Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
سعدی
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
درِ چشمْ بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
سعدی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
درِ چشمْ بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
سعدی
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
#حضرت_سعدی
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
#حضرت_سعدی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
#مولانای_جان
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
#مولانای_جان
من نه آن رندم که تَرکِ شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیبِ توبهکاران کرده باشم بارها
توبه از مِی وقتِ گُل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غَوّاص و دریا میکده
سر فروبُردم در آن جا تا کجا سر بَرکُنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نامِ فِسق
داوری دارم بسی یا رب، که را داور کنم؟
بازکَش یک دَم عِنان ای تُرکِ شهرآشوبِ من
تا ز اشک و چهره راهت پُر زر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لَعلِ اشک دارم گنجها
کِی نظر در فیضِ خورشیدِ بلنداختر کنم
چون صبا مجموعهٔ گل را به آبِ لطف شست
کج دلم خوان، گر نظر بر صفحهٔ دفتر کنم
عهد و پیمانِ فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغَر کُنم
من که دارم در گدایی گنجِ سلطانی به دست
کِی طمع در گردشِ گردونِ دونپَرور کنم
گر چه گَردآلودِ فقرم، شرم باد از همتم
گر به آبِ چشمهٔ خورشید دامن تَر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطفِ دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمهٔ کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را، ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
#حضرت_حافظ
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیبِ توبهکاران کرده باشم بارها
توبه از مِی وقتِ گُل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غَوّاص و دریا میکده
سر فروبُردم در آن جا تا کجا سر بَرکُنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نامِ فِسق
داوری دارم بسی یا رب، که را داور کنم؟
بازکَش یک دَم عِنان ای تُرکِ شهرآشوبِ من
تا ز اشک و چهره راهت پُر زر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لَعلِ اشک دارم گنجها
کِی نظر در فیضِ خورشیدِ بلنداختر کنم
چون صبا مجموعهٔ گل را به آبِ لطف شست
کج دلم خوان، گر نظر بر صفحهٔ دفتر کنم
عهد و پیمانِ فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغَر کُنم
من که دارم در گدایی گنجِ سلطانی به دست
کِی طمع در گردشِ گردونِ دونپَرور کنم
گر چه گَردآلودِ فقرم، شرم باد از همتم
گر به آبِ چشمهٔ خورشید دامن تَر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطفِ دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمهٔ کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را، ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
#حضرت_حافظ
Audio
[SariMusic.IR]
ولی / خانومی خاطرخواه داره
😉😊💃
به دست آوردن دلش سخته ولی راه داره💃
😉😊💃
به دست آوردن دلش سخته ولی راه داره💃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
حافظ
استاد محمدرضا شجریان
آواز استادجان شجریان💠
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
حافظ
استاد محمدرضا شجریان
آواز استادجان شجریان💠
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر میگشایی
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین چنین حلوا چرایی
#مولانای_جان
همه حیران که چون بر میگشایی
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین چنین حلوا چرایی
#مولانای_جان
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
#مولانای_جان
ز تو باشد که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
#مولانای_جان
دست کوته مکن از دامن احسان طلب
تا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلب
سالک آن به که شکایت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بیابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
می شود تازه ز رخسار تو ایمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشی است
شکوه دوری راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بیهده ای می سوزند
به دویدن نشود قطع، بیابان طلب
چشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟
چه کند جلوه مطلوب به حیران طلب؟
جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرست
که ازین بیش ندارم سر و سامان طلب
خار صحرای جنون از دل من سیراب است
زهره شیر بود آب نیستان طلب
من چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغ
بال و پر ریخته در سیر بیابان طلب
جلوه شاهد مقصود بود پرده نشین
تا مصفا نشود آینه جان طلب
پای از حلقه زنجیر گذارد بر تخت
هر که یک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیب
ای بسا گل که بچیند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب
#صائب
تا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلب
سالک آن به که شکایت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بیابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
می شود تازه ز رخسار تو ایمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشی است
شکوه دوری راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بیهده ای می سوزند
به دویدن نشود قطع، بیابان طلب
چشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟
چه کند جلوه مطلوب به حیران طلب؟
جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرست
که ازین بیش ندارم سر و سامان طلب
خار صحرای جنون از دل من سیراب است
زهره شیر بود آب نیستان طلب
من چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغ
بال و پر ریخته در سیر بیابان طلب
جلوه شاهد مقصود بود پرده نشین
تا مصفا نشود آینه جان طلب
پای از حلقه زنجیر گذارد بر تخت
هر که یک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیب
ای بسا گل که بچیند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب
#صائب
بی یار مهل ما را بییار مخسب امشب
زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب
امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب
ای طوق هوای تو اندر همه گردنها
ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب
صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم
ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب
ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را
این ماه پرستان را مازار مخسب امشب
#مولانا
زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب
امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب
ای طوق هوای تو اندر همه گردنها
ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب
صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم
ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب
ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را
این ماه پرستان را مازار مخسب امشب
#مولانا
دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش
چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزهگون چنبر میندیش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو میرو و از پر میندیش
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مؤمن و کافر میندیش
مقامرخانهٔ رندان طلب کن
سر اندر باز و از افسر میندیش
چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش
همه بتها چو ابراهیم بشکن
هم از آذر هم از آزر میندیش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش
چو انگشت سیهرو گشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش
چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش
چو مس در زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر میندیش
مشو اینجا حلولی لیکن این رمز
جز استغراق در دلبر میندیش
اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش
بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش
چنان فربه نهای تو هم درین کار
اگر صیدی فتد لاغر میندیش
چو تو دایم به پهنا میشوی باز
ازین وادی پهناور میندیش
درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیرانتر میندیش
#عطار
بده جان و ز جان دیگر میندیش
چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزهگون چنبر میندیش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو میرو و از پر میندیش
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مؤمن و کافر میندیش
مقامرخانهٔ رندان طلب کن
سر اندر باز و از افسر میندیش
چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش
همه بتها چو ابراهیم بشکن
هم از آذر هم از آزر میندیش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش
چو انگشت سیهرو گشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش
چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش
چو مس در زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر میندیش
مشو اینجا حلولی لیکن این رمز
جز استغراق در دلبر میندیش
اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش
بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش
چنان فربه نهای تو هم درین کار
اگر صیدی فتد لاغر میندیش
چو تو دایم به پهنا میشوی باز
ازین وادی پهناور میندیش
درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیرانتر میندیش
#عطار
در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
#حضرت_حافظ
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
#حضرت_حافظ
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
#حضرت_حافظ
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
#حضرت_حافظ
Ahang Jadid ~ MOkhtalefMusic.com
(MOkhtalef Music)
شهرام کاشانی / همه میگن
دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد
جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد
#حضرت_حافظ
دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد
جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد
#حضرت_حافظ
گرندیدی سودِ او در قهرِ او
کَی شدی آن لطفِ مطلق قهرجو ؟
#مثنوی_مولانا
📘خدا لطف مطلق است
( هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین جمله تین کند) ببینید درخت انجیر همیشه انجیر میدهد آیا شده درخت انجیر یک بار لیمو ترش بدهد ؟ خیر ، انجیر نیز همیشه خاصیت دارد ، ترش و خشکش ، تازه و مانده اش ، خدا از درخت انجیر کمتر نیست ، خدا هم کاری کند خاصیت خودش را دارد آثار و برکات خودش را دارد ، منتها گاهی وقت ها خداوند لطف را در قهر میبیند و سود را در زیان میبیند و اگر کسی دچار قهر و زیان شود به آن لطف و سود راه پیدا میکند درست مثل آن برگ چایی که وقتی میریزی در آب جوش ، آن عطر و طعم و رنگش پدیدار و آشکار میشود .
پس اگر چه ظاهرش قهر است و قهر آمیز است اما در حقیقت لطف است نسبت به آن برگ چای ، یا مادری که بچه را از شیر میگیرد درست است که ظاهرش قهر آمیز است اما باطنش لطف است و میخواهد برابر او سفره ای از غذا باز کند.
کَی شدی آن لطفِ مطلق قهرجو ؟
#مثنوی_مولانا
📘خدا لطف مطلق است
( هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین جمله تین کند) ببینید درخت انجیر همیشه انجیر میدهد آیا شده درخت انجیر یک بار لیمو ترش بدهد ؟ خیر ، انجیر نیز همیشه خاصیت دارد ، ترش و خشکش ، تازه و مانده اش ، خدا از درخت انجیر کمتر نیست ، خدا هم کاری کند خاصیت خودش را دارد آثار و برکات خودش را دارد ، منتها گاهی وقت ها خداوند لطف را در قهر میبیند و سود را در زیان میبیند و اگر کسی دچار قهر و زیان شود به آن لطف و سود راه پیدا میکند درست مثل آن برگ چایی که وقتی میریزی در آب جوش ، آن عطر و طعم و رنگش پدیدار و آشکار میشود .
پس اگر چه ظاهرش قهر است و قهر آمیز است اما در حقیقت لطف است نسبت به آن برگ چای ، یا مادری که بچه را از شیر میگیرد درست است که ظاهرش قهر آمیز است اما باطنش لطف است و میخواهد برابر او سفره ای از غذا باز کند.
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گر نی بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
#مولانای_جان
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گر نی بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
#مولانای_جان