یادداشتهایی از مثنوی : 👇👇👇
رنج و غم را ، حق پی آن آفرید ،
تا ، بدین ضد ، خوشدلی آید پدید ،
پس ، نهانیها ، بهضد پیدا شود ،
چونکه حق را نیست ضد ، پنهان بُوَد ،
نور حق را ، نیست ضدی در وجود ،
تا ، بهضد ، او را توان پیدا نمود ،
دفتر ۱ ص ۵۰ و ۵۱
*
هر نَفَس نو میشود دنیا و ، ما ،
بیخبر از نو شدن ، اندر بقا ،
عمر ، همچون جوی ، نونو میرسد ،
چون شَرَر ، کش تیز جنبانی بهدست ،
شاخِ آتش را ، بجنبانی بساز ،
در نظر ، آتش نماید بس دراز ،
دفتر ۱ ص ۵۱
*
هر زمان ، نوصورتی و ، نوجمال ،
تا ، ز نو دیدن ، فرومیرَد ملال ،
دفتر ۴ ص ۶۷۵
رنج و غم را ، حق پی آن آفرید ،
تا ، بدین ضد ، خوشدلی آید پدید ،
پس ، نهانیها ، بهضد پیدا شود ،
چونکه حق را نیست ضد ، پنهان بُوَد ،
نور حق را ، نیست ضدی در وجود ،
تا ، بهضد ، او را توان پیدا نمود ،
دفتر ۱ ص ۵۰ و ۵۱
*
هر نَفَس نو میشود دنیا و ، ما ،
بیخبر از نو شدن ، اندر بقا ،
عمر ، همچون جوی ، نونو میرسد ،
چون شَرَر ، کش تیز جنبانی بهدست ،
شاخِ آتش را ، بجنبانی بساز ،
در نظر ، آتش نماید بس دراز ،
دفتر ۱ ص ۵۱
*
هر زمان ، نوصورتی و ، نوجمال ،
تا ، ز نو دیدن ، فرومیرَد ملال ،
دفتر ۴ ص ۶۷۵
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است
گر خَمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عَذبَم که دهی، عین عذاب است
افسوس که شُد دلبر و در دیدهٔ گریان
تحریرِ خیالِ خطِ او نقشِ بر آب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
معشوق عیان میگذرد بر تو، ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل، غرق گلاب است
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کُنجِ دِماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و رَباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طورِ عجب، لازم ایام شباب است
#حافظ
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است
گر خَمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عَذبَم که دهی، عین عذاب است
افسوس که شُد دلبر و در دیدهٔ گریان
تحریرِ خیالِ خطِ او نقشِ بر آب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
معشوق عیان میگذرد بر تو، ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل، غرق گلاب است
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کُنجِ دِماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و رَباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طورِ عجب، لازم ایام شباب است
#حافظ
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتن_رستم_ژندهرزم_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۵ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ برفتند و ، دیدنش افگنده ، خوار ، برآسوده از بزم و ، از کارزار ، ۳۴ خروشان ، پُر از درد ، بازآمدند ، ز دردِ دل ، اندر گداز آمدند ، ۳۵ ز کارش ، بگفتند سهراب…
داستان رستم و سهراب
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_چهارم )
۴۹
چو ، برگشت رستم ، برِ شهریار ،
از ایرانسپه ، گیو بُد پاسدار ،
۵۰
به رَهبَر ، گَوِ پیلتن را ، بدید ،
بزد دست و ، تیغ از میان ، برکشید ،
۵۱
یکی بر خروشید ، چون پیلِ مست ،
سِپَر بر سر آورد و ، بگشاد دست ،
۵۲
بدانست رستم ، کز ایرانسپاه ،
به شب ، گیو باشد طلایه ، به راه ،
۵۳
بخندید و ، آنگه فغان برکشید ،
طلایه ، چو آوازِ رستم شنید ،
#طلایه = در این دو بیت اخیر به معنی نگهبان میباشد
۵۴
پیاده بیامد ( #بیامد پیاده ) ، به نزدیکِ اوی ،
بِدو گفت : کای مِهترِ نیکخوی ( جنگجوی ) ،
۵۵
پیاده ،،، کجا بودهای تیرهشب؟ ،
تهمتن ، به گفتار بگشاد لب ،
۵۶
بگفتش به گیو : آن کجا کرده بود ،
چنان شیرمردی ، که آزرده بود ،
#آن کجا کرده بود = آنچه کرده بود
۵۷
بر او آفرین کرد ، گیوِ گُزین ،
که ، بی تو ،،، مباد اسب و کوپال و زین ،
۵۸
وز آنجایگه ، رفت نزدیکِ شاه ،
ز تُرکان ، سخن گفت و ، از بزمگاه ،
۵۹
ز سهراب و ، از بُرز و بالایِ اوی ،
ز بازوی و ، کتف و ، بَر و ، پای اوی ،
۶۰
که هرگز ، ز تُرکان ،،، چُنو کس نخاست ،
بهکردارِ سرویست ،،، بالاش ، راست ،
۶۱
از ایران و توران ( به توران و ایران ) ، نمانَد به کس ،
تو گویی ، که سامِ سوارست و بس ،
۶۲
وزان مُشت ، بر گردنِ ژندهرزم ،
کزان پس ، نیاید ( نیامد ) به رزم و ، به بزم ،
۶۳
بگفتند و ، پس ، رود و می ، خواستند ،
همه شب ، همی لشکر آراستند ،
#پایان_بخش ۱۵
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_چهارم )
۴۹
چو ، برگشت رستم ، برِ شهریار ،
از ایرانسپه ، گیو بُد پاسدار ،
۵۰
به رَهبَر ، گَوِ پیلتن را ، بدید ،
بزد دست و ، تیغ از میان ، برکشید ،
۵۱
یکی بر خروشید ، چون پیلِ مست ،
سِپَر بر سر آورد و ، بگشاد دست ،
۵۲
بدانست رستم ، کز ایرانسپاه ،
به شب ، گیو باشد طلایه ، به راه ،
۵۳
بخندید و ، آنگه فغان برکشید ،
طلایه ، چو آوازِ رستم شنید ،
#طلایه = در این دو بیت اخیر به معنی نگهبان میباشد
۵۴
پیاده بیامد ( #بیامد پیاده ) ، به نزدیکِ اوی ،
بِدو گفت : کای مِهترِ نیکخوی ( جنگجوی ) ،
۵۵
پیاده ،،، کجا بودهای تیرهشب؟ ،
تهمتن ، به گفتار بگشاد لب ،
۵۶
بگفتش به گیو : آن کجا کرده بود ،
چنان شیرمردی ، که آزرده بود ،
#آن کجا کرده بود = آنچه کرده بود
۵۷
بر او آفرین کرد ، گیوِ گُزین ،
که ، بی تو ،،، مباد اسب و کوپال و زین ،
۵۸
وز آنجایگه ، رفت نزدیکِ شاه ،
ز تُرکان ، سخن گفت و ، از بزمگاه ،
۵۹
ز سهراب و ، از بُرز و بالایِ اوی ،
ز بازوی و ، کتف و ، بَر و ، پای اوی ،
۶۰
که هرگز ، ز تُرکان ،،، چُنو کس نخاست ،
بهکردارِ سرویست ،،، بالاش ، راست ،
۶۱
از ایران و توران ( به توران و ایران ) ، نمانَد به کس ،
تو گویی ، که سامِ سوارست و بس ،
۶۲
وزان مُشت ، بر گردنِ ژندهرزم ،
کزان پس ، نیاید ( نیامد ) به رزم و ، به بزم ،
۶۳
بگفتند و ، پس ، رود و می ، خواستند ،
همه شب ، همی لشکر آراستند ،
#پایان_بخش ۱۵
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
مشتاقِ گُل ، از سرزنشِ خار ، نترسد ،
حيرانِ رخِ يار ، ز اغيار ، نترسد ،
گر ، بی بصری ،، میکند انکارِ من ، از عشق ،
سهل است و ، چه غم؟ ،، عاشق ، از اين کار ، نترسد ،
اندیشه ندارم ، ز رقيبانِ بدانديش ،
از خارِ جفا ، عاشقِ گلزار ، نترسد ،
#عمادالدین_نسیمی
حيرانِ رخِ يار ، ز اغيار ، نترسد ،
گر ، بی بصری ،، میکند انکارِ من ، از عشق ،
سهل است و ، چه غم؟ ،، عاشق ، از اين کار ، نترسد ،
اندیشه ندارم ، ز رقيبانِ بدانديش ،
از خارِ جفا ، عاشقِ گلزار ، نترسد ،
#عمادالدین_نسیمی
#یک حبه نور
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
اگر، در زندگی نگاهت به داشته هایت باشد ،بیشتر خواهی داشت.
اما اگر مدام به نداشته هایت فکر کنی،
هیچ وقت هیچ چیز برایت کافی نخواهد بود
فکرت رو ترمیم کن...
يك فكر مثبت در روز
ميتواند كل روزت را تغيير دهد
و خالق اين فكر مثبت تو هستی
و نه هيچ كس ديگر ،
منتظر نباش كسی بيايد و
فكر مثبت را در جعبه ذهن تو بگذارد
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
پگاه یکشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
خورشید هر روز یـاد آور
این نکته است که ما هم
میتوانیم از اعماق تــاریکی
طلوع کنیم و بدرخشیم.
امروز می تـونه همون روزی باشه که
یک تصمیم جسورانـه میگیرید
و این تصمیم خیلی چیزها رو بهتر می کنه.
امروزت درخشان چون خورشید
🌺🌺🌺
شاد باشی
اما اگر مدام به نداشته هایت فکر کنی،
هیچ وقت هیچ چیز برایت کافی نخواهد بود
فکرت رو ترمیم کن...
يك فكر مثبت در روز
ميتواند كل روزت را تغيير دهد
و خالق اين فكر مثبت تو هستی
و نه هيچ كس ديگر ،
منتظر نباش كسی بيايد و
فكر مثبت را در جعبه ذهن تو بگذارد
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
پگاه یکشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
خورشید هر روز یـاد آور
این نکته است که ما هم
میتوانیم از اعماق تــاریکی
طلوع کنیم و بدرخشیم.
امروز می تـونه همون روزی باشه که
یک تصمیم جسورانـه میگیرید
و این تصمیم خیلی چیزها رو بهتر می کنه.
امروزت درخشان چون خورشید
🌺🌺🌺
شاد باشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ســال 1402 در حـال پایانست
████████▒ 99%
شمارش معکوس بـرای سال جدید
یک فصل نـو و یک شروع دوبـاره
هـر جـای ایران کـه هـستیـد......
از صمیم قلبم بهترین سال را
بـراتـون آرزو می کـنم…
████████▒ 99%
شمارش معکوس بـرای سال جدید
یک فصل نـو و یک شروع دوبـاره
هـر جـای ایران کـه هـستیـد......
از صمیم قلبم بهترین سال را
بـراتـون آرزو می کـنم…
بُوَد آیا که خرامان ز دَرَم بازآیی؟
گره از کار فروبستهی ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن، که خیالی شدم از تنهایی
#فخرالدین_عراقی
بُوَد آیا که خرامان ز دَرَم بازآیی؟
گره از کار فروبستهی ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن، که خیالی شدم از تنهایی
#فخرالدین_عراقی
هر شب کواکب کم کنند، از روزیِ ما پارهای
هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها
حیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم
هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالها
هر چند صائب میروم، سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم میدهد، سررشتهٔ آمالها...
#صائب_تبریزی
هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها
حیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم
هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالها
هر چند صائب میروم، سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم میدهد، سررشتهٔ آمالها...
#صائب_تبریزی
چيست اين آتش سوزنده كه در جان من است ؟
چيست اين درد جگر سوز كه درمان من است ؟
از دل اي آفت جان صبر توقع داري
مگر اين كافر ديوانه بفرمان من است
آنچه گفتند ز مجنون و پريشاني او
درغمت شمه اي ازحال پريشان من است
ماه را گفتم و خورشيد وبخنديد به ناز
كاين دو خود پرتوي از چاك گريبان من است
عالمي خوشتر از ان نيست كه من باشم و دوست
اين بهشتي است كه درعالم امكان من است
آمد ورفت و دلم برد وكنون حاصل وصل
اشك گرمي است كه بنشسته بدامان من است
كاش بي روي تو يك لحظه نمي رفت زعمر
ورنه اين وصل كه باز اول هجران من است
اندر اين باغ بسي بلبل مست است عماد
داستاني است كه او عاشق دستان من است
عماد خراسانی
چيست اين درد جگر سوز كه درمان من است ؟
از دل اي آفت جان صبر توقع داري
مگر اين كافر ديوانه بفرمان من است
آنچه گفتند ز مجنون و پريشاني او
درغمت شمه اي ازحال پريشان من است
ماه را گفتم و خورشيد وبخنديد به ناز
كاين دو خود پرتوي از چاك گريبان من است
عالمي خوشتر از ان نيست كه من باشم و دوست
اين بهشتي است كه درعالم امكان من است
آمد ورفت و دلم برد وكنون حاصل وصل
اشك گرمي است كه بنشسته بدامان من است
كاش بي روي تو يك لحظه نمي رفت زعمر
ورنه اين وصل كه باز اول هجران من است
اندر اين باغ بسي بلبل مست است عماد
داستاني است كه او عاشق دستان من است
عماد خراسانی
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت
متفق میشوم که دل ندهم
معتقد میشوم دگربارت
مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارت
غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت
گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت
نه چنان در کمند پیچیدی
که مخلص شود گرفتارت
من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت
دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت
تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت
چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت
تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشمهای بیدارت
#حضرت_سعدی
که ندارم سلاح پیکارت
متفق میشوم که دل ندهم
معتقد میشوم دگربارت
مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارت
غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت
گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت
نه چنان در کمند پیچیدی
که مخلص شود گرفتارت
من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت
دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت
تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت
چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت
تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشمهای بیدارت
#حضرت_سعدی
سپیده دم که جهانی ز خواب برخیزد
نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد
ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد
رود به راه رهاوی رباب مطرب صبح
حریفِ خفته ز بانگ رباب برخیزد
خوش آن کسی که نشیند به باده وقت سحر
نماز خفتن مست و خراب برخیزد
به روی دریا گنبدکنان رود چو سحاب
کسی که از سر می چون حباب برخیزد
کجاست ساقی بیداربخت و خوابآلود؟
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح به دست گرفته ز خواب برخیزد
به آفتاب بگویید بر نیاید تا
ز خواب خوش ملک کامیاب برخیزد
کجاست خسرو شب زنده داشته که به صبح؟
به دست کرده دلی چون کباب برخیزد.
#امیرخسرو_دهلوی
نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد
ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد
رود به راه رهاوی رباب مطرب صبح
حریفِ خفته ز بانگ رباب برخیزد
خوش آن کسی که نشیند به باده وقت سحر
نماز خفتن مست و خراب برخیزد
به روی دریا گنبدکنان رود چو سحاب
کسی که از سر می چون حباب برخیزد
کجاست ساقی بیداربخت و خوابآلود؟
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح به دست گرفته ز خواب برخیزد
به آفتاب بگویید بر نیاید تا
ز خواب خوش ملک کامیاب برخیزد
کجاست خسرو شب زنده داشته که به صبح؟
به دست کرده دلی چون کباب برخیزد.
#امیرخسرو_دهلوی