آقـــا و خانـــم خوشبخت
8.34K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.2K links
Download Telegram
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
خوشحالم و قدردان،
برای تمام اتفاقات و آدم های خوبِ زندگی ام،

برای همین نفسِ آرامی که می کشم، برای نور، برای برگ، برای آفتاب، برای باران .

خوشحالم که فرصت زیستن، تکاپو و آموختن دارم؛

زیستن برای آرامش، تکاپو برای بهتر شدن و آموختنِ مسیرها و چیزهای تازه.
#آهای_خانم_آهای_آقا

زوج موفق، زوجيست كه:

هر روز حداقل ۱۰ دقیقه در مورد مسایلی غیر از کار، خانواده، وظایف و رابطه تان صحبت کنند. برخی افراد فکر می کنند همیشه در حال برقراری ارتباط با همسرشان هستند در حالی که در واقع در حال انجام کارهای روزمره اند. ارتباط برقرار کردن واقعی یعنی اینکه شما در رابطه با موضوعات خصوصی، اهداف و رویاهایتان با همسرتان صحبت کنید. به عنوان نمونه موضوعاتی مانند اینکه آیا شده برای چیزی حسرت بخوری؟ وقتی بچه بودی مامان را بیشتر دوست داشتی یا بابا را؟ سال گذشته بهترین کاری که انجام دادی و به آن افتخار می کنی چه بوده است؟ هرچه سوالات شما خصوصی تر باشد درجه صمیمیت شما بالاتر می رود.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منت همسرت را بکش
از دلش در بیاور
حتی اگر تو مقصر نیستی
حال هر دوی شما بهتر خواهد شد
تو و همسرت به هم نیازمندید پس نیازتان را له نکنید.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اون چیزی که خدا برات کنار گذاشته
سهم هیچکسی نمیشه
عجله نکن پس...





براتون عشق آرزو میکنم،
از اوناش که
تو دلت لبخند بزنی و بگی چه خوشبختم❤️


🌸
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1170 بعد شستن دستم مه تنها سرگیجم خوب نشد بلکه حالت تهوع‌هم بهش اضافه شد و من با کلی حال بد برگشتم خونه. حتی نمی تونستم راه برم و ماهان با کلی اصرار بغلم کرده بود. سرم به شدت درد می کرد و بدنم حسابی کرخت شده بود. ماهان خوابوندم روتخت و پتورو…
#وارث‌دل_پارت1171

با اخم لیوان شیشه‌ای رو پرت کرد رو زمین که دستامو رو گوشام فشردم.  پر اخم قاب عکس رو ازم گرفت و عصبی گفت

- شوهر سابقت! شوهر سابقت که مرده.
چشم‌هاام از این حرفش گرد شد و قلبم به تپش افتاد.

- درواقع... برادر من، شاهان.

زانو زد جلو پام و دستشو دراز کرد سمتم. کنارم نشست و نیشخندی زد.

- بیا بریم. توضیح میدم بهت همه‌چیو.
با گیجی سری تکون دادم و باهم از اتاق خارج شدیم.

بعد شستن دهنم و صورتم تو اتاق منتظرش موندم که بعد چنددقیقه اومد و نشست کنارم. پوفی کشیدم و نگاهش رو از زمین گرفت به صورتم دوخت.

- منتظر توضیحم.

بعد مکث کوتاهی سر بلند کرد و خیره شد تو چشمام.

- تو وقتی میرفتی کالج ما باهم آشنا شدیم. تصادف کردیم و تو مچ پات شکست.

بماند که اولش چقدر بهم فحش میدادی اما من همون اول مسخ چشمات شدم و حرفی نزدم.

گذشت تا اینکه هردو بهم علاقه مند شدیم...  برادرم شاهان استادت بوده و اونم به دل نه صددل عاشقت شده و شوخی خنده‌های تورو با عشق اشتباه گرفته.

وقتی بهش گفتم عاشق توام دیوونه شد و رد ددد همه‌چیو شکوند.

جنون داشت و از بچگی هرچیزی مال من بودو مال خودش مبکرد... چه

اسباب‌بازیام، چه دوستام!
منم بخاطر بیماریش مخالفت نمیکردم تا وقتی دست گذاشت رو تو.

منم دیوونه شدم مادرم مراعات اونو کرد و گفت بهتره تو از خیر لیندا بگذری.
حتی تورم دزدید و... بهت وحشیانه تجاوز کرد!

گفت تجاوز و سرم به طرز عجیبی درد گرفت و صدای جیغای خودم و یه‌سری صحنه کذایی از جلو چشمم گذشت و بعد حرفای مردی که می‌گفت "واژن و مقعدش پاره شده و این یعنی تجاوز بهم شده بود!
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
🍃
آدم‌هایی‌ را که زیاد دوستت دارند، بیشتر دوست داشته باش
و آنهایی را که زود ترکت میکنند، زودتر فراموش کن
زندگی‌ همین است
تعادل میان عشق و نفرت
تعادل میان بودن ‌ها و نبودن ها
تعادل میان آمدن ‌ها و رفتن ها
زندگی‌ مرزی ‌ست که میگذاری تا کسی‌ هستیِ‌ تو را نیست نکند
مرزی برای آنهایی که می‌گویند "دوستت دارم" و "همیشه با تو خواهم ماند" ...

گاهی خدا تو رو عقب می کشه
تا مسیر برای ادامه
امن و هموار کنه....🤍


و‌ گاهی‌ گمان‌‌ میکنی‌ که‌ پایان‌ است،
سپس‌ خداوند‌ همه‌ چیز‌ را
درست‌ می‌کند…

هربار با یه خودِ آروم تر،ساده تر و قوی تر
از خودم روبه رو میشم ...
این برام همون رشدِ با کیفیته ☁️🌱
اون چیزی که خدا برات کنار گذاشته
سهم هیچکسی نمیشه
عجله نکن پس...





براتون عشق آرزو میکنم،
از اوناش که
تو دلت لبخند بزنی و بگی چه خوشبختم❤️


🌸
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1171 با اخم لیوان شیشه‌ای رو پرت کرد رو زمین که دستامو رو گوشام فشردم.  پر اخم قاب عکس رو ازم گرفت و عصبی گفت - شوهر سابقت! شوهر سابقت که مرده. چشم‌هاام از این حرفش گرد شد و قلبم به تپش افتاد. - درواقع... برادر من، شاهان. زانو زد جلو پام و…
#وارث‌دل_پارت1172

ماهان ترسیده شونه‌هامو تکون داد و خیره شد تو چشمام. دستش روی بدنم کشید و آروم تکونم داد.

- عشقم خوبی؟

هیستریک لرزیدم و با گریه گفتم

- از شاهان متنفرم!

لبخندی به حرفم زد و منو کشید تو بغلش. دست روی موهام زد و آروم پشت گوشم فرستادشون لب زد

- آروم باش عزیزم‌... آروم باش.

بعد مدت زمان کوتاهی که تو بغلش گریه میکردم ازش جدا شدم و خیره شدم تو چشماش. فین فینی کردم و دماغم رو بالا کشیدم پرسیدم

- بقیه‌ش..

تا خواست اعتراض کنه دستمو رو لبش گذاشتم و مانع شدم. با چشم هایی دو دو
زن گفت

- ادامشو بگو.

مشتی به پاش کوبید و شروع کرد به حرف زدن:

- روز عروسیتون وقتی من با قلب شکسته داشتم پرواز میکردم سمت ایران.. یعنی تو فرودگاه بودم! پدرم که مخالف ازدواجتون بود تیراندازی کرده... تیرم خورد به شاهان و اون رفت کما!
نفسی گرفت و با مکثی گفت

- توام با لباس عروس اومدی فرودگاه و همونجا باهم فرار کردیم و اومدیم ایران.
با گیجی چندبار پلک زدم و دستم‌رو فرو بردم بین موهام. پوفی کشیدم.

- یعنی من الان زن جانم؟

اخم کرد و ابروهاشو بالا برد

- جان؟

با صدای متعجبش سر بلند کردم و گیج نگاهش کردم.

- نم... نمیدونم... یهو وومد تو ذهنم.
خندید و دستشو بین موهام فرو برد.

- عزیزکم اینطور نیست... شما اصلا اردواج نکردین، شاهانم چندماهی هست به‌هوش اومده و هنور پی تو رو نگرفته.
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
اون چیزی که خدا برات کنار گذاشته
سهم هیچکسی نمیشه
عجله نکن پس...





براتون عشق آرزو میکنم،
از اوناش که
تو دلت لبخند بزنی و بگی چه خوشبختم❤️


🌸
اگه دوست دارید پارتها رو زودتر از چنل اصلی بخونید تو چنل وی ای پی عضو بشید

اونجا بدون تبلیغ و تبادله و پارتها بدون سانسور  و جلوتر گذاشته میشه


برای عضویت مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان به شماره کارت زیر واریز کنید و فیش رو برای ادمین بفرستید

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی)
@mahe_man_ghm

ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
گـاهی نصف غصــه هامون ... بخاطر اینکه باور نداریم، اگه #خـدا بخواد یه چیزی بشه عالمم نخوان میشه! و اگه خـدا نخواد محـــاله بشه! پس غصـــه چی رو میخوریم؟
#خدا نه اشتباه میکنه نه از یاد می‌بره
مگه میشه یادش بره آرزوهاتو ؟
مگه میشه یادش بره نگرانی‌هاتو؟
مگه میشه یادش بره #دعاهاتو؟
مگه میشه این خدا رو داشته باشی
و قلبت مضطرب باشه؟
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1172 ماهان ترسیده شونه‌هامو تکون داد و خیره شد تو چشمام. دستش روی بدنم کشید و آروم تکونم داد. - عشقم خوبی؟ هیستریک لرزیدم و با گریه گفتم - از شاهان متنفرم! لبخندی به حرفم زد و منو کشید تو بغلش. دست روی موهام زد و آروم پشت گوشم فرستادشون لب…
#وارث‌دل_پارت1173

موهامو فرستادم پشت گوشم و سری به نشونه مثبت تکون دادم.

عجیب ترسیده بودم از اون شاهان نام و حس میکردم تا گیرم بیاره میفرستتم اون دنیا یا بلایی به مراتب بدتر از اون سرم میاره.

حتی کل تنم می لرزید و هیستریک دندون‌هام بهم می خورد. لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم از شاهان خاطره‌ای به یاد بیارم اما نشد و حس کردم شاهان نمی تونه اونقدر بد باشه.

دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به پنجره‌ای که قطرات بارون روش خودنمایی میکرد. موهامو فشردم و هقی زدم کاش یکی از خانوادمو می دیدم و از این شرایط نجات پیدا می کردم...

حس گمنامی و بدبخت بودن داشتم کسی که اسم خودشم یادش نمی یاد...
خدایا خودت راه درست‌رو نشونم بده خودت حافظمو برگردون تا من به زندگی قبلم برگردم.

همراه با ماهان و عشق!

اونجوری دیگه همه‌چیزو به خاطر دارم و شاید ماهان‌هم از داشتنم کلافه نشه.
خاطره‌ای پیشم نقش بست دختری با موهای خرگوشی که داد می زد بابا حامین...

پلک‌های بیشتر روی هم فشرده شد و اون دختر خودم بودم هینی کشیدم و چشم باز کردم.‌

با یادآوری باباحامین چشم‌هام گرد شد و سریعا نشستم روتخت.
من چرا بابام یادم نبود؟

من خانواده داشتم...
پدر مادر یا خواهر و بردار مطمئنم یه خانواده بزرگ داشتم!

با داد اسم ماهانو صدا زدم که با عجله اومد تو اتاق.

- بابا حامینم کجاست؟

چشمای ماهان گرد شد و رنگش پرید.
دستمو دراز کردم سمتش که اومد و نشست کنارم.

- بابام کجاست؟ ها؟ منو ببر پیش بابام‌!
مژده مژده مژده


رمان وارث دل کامل شد 😍😍

دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن 
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن

5041721039156782

به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :

@mahe_man_ghm



ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
الهی...بک عرفتک...تو را با تو شناختم
و برایت می خوانم.... می خوانم توئی را که هر وقت می خوانمت اجابتم می کنی
و چه بسیار لحظه هایی که خواندی مرا و کاهلی کردم... می ستایم توئی را که تنها کسی هستی که ناله های تمنایم را میشنوی.... می ستایم توئی را که تنها کسی هستی که چشم امیدم به سویش است.... می ستایم توئی را که گرامیم داشتی,به غیرم وانگذاشتی تا خوارم کنند,دوستم داشتی.... می ستایم تو را و صبرت را بر تمام خطاهایم...... .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


خدایم🙏
سخت ترین لحظه‌ها بهانه‌ای ست
تا باز هم پیدایَتْ کنم
تا باز هم صدایت کنم
از همان صدا کردنهایی که
خالص استُ بی ریا🌸


توکل به خدا حکمت،
شناختش آرامش،
دوست داشتنش قدرت و
ایمان به او شجاعت است..🌸
دلایل افسردگی در زندگی آپارتمانی چیست؟
بنا بر تحقیقات انجام شده حدود ٣٠ درصد از افراد آپارتمان نشین در ایران، از علایم افسردگی در شدت های مختلف رنج می برند.
دلایل این افسردگی را می بایست در اشکالات طراحی ساختمان، جستجو کرد:
◇••کم بودن پنجره ها و نداشتن نور کافی
◇••نداشتن بالکن و ویوی مناسب (بخصوص محرومیت از آسمان)
◇••نزدیک بودن بیش از حد ساختمان ها و نداشتن حس آزادی
◇••کم شدن حس همسایگی به دلیل عدم امنیت و اعتماد
◇••نبود باغچه،گل و گیاه و نداشتن تماس با حیوانات و پرندگان
◇••نداشتن امکانات تفریحی




‎‌‌‌
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1173 موهامو فرستادم پشت گوشم و سری به نشونه مثبت تکون دادم. عجیب ترسیده بودم از اون شاهان نام و حس میکردم تا گیرم بیاره میفرستتم اون دنیا یا بلایی به مراتب بدتر از اون سرم میاره. حتی کل تنم می لرزید و هیستریک دندون‌هام بهم می خورد. لبم رو گاز…
#وارث‌دل_پارت1174

شوکه تند گفت

- عزیزم... بابات... بابات...

اخمام از من منش رفت توهم و دستامو از دستاش جدا کردم. هلش دادم و به صورت بهت زده و ترسیده‌اش زل زدم چرا انقدر مکث می کرد؟ از چی می ترسید؟

چیو ازم مخفی می کرد؟
پوفی کشیدم و با صدای جیغ مانندی پرسیدم

- بابام چی؟

نگاه گنگشو بین چشمام چرخوند که پلکامو بستم و ضعیف‌ترین احتمالی که اصلا دلم نمیخواست حتی فکرشو کنم به زبون آوردم:

- اون... اون رفته؟

امیدوار خیره شدم بهش تا بگه نه همچین چیزی نیست و بهم دلداری بده.
اما سرشو انداخت پایین و حس کردم قلبمو از جاش کندم.

بابام... مرده بود؟

جیغ بلندی کشیدم و چنگی به موهام زدم.

- نمرده نمرده! بابام نمرده ماهان... دروغ میگی زندست.

بغض کردم و اشک‌هام گلوله گلوله روی صورتم می ریختن با صدای بلندی جیغ زدم و سرم رو به تخت کوبیدم که صدای ناله‌ام بلند شد.

با اون کار درد و سرگیجم بیشتر شد و حس میکردم سرم درحال انفجاره.
ماهان به زور آرومم کرد و خیمه زد روم.

- آروم باش لیندا! بابای تو... تقریبا دوسال و نیمه که فوت کرده.

نگاه ماتم‌رو دوختم به چشماش و زمزمه کردم:

- ولی من تازه فهمیدم.

گریه‌ام شدیدتر شد و فقط اشک می ریختم حتی سرمم یه ضربه کوچک بهش خورده بود و این بخاطر برخورد با تخت بود خون رون شد و ماهان با دستمال و ضدعفونی مشغول تمیز کردن سرم شد و یه خاطره یادم اومد از مردی که با غرغر سرم رو پانسمان می کرد.