آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1182 (جان) فردا تولد لیام، پسر حامین بود و میخواستیم تولدشو شمال جشن بگیریم. یکی از ویلاهاشو آماده کرده بود البته بماند که کلی تدارک و خدم و حشم جمع کرده بود تا نذری بده و این مدت دنبال لیندا بود. همه فقط نگران حالش بودیم و دلم واسه چشم های…
#وارثدل_پارت1183
سری تکون داد و یقهی کرواتش رو کمی شل کرد پر حسرت به لیانا نگاه کرد و گفتم
- آهان! ماهم برای هواخوری اومده
بودیم... راستی فردا تولد لیامه توام حتما بیا!
با خنده بوسهای رو سر لیانا زد و گفت:
- چه خوب! واقعا دوست داشتم بیام ولی فردا جلسه دارم.
پوکر گفت
- اوه بد شد.
لیانا از بغلش اومد پایین که رفتنشو دنبال کرد و گفت
- ولی برای تولد این جیگر طلا حتما میام!
"خوبه"ای زمزمه کردم که هلن با سینی اومد سمتمون و لیوان چاییرو جلوی ماهان گذاشت.
- خوش اومدی.
ماهان خیره به هلن "ممنون"ی زمزمه کرد که لبخند کجی بهشون زدم.
کاش هلن لجبازیو بذاره کنار و درخواست ماهانو قبول کنه. شاید ماهان می تونست خوشبختش کنه و هلن از این وضع دربیاد اینکه پرستار بچه من شده و سعی داره خودش رو مادرش بدونه منو عصبی می کرد...
مادر لیانا فقط لیندا بود و هیچ کس حق نداشت به لیانای من بگه بچم جز لیندا!
ماهان مشکوک نگاهی به خونه انداخت و خونسرد گفت
- راستی از لیندا خبری نشد؟
از این حرفش آه حسرت بازی کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم.
- نه نشده!
با چشمهای ریز شده سری به نشونه مثبت تکون داد و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
- لیانا بهونهشو نمیگیره؟
نفسم رو بیرون دادم و به عروسکهای لیانا زل زدم در مورد لیندا به لیانا چیز زیادی نگفته بودیم.
سری تکون داد و یقهی کرواتش رو کمی شل کرد پر حسرت به لیانا نگاه کرد و گفتم
- آهان! ماهم برای هواخوری اومده
بودیم... راستی فردا تولد لیامه توام حتما بیا!
با خنده بوسهای رو سر لیانا زد و گفت:
- چه خوب! واقعا دوست داشتم بیام ولی فردا جلسه دارم.
پوکر گفت
- اوه بد شد.
لیانا از بغلش اومد پایین که رفتنشو دنبال کرد و گفت
- ولی برای تولد این جیگر طلا حتما میام!
"خوبه"ای زمزمه کردم که هلن با سینی اومد سمتمون و لیوان چاییرو جلوی ماهان گذاشت.
- خوش اومدی.
ماهان خیره به هلن "ممنون"ی زمزمه کرد که لبخند کجی بهشون زدم.
کاش هلن لجبازیو بذاره کنار و درخواست ماهانو قبول کنه. شاید ماهان می تونست خوشبختش کنه و هلن از این وضع دربیاد اینکه پرستار بچه من شده و سعی داره خودش رو مادرش بدونه منو عصبی می کرد...
مادر لیانا فقط لیندا بود و هیچ کس حق نداشت به لیانای من بگه بچم جز لیندا!
ماهان مشکوک نگاهی به خونه انداخت و خونسرد گفت
- راستی از لیندا خبری نشد؟
از این حرفش آه حسرت بازی کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم.
- نه نشده!
با چشمهای ریز شده سری به نشونه مثبت تکون داد و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
- لیانا بهونهشو نمیگیره؟
نفسم رو بیرون دادم و به عروسکهای لیانا زل زدم در مورد لیندا به لیانا چیز زیادی نگفته بودیم.