رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.8K subscribers
87 photos
8 videos
49 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_چهارده

در آسانسور باز شد وارد اتاقک شد و دکمه را فشرد، در آینه خیره به خودش شد و آرام گفت:
-شاهرخ بهم دروغ گفت!
سرش تیر کشید، با ایستادن آسانسور و باز شدن در سریع بیرون رفت و جلوی در ایستاد، چند بار زنگ را فشرد.

پروانه در را باز کرد و‌ حنا با عجله کفشش را در آورد مقابل نگاه متعجب پروانه تقریبا تا اتاقش دوید، وارد اتاق شد و در را بست کلید را چرخاند.
پروانه جلوی در اتاق ایستاد و گفت:
-حنا خوبی؟!
-خوبم
-چرا این جوری رفتی؟
-مامان یکم تنهام بذار
-آخه تو خوب بودی داشتی می رفتی، چرا رنگت پریده؟!
-مامان لطفا

پروا مشکوک دور شد، حنا به عکس ها و مدارکی که روی تخت چیده بود خیره بود، کف دستش را روی پیشانی تب دارش گذاشت، سرش را به چپ و راست تکان داد گفت:
-حتما دلیلی وجود داره که بهم نگفته، شاهرخ اهل دروغ نیست
دست کشید زیر عکس ها و فریاد زد:
-نیست

حامی جلوی در ایستاد و در زد گفت:
-حنا
حنا اشک ریخت و آرام گفت:
-تنهام بذارید، خواهش می کنم
-حنا بذار حرف بزنیم، مامان نگرانته
-خوبم فقط می خوام تنها باشم
-زنگ بزنم عمو شاهرخ؟
-نه...نمی خوام، فقط می خوام تنها باشم
با اتمام حرفش در میان گریه آرام گفت:
-زنگ نزن با خانم دکتر هست

صورتش را با دستانش پوشاند، تلفنش زنگ خورد، سر چرخاند به گوشی روی تخت نگاه کرد، کلافه برش داشت و دم گوشش گذاشت.
-زینب حالم خوب نیست؟
-چی شد، چی اوردن مگه؟!
حنا باز هم گریه کرد و زینب نگران غرید:
-حرف بزن حنا
-نمی تونم...صبح می بینمت
تماس را قطع کرد، همان موقع برایش پیام آمد، با دیدن اسم شاهرخ سریع پیام واتساپ را باز کرد.
-خوابی یا بیدار جوجه؟
در میان گریه لبخند زد و‌ نوشت:
-تو کجایی؟ مگه وقت دکتر نداری؟

پیام را فرستاد و بینی بالا کشید، خودش را عقب کشید به تاج تختش تکیه داد، شاهرخ جوابش را داد.
-یکی تو اتاقشه بیاد بیرون من میرم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هفتاد_هشت

سر به زیر برد و به دنبال فیلم گشت با دیدن پستی در اینستا گفت:
-دوربینای خیابون!
-آره دیگه فکر کردی یکی کنار خیابون ایستاده فیلم گرفته؟
آلا با دیدن سرعت ماشین شهاب چشمانش گرد شد و گفت:
-اطراف میدیدی اصلا؟!
-می دیدم
آلا لحظه ای که سر ماشین کج شد به گارد ریل وسط کوبیده شد، بی اختیار جیغی زد دست جلوی دهانش گرفت و گوشی از دستش رها شد، شهاب خندید و گفت:
-الان من این جا هستما!
آلا ابرو در هم کشید، دستش روی سینه اش نشست، دردی در سینه اش پچید و سعی کرد درست نفس بکشد، شهاب سریع صاف نشست و گفت:
-آلا
آلا کمی چرخید چشم بست و به سختی گفت:
-خوبم...
-تکیه بده آلا، این تن لعنتیو شل کن
آلا چشم بست و سر به صندلی تکیه داد، شهاب سریع دست پیش برد روی قفسه ی سینه ی آلا گذاشت، آن ورم کم را حس کرد و فریادش بی اختیار بالا رفت:
-لعنتی داری با خودت چی کار می کنی!
آلا با درد نالید:
-داد نزن...لطفا...
شهاب به جلو نگاه کرد اما عصبی دستش را به دکمه ی مانتو گرفت همان جور که یک دستی بازش می کرد گفت:
-آره نرو عمل کن به جای اینکه یه عمر کنار هامین باشی فقط چند روز دیگه پیشش باش، چون با این وضعیت بیشتر چند روزم مهمونش نیستی
دکمه را باز کرد دکمه ی دیگر را در دست گرفت، آلا سریع مچ دستش را گرفت و گفت:
-خوبم..ن...
دستش را با خشم پس زد و غرید:
-بکش دستتو
دکمه ی دیگر را باز کرد و یقه را از هم فاصله داد و گفت:
-به زور نفس بکش، به زور
آلا نگاهش کرد و گفت:
-یه لحظه...شوکه شدم همین
-آره بابا تو حالت عادی خوبی فقط شوکه میشی این جوری میشی
-تو با این سرعت روندی...تصادف کردی و سالمی!
-می بینی که
-اگر گارد ریل نبود...مشخص نبود اون ماشین چند دور غلت می زد...تو رفتی تو لاین مخالف...اگر ماشینی با سرعت...می زد به...
خودش سکوت کرد و متعجب نگاه گرفت و گفت:
-بابا تو دیگه خیلی کله خری!
-به اندازه ی تو نیستم
-واقعا یه خراشم برنداشتی؟!
-دماغم درد می کنه...یعنی اون کیسه یهو باز شد بی پدر دماغمو داغون کرد
آلا متعجب نگاهش کرد، خنده اش گرفته بود و با حرص گفت:
-می گم معجزس زنده ای بعد داری...از دماغت که اوف شده میگی!
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد، نفس زد و درد را دوباره در سینه اش پخش کرد، کمی چهره در هم کشید و گفت:
-تو داشتی عادی پیش می رفتی...چی شد یهو فرمون کج کردی؟!
شهاب ساکت بود و آلا آرام گفت:
-مست بودی؟
-خورده بودم اما مست نبودم، باشمم باز اینجوری نمیشه، من همیشه مست پشت فرمونم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#متهوش
#پارت_صد_پانزده

لبخند حنا پر رنگ شد، برای آن که با وجود اینکه سوگل کنارش بود اما داشت به او پیام می داد، سریع انگشتش حرکت کرد و نوشت:
-خب وقت که داشتید با سوگل خانم می رفتید شام
پیام را فرستاد و دستش را روی گونه هایش کشید تا صورتش خشک شود، تا پیام آمد خواندش:
-جوجه من با تو رفتم کافه با اون کیکی که خوردم تا فردا صبح جای هیچی ندارم، بعدم برم شام بیرون که این زلزله فردا سرمو بخوره که شام رفتی بیرون منو نبردی

حنا خندید و گوشی را بالا آورد ویس فرستاد:
-پس زود برو خونه، من بیدارم خواستی پیام بده
شاهرخ با دیدن ویس گوشی را دم گوشش گذاشت و صدای حنا را شنید، لبخند زد و او هم صدای پر کرد اما با صدای خیلی آرام و‌ بم.
-من که زود میرم خونه، اما بخواب جوجه مگه نگفتی خسته ای
حنا که خیره بود به عکس های کف اتاق با آمدن صدا سریع زد پخش شود، با شنیدن صدایش دلش فرو ریخت، آب دهان قورت داد و صدا پر کرد.

-اومدم خونه استراحت کردم، البته اگر دوست داشتی پیام بده
صدا را فرستاد و سریع از جایش بلند شد سمت پنجره رفت، بازش کرد با خوردن باد سرد به صورتش چشم بست، با لرزش گوشی سریع بازش کرد و ویس را شنید.
-اگر نزدیکم بودی می دونستم جواب این حرفتو چه جوری بدم

حنا لبخند زد و دیگر جوابش را نداد، اصلا حال خوبی نداشت اما با وجود فهمیدن دروغ شاهرخ هنوز با شنیدن صدایش حالش دکرگون می شد و پیام دادنش انگار حالش را بهتر کرده بود.
*
-لطف کردید
-شما لطف کردید، هم بابت وقتی که واسه من گرفتید هم بابت همراهی تون
سوگل لبخند زد و گفت:
-به امید دیدار
-بسلامت

سوگل در را باز کرد و از ماشین پایین رفت، از شاهرخ خداحافظی کرد، با بسته شدن در شاهرخ ماشین را به حرکت در آورد، سیگاری آتش زد، با یاد آوری حرف های دکتر کلافه دود سیگار را بیرون داد:
-حال شما تا وقتی که نزدیکش هستید همینه، چون قصد بازگو کردنشم ندارید، دارید فشار زیادی به خودتون میارید، نمیگم فرار کنید، اما حالتون تا وقتی نزدیکش هستید و روز به روز این حس بزرگ تر میشه مطمئن باشید حال شما هم بدتر میشه، انگار کسی که میدونه داره زهر می خوره اما نا خواسته ادامه میده و ذره ذره میمیره، شما هم با بودن کنارش و سکوت تون تا آخر عمر دارید ذره ذره می میرید، مثل همین مشکل قلبی که پیش اومده
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_شانزده

شاهرخ پک دیگری به سیگارش زد و شیشه را کامل پایین داد و آرنجش را لب در گذاشت.
-من نمیگم سکوت شما خوبه با بد، چون شما صلاح خودتون بهتر می دونید اما من میگم حالتون تا وقتی کنارش هستید خوب نمیشه، بدتر می شید چون قراره این خانم جلوی شما عاشق بشه، یه مرد بیاد کن...
همان موقع دست مشت شده شاهرخ روی میز نشست و دکتر گفت:
-الان با شنیدنش ببینید چه حالی می شید! واضح می پرسم با دیدن عشق بازی اون دختر با یه مرد دیگه زنده می مونید؟ من جواب میدم، نه

سر چرخاند، به خیابان نگاه کرد.
-برگشتید نه واسه کار باز هم واسه همین دختر بود، شما چاره ای جز کامل دور شدن ندارید، یا این که از حستون بهش بگید، خانم دکتر جاوید کاملا درست گفتن، علائم هر بیماری درون شما به ذهن پریشون و درگیرتون ربط داره، از نظر ما پزشکا هم این مدل بیماری به مراتب خطرناک تر هست

ته سیگارش را بیرون پرت کرد و راهنما زد در خیابان دیگری پیچید، گوشی را برداشت و روشنش کرد، با دیدن آنلاین بودن حنا همان جور که حواسش به جلو بود نوشت:
-زلزله دارم از جلوی مجتمع رد میشم بیا جلوی پنجره
حنا که داشت به زینب پیام می داد و با هم صحبت می کردند با آمدن پیام شاهرخ با عجله سمت پنجره دوید و بازش کرد، کمی بالا تنه اش بیرون رفت به خیابان نگاه کرد، ماشین شاهرخ که از دور نزدیک می شد را دید.
لبخند زد و شاهرخ از دور دیدش، پایین ساختمان ماشین را نگه داشت و همان موقع تلفن حنا زنگ خورد، با عجله جوابش را داد:
-الو

شاهرخ از پایین خیره اش بود و آرام گفت:
-زلزله زود بلند شدی گفتی خسته ای اما هنوز بیداری
-چطور بود دکتر؟
-همه چی خوب، گفت بلند شو برو اقا یه وقت بذار من بیام پیش شما مشاوره بشم
حنا خندید و گفت:
-واقعا چی شد؟
-برو تو سرما می خوری
-سردم نیست بگو
-گفت چیزی نیست، مشکلی ندارم
-امیدوارم
-بخواب، فردا میام دن...
-نه
با جواب سریع حنا شاهرخ چشم ریز کرد و حنا دست پاچه گفت:
-یعنی چیز...می خوام...می خوام فردا برم بابامو ببینم
شاهرخ لبخند زد و گفت:
-این که خوبه، میام دنبالت میبرمت که بعدشم بریم سر کار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هفتاد_نه

-پس چی...اون ماشین اون سرعت حرفه ای بودنتو...ثابت می کنه پس نمیشه گفت...ناشی بودی
-بازجوییه؟!
-کنجکاوم دلیل این تصادف وحشتناک...که معجزه هم بوده تو الان...اینجایی رو بدونم
-یه چیزیو می دونی؟
-بگو
-تا حالا واسه هیچ احدی هیچی توضیح ندادم!
آلا شانه بالا انداخت و گفت:
-من کاری به احد ندارم...من...جواب می خوام
شهاب ابرو در هم کشید و آلا ادایی در آورد و گفت:
-بیخودم خودتو این شکلی نکن...نمی ترسم
شهاب با حرص نیش خند زد رو چرخاند و آلا گفت:
-بگو
دستش مشت بود، هر که دیگر جای آلا بود حال باید از به دنیا آمدنش پشیمان می شد، شهاب صدر هرگز اجازه نمی داد کسی از او سوال کند و به زور جواب پس بگیرد، اما آن دختر با وجود دانستن آن موضوع باز هم کار خودش را می کرد و هنوز منتظر جواب بود.
-شهاب...
شهاب خشمگین نگاهش کرد آلا کمی ترسید و سر تکان داد، به روبه رو نگاه کرد و دستش را کنار گردنش گذاشت، شهاب عصبی گفت:
-یه لحظه حواسم پرت شد به چی و کجا هم نمی دونم یادم نیست فقط پرت شد
سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-باید حواست به یه چیز مهم پرت شده باشه...که به اون سرعت اشتباه کرده باشی
-یکم ساکت باشی سوال نکنی فکر کنم تنگی نفست بهتر بشه
آلا خندید و گفت:
-این مودبانه ی خفه شو بود دیگه درسته؟
-الان بحث من و دیشبو کنیم؟
آلا خم شد گوشی را برداشت، هنوز روشن بود، پوفی کرد و گفت:
-چه قدرم خبرت ترکونده، صفحه ی اینستای من فقط عکسای ماشینته یا خودت
-باید عمل کنی
-اما این خبره بد نبودا، خبر قبلی کمرنگ تر شد
-آلا
با فریادش آلا چشم بست شهاب غرید:
-تو هفتاد سالته؟ نه تو حتی از سن واقعیتم بچه تری، شبیه دخترای توی خاله بازی هستی که میگن من الکی غش می کنم شما بهم آب قند بدید، فکر کردی جونتم مثل خاله بازیه که خودتو به مردن بزنی بعدم بازی ادامه داشته باشه
-هامین تنهاست
-عمل نکنی تا آخر عمر تنهاست، کدوم بهتره؟
-باید ببینم باید کجا بذارمش پیش کی بذارمش...اصلا کیو دارم که بسپارمش به اون...مژگانم نمی تونه مرخصی بگیره
-اون وقت این فکرا تا کی ادامه داره؟ متوجه ای دایی گفت باید زود بستری بشی!
-بچه داشتی جایی هم نداشتی بچتو...بذاری با وجود یه عمل...چی کار می کردی...بچتو ول می کردی می رفتی بیمارستان؟ البته...پولتو فاکتور بگیر آقای صدر...چون با پول پرستار براش میاری
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#متهوش
#پارت_صد_هفده

-این جوری اذیت میشی
شاهرخ چشم ریز کرد و گفت:
-می تونم بیام بالا جواب این زبونتو بدما
حنا بلند خندید و گفت:
-بچه می ترسونی؟ خب به جای اون پایین موندن و از دور دیدن بیا بالا
شاهرخ ساکت بود در اصل در فکر بود، حنا دستش را تکان داد و گفت:
-تصویر داری، صدا نداری؟

شاهرخ لبخند زد و آرام گفت:
-برو تو جوجه سوز میاد
-تو بری میرم
شاهرخ سریع ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-رفتم برو
-بدجنس یه دست تکون می دادی
-بخواب
پنجره را بست و گفت:
-چشم
-چشم الکی نه، نبینم آنلاین باشی
حنا ریز ریزخندید و گفت:
-چشم

شاهرخ کلافه گفت:
-شب بخیر
-شب تو هم بخیر
تماس قطع شد، او خودش را روی تخت رها کرد، به سقف خیره شد و دستش را روی قلب تپنده و نا آرامش گذاشت.
-شب تون بخیر
شاهرخ کیف و کتش را به دست آن زن داد و گفت:
-چرا هنوز بیداری؟
-شما شام خوردید؟
-زنگ زدم که شام نمی خوام!
-بله یعنی چیز...

شاهرخ سمت آن زن به نسبت مسن چرخید و گفت:
-چی شده؟!
-چون خودتون گفتید بهتون بگم، می خوام بگم
-خب
-دختر کوچیکم می خواد عروسی کنه، بچه برادرم میخواتش
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-مبارک باشه
-ممنون
-نگران چیزی نباشید
-آقا زیاد زحمت نکشید، من خودم یکم پس اند‌‌‌...

-پس اندازت واسه خودتون، جهیزیه دخترت هدیه هست از طرف من
-خدا خیرتون بده آقا
-پسره چی؟ چکارست؟ چیزی داره؟
-کشاورزه، چیزی که نداره اما می خواد عروسی بگیره، کشاورز یک ماه کار داره یک ماه بیکار اما خب پسر خوبیه کاریه، سحر هم دوست داره

شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-مهمه که دوستش داره، خوشبخت بشن
-ممنون آقا
-شب بخیر
از پله ها بالا رفت، دستی در موهایش کشید وارد اتاق شد و در را بست، دکمه هایش که نیمه باز بود را کامل باز کرد و پیراهن را از تنش در آورد و روی مبل انداخت.

مستقیم سمت حمام رفت، یک دوش پنج دقیقه ای نسبتا یخ حالش را جا آورد، حوله را دور کمرش بست از حمام بیرون آمد، پاکت سیگار را از روی میز برداشت.
نخ سیگاری بین لبهایش گرفت و با فندک روشنش کرد سمت پنجره رفت، پکی به سیگارش زد و چشم ریز کرد.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هجده

(-آقای خسروی، من این جا ننشستم که بگم عاشق شدنتون اشتباه بوده یا درست، اما این جا نشستم به حرفاتون گوش کردم و الان بعد اتمام حرفاتون می خوام بگم، اگر قراره واسه همیشه سکوت کنید، ممکنه خیلی مشکلات براتون پیش بیاد، رفتن و دور شدن یه پیشنهاد بود اما خوب شدنتون یه احتمال بود که بعد گفتن گذشته این احتمال درصدش بسیار کمه، اما از اون جایی که آدم منطقی هستید، واسه همین منطق حاضرید سکوت کنید باید بگم حتما یه فکری به حال خودتون بکنید، به الان خودتون نگاه نکنید، اون دختر بالاخره بزرگ شده و حتما قراره عاشق بشه، حداقل کاری کنید براتون راحت بگذره)

پک دیگری به سیگارش زد و به انگشتر درون دستش نگاه کرد.
(-سوال خوبیه، که باید چی کار کنید، من میگم شما که تصمیم گرفتید چی کار کنید، قراره اون فقط عشق شبیه به راز باهاتون بمونه، چون یک سری دلایل خاص و منطقی خودتون دارید و دختری که واقعا شما رو عموی خودش میدونه، اما اجازه بدید یکی کنارتون باشه، منظورم این نیست کسیو اذیت کنید، اما یه زندگی معمولی به یه نفر جدید کنارتون کمک می کنه شما از این حال و هوا دور بشید و مورد داشتیم که بعد مدت خیلی خیلی کوتاه به زندگیش کامل دلبسته شده و حتی اون عشق رو یه حماقت دونسته، به خودتون کمک کنید یعنی اجازه بدید عقل و احساس تون تجربیات جدید داشته باشه، یه فرصت واسه حال خوبتون و زندگی جدید، شما چندین ساله اجازه ی فرصت دادن از خودتون گرفتید
-این اجازه رو ازش نگرفتم، فکر نمی کنید با این پیشنهادتون به یه نفر دیگه ظلم میشه؟
-ببینید وقتی خودتون این عشق اشتباه می دونید مطمئن باشید، با ورود شخص جدید همه چیز عوض میشه، اما شرط اول صداقت باشه، هر آدمی به یه جفت نیاز داره، نمی تونه تا آخر عمر تنها باشه، فرصت دادن به خودتون اشتباه نیست، این جوری آمادگی پیدا می کنید واسه دیدن اون دختر کنار عشق یا همسر آیندش)

عصبی چشم بست، حرف های دکتر شبیه شلاقی بود که روی بدن خیسش کوبیده می شد، چشم باز کرد و ‌ته سیگارش را در زیر سیگاری انداخت و غرید:
-نشستی پشت میز نطق می کنی، کیو‌ بدبخت کنم وقتی فقط حنا مهمه و بس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد

شهاب نیش خند زد و گفت:
-آهان اینجور مواقع که می خوای متلک بارم کنی میشم آقای صدر
آلا کلافه رو چرخاند و گفت:
-تو نمی تونی درکم کنی...توقعی ازت ندارم
سر گیجه داشت، سست بود، علائمی که هر لحظه بیشتر می شد و آن هم برای اکسیژن خونش بود، دستش را کناری سرش گذاشت، شهاب نگاهش کرد و خشمگین غرید:
-آره ادامه بده تا بمیری
-به درک
فریادش بالا رفت، اما به سرفه افتاد، سریع خم شد چنان سینه ی پر دردش را چنگ زد که شهاب فریاد زد:
-آلا!
**
-الو، صاحب خونه، درو باز کردی نیستی که!
به در اتاق که بسته بود نگاه کرد، متعجب جلو رفت ضربه ای به در زد و گفت:
-شهاب اوکی هستی؟!
به خانه نگاه کرد و زیر لب گفت:
-از صبح که جواب تلفن ندادی الانم این جوری!
با صدای باز شدن در اتاق سریع چرخید به شهاب نگاه کرد، چشم ریز کرد و گفت:
-چیزی شده؟
بی توجه از کنارش گذشت سمت پارتیشن طبقه بندی چوبی و آینه ای که سالن پذیرایی و سالن نشمین را جدا می کرد رفت، بطری از یکی از طبقات برداشت و گفت:
-چرا نرفتی مهمونی؟
رهام جلو رفت و گفت:
-تو خوردی، بازم بخوری مست میشیا
-سوال پرسیدم، در ضمن از کی تا حالا تو خوردنم دخالت می کنی؟
-اون که مادر نزاییده کسی تو کوچیک ترین کارت دخالت کنه، فقط حسم میگه خوب نیستی
کمی از محتوای بطری را درون لیوانی کپل ریخت و رهام سمتش رفت و گفت:
-قرار بود با هم بریم، سایه هم گفت بلاکش کردی
-وقتی یکی یه بار زنگ میزنه جواب نمیدم باز بار دوم زنگ میزنه یعنی نفهمه باید بلاک بشه
رهام خندید و گفت:
-نصیحت خوبی بود تو ذهنم می مونه
به کانتری که شهاب جلوی آن نشسته بود تکیه داد و گفت:
-اون از دیشب و تصادف وحشتناکت اینم از الان، مشکل چیه شهاب؟ نکنه منم دیگه غریبه شدم!
بی توجه کمی از مشروبش را خورد و رهام گفت:
-هامین با مامانش اومدن باغ
شهاب عقب رفت و چرخید پاکت سیگار را از روی کابینت برداشت و رهام مشکوک گفت:
-انگار اونم زیاد حالش خوب نبود
-به من مربوط نیست
ابروهای رهام بالا رفت و گفت:
-حالِ آلا!
-هر چیزی که به مامان هامین مربوطه
رهام نگاهش می کرد و او پکی به سیگار روشنش زد و گفت:
-فردا واسه عکاسی باید بریم برج
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#متهوش
#پارت_صد_نوزده

از در ساختمان بیرون رفت، شاهرخ را کنار ماشینش دید، بی اختیار لبخند زد، نگاهش سرتا پا رویش چرخید، تک کت اسپرت سورمه ای رنگ با شلوار کتان مشکی و آن پیراهن سفید حسابی جذابش کرده بود.
شاهرخ در را برایش باز کرد و گفت:
-صبح شما بخیر جوجه
-صبح تو هم بخیر آقای خوش تیپ
درون ماشین نشست، بوی عطرش در ماشین پیچیده بود، نفس عمیق کشید و شاهرخ در را بست، حنا با دیدن عینک طبی زنانه چشم ریز کرد و دست پیش برد و برش داشت.
شاهرخ سوار ماشین شد و حنا گفت:
-این چیه؟

شاهرخ بی خیال ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-منم سوار ماشین شدم دیدمش، فکر کنم واسه خانم دکتره
حنا نیش خند زد و عینک را روی همان داشبورد گذاشت گفت:
-خوبه باز می بینیش به خاطر عینکش
شاهرخ نگاهش کرد و حنا با حرص گفت:
-میگم کاش این خانم دکتره رو می گرفتی، خانوادتم خیالشون راحت میشه، تو هم دیگه زن داری
شاهرخ خندید و گفت:
-حتما تو هم زن عمو دار میشی

قلب حنا تیر کشید، سریع به خیابان نگاه کرد، شاهرخ کمی صدای پخش را زیاد کرد، حنا نگاهش کرد و گفت:
-تا حالا به من دروغ گفتی؟
-گفتم
-چرا؟
-هر جا به نفغت بوده دروغ گفتم و میگم
-این یه توجیح مسخرس
-اما واسه من کاملا منطقیه
-یعنی چی نفع من!
-یعنی چیزی که می دونم اذیتت می کنه و درگیرت می کنه یا نمیگم یا دروغ میگم
حنا نیش خند زد و گفت:
-واقعا مسخرس

-چیه می خوای الانم دروغ بگم؟ نه عزیزم من هیچ وقت تا حالا بهت دروغ نگفتم؟
-نه بابا صداقتت خجالت زدم کرد
شاهرخ خندید نگاهش کرد و گفت:
-خب حالا دلیل این سوال چی بود جوجه؟
-هیچی
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-جوجه ی ما بازم بهم ریختس
-خوبم
-نیستی، حداقل اینو به من یکی نگو
-دوست دارم تو همیشه حقیقت بهم بگی
شاهرخ نفس عمیقی کشید، دست پیش برد و دست حنا را گرفت، گفت:
-من همیشه باهات رو راستم حنا، اما خودم می دونم بعضی موضوع ها فهمیدنش واسه تو سودی نداره، من فقط به فکر تو هستم
خیره بود به دست بزرگش که دست کوچک و ظریف او را در بر گرفته بود، با هر لمس شدنش توسط‌ او دلش فرو می ریخت و ناخودآگاه غرق لذت می شد.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست

انگشتش شصت شاهرخ پشت دستش را نوازش کرد و آرام گفت:
-ناراحتی جوجه؟
-نه...یعنی نمی دونم، امیدوارم درکت کنم
ماشین ایستاد، حنا به اطراف نگاه کرد دلش فرو ریخت با شتاب به شاهرخ نگاه کرد اما شاهرخ لبخند زد گفت:
-برو باباتو ببین زلزله، هم حال خودتو خوب کن هم حال باباتو
-تو...تو نمیای؟

-نه من که اصلا فامیلش نیستم هر چند فامیل درجه یک فقط می...
-تو می تونی از طریق با...
-حنا، اصرار نکن برو
-خب چیز کن، تو برو من میام
-برو حنا
-خسته میشی، فقط یکی دو ساعت زمان می بره تا برم تو
-برو به چیزی هم فکر نکن منتظرتم
حنا نگاه گرفت به روبه رو خیره شد، دوست نداشت برود، دوست نداشت باز هم حرف های پدرش را بشنود، شاهرخ دست عقب کشید و در را باز کرد پایین رفت.

در را برای حنا باز کرد حنا با چهره ی کلافه ای نگاهش کرد اما شاهرخ دست پیش برد زیپ کیف را باز کرد و با دیدن چادر سیاه از کیف بیرون آورد.
دست حنا را گرفت، از ماشین پایین کشیدش، روبه رویش ایستاد و چادر را باز کرد روی سرش انداخت، لبخند زد و گفت:
-اینو ببین
حنا نگاه به زیر برد و گفت:
-دوست ند...

-حنایی، تو نیاز داری باباتو ببینی، سختش نکن اون چشای درشتتم این جوری نکن
نگاه بالا آورد و شاهرخ خندید گفت:
-شبیه اون عکسی شدی که مشهد بودی برام فرستادی
-بچه بودم
-نبودی، فقط الان سنت بیشتر شده
نفس عمیق کشید و گفت:
-برو
حنا گوشی را سمتش گرفت و گفت:
-به اینا نیاز ندارم فقط یه کارت هست دارم می برم
گوشی را به دست شاهرخ داد و چرخید با قدم های سست دور شد، شاهرخ نگاهش می کرد اما با صدای رعد و برق حنا ایستاد و هر دو به آسمان نگاه کردند.

لب حنا کش آمد و هم زمان به یکدیگر نگاه کردند لبخند دندان نمایی زدند، بالاخره وقت بارش باران فرا رسید همان چیزی که حنا به انتظارش بود.
با رفتنش شاهرخ کلافه نخ سیگاری آتش زد، به ماشین تکیه داد در فکر فرو رفت.
دوستان واریزی هاتون فقط به این دو آیدی بفرستید، آیدی شهرزاد جان دیگه نفرستید
و برای پاسخ گرفتن سریع تر سعی کنید برای آیدی اول یعنی دریا جان بفرستید👇

@Darya_1320
@Tanin0489