آقـــا و خانـــم خوشبخت
8.34K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.2K links
Download Telegram
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
به خاطر كوچیكترین مهربونیا،
از هم تشكر كنیم،

تا یادمون بمونه 
که این خوبیها وظیفه نیست!!!! 






برات اون لحظه ای رو آرزو میکنم که بگی :
باورم نمیشه بالاخره شد🤍...
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1180 اون اولا ماهان خیلی مواظبم بود و همش از یه چیزی می‌ترسید و نگران بود. حتی نمی تونستم تنهایی تا حیاط برم و دنبالم می اومد تعداد محافظ ها رو هم بیشتر کرده بود تا جایی که فقط محافظ می دیدم. بعدش کم‌کم عادی شد. حالم بهتر شد ازم رابطه میخواست…
#وارث‌دل_پارت1181

نگاهی به پشت سرم انداختم و با ترس لب زدم:

- ما..‌ ماهان.. ماهان شاهان اومده!

چشماش از این حرفم گرد شد و نگاهی به پشت سرم انداخت.

- یعنی چی اومده؟ کجا اومده؟ با کی؟
گیج، دستی به پشت سرم کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم.

- نمیدونم بخدا! یه بچه‌ست... یه زن.
با دستاش صورتمو قاب گرفت و بوسه‌ای

رو پیشونیم زد:

- خیلی خوب، آروم باش تو برو داخل من میرم میبینم.

سری به نشونه مثبت تکون دادم و وارد ویلا شدم.

قلبم هنوزم محکم محکم میزد و حس میکردم الان از جاش درمیاد.
یعنی اونا زن و بچه شاهان بودن؟
نشستم رو مبل و نگاهی به دستام انداختم.

نمیدونم چرا... چرا حسودیم شد!
منکه صنمی باهاش نداشتم چرا بابد بهش حسودی می‌کردم؟

دستی به پشت گردنم کشیدم و با فکر بهشون قدم زدم تو هال‌.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1181 نگاهی به پشت سرم انداختم و با ترس لب زدم: - ما..‌ ماهان.. ماهان شاهان اومده! چشماش از این حرفم گرد شد و نگاهی به پشت سرم انداخت. - یعنی چی اومده؟ کجا اومده؟ با کی؟ گیج، دستی به پشت سرم کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم. - نمیدونم بخدا!…
#وارث‌دل_پارت1182

(جان)

فردا تولد لیام، پسر حامین بود و می‌خواستیم تولدشو شمال جشن بگیریم.
یکی از ویلاهاشو آماده کرده بود البته بماند که کلی تدارک و خدم و حشم جمع کرده بود تا نذری بده و این مدت دنبال لیندا بود.

همه فقط نگران حالش بودیم و دلم واسه چشم های پدر درآرش تنگ شده بود.
هم حال و هوامون عوض میشد هم کمی

از مشغله‌های فکریمون دور میموندیم.
دستمو فرو بردم لای موهای لیانا که درحال بازی با عروسکش بود و لبای قرمزشو غنچه کرده بود.

بوسه‌ای رو گردنش زدم که خیره شد توچشام و گفت:

- بابا... دلا برا من تفلد نمیگیلیم؟

ابرویی بالا انداختم و همونطو که موهای فر طلایی رنگشو دور انگشتم
میچرخوندم گفتم:

- عزیزکم برای تو دوبار تولد گرفتیم، تولد سه‌سالگیتم همین نزدیکیاست!

اخم کرد و حق به جانب گفت:

- امین نزدیتیا ینی کی؟

قبل اینکه جوابش بدم بکی از بغلم برش‌داشت و صدای آشنای ماهان بلند شد:

- یعنی یکی دوهفته دیگه.

لیانا لبخند کمرنگی به چهره ماهان زد و دستشو فرو برد بین موهای مشکیش.

- ووی عمو زون تو شبی کلاخی!

تک‌خنده‌ای به حرف لیانا زدم و از روی مبل بلند شدم. مثل لیندا بود و هر روز با رفتارهای شبیه مادرش شوکه‌ام می کرد نفسی کشیدم و جلو رفتم. دست دادیم و ماهان رو سمت یکی از مبل‌ها هدایت کردم‌

- خوش اومدی، بیا بشین... نمیدونستم توام شمالی!

نشست روبروم و همونطور که با لیانا بازی میکرد گفت:

- بخاطر جلسه یه چندروزی اومدم میرم سه‌روز دیگه.

لبخندی زدم و موهامو ‌کنار زدم به عروسک لیانا نگاه کردم که می گفت مثل مامانه...
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1182 (جان) فردا تولد لیام، پسر حامین بود و می‌خواستیم تولدشو شمال جشن بگیریم. یکی از ویلاهاشو آماده کرده بود البته بماند که کلی تدارک و خدم و حشم جمع کرده بود تا نذری بده و این مدت دنبال لیندا بود. همه فقط نگران حالش بودیم و دلم واسه چشم های…
#وارث‌دل_پارت1183

سری تکون داد و یقه‌ی کرواتش رو کمی شل کرد پر حسرت به لیانا نگاه کرد و گفتم

- آهان! ماهم برای هواخوری اومده

بودیم... راستی فردا تولد لیامه توام حتما بیا!

با خنده بوسه‌ای رو سر لیانا زد و گفت:

- چه خوب! واقعا دوست داشتم بیام ولی فردا جلسه دارم.
پوکر گفت

- اوه بد شد.

لیانا از بغلش اومد پایین که رفتنشو دنبال کرد و گفت

- ولی برای تولد این جیگر طلا حتما میام!
"خوبه"ای زمزمه کردم که هلن با سینی اومد سمتمون و لیوان چایی‌رو جلوی ماهان گذاشت.

- خوش اومدی.

ماهان خیره به هلن "ممنون"ی زمزمه کرد که لبخند کجی بهشون زدم.

کاش هلن لجبازیو بذاره کنار و درخواست ماهانو قبول کنه. شاید ماهان می تونست خوشبختش کنه و هلن از این وضع دربیاد اینکه پرستار بچه من شده و سعی داره خودش رو مادرش بدونه منو عصبی می کرد...

مادر لیانا فقط لیندا بود و هیچ کس حق نداشت به لیانای من بگه بچم جز لیندا!
ماهان مشکوک نگاهی به خونه انداخت و خونسرد گفت

- راستی از لیندا خبری نشد؟

از این حرفش آه حسرت بازی کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم.

- نه نشده!

با چشم‌های ریز شده سری به نشونه مثبت تکون داد و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:

- لیانا بهونه‌شو نمیگیره؟

نفسم رو بیرون دادم و به عروسک‌های لیانا زل زدم در مورد لیندا به لیانا چیز زیادی نگفته بودیم.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1183 سری تکون داد و یقه‌ی کرواتش رو کمی شل کرد پر حسرت به لیانا نگاه کرد و گفتم - آهان! ماهم برای هواخوری اومده بودیم... راستی فردا تولد لیامه توام حتما بیا! با خنده بوسه‌ای رو سر لیانا زد و گفت: - چه خوب! واقعا دوست داشتم بیام ولی فردا جلسه…
#وارث‌دل_پارت1184

جای من هلن جواب داد:

- وقتی لیندا گم شد اون بچه بود و چیزی نمیفهمید، ولی گاهی ازمون میپرسه که لیندا کیه... نظر به عکساش رو در و دیوار.

دلم رضایت نمی داد عکس و وسایل لیندامو جمع کنم و هنوزم وسایلشو داشتم...

پیش خودم می گفتم یه روز میاد و اگه وسایلشو نبینه منو می کشه و بدبخت میشم...

لیندام روی وسایلش خیلی حساس بود.
ماهان متفکر سری تکون داد و از جاش بلند شد.

- اوکیه پس من برم دیگه.

- کجا؟ بودی حالا!

با لبخند دست داد بهم و با تن صدای آرومی گفت:

- نه! نمیتونم نبینمش و  برای همین... سعی می‌کنم  مشغول کارام شم تا کمتر بهش فکر کنم.

زیرچشمی نگاهی به هلن انداختم و سری تکون دادم. انگار واقعا عاشق هلن شده بود پوفی کشیدم و هلن شکلاتی برداشت...

بعد رفتن ماهان نشستم رو مبل و سرمو به پشتیش تکبه دادم.

- پشیمونم.

با صدای هلن نگاهمو از سقف گرفتم و دوختم به چهره ناراحتش
.
چیزی نگفتم که خودش به حرف اومد و گفت:

- خوب الان که فکر می‌کنم، ماهان واقعا فرد مناسبی برام بود.

با لبخند کجی دستمو زیرچونم قرار دادم که سرشو انداخت پایین و مشغول بازی با انگشتاش شد.

- کاش اون‌موقع لجبازی نمی‌کردم شاید زندگی توام خراب نمیشد!

پوفی کشیدم که گفت

- می رفتم و الان شاید لیندا رو بود منم با ماهان اوکی بودم...

ولی تورو دوست دارم حس خاصی به ماهان ندارم نمی دونم چیکار کنم جان؟ چیکار کنم؟ لیندا رو چیکار کنم؟ لیانا رو...
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1184 جای من هلن جواب داد: - وقتی لیندا گم شد اون بچه بود و چیزی نمیفهمید، ولی گاهی ازمون میپرسه که لیندا کیه... نظر به عکساش رو در و دیوار. دلم رضایت نمی داد عکس و وسایل لیندامو جمع کنم و هنوزم وسایلشو داشتم... پیش خودم می گفتم یه روز میاد…
#وارث‌دل_پارت1185

از این حرفش اخم نشست رو صورتم و خم شدم روش که چشماش گرد شد. یقه‌اش رو گرفتم و داد زدم

- منظورت چیه؟ ببینم نکنه تو دست داری تو گم شدن لیندا؟

خنده مصلحتی کرد و با فشار کمی به سینم هلم داد به عقب.

- دیونه شدی؟ منظورم این که... کاش... کاش نمیومدم ایران اونوقت پیش هم زندگی میکردین و... آره!

سری به نشونه تفهیم تکون دادم و لم دادم روی کاناپه. پوفی کشیدم و هنوز قانع نشده بودم و نمیتونستم گم شدن زنم مادر بچه ام رو هضم کنم.

یه چیزی این وسط درست نبود و باید تکه تکه این پازل لعنتی رو می چیدم تا به لیندام می رسیدم...

فکرم حسابی مشغول بود و هیچ‌چیزی نمیتونست حالمو خوب کنه.
با صدای جیغ لیانا سریع ار جام پریدم و رفتم آشپزخونه.

ساناز همونطور که دور لبشو پاک مبکرد گفت:

- لجبار بذار لباتو پاک ککم کثیف شده.
بالا و پایین می پرید و زبونی واسه ساناز درآور‌د که خنده‌ام گرفت.

- نمیقواااام ولم تن!

تک‌خنده‌ای زدم و از پشت بغلش کردم.

- بذار پاک کنه دیگه بابایی.

با لب برچیده نگاهم کرد که لپش‌رو کشیدم و خودم مشغول تمیز کردن دور لبش شدم.

- توام مثل مامانت لجبازیا!

چشماشو گرد کرد و لب زد:

- مامانم؟

سری به نشونه مثبت تکون دادم و موهاشو نوازش کردم.
رفته رفته بزرگتر میشد و دلش میخواست بیشتر راجب مادرش بدونه!
شاید اونجوری ازش متنفرهم میشد.
آهی کشیدم و از جام بلند شدم.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1185 از این حرفش اخم نشست رو صورتم و خم شدم روش که چشماش گرد شد. یقه‌اش رو گرفتم و داد زدم - منظورت چیه؟ ببینم نکنه تو دست داری تو گم شدن لیندا؟ خنده مصلحتی کرد و با فشار کمی به سینم هلم داد به عقب. - دیونه شدی؟ منظورم این که... کاش... کاش…
#وارث‌دل_پارت1186

(لیندا)

نفس نفس می زدم و مثل پرنده‌ای که از قفس رها شده فرار کردم.
با ورود ماهان دویدم سمتش و دستشو گرفتم.

- چی شد؟

گریه‌ای کردم و ماهان تا وضعیتم رو دید بغلم کرد.

- تورخدا شاهانو دیدم... من...

با لبخند موهامو داد کنار و همونطور که گونمو نوازش میکرد با مهربونی گفت:

- دیگه کاری با کارمون نداره! اونم ازدواج کرده و بچه داره؟

لبخند مصلحتی زدم و مشغول بازی با ناخنام شدم. ترسیده نفسم رو بیرون دادم و ماهان هم با خنده سعی کرد حالم رو بهتر کنه.

- شام بریم رستوران؟

با این حرفش سربلند کردم و خیره شدم به چهره سوالیش. سرم رو به چپ و راست تکون دادم.

حقیقتا بدم نمیومد با اینجاها آشنا شم. شاید بتونم خانواده مو پیدا کنم و بفهمم کی هستم!

پس سری به نشونه مثبت تکون دادم که لپم‌رو کشید و گفت:

- دوساعت دیگه حاضر باش.

با لبخند "باشه"ای گفتم و راه افتادم سمت اتاق.

لباسامو از چمدون برداشتم. حقیقتا یه دوش می‌گرفتم بد نبود، سبک می‌شدم و افکار مزاحم ذهنمو از خودم دور می‌کردم.

بعد برداشتم لباسام رفتم سمت حموم و همونطور که زیر آب گرم بودم چشامو بستم.

احساس رخوت و خواب بهم دست داده بود و دلم میخواست همونجا به خواب برم.

دستی به چشمام کشیدم و با خمیازه بلندی شامپورو رو سرم خالی کردم.
ناخواسته ذهنم رفت طرف شاهان و اون زن کنارش.

نمیدونم چرا بنظرم آشنا بودن و قبلا دیده بودمشون.

نمیدونم چرا با دیددن شاهان قلبم تند تند زد، جوری که انگار... انگار من عاشقش بودم!
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1186 (لیندا) نفس نفس می زدم و مثل پرنده‌ای که از قفس رها شده فرار کردم. با ورود ماهان دویدم سمتش و دستشو گرفتم. - چی شد؟ گریه‌ای کردم و ماهان تا وضعیتم رو دید بغلم کرد. - تورخدا شاهانو دیدم... من... با لبخند موهامو داد کنار و همونطور که…
#وارث‌دل_پارت1187

با حرص سری به طرفین تکون دادم و بعد شستن موهام دوش آبو بستم.
این افکار مسخره چی بود دیگه؟
سشوار برداشتم و دلم می خواست

موهامو فر کنم ولی بلد نبودم و یادم افتاد عاشق نقاشی کشیدنم خندیدم. و باید سر فرصت وسایلش رو می گرفتم.
تازه یادم افتاد لباس نیاوردم و لباسای قبلیمم خیس شدن.

پوفی کشیدم و بعد پیچوندن حوله دورم
آب موهامو گرفتم و از حموم اومدم بیرون

وارد اتاق شدم و حوله کوچیک روی میزو برداشتم و باهاش موهامو خشک کردم.
با آهنگ می خوندم که صدای ماهان اومد.

- لیندا؟ کجا موندی؟

با صدای ماهان ترسبده نگاهی به وضعم انداختم و تا خواستم در برم وارد اتاق شد و نگاهش خیره رون پام موند.
آب دهنم رو قورت دادم و کمی حوله‌رو بالاتر کشیدم.

ازش خجالت می کشیدم نمی دونم ولی حتی فکر اینکه زنش بشم هم حالم رو بد می کرد و نمیتونستم تحمل کنم یه حس عجیبی داشتم وقتی لمس می کرد انگار گناه می کردم.

ماهون آروم آروم جلو اومد تا جایی که چسبیدم به دیوار و اون خیره موند بهم.
سرمو چرخوندم به طرفی و پلکامو فشردم روهم.

دستاش رو کمرم نشست و بینیش دقیقا چسبید به گوشم. نفس لرزونی کشید و سیب گلوش بالا و پایین شد لب گزیدم.
نفساش به گردنم میخورد و قلقلکم میداد.

شوهرم بود، ولی نمیدونم چرا از این وضع ناراضی بودم و سلول به سلول تنم نفرت‌رو فریاد میزد.

یه حسی بهم میگفت هلش بده عقب و از دستش فرار کن.

ولی قبل اینکه بخوام نرفی بزنم خودشبا شدت ازم فاصله گرفت و چرخی دور خودش زد.

- لباساتو بپوش... بیرون منتظرتم.

با گفتن این حرف رفت بیرون و من شوک زده خیره شدم به جای خالیش.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1187 با حرص سری به طرفین تکون دادم و بعد شستن موهام دوش آبو بستم. این افکار مسخره چی بود دیگه؟ سشوار برداشتم و دلم می خواست موهامو فر کنم ولی بلد نبودم و یادم افتاد عاشق نقاشی کشیدنم خندیدم. و باید سر فرصت وسایلش رو می گرفتم. تازه یادم افتاد…
#وارث‌دل_پارت1188

با نفس عمیقی نشستم روی تخت و ملافه‌رو چنگ زدم.
خوب شد کاری نکرد وگرنه من...

حتی نمی تونستم تصور کنم و ماهان رو هنوز به عنوان شوهر قبول نداشتم عصبی به موهام چنگ زدم و ملافه رو کنار زدم.

دستی به صورتم کشیدم و بعد پوشیدن لباسام بدون سشوار کشیدن موهام با کلیپس بالا سرم بستمش و شالمو انداختم.

رژی روی لب‌هام کشیدم و با خط چشم و ریمل به جون چشم‌هام افتادم راضی از آرایش کردنم صندل‌های بلندمو برداشتم و کمی عطر به خودم زدم.

از اتاق خارج شدم و بعد خاموش کردم چراغ هال از ویلا بیرون اومدم.

سوار ماشین شدم و بدون اینکه چیزی به روم بیارم خیره شدم به بیرون. خشک کمربندش رو بست و بغ کردم.

- جای دیگه‌ایم میریم؟

سرد "نه"ای زمزمه کرد که زیرچشمی نگاهش کردم.

ماکه زن و شوهر بودیم، پس چرا هردفعه روی یه مود بود و گاهی مهربون گاهی خشمگین و... !

آب دهنم‌رو قورت دادم وس رمو تکیه دادم به پشتی صندلی.

نکنه بیماری داشت و ازم مخفی می کرد شایدم یه چیزی بود که من خبر نداشتم...
بعد پونزده مین رسیدیم و هردو پیاده شدیم.

نگاهی به سر در رستوران انداختم و با خوندن اسمش وارد رستوران شدم.

- رستوران غذاهای دریایی، دوست داری دیگه؟

باابروی بالا رفته خیره شدم بهش و گفتم:

- اینو تو باید بگی... دوست دارم یا نه؟
چشماش گرد شد و دستی به پشت گردنش کشید.

- خوب آره... عاشقش بودی من نظر به سلایق الانت گفتم.

شونه‌ای بالا انداختم و نشستم پشت میز.
همیشه مشکوک میزد.

به صورتش خیره شدم و باز منو رو باز کردم رستوان یکم آشنا می زد و انگار قبلاً اینجا اومده بودم.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1188 با نفس عمیقی نشستم روی تخت و ملافه‌رو چنگ زدم. خوب شد کاری نکرد وگرنه من... حتی نمی تونستم تصور کنم و ماهان رو هنوز به عنوان شوهر قبول نداشتم عصبی به موهام چنگ زدم و ملافه رو کنار زدم. دستی به صورتم کشیدم و بعد پوشیدن لباسام بدون سشوار…
#وارث‌دل_پارت1189

بعد آوردن غذاها و نگاهی به شکل و شمایلش که خوشمزه میزد، فهمیدم تمایلی به خوردنش ندارم و فقط به ماهان نگاه می کردم.

- نمیخوری؟

ابرویی به نشونه نه بالا انداختم که نچی زد و با چنگال یه تیکه ماهی گرفت سمتم لبخندی زد و گفت

- بخور خوشت میاد.

نگاهی بهش انداختم و زمزمه کردم:

- تیغ نداره؟

ابرویی به نشونه "نه" بالا انداختم که با مکث چنگالو ازش گرفتم و گذاشتمش دهنم.

ناخواسته از طعمش "هوم"ی کشیدم که ماهان لبخند دندون‌نمایی زد‌.
ماهی رو تکه تکه کردم و مزه سبزی رو توی دهنم حس کردم لبخندی زدم و حتی گردو هم آسیاب شده بود.
با میل شدید مشغول خوردن شدم که ماهان گفت:

- گفتم خوشت میاد.

تا خواستم چیزی بگم با خارش شدید مچ دستم اخم کردم.

نه تنها دستم بلکه رون پام و شکمم شدیا میخارید.

حس کردم نفسم بالا نمیاد و دستمو رو گلوم گذاشتم و شروع کردم به سرفه کردن.

کل بدنم عرق رون شده بود و جیغ کوتاهی کشیدم روی زمین خم شدم لیوان آب رو روی سر و صورتم ریختم و صدای خرخر گلوم رو شنیدم.

ماهان با نگرانی صدام میزد ولی درحال خفه شدن بودم و درست نمیتونستم نفس بکشم.

نزدیکم شد و محکم گلوم رو نوازش کرد داد زد که یکی به دکتر خبر بده و خودش دست زیر زانوهام برد دستم دور گلوم مشت شد و لبه‌ی لباسم رو محکم کشیدم به صورت برافروخته و نگرانش زل زدم و جیغی کشیدم‌. ناراحت گفت

- اوه شت! به ماهی آلرژی داره.

تنها این جمله‌رو از ماهان شنیدم و پلکام بسته شد‌
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1189 بعد آوردن غذاها و نگاهی به شکل و شمایلش که خوشمزه میزد، فهمیدم تمایلی به خوردنش ندارم و فقط به ماهان نگاه می کردم. - نمیخوری؟ ابرویی به نشونه نه بالا انداختم که نچی زد و با چنگال یه تیکه ماهی گرفت سمتم لبخندی زد و گفت - بخور خوشت میاد.…
#وارث‌دل_پارت1190

با حس سردرد عجیبی چشامو باز کردم و نگاه تار شدمو دوختم به سقف و اخمی کردم. بوی گند الکل توی مشامم پیچید.
ماسک اکسیژن رو دهنم بود و سوزش سوزن سرم‌رو تو دستم حس می‌کردم.

حتی صدای چکه چکه کردن آب سرم رو حس می کردم.

آب دهنم‌رو قورت دادم و نگاهی به دوروبرم انداختم. هیچ کس نبود و به مغزم فشار آوردم که چه بلایی سرم اومده.

نه ماهان بود نه پرستاری چیزی.
کمی بعد پرستار وارد اتاق شد و با دیدنم لبخندی زد.

- بهوش اومدی؟ آخه خانم تو چرا وقتی میدونی به یه چیزی آلرژی داری میخوریش؟

اخمام از شدت تعجب رفت توهم. عصبی نفسی کشیدم و زبونی روی لب کشیدم‌.
با یادآوری ماهان پلکامو روهم فشار دادم و سرمو برگردوندم. ماهی؟

با اینکه میدونست آلرژی دارم ولی به دروغ گفت عاشقشم. مگه نمی دونست؟ خیلی مشکوک بود و عصبی باز دمم رو بیرون دادم‌.

اصلا قصد جونمو کرده بود؟چرا اینجوری می کرد؟ واسه چی نباید بدونه من آلرژی دارم مغزم توی حالت انفجار بود از سوال...

نفسمو با حرص فرستادم بیرون و ماسک اکسیژنو آوردم پایین.

کمی بعد ماهان وارد اتاق شد و نگاه شرمنده‌ای بهم انداخت. به صورتش زل زدم و نیشخند پر صدایی زدم. نزدیکم شد

- بهتری؟

خندیدم و نیم خیز شدم هنوز حس می کردم بدنم درد می کنه و نمی تونستم درست نفس بکشم.
بدون ملاحضه توپیدم:

- تو با اینکه میدونستی گفتی عاشق ماهیم؟