آقـــا و خانـــم خوشبخت
8.34K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.2K links
Download Telegram
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1178 با لبخند دوستانه‌ای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت: - میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه. از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند…
#وارث‌دل_پارت1179

با اخم صفحه لب‌تاپو بست و تکیه داد به پشتی مبل. عصبی پرخاش کرد

- خوب چیکار کنم؟ برو تنهایی بگرد.

لبام آویزون شد و با بغض لب زدم:

- خوب منکه... بلد نیستم اینجارو.
با بی‌تفاوتی نگاهشو بین چشمای اشکبم چرخوند و با نفرت گفت:

- یه‌بار مثل یه آدم بالغ رفتار کن یه بار!
پشیمونم خیلی پشیمون.

از جاش بلند شد رفت و من شوک زده خیره شدم به میز روبروم.
پشیمون بود؟
از چی؟

از اینکه با من ازدواج کرده؟
مگه من چیکارش کرده بودم؟ تقصیر من بود که حافظه‌ام رو از دست دادم و نمی دونم؟

قلبم به درد اومد و حس کردم نفسم به سختی بالا میاد.

گناه من چی بود وقتی هیچ‌چیزو به یاد نمی‌آوردم و فقط یه همدم و پناه‌گاه میخواستم برای تکیه بهش؟

دستمو فرو بردم لابه‌لای موهام و با نفس عمیقی از روی مبل بلند شدم.

سوییشرتم‌رو از روی میخ دیوار برداشتم و بعد پوشیدم کفشام از ویلا خارج شدم.
یکم پیاده روی حالم رو بهتر می کرد و

توی دلم دعا می کردم گم شم و هیچ وقت ماهان رو نبینم نمیدونم چرا هیچ وقت توی دلم جا باز نکرد و ارش متنفر بودم‌

انگار هدفش از این رابطه زجر دادن من بود حتی این اواخر خیلی باهام سرد شده بود و همش مشغول بیرون رفتن و

فاصله گرفتن ازم بود منم دم پرش نمی شدم و دلم نمی خواست با وقتی جلوی همه شخصیتمو خورد کرد نزدیکش بشم.