آقـــا و خانـــم خوشبخت
8.62K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.21K links
Download Telegram
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1174 شوکه تند گفت - عزیزم... بابات... بابات... اخمام از من منش رفت توهم و دستامو از دستاش جدا کردم. هلش دادم و به صورت بهت زده و ترسیده‌اش زل زدم چرا انقدر مکث می کرد؟ از چی می ترسید؟ چیو ازم مخفی می کرد؟ پوفی کشیدم و با صدای جیغ مانندی…
#وارث‌دل_پارت1175

یک سال گذشته بود و ما هیچ ردی از لیندا پیدا نکرده بودیم.

تو این مدت هلن خیلی کمکمون گرد، مثل اینکه واقعا عوض شده بود. هیچ صدمه ای به خودش یا بقیه نمی زد و ادای

دوست داشتن منم نمی کرد.
لیانارو مثل بچه خودش دوست داشت و اونم کنارش آروم بود.

لیانا رو کلن وابسته‌ی خودش کرد و لیانا حتی ثانیه‌ای ازش جدا نمی شد و این منو می ترسوند.

تولد یک سالگی لیانارم گرفتیم، اونم بدون حضور مادرش!

واقعا زندگی عجیبی داشتیم، چندین ماه تو حسرت بچش بود و درست بعد

چندروز پیدا کردنش خودش غیبش زد.
وقتی که لیندا کوچولو دخترکش رو پیدا کرده  بودم و داشت مادر بودن رو تجربه می کرد گم شد‌..‌

به گفته‌ی پلیس ردش رو توی مزون پیدا کردن و از اونجا گم شده بود یا دزدیده چون موبایل و لباس‌‌های تنش بیرون شهر پیدا کردن با خون...

به مشیری هم اولاش شک داشتم ولی وقتی تلاشش برای پیدا کردن لیندارو دیدم بیخیال شدم.

می‌دیدم که چطور حسرت‌زده به هلنی نگاه می‌کرد که کوچک‌ترین توجهی بهش نشون نمیداد.

امروزهم قرار بود بچه دوم عماد بدنیا بیاد و ما پشت در اتاق عمل منتظر بویدم.
کاش لینداهم کنارمون بود و این لحظه‌هارو میدید.

کاش روز زایمان ساناز بود و برادر کوپولوشو بغل میکرد.
کاش بود و خودش اسمشو انتخاب میکرد!

وقتی حامین بچشو بغل گرفت، دیدم که نگاه غمگینش دور بیمارستان چرخید و با ندیدن لیندا آه حسرت‌باری کشید.

درکش می‌کردم، خوب منم پدر بودم!
دیدم که گم شدن بچم چه حسی بهم میده و حامین درست توی همون لحظه از زندگی من گیر افتاده بود.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
دلایل افسردگی در زندگی آپارتمانی چیست؟
بنا بر تحقیقات انجام شده حدود ٣٠ درصد از افراد آپارتمان نشین در ایران، از علایم افسردگی در شدت های مختلف رنج می برند.
دلایل این افسردگی را می بایست در اشکالات طراحی ساختمان، جستجو کرد:
◇••کم بودن پنجره ها و نداشتن نور کافی
◇••نداشتن بالکن و ویوی مناسب (بخصوص محرومیت از آسمان)
◇••نزدیک بودن بیش از حد ساختمان ها و نداشتن حس آزادی
◇••کم شدن حس همسایگی به دلیل عدم امنیت و اعتماد
◇••نبود باغچه،گل و گیاه و نداشتن تماس با حیوانات و پرندگان
◇••نداشتن امکانات تفریحی




‎‌‌‌
شکرگذار خدا باشید🍃💛
و بیندیشید که چقدر ثروتمندید
خانواده تان بسیار قیمتی ست
وقتتان بسیار ارزشمند است
و سلامتیتان گنج
خدایا شکرت برای همه چیز
خدایا شکرت ....🙏🏻🌼



خدایا من از تو
یه پایان خوب می‌خوام…🌱

🌸

آدم باید با خودش در صلح باشد...
ویرانه های جنگ های یک نفره، درگوشه و کنار لبخندها و سکوت های ما پیداست. همه ما مهربانی های مادرانه ی زیادی به خودمان بدهکاریم...

🌸
شکرگذار خدا باشید🍃💛
و بیندیشید که چقدر ثروتمندید
خانواده تان بسیار قیمتی ست
وقتتان بسیار ارزشمند است
و سلامتیتان گنج
خدایا شکرت برای همه چیز
خدایا شکرت ....🙏🏻🌼



خدایا من از تو
یه پایان خوب می‌خوام…🌱

🌸
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1175 یک سال گذشته بود و ما هیچ ردی از لیندا پیدا نکرده بودیم. تو این مدت هلن خیلی کمکمون گرد، مثل اینکه واقعا عوض شده بود. هیچ صدمه ای به خودش یا بقیه نمی زد و ادای دوست داشتن منم نمی کرد. لیانارو مثل بچه خودش دوست داشت و اونم کنارش آروم بود.…
#وارث‌دل_پارت1176

- مامان!

با بهت چرخیدم سمت لیانا که دستاشو به طرف هلن گرفته بود و بهش میگفت
"مامان"

چشام از تعجب گرد شد و کشیدمش از بغل هلن بیرون که متعجب نگاهم کرد. پر حرص بازوی هلن رو چنگ زدم و با دندون‌های کلیک شده غریدم

- تو بهش یاد دادی بهت بگه مامان؟

عصبی لیانا رو بغل زدم و داد زدم.
سری به طرفین تکون داد که مهلتش ندادم و داد کشیدم:

- مادر اون لینداست دیگه نبینم همچین چیزی... اصن... اصن برو گمشو تورو چه به بچه من؟

با همون عصبانیت بیمارستانو ترک کردم و لیانارو گذاشتم رو صندلی مخصوصش و بی‌توجه به هلنی که میدوید سمتمون روندم سمت خونه و پامو رو پدال گاز فشردم.

اخمالود نگاهی به لیانا کهب ا چشمای گرد نگاهم می‌کرد انداختم و گفتم:

- نبینم دیگه به کسب بگی مامانا! دختره بد.

جیغی کشید که تک‌خنده‌ای زدم و نگاه خستمو دوختم به خیابون.
با رسبدن به خونه ماشینو پارک کردم و وارد خونه شدم.

لباسای لیانارو عوض کردم و با شیرخشک خابوندمش.

نگاهی به عکس سه‌نفرمون که خونه حامین انداخته بودیم انداختم و برش داشتم.

- دلم تنگ شده برات دختره بی‌رحم! آخه کجا رفتی یکدفه؟

چرا یدفه غیبت زد اصلا دلت برای من و لیانامون تنگ نشده؟
لب گزیدم و دست روی گلوم گذاشت حس می کردم غمباد کرده و الانکه که بترکه.

- رفتی...

بی رحم نامرد چی واست کم گذاشتم؟
آخه گل من چرا رفتی نذاشتی گلبرگ‌هاتو من بچینم چرا سهمت رو ازم گرفتی؟
سهم من بودی نامرد...
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
#همسرانه👸

چون کوه استوار باشید
زنان هر قدر هم که قوی و مقتدر باشند، فطرتا نیازمند تکیه گاهی امن و مطمئنی از جنس مخالف می باشند، و غالبا همسرشان باید چنین نقشی را در زندگی شان ایفا کنند.


زن های زیبا
ذهن و چشم های یک مرد را
تسخیر می کنند
و زن های عاقل
قلب و دست هایش
و زن های مهربان
روح و وجودش را …



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1176 - مامان! با بهت چرخیدم سمت لیانا که دستاشو به طرف هلن گرفته بود و بهش میگفت "مامان" چشام از تعجب گرد شد و کشیدمش از بغل هلن بیرون که متعجب نگاهم کرد. پر حرص بازوی هلن رو چنگ زدم و با دندون‌های کلیک شده غریدم - تو بهش یاد دادی بهت بگه…
#وارث‌دل_پارت1177

قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم.

با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم.

گل‌های پرپر شده رو روی سرش ریختم.
با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی میز و سریعا از خونه خارج شدم.
درو کا باز کردم با چهره شرمنده هلن مواجه شدم.

حقیقتا خودمم خجالت کشیدم، اون بهمون کمک می‌کرد و من سرش داد و قال راه مینداختم.

تقصیر اون چی بود وقتی لیانا بچه بود و کم‌کم درحال بزرگ شدن، خوب مشخصه به کسی که این روزا کنارشه میگه مادر. عصبی به سر و صورتم دست کشیدم و خجل گفتم

- بیا تو.

هلن با سر پایین افتاده اومد داخل و بعد درآوردن کفشاش نشست رو مبل.

- من... معذرت میخوام ازت هلن، واقعا.. نمیخواستم...

لبخند محزونی زد و گفت

- نه! نیازی نیست‌... حق داری.

لبامو فرستادم تو دهنم و چیزی نگفتم. این روی هلن شرمنده‌ام می کرد...
بعد مکث کوتاهی خودش گفت:

- لیانا خوابه؟‌

سری به نشونه مثبت تکون دادم که با لبخند از جاش بلند شد.

- آشپزخونه کثیف بود، میشه تمیزش کنم و یه غذایی بپزم بعد برم؟

از جام بلند شدم و خیره تو چشمای روشنش گفتم:

- تو خدمتکار ما نیستی هلن! ابنارو وظیفه ندون تو به دختر مجردی که حق ازدواج داره! نمیخوام الکی وقتتو صرف ما کنی.
لیوان آبم رو پر کردم و پچ زدم

- ماهان دوستت داره از دستش نده! تو لااقل خوشبخت شو...
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه

برای خودت بجنگ
هیچکس دیگه ای
اینکارو برات نمیکنه...


چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود...


منسوب مولانا
🌸با توکل به نامت یا الله
🌿و چه مبارک و خجسته است
🌸روزی که با نام زیبای تو‌‌‌
🌿و با توکل بر اسم اعظمت.
🌸آغاز می گردد یا رب العالمین
🌸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🌿الـــهــی بــه امــیــد تـــو
🌸در ایــن روزهــای بــهــاری
🌿پناهمان باش ای بهترین یاور


💥دلی را نشکن
شاید خانه خدا باشد
کسی را تحقیر مکن
شاید محبوب خدا باشد
هيچ گناهی را كوچك ندان
شايد دوری ازخدا در آن باشد
ازهیچ غمی ناله نکن
شاید امتحانی از سوی خدا باشد💥
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1177 قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم. با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم. گل‌های پرپر شده رو روی سرش ریختم. با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی…
#وارث‌دل_پارت1178

با لبخند دوستانه‌ای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت:

- میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه.

از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند زدم و با نگاهی به اطراف خونه گفتم:

- پس منم کمکت می‌کنم.

بشکنی زد و گفت:

- عالیه! حتما... پس تو هالو تمیز کن من آشپزخونه.

پلکانو روی هم فشردم و اون رفت سمت آشپزخونه و منم خیره شدم به هال پخش و پلامون.

شروع به تمیز کردن و گرد گیری شدیم کمرم حسابی درد گرفته بود و هلنم همین طور...

می خواست غذا بپزه که نذاشتم و پیتزا سفارش دادم البته حامین و عماد هم پیشمون اومدن و قرار بود لیام رو دو روز دیگه مرخص کنن.

(لیندا)

با نفس عمیقی هوای پاک‌رو وارد ریه‌هام کردم و از ته دل لبخندی زدم.

یک‌سال گذشته بود ولی هنوزم چیزی جز یه صحنه کوچیک از خاطرات گذشته یادم نمیومد.

ماهان زیاد کمکم نمیکرد و همش درحال انجام کاراش بود، تو این مسافرتم چون مجبور بود آوردم.

از بالکن خارج شدم و وارد ویلا شدم.
ماهان نشسته بود رومبل و درحال کار با لب‌تاپش بود.

نشستم رو دسته مبل و خیره شدم به نیم‌رخ اخمالودش.

- بریم بگردیم؟

با صدام نگاه از لب‌تاپ گرفت و ابرویی بالا انداخت.

- چرا؟

لبخندم محو شد و متعجب گفتم:

- برای اینکه حوصلم سر رفته.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
اگه دوست دارید پارتها رو زودتر از چنل اصلی بخونید تو چنل وی ای پی عضو بشید

اونجا بدون تبلیغ و تبادله و پارتها بدون سانسور  و جلوتر گذاشته میشه


برای عضویت مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان به شماره کارت زیر واریز کنید و فیش رو برای ادمین بفرستید

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی)
@mahe_man_ghm

ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1178 با لبخند دوستانه‌ای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت: - میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه. از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند…
#وارث‌دل_پارت1179

با اخم صفحه لب‌تاپو بست و تکیه داد به پشتی مبل. عصبی پرخاش کرد

- خوب چیکار کنم؟ برو تنهایی بگرد.

لبام آویزون شد و با بغض لب زدم:

- خوب منکه... بلد نیستم اینجارو.
با بی‌تفاوتی نگاهشو بین چشمای اشکبم چرخوند و با نفرت گفت:

- یه‌بار مثل یه آدم بالغ رفتار کن یه بار!
پشیمونم خیلی پشیمون.

از جاش بلند شد رفت و من شوک زده خیره شدم به میز روبروم.
پشیمون بود؟
از چی؟

از اینکه با من ازدواج کرده؟
مگه من چیکارش کرده بودم؟ تقصیر من بود که حافظه‌ام رو از دست دادم و نمی دونم؟

قلبم به درد اومد و حس کردم نفسم به سختی بالا میاد.

گناه من چی بود وقتی هیچ‌چیزو به یاد نمی‌آوردم و فقط یه همدم و پناه‌گاه میخواستم برای تکیه بهش؟

دستمو فرو بردم لابه‌لای موهام و با نفس عمیقی از روی مبل بلند شدم.

سوییشرتم‌رو از روی میخ دیوار برداشتم و بعد پوشیدم کفشام از ویلا خارج شدم.
یکم پیاده روی حالم رو بهتر می کرد و

توی دلم دعا می کردم گم شم و هیچ وقت ماهان رو نبینم نمیدونم چرا هیچ وقت توی دلم جا باز نکرد و ارش متنفر بودم‌

انگار هدفش از این رابطه زجر دادن من بود حتی این اواخر خیلی باهام سرد شده بود و همش مشغول بیرون رفتن و

فاصله گرفتن ازم بود منم دم پرش نمی شدم و دلم نمی خواست با وقتی جلوی همه شخصیتمو خورد کرد نزدیکش بشم.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1179 با اخم صفحه لب‌تاپو بست و تکیه داد به پشتی مبل. عصبی پرخاش کرد - خوب چیکار کنم؟ برو تنهایی بگرد. لبام آویزون شد و با بغض لب زدم: - خوب منکه... بلد نیستم اینجارو. با بی‌تفاوتی نگاهشو بین چشمای اشکبم چرخوند و با نفرت گفت: - یه‌بار مثل…
#وارث‌دل_پارت1180

اون اولا ماهان خیلی مواظبم بود و همش از یه چیزی می‌ترسید و نگران بود. حتی نمی تونستم تنهایی تا حیاط برم و

دنبالم می اومد تعداد محافظ ها رو هم بیشتر کرده بود تا جایی که فقط محافظ می دیدم.

بعدش کم‌کم عادی شد.
حالم بهتر شد ازم رابطه میخواست و نمیدونم چرا مراقبت میکردم دربرابرش،

اولاش پافشاری میکرد؛ اما بعد بی‌خیال شد و بعد رفتارش کم‌کم عوض شد.
البته فکر کنم بخاطر اینکه رابطه‌ای باهاش ندارم همچین می‌کنه!

با همین افکار لبخند کمرنگی زدم.
اصلا چطوره خودم پاپیش بذارم؟
بالاخره شوهرم بود و نباید تا این حد ازش فاصله می گرفتم!

شاید اینجوری دیگه اخلاقش باهام خوب شه.

به خودم اومدم دیدم رسیدم به دریا و یه سری افرادم درحال خندیدن و حرف زدنن.

ناخواسته لبخندی زدم و نگاهم‌رو دورتادور ساحل چرخوندم؛ اما با دیدن شاهان حس کردم قلبم از کار افتاد.

یه بچه بغلش بود و یه دختر بورم که فکر کنم خارجی بود کنارش. دختر توی بغلش خیلی شبیهش بود و با دیدن صورت بچه و لبخندش بهم ترس توی جونم پیچید و نگاهی به راه ویلا انداختم.

ترسیده قدمی به عقب برداشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم.

بهتر بود تا ندیدتم فرار کنم اون‌موقع قطعا منو می‌کشت.

بی‌توجه به همه‌چیز دویدم سمت ویلای ماهان و همینکه واردش شدم دیدم ماهان با عجله داره میاد بیرون. ترسیده خودم رو بهش رسوندم و نمی دونم کی اشک‌هام روی صورتم رون شده بودن.
با یدنم چشماش گرد شد و داد زد:

- کجا بودی؟