقع مسأله 'عشق' است.
خود همین عشق در انسان یک پدیده و معضل عجیبی است که خیلی نیاز به تفسیر دارد.
مثنوی شریف
مولوی میگوید:
چیست اندر خم که اندر نهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
خانه جزء است و شهر کل، هر چه در خانه باشد در شهر قطعا هست ولی در شهر ممکن است چیزهایی باشد که در خانه نباشد که اغلب هم این طور است. همچنین چیزی که در جوی کوچک باشد در رودخانه البته هست. بعد نتیجه گیری میکند و میگوید:
این جهان خمست و دل چون جوی آب
این جهان حجرهست و دل شهر عجاب
نه عکس قضیه که بگوید این انسان (دل یعنی انسان) خانه است و جهان شهر. غرض اهمیت انسان است، و در انسان خیلی چیزهاست که نیازمند به تفسیر است و این ساده انگاریها در موضوع انسان خیلی اشتباه است. این ساده انگاریها را همه کرده اند. موضوعی که شاید بیشتر هم نیاز باشد که شرح داده شود مسأله 'عشق و پرستش' و در واقع مسأله 'عشق' است.
خود همین عشق در انسان یک پدیده و معضل عجیبی است که خیلی نیاز به تفسیر دارد.
مثنوی شریف
بکیش اهل حقیقت کسی که درویشست
بیاد روی تو مشغول و فارغ از خویشست
ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم
که در دیار فنا، تخت و تاج درویشست
به تیر غمزه و نازت زهر کناره بسی
بخون طپیده چو من سینه چاک و دلریشست
رموز رندی و مستی به شیخ شهر مگوی
که این منافق دور از خدا، بداندیشست
هوای کوی خرابات و آب میخانه
به از هوای دزآشوب و آب تجریشست
بشوی دست ز دنیا و پند من مینوش
که مهر او همه کین است و نوش او نیشست
ترا چه آگهی از حال مست مخموریست
که شحنهاش بود اندر پس و عسس پیشست
من و خیال سلامت ازین سفر، هیهات
که خصم ورهزنمآن در پی است و این پیشست
ز کس مرنج و مرنجان کسی ز خود وحدت
که این حقیقت آیین و مذهب و کیشست
وحدت کرمانشاهی
بیاد روی تو مشغول و فارغ از خویشست
ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم
که در دیار فنا، تخت و تاج درویشست
به تیر غمزه و نازت زهر کناره بسی
بخون طپیده چو من سینه چاک و دلریشست
رموز رندی و مستی به شیخ شهر مگوی
که این منافق دور از خدا، بداندیشست
هوای کوی خرابات و آب میخانه
به از هوای دزآشوب و آب تجریشست
بشوی دست ز دنیا و پند من مینوش
که مهر او همه کین است و نوش او نیشست
ترا چه آگهی از حال مست مخموریست
که شحنهاش بود اندر پس و عسس پیشست
من و خیال سلامت ازین سفر، هیهات
که خصم ورهزنمآن در پی است و این پیشست
ز کس مرنج و مرنجان کسی ز خود وحدت
که این حقیقت آیین و مذهب و کیشست
وحدت کرمانشاهی
#جبر_یا_اختیار
این سوال را بارها شنیدهایم که زندگی جبر است یا اختیار ؟ به فرض بگوییم جبر است . جبری که منافاتی با اختیار انسان ندارد!
شاید این حرف متناقض باشد اما نه تناقض نیست انسان به اختیار میتواند بر این جبر غلبه کند . به عبارتی انسان این اختیار و قدرت را دارد که بتواند بر تمامی فشارهای پیرامون خود غلبه کند و زنجیر عادات و آداب و رسوم را بدرد و از زیر آوارهای هزاران سالهی قوانین عرفی و غیر مکتوب خود را بیرون کشد.
اما در طول تاریخ کمتر کسی بوده است که بتواند از اين اجبارها برهد.
جبر ، به معنای فشار زیاد و همهجانبه است که فرد توان مقاومت خود را در برابرش از دست میدهد و شکل آن الگو ی تحمیلی جامعه خویش را به خود میگیرد. جامعه ای که ساز و کارش محصول هزاران سال شیطنت موجودی به نام انسان بوده است .
جبر اجتماع ، جبر تاریخ ، جبر موقعیت جغرافیایی ، جبر خانواده ، جبر اجماع و أنواع فشارهای دیگر که به رفتارهای ما جهت میبخشد. ذهن انسان برده و مجبور اجبارهای عقاید تابیده شده در دوک تاریخ میشود !
این بدان معنا نیست که اگر فردی مشخص در موقعیت دیگری قرار میگرفت بهتر عمل میکرد ، یا فلان موقعیت اجتماعی و منطقه جغرافیایی از این موقعیت برای فرد بهتر میتوانست باشد .
نه اصلا هر محیطی و هر زمانی اجبارها و فشارهای مخصوص خود را بر فرد اعمال میکند،گرچه در ظاهر متفاوتند اما در بطن و ماهیت یکی هستند. فردی که نتواند در مقابل این جبر مقاومت کند در مقابل آن یکی هم نمی تواند.
جامعه الگوهایش را با نام ارزش تبلیغ و تحمیل میکند و فرد را در جهت رسیدن به این ارزشها و الگوها به حرکت در میآورد.
اما جامعه از چه ابزاری استفاده میکند که انسان تمام عمرش لهله بزند تا ارزش و مقام مورد تایید جامعه را بهدست آورد؟!
جامعه او را گاه تشویق میکند گاه ملامت تا بر سرعت و عجلهی شخص بیفزاید. افراد موفق را تعریف و تمجید میکند و محترم میشمارد.
هر چه این تشویق و ملامت قدرت بیشتری پیدا میکند و هر چه فرد عجله و سرعتش در جهت مسیری که جامعه تعیین کرده بیشتر میشود، بیشتر در جهل و کرختی فرو میرود .انسان در راستای کسب اهداف و موقعیت های اجتماعی روز بروز، زرنگ و زیرک میشود و این زیرکی و چالاکی را به حساب عقل و فهم و درک میگذارد .در حالی که این زیرکی در جهت قاپیدن ارزشها و موقعیتها باعث میشود روز به روز در جهل مرکب فرو رود. احساس قدرت و هستی و بودن کند.
منظور از جبر اجتماع ، قدرت سیل اجتماع است به طوری که کسی نمیتواند از این سیل همهگير خود را کنار بکشد و بر خلاف جریان آب رودخانه اجماع انسانها حرکت کند. سیلی به قدرت تک تک افراد پیرامون .
این سوال را بارها شنیدهایم که زندگی جبر است یا اختیار ؟ به فرض بگوییم جبر است . جبری که منافاتی با اختیار انسان ندارد!
شاید این حرف متناقض باشد اما نه تناقض نیست انسان به اختیار میتواند بر این جبر غلبه کند . به عبارتی انسان این اختیار و قدرت را دارد که بتواند بر تمامی فشارهای پیرامون خود غلبه کند و زنجیر عادات و آداب و رسوم را بدرد و از زیر آوارهای هزاران سالهی قوانین عرفی و غیر مکتوب خود را بیرون کشد.
اما در طول تاریخ کمتر کسی بوده است که بتواند از اين اجبارها برهد.
جبر ، به معنای فشار زیاد و همهجانبه است که فرد توان مقاومت خود را در برابرش از دست میدهد و شکل آن الگو ی تحمیلی جامعه خویش را به خود میگیرد. جامعه ای که ساز و کارش محصول هزاران سال شیطنت موجودی به نام انسان بوده است .
جبر اجتماع ، جبر تاریخ ، جبر موقعیت جغرافیایی ، جبر خانواده ، جبر اجماع و أنواع فشارهای دیگر که به رفتارهای ما جهت میبخشد. ذهن انسان برده و مجبور اجبارهای عقاید تابیده شده در دوک تاریخ میشود !
این بدان معنا نیست که اگر فردی مشخص در موقعیت دیگری قرار میگرفت بهتر عمل میکرد ، یا فلان موقعیت اجتماعی و منطقه جغرافیایی از این موقعیت برای فرد بهتر میتوانست باشد .
نه اصلا هر محیطی و هر زمانی اجبارها و فشارهای مخصوص خود را بر فرد اعمال میکند،گرچه در ظاهر متفاوتند اما در بطن و ماهیت یکی هستند. فردی که نتواند در مقابل این جبر مقاومت کند در مقابل آن یکی هم نمی تواند.
جامعه الگوهایش را با نام ارزش تبلیغ و تحمیل میکند و فرد را در جهت رسیدن به این ارزشها و الگوها به حرکت در میآورد.
اما جامعه از چه ابزاری استفاده میکند که انسان تمام عمرش لهله بزند تا ارزش و مقام مورد تایید جامعه را بهدست آورد؟!
جامعه او را گاه تشویق میکند گاه ملامت تا بر سرعت و عجلهی شخص بیفزاید. افراد موفق را تعریف و تمجید میکند و محترم میشمارد.
هر چه این تشویق و ملامت قدرت بیشتری پیدا میکند و هر چه فرد عجله و سرعتش در جهت مسیری که جامعه تعیین کرده بیشتر میشود، بیشتر در جهل و کرختی فرو میرود .انسان در راستای کسب اهداف و موقعیت های اجتماعی روز بروز، زرنگ و زیرک میشود و این زیرکی و چالاکی را به حساب عقل و فهم و درک میگذارد .در حالی که این زیرکی در جهت قاپیدن ارزشها و موقعیتها باعث میشود روز به روز در جهل مرکب فرو رود. احساس قدرت و هستی و بودن کند.
منظور از جبر اجتماع ، قدرت سیل اجتماع است به طوری که کسی نمیتواند از این سیل همهگير خود را کنار بکشد و بر خلاف جریان آب رودخانه اجماع انسانها حرکت کند. سیلی به قدرت تک تک افراد پیرامون .
[از شیخ ابوالحسن خرقانی] پرسیدند که "عارف کیست؟" گفت: "مَثَلِ عارف مَثَلِ مرغی است که از آشیانه رفته بود به طمع طعمه و نیافته قصد آشیانه کرده و ره نیافته در حیرت مانده و خواهد که به خانه رَوَد، نتواند".
نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، محمدرضا شفیعی کدکنی
نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، محمدرضا شفیعی کدکنی
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین
ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر که دارد خورشید بر جبین
مولانا
با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین
ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر که دارد خورشید بر جبین
مولانا
#نثر_عارفانه
#تذکره_الاولیا
#ذکر_بایزید_بسطامی
گفتند: به چه یافتی آنچه یافتی؟ گفت: اسباب دنیا جمع کردم، به زنجیر قناعت بستم، در منجنیق صدق نهادم و به دریای ناامیدی انداختم.
#تذکره_الاولیا
#ذکر_بایزید_بسطامی
گفتند: به چه یافتی آنچه یافتی؟ گفت: اسباب دنیا جمع کردم، به زنجیر قناعت بستم، در منجنیق صدق نهادم و به دریای ناامیدی انداختم.
جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده
چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده
من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده
تو در میان جانم گنجی نهان نهاده
گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من
بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده
داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم
مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده
از روی همچو ماهت بر گیر آستینی
سر چند دارم آخر بر آستان نهاده
عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد
این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده
#عطار
چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده
من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده
تو در میان جانم گنجی نهان نهاده
گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من
بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده
داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم
مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده
از روی همچو ماهت بر گیر آستینی
سر چند دارم آخر بر آستان نهاده
عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد
این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده
#عطار
من با قلم
تو با قلم مو
من بر سپید سینه ی کاغذ
تو در دشت چرک بوم
من شخم می زنم
تو رنگ...
رنگ...
رنگ
هر سو بپاش
باشد جوانه ها که سر کشد از خاک دیر و زود
از رنگ و از سرود
تا گل به بار آید
در قحط سالی این بوم
آرام گیرد این دل بی پیر
ای دلپذیر
نقاش...
رنگی دگر بپاش!
#نصرت_رحمانی
#بیوهء_سیاه
تو با قلم مو
من بر سپید سینه ی کاغذ
تو در دشت چرک بوم
من شخم می زنم
تو رنگ...
رنگ...
رنگ
هر سو بپاش
باشد جوانه ها که سر کشد از خاک دیر و زود
از رنگ و از سرود
تا گل به بار آید
در قحط سالی این بوم
آرام گیرد این دل بی پیر
ای دلپذیر
نقاش...
رنگی دگر بپاش!
#نصرت_رحمانی
#بیوهء_سیاه
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا
بدو گویم به جان تو که بیتو ای حیات جان
نه شادم میکند عشرت نه مستم میکند صهبا
وگر از ناز او گوید برو از من چه میخواهی
ز سودای تو میترسم که پیوندد به من سودا
برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
تو میدانی که من بیتو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی
مرا باور نمیآمد که از بنده تو برگردی
همیگفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا
تویی جان من و بیجان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بیتو ندارم دیده بینا
رها کن این سخنها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا
#مولانا
#غزل_شماره۶۹
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا
بدو گویم به جان تو که بیتو ای حیات جان
نه شادم میکند عشرت نه مستم میکند صهبا
وگر از ناز او گوید برو از من چه میخواهی
ز سودای تو میترسم که پیوندد به من سودا
برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
تو میدانی که من بیتو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی
مرا باور نمیآمد که از بنده تو برگردی
همیگفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا
تویی جان من و بیجان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بیتو ندارم دیده بینا
رها کن این سخنها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا
#مولانا
#غزل_شماره۶۹