شما نمی توانید راستگو باشید اگر با شهامت نباشید.
شما نمی توانید عشق بورزید اگر با شهامت نباشید.
شما نمی توانید اعتماد کنید اگر با شهامت نباشید.
شما نمی توانید به حقیقت دست یابید اگر با شهامت نباشید.
از این رو ابتدا شهامت میآید و بعد هر چیز دیگر به دنبال آن میآید.
#اوشو
شهامت_عشق_ورزیدن
شما نمی توانید عشق بورزید اگر با شهامت نباشید.
شما نمی توانید اعتماد کنید اگر با شهامت نباشید.
شما نمی توانید به حقیقت دست یابید اگر با شهامت نباشید.
از این رو ابتدا شهامت میآید و بعد هر چیز دیگر به دنبال آن میآید.
#اوشو
شهامت_عشق_ورزیدن
هر کس که عشق را تعریف کند آن را نشناخته
وکسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد آن را نشناخته و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم آن را نشناخته
که عشق سرابی است که کسی را سیراب نکند...
#محی_الدین_ابن_عربی
وکسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد آن را نشناخته و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم آن را نشناخته
که عشق سرابی است که کسی را سیراب نکند...
#محی_الدین_ابن_عربی
دوزخِ ما نیز در حقِ شما
سبزه گشت و، گُلشن و برگ و نوا
از اینرو دوزخ ما نیز برای شما به چمنزار و گلستان و برگ و سرسبزی مبدّل شد دوزخ همین نفس اماره و اوصاف اوست که در عالمِ برزخ به صورتِ نار و مار و طَوق و زنجیر متمثّل می شود
چیست احسان را مکافات ای پسر؟
لطف و احسان و ثوابِ مُعتَبر
ای پسر، پاداش و سزای احسان چیست؟ لطف و احسان و پاداش فراوان.
( آیه۶۰ سورۂ رحمن)
نَی شما گفتید: ما قُربانییم
پیشِ اوصافِ بقا ما فانییم؟
خطاب به مؤمنان: مگر شما در دنیا نمی گفتید که ما فدایی و قربانی فرمان الهی هستیم و در برابر اوصافِ جاودانِ حق فانی هستیم؟
ما اگر قَلّاش* و گر دیوانه ایم
مستِ آن ساقیّ و، آن پیمانه ایم
ما اگر خراباتی دیوانه باشیم، باز مستِ آن ساقی حقیقت و سرخوش از پیمانۂ وحدت او هستیم.
*قلاش: بی چیز و مفلس، خراباتی، باده پرست، مقيم در میکده .
بر خط و فرمانِ او سر می نهیم
جانِ شیرین را گِروگان می دهیم
ما جملگی بر حکم و فرمانِ حق، سر می نهیم، یعنی تسلیم و فرمانبردار می شویم. و جان شیرین خود را در گرو او قرار میدهیم.
تا خیالِ دوست در اسرارِ ماست
چاکریّ و، جان سپاری کارِ ماست
تا وقتی که امید و آرزوی دیدار دوست در دل هایمان جا گرفته باشد، بندگی و جان نثار کردن، وظیفه و کار ما محسوب می شود.
شرح مثنوی
سبزه گشت و، گُلشن و برگ و نوا
از اینرو دوزخ ما نیز برای شما به چمنزار و گلستان و برگ و سرسبزی مبدّل شد دوزخ همین نفس اماره و اوصاف اوست که در عالمِ برزخ به صورتِ نار و مار و طَوق و زنجیر متمثّل می شود
چیست احسان را مکافات ای پسر؟
لطف و احسان و ثوابِ مُعتَبر
ای پسر، پاداش و سزای احسان چیست؟ لطف و احسان و پاداش فراوان.
( آیه۶۰ سورۂ رحمن)
نَی شما گفتید: ما قُربانییم
پیشِ اوصافِ بقا ما فانییم؟
خطاب به مؤمنان: مگر شما در دنیا نمی گفتید که ما فدایی و قربانی فرمان الهی هستیم و در برابر اوصافِ جاودانِ حق فانی هستیم؟
ما اگر قَلّاش* و گر دیوانه ایم
مستِ آن ساقیّ و، آن پیمانه ایم
ما اگر خراباتی دیوانه باشیم، باز مستِ آن ساقی حقیقت و سرخوش از پیمانۂ وحدت او هستیم.
*قلاش: بی چیز و مفلس، خراباتی، باده پرست، مقيم در میکده .
بر خط و فرمانِ او سر می نهیم
جانِ شیرین را گِروگان می دهیم
ما جملگی بر حکم و فرمانِ حق، سر می نهیم، یعنی تسلیم و فرمانبردار می شویم. و جان شیرین خود را در گرو او قرار میدهیم.
تا خیالِ دوست در اسرارِ ماست
چاکریّ و، جان سپاری کارِ ماست
تا وقتی که امید و آرزوی دیدار دوست در دل هایمان جا گرفته باشد، بندگی و جان نثار کردن، وظیفه و کار ما محسوب می شود.
شرح مثنوی
دوزخِ ما نیز در حقِ شما
سبزه گشت و، گُلشن و برگ و نوا
از اینرو دوزخ ما نیز برای شما به چمنزار و گلستان و برگ و سرسبزی مبدّل شد دوزخ همین نفس اماره و اوصاف اوست که در عالمِ برزخ به صورتِ نار و مار و طَوق و زنجیر متمثّل می شود
چیست احسان را مکافات ای پسر؟
لطف و احسان و ثوابِ مُعتَبر
ای پسر، پاداش و سزای احسان چیست؟ لطف و احسان و پاداش فراوان.
( آیه۶۰ سورۂ رحمن)
نَی شما گفتید: ما قُربانییم
پیشِ اوصافِ بقا ما فانییم؟
خطاب به مؤمنان: مگر شما در دنیا نمی گفتید که ما فدایی و قربانی فرمان الهی هستیم و در برابر اوصافِ جاودانِ حق فانی هستیم؟
ما اگر قَلّاش* و گر دیوانه ایم
مستِ آن ساقیّ و، آن پیمانه ایم
ما اگر خراباتی دیوانه باشیم، باز مستِ آن ساقی حقیقت و سرخوش از پیمانۂ وحدت او هستیم.
*قلاش: بی چیز و مفلس، خراباتی، باده پرست، مقيم در میکده .
بر خط و فرمانِ او سر می نهیم
جانِ شیرین را گِروگان می دهیم
ما جملگی بر حکم و فرمانِ حق، سر می نهیم، یعنی تسلیم و فرمانبردار می شویم. و جان شیرین خود را در گرو او قرار میدهیم.
تا خیالِ دوست در اسرارِ ماست
چاکریّ و، جان سپاری کارِ ماست
تا وقتی که امید و آرزوی دیدار دوست در دل هایمان جا گرفته باشد، بندگی و جان نثار کردن، وظیفه و کار ما محسوب می شود.
شرح مثنوی
سبزه گشت و، گُلشن و برگ و نوا
از اینرو دوزخ ما نیز برای شما به چمنزار و گلستان و برگ و سرسبزی مبدّل شد دوزخ همین نفس اماره و اوصاف اوست که در عالمِ برزخ به صورتِ نار و مار و طَوق و زنجیر متمثّل می شود
چیست احسان را مکافات ای پسر؟
لطف و احسان و ثوابِ مُعتَبر
ای پسر، پاداش و سزای احسان چیست؟ لطف و احسان و پاداش فراوان.
( آیه۶۰ سورۂ رحمن)
نَی شما گفتید: ما قُربانییم
پیشِ اوصافِ بقا ما فانییم؟
خطاب به مؤمنان: مگر شما در دنیا نمی گفتید که ما فدایی و قربانی فرمان الهی هستیم و در برابر اوصافِ جاودانِ حق فانی هستیم؟
ما اگر قَلّاش* و گر دیوانه ایم
مستِ آن ساقیّ و، آن پیمانه ایم
ما اگر خراباتی دیوانه باشیم، باز مستِ آن ساقی حقیقت و سرخوش از پیمانۂ وحدت او هستیم.
*قلاش: بی چیز و مفلس، خراباتی، باده پرست، مقيم در میکده .
بر خط و فرمانِ او سر می نهیم
جانِ شیرین را گِروگان می دهیم
ما جملگی بر حکم و فرمانِ حق، سر می نهیم، یعنی تسلیم و فرمانبردار می شویم. و جان شیرین خود را در گرو او قرار میدهیم.
تا خیالِ دوست در اسرارِ ماست
چاکریّ و، جان سپاری کارِ ماست
تا وقتی که امید و آرزوی دیدار دوست در دل هایمان جا گرفته باشد، بندگی و جان نثار کردن، وظیفه و کار ما محسوب می شود.
شرح مثنوی
از لذت عشق در جهان خوش تر چیست
جز جان دادن درین میان خوش تر چیست
من دست ندارم از تو گر سر ببُرند
چو پای به عشق در نهادم سر چیست
#اوحدی_کرمانی
جز جان دادن درین میان خوش تر چیست
من دست ندارم از تو گر سر ببُرند
چو پای به عشق در نهادم سر چیست
#اوحدی_کرمانی
درویشی کن قصد در شاه مکن
وز دامن فقر دست کوتاه مکن
اندر دهن مار شو و مال مجوی
در چاه نشین و طلب جاه مکن
#ابوسعید_ابوالخیر
وز دامن فقر دست کوتاه مکن
اندر دهن مار شو و مال مجوی
در چاه نشین و طلب جاه مکن
#ابوسعید_ابوالخیر
به یاد داشته باش:
میزان انسانیت یک فـرد
از نحوه برخورد او با دیگرانی که برای
وی هیـچ کاری نکرده اند،
مشخص می شـود ...
# آن لندرز
عشق بلا عوض
میزان انسانیت یک فـرد
از نحوه برخورد او با دیگرانی که برای
وی هیـچ کاری نکرده اند،
مشخص می شـود ...
# آن لندرز
عشق بلا عوض
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسیدی آسان
#خیام
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسیدی آسان
#خیام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گر بیاید غم بگویم:
آنکه غم میخورد رفت
رو به بازار و رَبابی
از برای من بخر!
ببینید جانِ شادیخواه و شادخوارِ #مولانا که شیفتهی شادی و #سماع و #موسیقی است چه تصویری خلق کرده! غم را در هیات انسانی دیده و گفته اگر چنین انسانی درِ خانهی دلم را بکوبد و بخواهد وارد شود اصطلاحا دست به سرش میکنم و میگویم آن کس که روزگاری خواهان و خریدارِ غم و اندوه بود از اینجا رفت! سپس از غم همچون بندهی خدمتکاری میخواهم به بازار برود و رَبابی برای من بخرد!
گمان نکنم تاکنون کسی غم را از پیِ خرید شادی به بازار فرستاده باشد. چنین کاری تنها از مولانا ساخته است. اوست که میتواند عینِ غم را تبدیل به شادی کند. اِعجاز عشق همین است که مرده را زنده و گریه را خنده میکند. چنان که فرماید:
مرده بُدَم، زنده شدم
گریه بُدَم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من
دولتِ پاینده شدم...
آنکه غم میخورد رفت
رو به بازار و رَبابی
از برای من بخر!
ببینید جانِ شادیخواه و شادخوارِ #مولانا که شیفتهی شادی و #سماع و #موسیقی است چه تصویری خلق کرده! غم را در هیات انسانی دیده و گفته اگر چنین انسانی درِ خانهی دلم را بکوبد و بخواهد وارد شود اصطلاحا دست به سرش میکنم و میگویم آن کس که روزگاری خواهان و خریدارِ غم و اندوه بود از اینجا رفت! سپس از غم همچون بندهی خدمتکاری میخواهم به بازار برود و رَبابی برای من بخرد!
گمان نکنم تاکنون کسی غم را از پیِ خرید شادی به بازار فرستاده باشد. چنین کاری تنها از مولانا ساخته است. اوست که میتواند عینِ غم را تبدیل به شادی کند. اِعجاز عشق همین است که مرده را زنده و گریه را خنده میکند. چنان که فرماید:
مرده بُدَم، زنده شدم
گریه بُدَم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من
دولتِ پاینده شدم...
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
گوش هایت را به همه بسپار
اما صدایت را به عده ای معدود
همیشه سعی کن بیشتر از دیگران بدانی
بیشتر از همه کار کنی
کمتر از دیگران توقع داشته باشی...
#ویلیام_شکسپیر
اما صدایت را به عده ای معدود
همیشه سعی کن بیشتر از دیگران بدانی
بیشتر از همه کار کنی
کمتر از دیگران توقع داشته باشی...
#ویلیام_شکسپیر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه روزگاری داشتیم...
#حکایت
همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم…
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند...
همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم…
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند...
جوانی ، از جوانی بهره بردار ،
ز دورِ شادمانی ، بهره بردار ،
جوانان را ، طریقِ عشق ، سازد ،
شنیدستی که پیری عشق بازد؟ ،
جوانی ، کو نگشت از عاشقی شاد ،
یقین دان ، کو جوانی داد بر باد ،
به دلداری ، دلِ مردم ، به دست آر ،
کسی را ، تا توانی دل میازار ،
مرنجان آن غریبِ ناتوان را ،
کسی ، دشمن ندارد دوستان را ،
خِرَدمندان ، که دُرّ نظم ، سُفتند ،
نگه کن ، این سخن ، چون نغز گفتند ،
« چو نیلِ خویش را ، یابی خریدار ،
اگر در نیل باشی ، باز کن بار » ،
#عبید_زاکانی
ز دورِ شادمانی ، بهره بردار ،
جوانان را ، طریقِ عشق ، سازد ،
شنیدستی که پیری عشق بازد؟ ،
جوانی ، کو نگشت از عاشقی شاد ،
یقین دان ، کو جوانی داد بر باد ،
به دلداری ، دلِ مردم ، به دست آر ،
کسی را ، تا توانی دل میازار ،
مرنجان آن غریبِ ناتوان را ،
کسی ، دشمن ندارد دوستان را ،
خِرَدمندان ، که دُرّ نظم ، سُفتند ،
نگه کن ، این سخن ، چون نغز گفتند ،
« چو نیلِ خویش را ، یابی خریدار ،
اگر در نیل باشی ، باز کن بار » ،
#عبید_زاکانی
اگر ثروتمند هستي يا فقير، آنرا جدي نگير. ما فقط نقشمان را در اين نمايش ايفا مي كنيم. تا آنجا كه مي تواني نقشت را به زيبايي ايفا كن اما پيوسته به ياد آور كه همه چيز يك بازي است. و آنگاه كه مرگ فرا رسد آخرين پرده نمايش پايين مي افتد و تمام بازيگران ناپديد مي شوند. همه شان به انرژي كيهاني تبديل مي شوند.
اگر با ياد داشتن اين موضوع در دنيا زندگي كني، از تمام بدبختي ها رها مي شوي. بدبختي برآيند جدي گرفتن و شادماني برآيند آسان گرفتن زندگي است. زندگي را يك بازي و سرگرمي تلقي كن. با آن خوش باش!
#اوشو
اگر با ياد داشتن اين موضوع در دنيا زندگي كني، از تمام بدبختي ها رها مي شوي. بدبختي برآيند جدي گرفتن و شادماني برآيند آسان گرفتن زندگي است. زندگي را يك بازي و سرگرمي تلقي كن. با آن خوش باش!
#اوشو