آقـــا و خانـــم خوشبخت
7.68K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.22K links
Download Telegram
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1183 سری تکون داد و یقه‌ی کرواتش رو کمی شل کرد پر حسرت به لیانا نگاه کرد و گفتم - آهان! ماهم برای هواخوری اومده بودیم... راستی فردا تولد لیامه توام حتما بیا! با خنده بوسه‌ای رو سر لیانا زد و گفت: - چه خوب! واقعا دوست داشتم بیام ولی فردا جلسه…
#وارث‌دل_پارت1184

جای من هلن جواب داد:

- وقتی لیندا گم شد اون بچه بود و چیزی نمیفهمید، ولی گاهی ازمون میپرسه که لیندا کیه... نظر به عکساش رو در و دیوار.

دلم رضایت نمی داد عکس و وسایل لیندامو جمع کنم و هنوزم وسایلشو داشتم...

پیش خودم می گفتم یه روز میاد و اگه وسایلشو نبینه منو می کشه و بدبخت میشم...

لیندام روی وسایلش خیلی حساس بود.
ماهان متفکر سری تکون داد و از جاش بلند شد.

- اوکیه پس من برم دیگه.

- کجا؟ بودی حالا!

با لبخند دست داد بهم و با تن صدای آرومی گفت:

- نه! نمیتونم نبینمش و  برای همین... سعی می‌کنم  مشغول کارام شم تا کمتر بهش فکر کنم.

زیرچشمی نگاهی به هلن انداختم و سری تکون دادم. انگار واقعا عاشق هلن شده بود پوفی کشیدم و هلن شکلاتی برداشت...

بعد رفتن ماهان نشستم رو مبل و سرمو به پشتیش تکبه دادم.

- پشیمونم.

با صدای هلن نگاهمو از سقف گرفتم و دوختم به چهره ناراحتش
.
چیزی نگفتم که خودش به حرف اومد و گفت:

- خوب الان که فکر می‌کنم، ماهان واقعا فرد مناسبی برام بود.

با لبخند کجی دستمو زیرچونم قرار دادم که سرشو انداخت پایین و مشغول بازی با انگشتاش شد.

- کاش اون‌موقع لجبازی نمی‌کردم شاید زندگی توام خراب نمیشد!

پوفی کشیدم که گفت

- می رفتم و الان شاید لیندا رو بود منم با ماهان اوکی بودم...

ولی تورو دوست دارم حس خاصی به ماهان ندارم نمی دونم چیکار کنم جان؟ چیکار کنم؟ لیندا رو چیکار کنم؟ لیانا رو...