#باز_باش
بخند
لذت ببر
بخور
مراقبه کن
اما خواسته و طمع چیزی را نداشته باش و در آرزوهای دور و دراز غرق مشو. وقتی چیزی برایت رسید از آن لذت ببر. از آن همچون یک هدیه و موهبت لذت ببر. ولی هرگز درخواستش را نکن. دغدغه اش را نداشته باش. هرگز برایش نقشه نکش. با تمامیت وجودت زندگی کن.
طمع و خواسته هیچ چیز نداشته باش، اما برای هر چیزی آماده، باز و پذیرا و سپاسگزار باش.
زندگی را آسان بگیر و بگذار هستی تو را غافلگیر کند.
اگر از آسان گيری غافل بمانی، از سرخوشی غافل خواهی ماند. اين دو، دو روی يك سكه اند. آسان گير بودن شرط اساسی سرخوش بودن است.
زندگی سخت نيست. زندگی يك مشكل نيست. مسئله ای برای حل کردن نیست.
زندگی رازی است برای زندگی كردن. برای لذت بردن، رقصيدن، عشق ورزيدن و آواز خواندن...
بياموز خوش و خندان باشی
همه چيز را يك سرگرمی تلقی كن
آنگاه حتی مرگ نيز برایت بازی و سرگرمی خواهد شد. زیرا مرگ روی دیگر سکه زندگی است.
اوشو
بخند
لذت ببر
بخور
مراقبه کن
اما خواسته و طمع چیزی را نداشته باش و در آرزوهای دور و دراز غرق مشو. وقتی چیزی برایت رسید از آن لذت ببر. از آن همچون یک هدیه و موهبت لذت ببر. ولی هرگز درخواستش را نکن. دغدغه اش را نداشته باش. هرگز برایش نقشه نکش. با تمامیت وجودت زندگی کن.
طمع و خواسته هیچ چیز نداشته باش، اما برای هر چیزی آماده، باز و پذیرا و سپاسگزار باش.
زندگی را آسان بگیر و بگذار هستی تو را غافلگیر کند.
اگر از آسان گيری غافل بمانی، از سرخوشی غافل خواهی ماند. اين دو، دو روی يك سكه اند. آسان گير بودن شرط اساسی سرخوش بودن است.
زندگی سخت نيست. زندگی يك مشكل نيست. مسئله ای برای حل کردن نیست.
زندگی رازی است برای زندگی كردن. برای لذت بردن، رقصيدن، عشق ورزيدن و آواز خواندن...
بياموز خوش و خندان باشی
همه چيز را يك سرگرمی تلقی كن
آنگاه حتی مرگ نيز برایت بازی و سرگرمی خواهد شد. زیرا مرگ روی دیگر سکه زندگی است.
اوشو
#ادیب_خوانساری، #باز_دیوانه_شدم
@sher_o_asal
باز دیوانه شدم من
ای طبیب
باز سودایی شدم من
ای حبیب
#مولانا
آواز #ادیب_خوانساری
همراه با نی #حسن_کسایی
#دستگاه_همایون
ای طبیب
باز سودایی شدم من
ای حبیب
#مولانا
آواز #ادیب_خوانساری
همراه با نی #حسن_کسایی
#دستگاه_همایون
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #زاری_کردن_رستم_بر_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۳ ( #قسمت_چهارم ) ۵۳ بهرستم چنین گفت کاوس کی : ، که از کوهِ البرز ، تا برگِ نی ، ۵۴ همی بُرد خواهد ،،، به گَردش ، سپهر ، نباید فگندن بِدین خاک ، مِهر ، ۵۵ یکی ، زود سازد…
داستان رستم و سهراب
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_اول )
۱
وز آنجایگه ، شاه ، لشکر براند ،
به ایران خرامید و ، رستم بماند ،
۲
بِدان ، تا زواره بیاید ز راه ،
بِدو آگهی آوَرَد زان سپاه ،
۳
زواره بیامد سپیدهدمان ،
سپه راند رستم ، هم اندر زمان ،
۴
بُریده ، دُمِ بادپایان ، هزار ،
پُر از خاک ، سر ،،، مهتران نامدار ،
۵
بُریده ، سمندِ سرافراز ،، دُم ،
دریده ، همه کوس و ، روئینهخُم ،
۶
سپه ، پیشِ تابوت ، میراندند ،
بزرگان ، بهسر ، خاک بفشاندند ،
۷
پس آنگه ، سویِ زابلستان کشید ،
چو ، آگاهی از وی ، به دستان رسید ،
۸
همه سیستان ، پیشباز آمدند ،
به رنج و ، به درد و ، گداز ، آمدند ،
۹
چو ، تابوت را دید ، دستانِ سام ،
فرود آمد از اسبِ زرّینلگام ،
۱۰
تهمتن ، پیاده همی رفت پیش ،
دریده ، همه جامه ،،، دل ، کرده ریش ،
۱۱
گشادند گُردان سراسر ، کمر ،
همه ، پیشِ تابوت ،،، بر خاک ، سر ،
۱۲
همه ، رُخ کبود و ،،، همه ، جامه چاک ،
به سر بر فشانده ، برین سوگ ، خاک ،
۱۳
گرفتند تابوتِ او ، سر بهزیر ،
دریغ ، آنچنان نامدارِ دلیر ،
۱۴
تهمتن ، به زاری ،،، به پیشِ پدر ،
ز تابوتِ زردوز ، برکرد سر ،
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
ادامه دارد 👇👇👇
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_اول )
۱
وز آنجایگه ، شاه ، لشکر براند ،
به ایران خرامید و ، رستم بماند ،
۲
بِدان ، تا زواره بیاید ز راه ،
بِدو آگهی آوَرَد زان سپاه ،
۳
زواره بیامد سپیدهدمان ،
سپه راند رستم ، هم اندر زمان ،
۴
بُریده ، دُمِ بادپایان ، هزار ،
پُر از خاک ، سر ،،، مهتران نامدار ،
۵
بُریده ، سمندِ سرافراز ،، دُم ،
دریده ، همه کوس و ، روئینهخُم ،
۶
سپه ، پیشِ تابوت ، میراندند ،
بزرگان ، بهسر ، خاک بفشاندند ،
۷
پس آنگه ، سویِ زابلستان کشید ،
چو ، آگاهی از وی ، به دستان رسید ،
۸
همه سیستان ، پیشباز آمدند ،
به رنج و ، به درد و ، گداز ، آمدند ،
۹
چو ، تابوت را دید ، دستانِ سام ،
فرود آمد از اسبِ زرّینلگام ،
۱۰
تهمتن ، پیاده همی رفت پیش ،
دریده ، همه جامه ،،، دل ، کرده ریش ،
۱۱
گشادند گُردان سراسر ، کمر ،
همه ، پیشِ تابوت ،،، بر خاک ، سر ،
۱۲
همه ، رُخ کبود و ،،، همه ، جامه چاک ،
به سر بر فشانده ، برین سوگ ، خاک ،
۱۳
گرفتند تابوتِ او ، سر بهزیر ،
دریغ ، آنچنان نامدارِ دلیر ،
۱۴
تهمتن ، به زاری ،،، به پیشِ پدر ،
ز تابوتِ زردوز ، برکرد سر ،
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #باز_گشتن_رستم_بزابلستان فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۴ ( #قسمت_اول ) ۱ وز آنجایگه ، شاه ، لشکر براند ، به ایران خرامید و ، رستم بماند ، ۲ بِدان ، تا زواره بیاید ز راه ، بِدو آگهی آوَرَد زان سپاه ، ۳ زواره بیامد سپیدهدمان…
داستان رستم و سهراب
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_دوم )
۱۵
بِدو گفت : ، بنگر که سامِ سوار ،
بدین تنگتابوت ، خفتست زار ،
۱۶
ببارید دستان ، ز دو دیده ، خون ،
بنالید با داورِ رهنمون ،
۱۷
تهمتن همی گفت : ، کای نامدار ،
تو رفتی و ،،، من ماندهام خوار و زار ،
۱۸
همی گفت زال : ، اینت کاری شگفت ،
که سهراب ، گرزِ گران ، برگرفت ،
۱۹
نشانی شد اندر میانِ مهان ،
نزاید چُنو ،،، مادر ، اندر جهان ،
۲۰
همی گفت و ،،، مژگان ، پُر از آب ، کرد ،
زبان ، پُر ز گفتارِ سهراب ، کرد ،
۲۱
چو ، آمد تهمتن ، به ایوانِ خویش ،
خروشید و ،،، تابوت ، بنهاد پیش ،
۲۲
چو ، رودابه ، تابوتِ سهراب دید ،
ز چشمش ، روان جویِ خوناب دید ،
۲۳
بِدان تنگتابوت ، خفته جوان ،
بهزاری بگفت : ، ای چراغِ گَوان ،
۲۴
همی گفت زار : ، ای گَوِ سرفراز ،
زمانی ،،، ز صندوق ، سر برفراز ،
۲۵
به زاری ،،، همی مویه آغاز کرد ،
همی ، برکشید از جگر ، بادِ سرد ،
۲۶
که ای پهلوانزادهٔ بچهشیر ،
نزایَد چو تو ، زورمندِ دلیر ،
۲۷
به مادر نگوئی ،،، همی رازِ خویش ،
که هنگامِ شادی ،،، چه آمدت پیش ،
۲۸
به روزِ جوانی ،،، به زندان شدی ،
بدین خانهٔ مستمندان شدی ،
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
ادامه دارد 👇👇👇
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_دوم )
۱۵
بِدو گفت : ، بنگر که سامِ سوار ،
بدین تنگتابوت ، خفتست زار ،
۱۶
ببارید دستان ، ز دو دیده ، خون ،
بنالید با داورِ رهنمون ،
۱۷
تهمتن همی گفت : ، کای نامدار ،
تو رفتی و ،،، من ماندهام خوار و زار ،
۱۸
همی گفت زال : ، اینت کاری شگفت ،
که سهراب ، گرزِ گران ، برگرفت ،
۱۹
نشانی شد اندر میانِ مهان ،
نزاید چُنو ،،، مادر ، اندر جهان ،
۲۰
همی گفت و ،،، مژگان ، پُر از آب ، کرد ،
زبان ، پُر ز گفتارِ سهراب ، کرد ،
۲۱
چو ، آمد تهمتن ، به ایوانِ خویش ،
خروشید و ،،، تابوت ، بنهاد پیش ،
۲۲
چو ، رودابه ، تابوتِ سهراب دید ،
ز چشمش ، روان جویِ خوناب دید ،
۲۳
بِدان تنگتابوت ، خفته جوان ،
بهزاری بگفت : ، ای چراغِ گَوان ،
۲۴
همی گفت زار : ، ای گَوِ سرفراز ،
زمانی ،،، ز صندوق ، سر برفراز ،
۲۵
به زاری ،،، همی مویه آغاز کرد ،
همی ، برکشید از جگر ، بادِ سرد ،
۲۶
که ای پهلوانزادهٔ بچهشیر ،
نزایَد چو تو ، زورمندِ دلیر ،
۲۷
به مادر نگوئی ،،، همی رازِ خویش ،
که هنگامِ شادی ،،، چه آمدت پیش ،
۲۸
به روزِ جوانی ،،، به زندان شدی ،
بدین خانهٔ مستمندان شدی ،
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #باز_گشتن_رستم_بزابلستان فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۴ ( #قسمت_دوم ) ۱۵ بِدو گفت : ، بنگر که سامِ سوار ، بدین تنگتابوت ، خفتست زار ، ۱۶ ببارید دستان ، ز دو دیده ، خون ، بنالید با داورِ رهنمون ، ۱۷ تهمتن همی گفت : ، کای…
داستان رستم و سهراب
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_سوم )
۲۹
نگوئی ،،، چه آمدت پیش ، از پدر ،
چرا بردریدت بدینسان ،،، جگر ،
۳۰
فغانش ، ز ایوان به کیوان رسید ،
همی زار بگریست ،،، هر ، کآن شنید ،
۳۱
بهپردهدرون رفت ، با سوگ و درد ،
دلش پُر ز درد و ،،، رُخَش پُر ز گَرد ،
۳۲
چو ، رستم چنان دید ،،، بگریست زار ،
ببارید از دیده ، خون بر کنار ،
۳۳
تو گفتی ،،، مگر رستخیز آمدست ،
که دلرا ،،، ز شادی ، گریز آمدست ،
۳۴
دگر باره ،،، تابوتِ سهرابِ شیر ،
بیاورد پیشِ مِهانِ دلیر ،
۳۵
از آن ، تخته برکَند و ،،، بگشاد سر ،
کفن ،،، زو جدا کرد ، پیشِ پدر ،
۳۶
تنش را ، بِدان نامداران ، نمود ،
تو گفتی ، که از چرخ ، برخاست دود ،
۳۷
هر آن کس که بودند ، پیر و جوان ،
زن و مرد ،،، گشتند یکسر نوان ،
۳۸
مِهانِ جهان ، جامه کردند چاک ،
به ابر اندر آمد ، سرِ گَرد و خاک ،
۳۹
همه کاخ ، تابوت بُد سر به سر ،
غنوده ،،، بصندوقدر ، شیرِ نر ،
۴۰
تو گفتی ، که سام است ، با یال و سُفت ،
غمین شد ز جنگ ،،، اندر آمد بخفت ،
۴۱
چو دیدند آن مردمان رویِ اوی ،
بکردند هر کس ، بسی های و هوی ،
۴۲
بپوشید بازش ،،، به دیبایِ زرد ،
سرِ تنگتابوت را ، سخت کرد ،
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
ادامه دارد 👇👇👇
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_سوم )
۲۹
نگوئی ،،، چه آمدت پیش ، از پدر ،
چرا بردریدت بدینسان ،،، جگر ،
۳۰
فغانش ، ز ایوان به کیوان رسید ،
همی زار بگریست ،،، هر ، کآن شنید ،
۳۱
بهپردهدرون رفت ، با سوگ و درد ،
دلش پُر ز درد و ،،، رُخَش پُر ز گَرد ،
۳۲
چو ، رستم چنان دید ،،، بگریست زار ،
ببارید از دیده ، خون بر کنار ،
۳۳
تو گفتی ،،، مگر رستخیز آمدست ،
که دلرا ،،، ز شادی ، گریز آمدست ،
۳۴
دگر باره ،،، تابوتِ سهرابِ شیر ،
بیاورد پیشِ مِهانِ دلیر ،
۳۵
از آن ، تخته برکَند و ،،، بگشاد سر ،
کفن ،،، زو جدا کرد ، پیشِ پدر ،
۳۶
تنش را ، بِدان نامداران ، نمود ،
تو گفتی ، که از چرخ ، برخاست دود ،
۳۷
هر آن کس که بودند ، پیر و جوان ،
زن و مرد ،،، گشتند یکسر نوان ،
۳۸
مِهانِ جهان ، جامه کردند چاک ،
به ابر اندر آمد ، سرِ گَرد و خاک ،
۳۹
همه کاخ ، تابوت بُد سر به سر ،
غنوده ،،، بصندوقدر ، شیرِ نر ،
۴۰
تو گفتی ، که سام است ، با یال و سُفت ،
غمین شد ز جنگ ،،، اندر آمد بخفت ،
۴۱
چو دیدند آن مردمان رویِ اوی ،
بکردند هر کس ، بسی های و هوی ،
۴۲
بپوشید بازش ،،، به دیبایِ زرد ،
سرِ تنگتابوت را ، سخت کرد ،
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #باز_گشتن_رستم_بزابلستان فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۴ ( #قسمت_سوم ) ۲۹ نگوئی ،،، چه آمدت پیش ، از پدر ، چرا بردریدت بدینسان ،،، جگر ، ۳۰ فغانش ، ز ایوان به کیوان رسید ، همی زار بگریست ،،، هر ، کآن شنید ، ۳۱ بهپردهدرون…
داستان رستم و سهراب
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_چهارم )
۴۳
همی گفت : ، اگر دخمه زرّین کنم ،
ز مشکِ سیه ، گِردش آگین کنم ،
۴۴
چو من رفته باشم ،،، نمانَد بجای ،
وگرنه ،،، مرا خود جز این ، نیست رای ،
۴۵
چه سازم من اکنون سزاوارِ اوی؟ ،
که مانَد ازو ،،، در جهان ، رنگ و بوی ،
۴۶
یکی دخمه کردش ، ز سم ستور ،
جهانی ، ز زاری ، همی گشت کور ،
۴۷
تراشید تابوتش ، از عودِ خام ،
بَرو ، برزده بندِ زرّین ستام ،
۴۸
به گیتی ، همه ،،، پُر شد این داستان ،
که چون کُشت فرزند را ، پهلوان ،
۴۹
جهان ، سربسر ، پُر ز تیمار گشت ،
هر آنکس که بشنید ،،، غمخوار گشت ،
۵۰
بهرستم ، بر این ،،، سال ، چندی گذشت ،
به گِردِ دلش ،،، شادمانی نگشت ،
۵۱
بهآخِر ، شکیبائی آورد پیش ،
که جز آن نمیدید ، هنجارِ خویش ،
۵۲
جهان را ، بسی هست زانسان به یاد ،
بسی داغ ،،، بر جانِ هر کس نهاد ،
۵۳
کِرا ، در جهان ،،، هست هوش و خِرَد ،
کجا ، او فریبِ زمانه خورَد؟ ،
#کرا = هر که را ، هر کسی را
۵۴
چو ، ایرانیان ،،، زین ، خبر یافتند ،
بر آن آتشِ غم ،،، همی تافتند ،
۵۵
وزانروی ، هومان به توران رسید ،
بگفت او به افراسیاب ، آنچه دید ،
۵۶
از او ، مانده بُد شاهِ توران شگفت ،
وز آن کار ، اندازه اندر گرفت ،
#پایان_بخش ۲۴ و #پایان_داستان_رستم_و_سهراب_در_برخی_نسخهها_و_سایت_گنجور
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
نظر دوستان را به نکتهٔ زیر جلب میکنم :
در بعضی نسخهها همچنین سایت گنجور ، داستان رستم و سهراب در اینجا پایان مییابد . بعضی نسخهها از جمله نسخهای که بنده دارم یک بخش دیگر با عنوان :
« آگاهی یافتن مادر سهراب از کشتهشدن پسرش »
درج شده است که آخرین بخش بر اساس نسخهای که بنده دارم را در #شش_قسمت تقدیم مینمایم .
👇👇👇
ادامه دارد 👇👇👇
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_چهارم )
۴۳
همی گفت : ، اگر دخمه زرّین کنم ،
ز مشکِ سیه ، گِردش آگین کنم ،
۴۴
چو من رفته باشم ،،، نمانَد بجای ،
وگرنه ،،، مرا خود جز این ، نیست رای ،
۴۵
چه سازم من اکنون سزاوارِ اوی؟ ،
که مانَد ازو ،،، در جهان ، رنگ و بوی ،
۴۶
یکی دخمه کردش ، ز سم ستور ،
جهانی ، ز زاری ، همی گشت کور ،
۴۷
تراشید تابوتش ، از عودِ خام ،
بَرو ، برزده بندِ زرّین ستام ،
۴۸
به گیتی ، همه ،،، پُر شد این داستان ،
که چون کُشت فرزند را ، پهلوان ،
۴۹
جهان ، سربسر ، پُر ز تیمار گشت ،
هر آنکس که بشنید ،،، غمخوار گشت ،
۵۰
بهرستم ، بر این ،،، سال ، چندی گذشت ،
به گِردِ دلش ،،، شادمانی نگشت ،
۵۱
بهآخِر ، شکیبائی آورد پیش ،
که جز آن نمیدید ، هنجارِ خویش ،
۵۲
جهان را ، بسی هست زانسان به یاد ،
بسی داغ ،،، بر جانِ هر کس نهاد ،
۵۳
کِرا ، در جهان ،،، هست هوش و خِرَد ،
کجا ، او فریبِ زمانه خورَد؟ ،
#کرا = هر که را ، هر کسی را
۵۴
چو ، ایرانیان ،،، زین ، خبر یافتند ،
بر آن آتشِ غم ،،، همی تافتند ،
۵۵
وزانروی ، هومان به توران رسید ،
بگفت او به افراسیاب ، آنچه دید ،
۵۶
از او ، مانده بُد شاهِ توران شگفت ،
وز آن کار ، اندازه اندر گرفت ،
#پایان_بخش ۲۴ و #پایان_داستان_رستم_و_سهراب_در_برخی_نسخهها_و_سایت_گنجور
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
نظر دوستان را به نکتهٔ زیر جلب میکنم :
در بعضی نسخهها همچنین سایت گنجور ، داستان رستم و سهراب در اینجا پایان مییابد . بعضی نسخهها از جمله نسخهای که بنده دارم یک بخش دیگر با عنوان :
« آگاهی یافتن مادر سهراب از کشتهشدن پسرش »
درج شده است که آخرین بخش بر اساس نسخهای که بنده دارم را در #شش_قسمت تقدیم مینمایم .
👇👇👇
ادامه دارد 👇👇👇
- چکیده و گزیدهای از یک داستان #شاهنامه
قسمت اول
فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید :
به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ،
یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ،
به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ،
دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش ،
کمان را ، به زِه کرد و ، تیرِ خدنگ ،
بزد بر ، برِ اژدها ، بی درنگ ،
دگر تیر ، زد ،، بر میانِ سرش ،
فرو ریخت ، خوناب و زهر ، از بَرَش ،
فرود آمد و ، خنجری برکشید ،
سراسر ، برِ اژدها ، بردرید ،
یکی مردِ بُرنا ، فرو بُرده بود ،
به خون و ، به زهر اندر ، افسرده بود ،
پس از کشتنِ اژدها در حالی که بر اثرِ زهرِ اژدها ، چشمانش تار شده بود ، گیج و منگ و تشنه و آرزومندِ آب ، به راه افتاد ، زنی سبو بر دوش دید و چنین گفت :
بِدو گفت بهرام : ، کایدر سپنج ،
دهند ، از گذشتن نباید به رنج ،
چنین گفت زن : ، کای نَبَردهسوار ،
تو ، این خانه ،، چون خانهٔ خویش ، دار ،
#کایدر = که ایدر
#تو ، این خانه ،، چون خانهٔ
خویش ، دار = این خانه را ،، مثلِ خانهٔ خودت بدان
بهرام گور پس از پاسخ زن ، به درونِ خانه رفت ، زن به شوهرش گفت : اسبش را تیمار کن و کاه و جو به اسبش بده .
بهرام گور پس از خوردنِ آب و غذا و استراحت ، به زن گفت :
از شاه ( بهرام گور ) گِلهای داری؟ یا از کارهایش رضایت داری؟
زن در مقامِ انتقاد با نارضایتی از رفتارهای شاه چنین گفت : زیانهایی که از شاه به ما و مردم میرسد با گنج و پول جبران نمیشود .
از سخنان زن ، بهرام گور ناراحت شد که چنین در میان مردم بدنام هست و در دلش گفت : از انسان و شاهِ عادل و مهربان کسی سپاسگزاری نمیکند ، مدتی درشتی و سختگیری میکنم تا فرق بین مهر و عدالت را از خشم و بیعدالتی دریابند .
زن ، گاوش را برای دوشیدن ، آورد و وقتی دست به پستانِ گاو زد ، متوجه شد پستانِ گاو شیر ندارد ، به شوهرش گفت :
دیشب پادشاه در دلش قصد ستمگری و بیداد ، کرد و ستمکار شد .
شوهرش گفت : چرا فالِ بد میزنی و اینگونه فکر میکنی؟
زن گفت : من بیهوده این حرف را نمیگویم .
وقتی شاه قصد ستم کند و ستمکار شود :
- نباید در آسمان ، ماه بتابد و نمیتابد و نور نمیدهد .
- در پستانها ، شیر ، خشک میشود .
- نافه ، بویِ مُشک نمیدهد .
- زنا و ریا ، آشکارا میشود .
- دلهای نرم ، مانند سنگِ خارا میشوند .
- در دشت ، گرگ ، مردم را میخورد .
- خردمند ، از بیخِرَد میگریزد .
- خایه ( تخم پرندگان ) وقتی پرنده روی آن برای در آوردن جوجه میخوابد ، در زیرِ پرنده تباه و ضایع و خراب میشود و به جوجه تبدیل نمیشود .
وقتی شاه بیدادگر شود :
- در بیابان و دشت ،، گور ، به موقع و بههنگام نمیزاید .
- چشم و دیدهٔ بچهٔ باز ، کور میشود .
#باز = پرندهای شکاری
حال اصل و ادامهٔ داستان ، که اگر شاه از اندیشهٔ بیدادگری پشیمان شود ، روزگار دوباره خوب میشود ، را از زبان #فردوسی میخوانیم :
پُر اندیشه شد ، زآن سخن ، شهریار ،
که بَد شد وِرا ، نام ،، از آن مایه کار ،
به دل گفت پس ، شاهِ یزدانشناس ،
که از دادگر ، کس ندارد سپاس ،
دُرُشتی کنم زین سپس ، روزِ چند ،
که پیدا شود ، مِهر و داد ، از گزند ،
بدین تیرهاندیشه ، پیچان بخفت ،
همه شب ، دلش با ستم ، بود جفت ،
بدانگه که خور ، چادر مشکبوی ،
بدَرّید و ، بر چرخ ، بنمود روی ،
بیامد زن از خانه ، با شوی گفت : ،
که هرکاره و آتش آر ، از نهفت ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
ز هرگونه تخم ، اندر افکن بهآب ،
نباید که بیند وِرا ، آفتاب ،
کنون تا ، بدوشم من از گاو ،، شیر ،
تو ، این کارِ هرکاره ، آسان مگیر ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
بیاورد گاو ، از چراگاهِ خویش ،
فراوان گیا بُرد و ، بنهاد پیش ،
به پستانش بر ،، دست مالید و ، گفت : ،
بنامِ خداوندِ بی یار و جفت ،
تُهی دید پستانِ گاوش ، ز شیر ،
دلِ میزبانِ جوان ، گشت پیر ،
چنین گفت با شوی : ، کای کدخدای ،
دلِ شاهِ گیتی ،، دگر شد به رای ،
ستمکار شد ، شهریارِ جهان ،
دلش ، دوش پیچان شد ، اندر نهان ،
بِدو گفت شوی : ، از چه گوئی همی؟ ،
به فالِ بَد اندر ، چه پوئی همی؟ ،
چنین گفت زن : ، کای گرانمایه شوی ،
مرا ، بیهُده نیست این گفتگوی ،
چو بیدادگر شد ، جهاندار شاه ،
به گردون نتابد ببایست ماه ،
به پستانها در ، شود شیر ، خشک ،
نباشد به نافهدرون ، بویِ مُشک ،
زنا و ریا ،، آشکارا شود ،
دلِ نرم ،، چون سنگِ خارا ، شود ،
به دشتاندرون ،، گرگ ، مردم خورَد ،
خردمند ، بگریزد از بی خِرَد ،
شود خایه در زیرِ مرغان ، تباه ،
هر آنگه ، که بیدادگر گشت شاه ،
#خایه = تخم پرندگان
نزاید بههنگام ،، بر دشت ، گور ،
شود بچهٔ باز را ،، دیده ، کور ،
#باز = پرندهای شکاری
#شاهنامه
ادامه دارد 👇👇👇
قسمت اول
فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید :
به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ،
یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ،
به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ،
دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش ،
کمان را ، به زِه کرد و ، تیرِ خدنگ ،
بزد بر ، برِ اژدها ، بی درنگ ،
دگر تیر ، زد ،، بر میانِ سرش ،
فرو ریخت ، خوناب و زهر ، از بَرَش ،
فرود آمد و ، خنجری برکشید ،
سراسر ، برِ اژدها ، بردرید ،
یکی مردِ بُرنا ، فرو بُرده بود ،
به خون و ، به زهر اندر ، افسرده بود ،
پس از کشتنِ اژدها در حالی که بر اثرِ زهرِ اژدها ، چشمانش تار شده بود ، گیج و منگ و تشنه و آرزومندِ آب ، به راه افتاد ، زنی سبو بر دوش دید و چنین گفت :
بِدو گفت بهرام : ، کایدر سپنج ،
دهند ، از گذشتن نباید به رنج ،
چنین گفت زن : ، کای نَبَردهسوار ،
تو ، این خانه ،، چون خانهٔ خویش ، دار ،
#کایدر = که ایدر
#تو ، این خانه ،، چون خانهٔ
خویش ، دار = این خانه را ،، مثلِ خانهٔ خودت بدان
بهرام گور پس از پاسخ زن ، به درونِ خانه رفت ، زن به شوهرش گفت : اسبش را تیمار کن و کاه و جو به اسبش بده .
بهرام گور پس از خوردنِ آب و غذا و استراحت ، به زن گفت :
از شاه ( بهرام گور ) گِلهای داری؟ یا از کارهایش رضایت داری؟
زن در مقامِ انتقاد با نارضایتی از رفتارهای شاه چنین گفت : زیانهایی که از شاه به ما و مردم میرسد با گنج و پول جبران نمیشود .
از سخنان زن ، بهرام گور ناراحت شد که چنین در میان مردم بدنام هست و در دلش گفت : از انسان و شاهِ عادل و مهربان کسی سپاسگزاری نمیکند ، مدتی درشتی و سختگیری میکنم تا فرق بین مهر و عدالت را از خشم و بیعدالتی دریابند .
زن ، گاوش را برای دوشیدن ، آورد و وقتی دست به پستانِ گاو زد ، متوجه شد پستانِ گاو شیر ندارد ، به شوهرش گفت :
دیشب پادشاه در دلش قصد ستمگری و بیداد ، کرد و ستمکار شد .
شوهرش گفت : چرا فالِ بد میزنی و اینگونه فکر میکنی؟
زن گفت : من بیهوده این حرف را نمیگویم .
وقتی شاه قصد ستم کند و ستمکار شود :
- نباید در آسمان ، ماه بتابد و نمیتابد و نور نمیدهد .
- در پستانها ، شیر ، خشک میشود .
- نافه ، بویِ مُشک نمیدهد .
- زنا و ریا ، آشکارا میشود .
- دلهای نرم ، مانند سنگِ خارا میشوند .
- در دشت ، گرگ ، مردم را میخورد .
- خردمند ، از بیخِرَد میگریزد .
- خایه ( تخم پرندگان ) وقتی پرنده روی آن برای در آوردن جوجه میخوابد ، در زیرِ پرنده تباه و ضایع و خراب میشود و به جوجه تبدیل نمیشود .
وقتی شاه بیدادگر شود :
- در بیابان و دشت ،، گور ، به موقع و بههنگام نمیزاید .
- چشم و دیدهٔ بچهٔ باز ، کور میشود .
#باز = پرندهای شکاری
حال اصل و ادامهٔ داستان ، که اگر شاه از اندیشهٔ بیدادگری پشیمان شود ، روزگار دوباره خوب میشود ، را از زبان #فردوسی میخوانیم :
پُر اندیشه شد ، زآن سخن ، شهریار ،
که بَد شد وِرا ، نام ،، از آن مایه کار ،
به دل گفت پس ، شاهِ یزدانشناس ،
که از دادگر ، کس ندارد سپاس ،
دُرُشتی کنم زین سپس ، روزِ چند ،
که پیدا شود ، مِهر و داد ، از گزند ،
بدین تیرهاندیشه ، پیچان بخفت ،
همه شب ، دلش با ستم ، بود جفت ،
بدانگه که خور ، چادر مشکبوی ،
بدَرّید و ، بر چرخ ، بنمود روی ،
بیامد زن از خانه ، با شوی گفت : ،
که هرکاره و آتش آر ، از نهفت ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
ز هرگونه تخم ، اندر افکن بهآب ،
نباید که بیند وِرا ، آفتاب ،
کنون تا ، بدوشم من از گاو ،، شیر ،
تو ، این کارِ هرکاره ، آسان مگیر ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
بیاورد گاو ، از چراگاهِ خویش ،
فراوان گیا بُرد و ، بنهاد پیش ،
به پستانش بر ،، دست مالید و ، گفت : ،
بنامِ خداوندِ بی یار و جفت ،
تُهی دید پستانِ گاوش ، ز شیر ،
دلِ میزبانِ جوان ، گشت پیر ،
چنین گفت با شوی : ، کای کدخدای ،
دلِ شاهِ گیتی ،، دگر شد به رای ،
ستمکار شد ، شهریارِ جهان ،
دلش ، دوش پیچان شد ، اندر نهان ،
بِدو گفت شوی : ، از چه گوئی همی؟ ،
به فالِ بَد اندر ، چه پوئی همی؟ ،
چنین گفت زن : ، کای گرانمایه شوی ،
مرا ، بیهُده نیست این گفتگوی ،
چو بیدادگر شد ، جهاندار شاه ،
به گردون نتابد ببایست ماه ،
به پستانها در ، شود شیر ، خشک ،
نباشد به نافهدرون ، بویِ مُشک ،
زنا و ریا ،، آشکارا شود ،
دلِ نرم ،، چون سنگِ خارا ، شود ،
به دشتاندرون ،، گرگ ، مردم خورَد ،
خردمند ، بگریزد از بی خِرَد ،
شود خایه در زیرِ مرغان ، تباه ،
هر آنگه ، که بیدادگر گشت شاه ،
#خایه = تخم پرندگان
نزاید بههنگام ،، بر دشت ، گور ،
شود بچهٔ باز را ،، دیده ، کور ،
#باز = پرندهای شکاری
#شاهنامه
ادامه دارد 👇👇👇
حلقهٔ آن در شدنم ، آرزوست ،
بر درِ او ، سرزدنم ، آرزوست ،
چند به هر باد ، پریشان شَوَم؟ ،
خاکِ درِ او شدنم ، آرزوست ،
خاکِ درش بوده سَرَم ، سالها ،
باز ،،، هوایِ وطنم ، آرزوست ،
تا که بهجان خدمتِ جانان کنم ،
دامنِ جان بر زدنم ، آرزوست ،
بهرِ تماشایِ سراپایِ او ،
دیده ،،، سراپاشدنم ، آرزوست ،
دیدهام ،،، از فرقتِ او ، شد سفید ،
بوئی از آن پیرهنم ، آرزوست ،
مرغِ دلم ، در قفسِ تَن ، بمُرد ،
بالِ پَر و جان زدنم ، آرزوست ،
بر درِ لب ، قفلِ خموشی زدم ،
سویِ خموشان شدنم ، آرزوست ،
عشق ،،، مَهِل فیض ، که با جان رَوَد ،
زندگیِ در کفنم ، آرزوست ،
#فیض_کاشانی
#باز هوایِ وطنم آرزوست
بر درِ او ، سرزدنم ، آرزوست ،
چند به هر باد ، پریشان شَوَم؟ ،
خاکِ درِ او شدنم ، آرزوست ،
خاکِ درش بوده سَرَم ، سالها ،
باز ،،، هوایِ وطنم ، آرزوست ،
تا که بهجان خدمتِ جانان کنم ،
دامنِ جان بر زدنم ، آرزوست ،
بهرِ تماشایِ سراپایِ او ،
دیده ،،، سراپاشدنم ، آرزوست ،
دیدهام ،،، از فرقتِ او ، شد سفید ،
بوئی از آن پیرهنم ، آرزوست ،
مرغِ دلم ، در قفسِ تَن ، بمُرد ،
بالِ پَر و جان زدنم ، آرزوست ،
بر درِ لب ، قفلِ خموشی زدم ،
سویِ خموشان شدنم ، آرزوست ،
عشق ،،، مَهِل فیض ، که با جان رَوَد ،
زندگیِ در کفنم ، آرزوست ،
#فیض_کاشانی
#باز هوایِ وطنم آرزوست