آقـــا و خانـــم خوشبخت
8.34K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.2K links
Download Telegram
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1177 قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم. با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم. گل‌های پرپر شده رو روی سرش ریختم. با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی…
#وارث‌دل_پارت1178

با لبخند دوستانه‌ای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت:

- میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه.

از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند زدم و با نگاهی به اطراف خونه گفتم:

- پس منم کمکت می‌کنم.

بشکنی زد و گفت:

- عالیه! حتما... پس تو هالو تمیز کن من آشپزخونه.

پلکانو روی هم فشردم و اون رفت سمت آشپزخونه و منم خیره شدم به هال پخش و پلامون.

شروع به تمیز کردن و گرد گیری شدیم کمرم حسابی درد گرفته بود و هلنم همین طور...

می خواست غذا بپزه که نذاشتم و پیتزا سفارش دادم البته حامین و عماد هم پیشمون اومدن و قرار بود لیام رو دو روز دیگه مرخص کنن.

(لیندا)

با نفس عمیقی هوای پاک‌رو وارد ریه‌هام کردم و از ته دل لبخندی زدم.

یک‌سال گذشته بود ولی هنوزم چیزی جز یه صحنه کوچیک از خاطرات گذشته یادم نمیومد.

ماهان زیاد کمکم نمیکرد و همش درحال انجام کاراش بود، تو این مسافرتم چون مجبور بود آوردم.

از بالکن خارج شدم و وارد ویلا شدم.
ماهان نشسته بود رومبل و درحال کار با لب‌تاپش بود.

نشستم رو دسته مبل و خیره شدم به نیم‌رخ اخمالودش.

- بریم بگردیم؟

با صدام نگاه از لب‌تاپ گرفت و ابرویی بالا انداخت.

- چرا؟

لبخندم محو شد و متعجب گفتم:

- برای اینکه حوصلم سر رفته.