آقـــا و خانـــم خوشبخت
7.68K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.22K links
Download Telegram
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1186 (لیندا) نفس نفس می زدم و مثل پرنده‌ای که از قفس رها شده فرار کردم. با ورود ماهان دویدم سمتش و دستشو گرفتم. - چی شد؟ گریه‌ای کردم و ماهان تا وضعیتم رو دید بغلم کرد. - تورخدا شاهانو دیدم... من... با لبخند موهامو داد کنار و همونطور که…
#وارث‌دل_پارت1187

با حرص سری به طرفین تکون دادم و بعد شستن موهام دوش آبو بستم.
این افکار مسخره چی بود دیگه؟
سشوار برداشتم و دلم می خواست

موهامو فر کنم ولی بلد نبودم و یادم افتاد عاشق نقاشی کشیدنم خندیدم. و باید سر فرصت وسایلش رو می گرفتم.
تازه یادم افتاد لباس نیاوردم و لباسای قبلیمم خیس شدن.

پوفی کشیدم و بعد پیچوندن حوله دورم
آب موهامو گرفتم و از حموم اومدم بیرون

وارد اتاق شدم و حوله کوچیک روی میزو برداشتم و باهاش موهامو خشک کردم.
با آهنگ می خوندم که صدای ماهان اومد.

- لیندا؟ کجا موندی؟

با صدای ماهان ترسبده نگاهی به وضعم انداختم و تا خواستم در برم وارد اتاق شد و نگاهش خیره رون پام موند.
آب دهنم رو قورت دادم و کمی حوله‌رو بالاتر کشیدم.

ازش خجالت می کشیدم نمی دونم ولی حتی فکر اینکه زنش بشم هم حالم رو بد می کرد و نمیتونستم تحمل کنم یه حس عجیبی داشتم وقتی لمس می کرد انگار گناه می کردم.

ماهون آروم آروم جلو اومد تا جایی که چسبیدم به دیوار و اون خیره موند بهم.
سرمو چرخوندم به طرفی و پلکامو فشردم روهم.

دستاش رو کمرم نشست و بینیش دقیقا چسبید به گوشم. نفس لرزونی کشید و سیب گلوش بالا و پایین شد لب گزیدم.
نفساش به گردنم میخورد و قلقلکم میداد.

شوهرم بود، ولی نمیدونم چرا از این وضع ناراضی بودم و سلول به سلول تنم نفرت‌رو فریاد میزد.

یه حسی بهم میگفت هلش بده عقب و از دستش فرار کن.

ولی قبل اینکه بخوام نرفی بزنم خودشبا شدت ازم فاصله گرفت و چرخی دور خودش زد.

- لباساتو بپوش... بیرون منتظرتم.

با گفتن این حرف رفت بیرون و من شوک زده خیره شدم به جای خالیش.