آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1176 - مامان! با بهت چرخیدم سمت لیانا که دستاشو به طرف هلن گرفته بود و بهش میگفت "مامان" چشام از تعجب گرد شد و کشیدمش از بغل هلن بیرون که متعجب نگاهم کرد. پر حرص بازوی هلن رو چنگ زدم و با دندونهای کلیک شده غریدم - تو بهش یاد دادی بهت بگه…
#وارثدل_پارت1177
قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم.
با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم.
گلهای پرپر شده رو روی سرش ریختم.
با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی میز و سریعا از خونه خارج شدم.
درو کا باز کردم با چهره شرمنده هلن مواجه شدم.
حقیقتا خودمم خجالت کشیدم، اون بهمون کمک میکرد و من سرش داد و قال راه مینداختم.
تقصیر اون چی بود وقتی لیانا بچه بود و کمکم درحال بزرگ شدن، خوب مشخصه به کسی که این روزا کنارشه میگه مادر. عصبی به سر و صورتم دست کشیدم و خجل گفتم
- بیا تو.
هلن با سر پایین افتاده اومد داخل و بعد درآوردن کفشاش نشست رو مبل.
- من... معذرت میخوام ازت هلن، واقعا.. نمیخواستم...
لبخند محزونی زد و گفت
- نه! نیازی نیست... حق داری.
لبامو فرستادم تو دهنم و چیزی نگفتم. این روی هلن شرمندهام می کرد...
بعد مکث کوتاهی خودش گفت:
- لیانا خوابه؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم که با لبخند از جاش بلند شد.
- آشپزخونه کثیف بود، میشه تمیزش کنم و یه غذایی بپزم بعد برم؟
از جام بلند شدم و خیره تو چشمای روشنش گفتم:
- تو خدمتکار ما نیستی هلن! ابنارو وظیفه ندون تو به دختر مجردی که حق ازدواج داره! نمیخوام الکی وقتتو صرف ما کنی.
لیوان آبم رو پر کردم و پچ زدم
- ماهان دوستت داره از دستش نده! تو لااقل خوشبخت شو...
قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم.
با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم.
گلهای پرپر شده رو روی سرش ریختم.
با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی میز و سریعا از خونه خارج شدم.
درو کا باز کردم با چهره شرمنده هلن مواجه شدم.
حقیقتا خودمم خجالت کشیدم، اون بهمون کمک میکرد و من سرش داد و قال راه مینداختم.
تقصیر اون چی بود وقتی لیانا بچه بود و کمکم درحال بزرگ شدن، خوب مشخصه به کسی که این روزا کنارشه میگه مادر. عصبی به سر و صورتم دست کشیدم و خجل گفتم
- بیا تو.
هلن با سر پایین افتاده اومد داخل و بعد درآوردن کفشاش نشست رو مبل.
- من... معذرت میخوام ازت هلن، واقعا.. نمیخواستم...
لبخند محزونی زد و گفت
- نه! نیازی نیست... حق داری.
لبامو فرستادم تو دهنم و چیزی نگفتم. این روی هلن شرمندهام می کرد...
بعد مکث کوتاهی خودش گفت:
- لیانا خوابه؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم که با لبخند از جاش بلند شد.
- آشپزخونه کثیف بود، میشه تمیزش کنم و یه غذایی بپزم بعد برم؟
از جام بلند شدم و خیره تو چشمای روشنش گفتم:
- تو خدمتکار ما نیستی هلن! ابنارو وظیفه ندون تو به دختر مجردی که حق ازدواج داره! نمیخوام الکی وقتتو صرف ما کنی.
لیوان آبم رو پر کردم و پچ زدم
- ماهان دوستت داره از دستش نده! تو لااقل خوشبخت شو...